چاره ی جادویی

گوش کنید :

قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی
تنظیم: ندا سلیمی
اسم قصه ؛ چاره جادویی

متن داستان:

چاره ی جادویی

– قارقار ، قار قار .  اهالی جنگل به دادم برسید .

موش موشی با شنیدن صدای کلاغ سرش را از زیربرگ های پای درخت بیرون آورد وپرسید :  چه خبر شده آقای کلاغ؟

دم سیاه گفت : می  خواستی چی بشه ؟ قار قار ، قار قار

موش موشی گفت : جنگل پایینی آتش گرفته یا باز غذای ننه گلی سوخته؟

دم سیاه گفت :خیلی بدتر از این چیزا  قاررر

موش موشی دمش را دور تکه چوب خشکی پیچید و گفت : وای چوپان خوابش برده و گرگ همه گله را خورده؟

دم سیاه یکی از پرهای دمش را کند و روی زمین انداخت و گفت :مشکل از این چیزا خیلی جدی تره . فاجعه شده ،فاجعه!

دهان موش موشی مثل یه غار بزرگ باز شد و چشمان کوچک سیاهش  از تعجب زیر ابروهایش قایم شد .

دم سیاه  یک شاخه پایین تر آمد و گفت:اختراع شده . قاااار . اختراع

موش موشی که منتظر یک حادثه وحشتناک بود خندید و گفت: اختراع!.

ای بابا از کی تا حالا اختراع بد شده ؟الان که با پیشرفت علم هر دقیقه یه چیز جدید اختراع می شود، از سفینه ی فضایی گرفته تا لیف برقی.

دم سیاه شاخه ی نازک بلوط را تکان داد و چند برگ زرد روی سر موش موشی ریخت و گفت :اختراع شده . آن هم  تلفن همراه.  من  دیگر بیکار شدم.

موش موشی گفت : اختراع تلفن همراه چه ربطی به بیکار شدن دارد؟ مثلا از وقتی ساعت زنگ دار اختراع شده ، خروس با خیال راحت  ساعت را برای قبل از اذان کوک می کند و می خوابد . تازه تلفن همراه که خیلی وقت است اختراع شده اما حیوان های جنگل تمایلی به استفاده از آن نداشتند .

دم سیاه باز هم چند تا از پرهای دمش را کند و روی زمین انداخت و گفت : با آمدن تلفن همراه  من   اولین نفری نیستم که خبرهای مهم را توی جنگل پخش می کند و دیگرهیچ کس برای شنیدن خبرهای تازه  منتظر من نخواهد ماند.

موش موشی که چاره ای برای دم سیاه به ذهنش نمی رسید، تصمیم گرفت با هم به خانه جغد دانا بروند و مشکل را با او مطرح کنند. یه یاد آورد چند وقت پیش با اختراع شدن  قطار ، آدم ها نصف بیشتر درخت های جنگل را از بین بردند و بسیاری از حیوان ها و پرنده ها بدون خانه و غذا آواره شدند. ولی  با همفکری آقای جغد و سنجاب ها دانه های جدید در زمین کاشته شد و کم کم نهال های کوچک تبدیل به جنگل بزرگ پایینی شدند.

موش موشی و دم سیاه به خانه جغد که رسیدند  در قفل بود وپیغامی روی درخت چنار گذاشته شده بود:

” با سلام خدمت اهالی جنگل بالایی

متاسفانه مشکل بزرگی در جنگل پایینی به وجود آمده و من چند روزی به آن جا سفر می کنم . البته می دانم در نبود من ممکن است مشکلی پیش بیاید بنابراین عینک دانایی ام را برای کمک به شما زیر جاکفشی دم در خانه می گذارم . لطفا بخوبی از آن استفاده کنید.

با تشکر جغد دانا ”

دم سیاه با عجله سراغ جاکفشی رفت. عینک دانایی را برداشت  و به آن نگاه کرد. دو شیشه ی چوبی  که با دسته های شیشه ای به هم وصل شده بودند . یکی از شیشه ها  دایره ای و دیگری مربعی شکل بود. روی شیشه ی دایره ای نوشته شده بود دورتر از دور و روی شیشه ی مربعی نوشته شده بود نزدیک تر از نزدیک . دم سیاه دسته های عینک را باز کرد تا آن را به چشمش بزند که صدایی نازک گفت : بگو دور یا نزدیک . دم سیاه گفت : عینک دانایی جان کمک کن تا مشکل تلفن همراه حل شود وگرنه نسل کلاغ ها هم مثل دایناسور ها منقرض خواهد شد .

عینک دانایی گفت: درجه ی دوربینی ام را برای پنج سال بعد تنظیم می کنم تا ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد .

دم سیاه و عینک دانایی به پنج سال بعد سفر کردند . دم سیاه خودش را دید که که روی شاخه ی درخت چنار نشسته و درباره ی ضرر های استفاده ی زیاد از تلفن همراه وامواج خطرناکش سخنرانی می کند  و همه ی حیوان های جنگل با دقت به حرف هایش گوش می دهند. دم سیاه از خوشحالی قار قار بلندی کرد و قاه قاه خندید . عینک دانایی کمی جلوتر رفت . اطراف جنگل آدم هایی را دید که مشغول نصب تابلویی بودند که روی آن ها  نوشته شده بود منطقه ی حفاظت شده ، به حیوان ها و جنگل آسیب نزنید .

بعد از تمام شدن سفر دم سیاه تمام ماجرا را برای  موش موشی تعریف کرد و تصمیم گرفت خیلی زود تحقیقاتش را درباره تلفن همراه آغاز کند. موش موشی هم سراغ بقیه ی حیوان های جنگل رفت تا خبر خوش  تابلوی جدید را به آن ها بدهد .

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *