با هم مهربان باشیم

اسم قصه: قصه صوتی با هم مهربون باشیم
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۳ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
🦋متن قصه
در یک جنگل سرسبز و بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. خرسی و فیلی و ببری با هم دوست بودند هر روز با هم بازی می‌کردند.
اونا همدیگرو خیلی دوست داشتند و همیشه با هم مهربون بودند و هیچ وقت همدیگرو اذیت نمی‌کردند. یک روز که مشغول بازی بودن، فیلی گفت:
خرسی جونم، ببری جونم، بیان با هم بریم اون طرف جنگل کنار رودخونه بازی کنیم. خرسی و ببری هم قبول کردند و سه تایی راه افتادن. همینطور که می رفتند، در بین راه موشی کوچولو که خونشون نزدیک اونجا بود با خرگوشی بازی می‌کردند. موش کوچولو تا حالا رودخونه رو ندیده بود ،وقتی فهمید که اونا می‌خوان برن لب رودخونه گفت: میشه ما هم با شما بیام تا رودخونه رو ببینیم؟
خرسی خندید و با دست نشونش داد و گفت:
_ اینو…هه هه… می‌خواد بیاد با ما بازی کنه..
و با دست نشونش داد.
ببری هم گفت:
آره، راست میگی، موشی تو بهتره با هم قدای خودت بازی کنی چون خیلی کوچیکی زیر پای ما له میشی..هه هه .. فیلی گفت: مسخره‌اش نکنید خب مگه چی میشه بزارید اونم همراه ما بیاد، اون فقط میخواد رودخونه رو ببینه. اما خرسی و ببری قبول نکردند و باز هم شروع کردن به مسخره کردن موشی.. وخندیدن موشی خیلی ناراحت شد. کلاغ دانا که از روی درخت همه ماجرا رو دیده بود و شنیده بود، پرید و اومد پیششون و گفت: ناراحت نباش موشی جون، من بلدم برم رودخونه. اونا کار بدی کردن، ولی من قول می‌دم یه روز شما رو به اونجا ببرم تا رودخونه زیبا رو ببینید.
موشی خوشحال شد ودوباره بادوستش دوباره مشغول بازی شد.
مدتی که گذشت،خرگوشی وموشی به خونشون برگشتند.اما همین که موشی به نزدیک خونشون رسید، صدای کلاغ دانا رو از دور شنید.. موشی، موشی جان کجایی؟ موشی ایستاد، گفت: من اینجام. چی شده؟
کلاغ گفت:
_ موشی جون زود بیا
نفس نفس زنان رسید و روی شاخه درخت نشست و گفت:
_ خرسی توی تورشکارچی گرفتار شده، باید کمکش کنی..
موش کوچولو گفت:
خوب من چیکار می‌تونم براش بکنم؟ من که خیلی کوچولوام! کلاغ دانا گفت: تو می‌تونی تور شکارچی رو بجویی و خرسی را نجات بدی!
موشی مهربون گفت:
باشه بریم، آره می تونم.
بعد تند و سریع به همراه کلاغ راه افتاد.
وقتی رسیدند، خرسی و فیلی و ببری هر سه تایی گریه می‌کردند. اونا خیلی ترسیده بودن۔
موشی گفت:
خرسی جونم نترس،الان تا شکارچی نیومده من همه تورهای تو رو می‌جوم و تو رو آزاد می‌کنم.
و شروع کرد به جویدن طنابها و فوری همه رو جوید وتور پاره شد.
خرسی خوشحال از توی تور اومد بیرون و وقتی آزاد شد هورااایی کشید واز موشی تشکر کرد و گفت:
_ موشی جونم ببخشید، من تو رو اذیت کردم، اما تو به من کمک کردی.
موشی گفت:
من خوشحالم که تونستم بهت کمک کنم و آزاد بشی خرسی جونم. خرسی گفت: منم قول میدم دیگه هیچ وقت تویا کس دیگه‌ای رو اصلاً مسخره نکنم.منو ببخش.
اونوقت خرسی موشی رو روی کولش گذاشت و بهمراه فیلی و ببری به کنار رودخانه رفتند.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

قارقاری کوچولو و پاییز

اسم قصه: قصه صوتی قارقاری کوچولو و پاییز🍂🐦‍⬛️
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: ترس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

دروغگویی کار خوبی نیست

اسم قصه: قصه صوتی دروغگویی کار خوبی نیست
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: دروغگویی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن قصه 👇
مامان خرگوشی سرمای سختی خورده بود و حالش خوب نبود و باید استراحت می‌کرد.
اون روز تو رختخواب خوابیده بود و خاله لاکی برای پرستاری از خاله خرگوشی به خونه اونا اومده بود .
گوش درازو سفید برفی خیلی ناراحت بودند چون مامانشون مریض شده بود و به خاطراینکه مامان استراحت کنه و زودتر خوب بشه، آروم در گوشه اتاق بازی می‌کردند.
لاکی خانم داشت سوپ درست می‌کرد. گوش دراز و سفید برفی هم خیلی سوپ داشتن دوست داشتند. به همین خاطر خاله لاکی وقتی سوپ سوپش آماده شد، دو تا شقاب هم برای اونا کشید و گفت:
گوش دراز.. سفید برفی ..بیاین براتون سوپ آوردم. خرگوش‌ها خیلی خوشحال شدند. تند و تند دویدند و رفتند پشت میزغذا. اما گوش دراز انقدر عجله کرده بود یک دفعه ظرف غذاشو ریخت روی میزو حسابی ناراحت شد. آخه دیگه هم غذا نداشت، هم میز و صندلی کثیف شده بود. سفید برفی گفت: چیکار کردی گوش دراز؟یواشتر، سوپتو ریختی..
گوش دراز گفت:
_ آره خیلی بد شد. دیگه نمی‌تونم سوپ خوشمزه بخورم.
بعد نگاهی به ظرف غذای سفید برفی کرد با خودش گفت:
_ خوبه به خاله لاکی بگم سفید برفی سوپ منو ریخته. اون وقت می‌تونم سوپ اونو بخورم.
به همین خاطر نگاهی به سفید برفی کرد وگفت:
همش تقصیر تو بود سفید برفی. تو غذای منو ریختی! سفید برفی با تعجب نگاهش کرد و گفت: عیب نداده داداش جون، خوب حالا من از سوپم بهت میدم.. مال من زیاده. اما،من که سوپ تو رو نریختم.
گوش دراز که مهربونی و محبت سفید برفی رو دید، از فکر خودش در مورد سفید برفی ناراحت شد. به همین خاطر رفت و به خاله لاکی گفت:
_ خاله لاکی مهربون من سوپمو ریختم روی میز و نتونستم بخورم.
خاله لاکی با مهربونی گفت:
_ اشکال نداره عزیزم، من الان دوباره برات سوپ می‌ریزم. برو ظرف غذاتو بیار.
بعد دستمالو برداشت و میز و صندلی گوش درازو تمیز کرد و گفت:
_ گوش دراز، هیچ وقت عجله نکن. چون عجله زیاد باعث خراب شدن کارها میشه.
گوش دراز گفت:
_ من خیلی ناراحتم.. آخه.. آخه..خاله لاکی جون، من یه کار بد دیگه هم می‌خواستم بکنم…اول می‌خواستم به شما بگم سفید برفی غذای منو ریخته…
خاله لاکی گفت:
_ اما تو این کارو نکردی عزیزم و مسئولیت کار بدت رو خودت قبول کردی و این کار خیلی خوبیه. حالا هم بشین سوپتو بخور و قول بده که دیگه تو هیچ کاری عجله نکنی.
گوش دراز قول داد که هم عجله نکنه و هم دروغ نگه.
بعد هم در کنار سفید برفی نشست و شروع کرد به خوردن سوپ خوشمزه ای که خاله لاکی درست کرده بود.
🦋رادیو قصه کودک
خاله سمینا

ملکه آرزوها (قسمت دوم)

اسم قصه: قصه صوتی ملکه آرزوها(قسمت دوم)✨👸
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: ایجاد حس کمک و همدلی در کودک
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com

یلدا

اسم قصه: قصه صوتی یلدا
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی کودک با آیین  ورسوم اصیل ایرانی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
♡♡♡♡♡♡♡
متن داستان🦋
در سرزمین قشنگ چهار فصل ، بهار و تابستان خاتون کوله بارشون رو جمع کرده و رفته بودند .حالا نوبت پاییز خاتون بود . همه چیز رو در کوله پشتیش گذاشت و آماده سفر شد . اما اون قدر کارهاش طول کشید که شب از راه رسید . آذر دختر کوچلوی زیبای پاییز خاتون به مادرش گفت: مادر من دوست ندارم از این جا بریم . نمیشه برای همیشه بمونیم؟ پاییز خاتون گفت: نه دخترم .ما کارهامون رو انجام دادیم. باید بریم تا ننه سرما بیاد . آذر و پاییز خاتون مشغول گفتگو بودند که در زدند. آذر در رو باز کرد . دختر زیبایی همراه پیرزنی با موهای سفید پشت در بود .پیرزن گفت: سلام .من ننه سرما هستم همراه نوه ام یلدا. ما از راه دوری اومدیم .خیلی خسته و گرسنه ایم. میشه ما امشب پیش شما بمونیم.
آذر خیلی خوشحال شد چون تونست قبل رفتن ننه سرما و یلدا رو ببینه. اون ها رو دعوت کرد به خونه شون.
ننه سرما گفت من سردمه . پاییز خاتون گفت چه طور می تونم کمکتون کنم؟
ننه سرما گفت من هر جا میرم با خودم کرسی و منقلم رو می برم .آخه همیشه سردمه . بعد با کمک آذر و یلدا ، کرسی و منقل رو بر پاکردند. ننه سرما و یلدا زیر کرسی رفتند و لحاف رو روی خودشون کشیدن.آذر و پاییز خاتون هم کنار شون نشستند.آذر گفت: یلدا چه اسم قشنگی داری.ننه سرما گفت :اسم نوه ام رو خودم انتخاب کردم .آذر گفت : خیلی قشنگه. چرا اسمشو یلدا گذاشتین؟ ننه سرما گفت: اسم یلدا قصه داره.آذر گفت : برامون قصه اش رو می گین؟ننه سرما گفت: در گذشته های خیلی دور یه شب دیو تاریکی به سرزمین فصل ها حمله کرد .خورشید رو از ما گرفت و زندانی کرد . دیو تاریکی ها با زندانی کردن خورشید نور و روشنایی رو از سرزمین ما برد و همه جا تاریک و سرد شد. نه نوری بود که راه رو پیدا کنیم و نه گرمایی که خودمون رو گرم کنیم. سرزمین مون سوت و کور شد و زندگی رو از ما گرفت. خیلی به ما سخت گذشت تا اینکه تصمیم گرفتیم به جای غصه خوردن با دیو تاریکی بجنگیم و خورشید رو نجات بدیم تا زندگی رو به سرزمین مون برگردونیم. اگر به جنگ دیو تاریکی نمی رفتیم خورشید برای همیشه زندانی می شد و نور و روشنایی رو هرگز نمی دیدیم.
آذر گفت چطور با دیو تاریکی جنگیدید؟
ننه سرما گفت : تنها راه از بین بردن دیو تاریکی نور و روشنایی بود. همه جا آتش روشن کردیم. روی کوه ها، دشت ها ، دریاها ، جنگل ها و در ته دره ها . همه جا رو با آتش روشن کردیم. همه جا رو نور و گرما فرا گرفت تا اینکه دیو سیاهی دیگه نتونست در برابر اون همه گرما و نور تحمل بیاره .چه شب بلندی بود.تا اینکه کم کم تاریکی رفت و هیچی ازش نماند . ما تونستیم خورشید رو که در چاه سیاهی ها اسیر بود رو پیدا کنیم. خورشید که آزاد شد ، سپیده زد . با آزادی خورشید همه مردم سرزمین چهار فصل ،بازگشت نور و روشنایی رو جشن گرفتند و شادی و پایکوبی کردند . از اون شب به بعد آزادی خورشید رو تولدی دوباره نامیدند واسم اون جشن یلدا شد .از همون شب نوه زیبای من یلدا متولد شد .یلدا یعنی تولد و زاده شدن.
پاییز خاتون گفت : چه خوب شد شما امشب اومدین . پس باهم تولد دوباره یلدا و شکست دیو تاریکی ها رو جشن می گیریم.
پاییز خاتون انار های قرمز و رسیده رو در سبد چید. هندوانه قرمز آبدار رو که دختر تابستان بهش هدیه داده بود رو روی کرسی گذاشت . سیب های سرخ رو در ظرف چید. ننه سرما هم در منقل آتش بزرگی به پا کرد. همه دور هم جمع شدن تا تولد یلدا رو جشن بگیرن.
آذر پرسید: چرا همه چیز رو سرخ انتخاب کردید؟ ننه سرما گفت : همه این ها نشان از سرخی و گرمای خورشیده . تا دیو تاریکی با دیدن این همه سرخی دیگه هیچ وقت پاشو سرزمین ما نزاره.
اون شب تا نزدیک سپیده ننه سرما براشون از قصه های کهن گفت و با هم به جشن و شادی پرداختند. ننه سرما و یلدا از خستگی خوابشون برد .خورشید بالا اومد .چشم که باز کردند پاییز خاتون و دختر زیباش آذر رفته بودند.
زمستان شده بود .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

یلدا

ملکه آرزوها

اسم قصه: قصه صوتی ملکه آرزوها✨👸
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: ایجاد حس کمک و همدلی در کودک
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان 🦋
روی کوه بلند ی در یک  سرزمین دور و زیبا و سرسبز  ملکه ای  زندگی می کرد که هر آرزویی رو برآورده می کرد .مردم آن سرزمین اسمش رو گذاشته بودن ملکه آرزوها.
هر کس هر چیزی که در دل آرزو داشت و نمی تونست به دستش بیاره از ملکه آرزوها تقاضا می کرد و اونم آرزوشون رو برآورده می کرد.
در این سرزمین ، پسر کوچک و کنجکاو و جستجوگری به اسم کوژین  زندگی می کرد که آرزوهای بزرگ زیادی داشت . اما آرزوهای کوژین شبیه آرزوهای مردم سرزمینش نبود.
از نظر مردم آرزوهای کوژین برآورده نمی شدن.
کوژین هر بار که می خواست بره پیش ملکه آرزوها ، مردم با حرفاشون پشیمانش می کردند .اما کوژین ناامید نمی شد .
بالاخره یه روز تصمیم گرفت به کسی نگه و شبانه به دیدار ملکه آرزوها بره.
هوا که تاریک شد کوله پشتیش رو برداشت  و  راه افتاد و خودشو به قصر ملکه  رساند.
ملکه در باغ قصر قدم می زد و ستاره ها رو نگاه می کرد.
کوژین ادای احترام کرد و گفت سلام بر ملکه آرزوها
ملکه کوژین رو که دید تعجب کرد
یه پسر کوچلو اون وقت شب تو قصر چی می خواست
گفت سلام بر مرد دلاور .این وقت شب اینجا چه کار داری؟
کوژین گفت اومدم تا شما آرزوهامو برآورده کنید.
ملکه گفت: چه آرزوهایی داری که این موقع شب اومدی؟
بگو تا برآورده کنم.
کوژین گفت: همه می گن آرزوهات محاله برآورده بشن.
ملکه گفت: بگو تا منم بدانم.اگه بتونم کمک می کنم.
کوژین  گفت:  آرزو دارم بهم قدرتی بدی که بتونم به جنگ با ارباب غم ها برم  و  شکستش بدم.
دلم می خواد مردم سرزمینم همیشه شاد باشن
و هیچ وقت غم نتونه به زندگیشون لشکر بکشه.
ملکه باتعجب نگاهی به کوژین انداخت و با خودش گفت  تا حالا کسی چنین آرزویی نداشته .چه آرزوی عجیبی!.هر کس  آرزویی داشته برای خودش بوده .اما این پسر کوچک برای مردمش آرزو داره و برای خودش چیزی نمی خواد ! . بهش کمک می کنم هرچند آرزوش محاله .
ملکه آرزوها با چوب دستی فلزیش که سرش یه ستاره بود روی شونه کوژین زد و نوری ازش بیرون زد و کوژین چشمامو بست و باز کرد و قدرتی عجیب در خودش حس کرد.
ملکه گفت برو دنبال آرزوت .به تو  قدرتی بی پایان دادم .
کوژین شونه هاشو بالا برد و سینه رو جلو زد و لبخندی زد و گفت متشکرم ملکه . بعد خداحافظی کرد و رفت .
کوژین حالا قدرتمند شده بود و شکست ناپذیر .خنجر و تیر و کمانش رو برداشت و رفت تا به سرزمین غم ها رسید .به دروازه شهر که رسید  نگهبانان رو با تیر وکمانش نشونه گرفت و کشت . بعد وارد شهر غم شد .شهر بزرگی بود و سربازان زیادی داشت.روز ها جنگید و سربازان غم رو شکست می داد و پیش می رفت .ماه ها گذشت . سال به سر اومد و کوژین همچنان در جنگ با لشکر غم بود . هرچه قدر از سربازان رو  می کشت باز جای اون سرباز  دیگه ای میومد تازه نفس تر از قبلی.
کوژین خسته شده بود از اینکه نمی تونست به قصر ارباب غم ها برسه .فکر می کرد اگر ارباب غم ها رو شکست بده سربازانش تسلیم می شن.از دور فریاد زد آهای ارباب غم ها چرا سربازها رو می فرستی به جنگ؟ اگه از من نمی ترسی خودت بیا و بجنگ.
ارباب غم ها صدای کوژین رو شنید .سوار بر اسب شد وبه میدان جنگ با کوژین آمد . گفت : تو می خوای منو شکست بدی و نابود کنی؟
کوژین گفت : بله درسته که کوچیکم اما قدرتی دارم که قابل شکست نیستم.
ارباب غم ها لبخندی زد و گفت هرچه قدرم قدرت داشته باشی نمی تونی برای همیشه منو نابود کنی .من زندگی جاودانه دارم.
پسر شجاع ،  اگر من نباشم در سرزمینت زندگی تکراری و بی معنی میشه .عمر من جاودانه است و هیچ وقت نابود نمی شم.
کوژین حرفای ارباب غم ها رو گوش نداد و  باهاش وارد مبارزه شد. سال ها جنگید اما ارباب غم ها قوی و محکم بود و شکست نمی خورد.
کوژین خسته شد از این که نتونست ارباب غم ها رو شکست بده .
با ناراحتی برگشت پیش ملکه آرزوها…
ادامه دارد …
🦋رادیو قصه کودک
🦋خاله سمینا

ماهی صورتی و خورشید خانم

اسم قصه: قصه صوتی ماهی صورتی و خورشید خانم🐟🌞
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۵ تا ۱۰ سال
موضوع: ترس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
○○○○○○○
🦋متن داستان
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
ماهی کوچولوی صورتی توی حوض حیاط ، همیشه حسابی بالا و پایین میپرید.اون هر روز صبح که خورشید خانم سرشو از بین کوهها میاورد بالا و خمیازه اول صبحشو میکشید، بهش سلام میکرد و میگفت: سلام خورشید خانم مهربون.ممنون که امروز هم اومدی تا همه جا رو روشن کنی. خورشید خانم هم یه نگاه گرم و مهربون بهش میکرد و لبخند میزد.ماهی صورتی قصه ما از لبخند خورشید خانم حسابی شارژ میشد و بیشتر بالا و پایین میپرید.
روزها گذشتن و ماهی صورتی کوچولوی ما کمی بزرگتر شد. یکروز صبح زود که مثل همیشه منتظر خورشید خانم بود ، ابرها رو دید که مدام بزرگتر میشن و باد اونهارو اینور و اونور میکنه.حتی اینقدر همه جا پخش شدن که جایی که خورشید خانم هر روز صبح ازش میاد بیرون رو هم پوشوندن. با ناراحتی به باد گفت: اقای باد لطفا ابرهارو نبر سمت خونه خورشید خانم….لطفا….اون نمیتونه بیرون بیاد. ولی اقای باد از بس عجله داشت صدای ماهی صورتی رو نشنید و هو هو کنان رفت.
گریه ش گرفت و با ناراحتی به ابرها گفت: زود باشین برید کنار …..اونجا خونه خورشید خانمه…..اگه کنار نرید که نمیتونه بیاد بیرون ….لطفا از اونجا دور بشید…. یکی از ابرهای خاکستری با اخم ماهی صورتی رو نگاه کرد.ماهی قصه ما سرشو کرد زیر اب و از توی اب ، اسمون رو نگاه کرد.وقتی دید همه اسمون تاریک شد ، از ناراحتی رفت پیش مامان قرمزیش و با گریه گفت: مامان جونم، اقای ابر تمام اسمون رو سیاه کرده و جلوی خونه خورشید خانم ایستاده.طفلی خورشید خانم نمیتونه بیرون بیاد.حتما حسابی داره غصه میخوره…..
مامان قرمزی با لبخند سر فرزندشو نوازش کرد و گفت: عزیزم این اولین پاییزی هست که داری میبینی. این یک پدیده طبیعیه.تو پاییز باد زیادی میوزه و هوا کم کم سرد میشه ….خورشید خانم هم مثل همیشه ، الان تو اسمونه.فقط ما نمیتونیم ببینیمش چون ابرها جلوی اون هستن. چند وقت دیگه هوا بهتر میشه و باد کمتری میوزه ، اونوقت ابرها کنار میرن و تو دوباره میتونی خورشید خانم رو ببینی.
صورتی اشکهاشو پاک کرد و گفت: چه خوب که هنوز خورشید خانم تو اسمون هست.من از همینجا و بین ابرها ی تیره ، بهش سلام میکنم.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

عاقبت مورچه فینگول (قسمت دوم)

اسم قصه: قصه صوتی عاقبت مورچه فینگول(قسمت دوم)🐜
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۵ تا ۱۰ سال
موضوع: تنبلی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان 👇
فینگول از ترس چشماشو بست و یادش اومد که هنوز از خونه اش خیلی دور نشده…..خوشحال شد وشروع به دویدن کرد….ولی هر چی میدوید مسافت خیلی کمی به جلو میرفت . هر چی بیشتر تلاش می کرد که تند تر بدوه ، کمتر نتیجه میگرفت…..با ناامیدی به خودش نگاه کرد و تازه دید که چقدر شکم و پاهاش چاق و بزرگ شده…..پس دلیل اینکه نمیتونست درست بدوه و حتی راه بره رو فهمید….چشماشو بست وبا خودش فکر کرد که چقدر تا الان اشتباه زندگی کرده.
مورچه خوار نزدیکتر میشد و صدای خرناس او ، حسابی فینگول رو ترسونده بود. در حالی که اشکش سرازیر شده بود با خودش گفت: خدا جونم کمکم کن ، قول میدم که دیگه درست زندگی کنم و تنبلی رو کنار بزارم…..
در همین لحظه که مورچه خوار نزدیک اون رسید و اماده خوردنش شده بود، فینگول احساس کرد که از زمین بلند شده و بسرعت داره حرکت میکنه.چشماشو باز کرد و دید که جینگول اونو توی بغلش گرفته و بسمت خونه میدوه…..همین که داخل خونه رسیدن و در رو بستن ، جینگول اونو زمین گذاشت و از خستگی شروع به نفس نفس زدن  و سرفه کرد….فینگول با ناراحتی شونه های جینگول رو گرفت و تکونش داد….جینگول جونم جینگول جونم، حالت خوبه؟
جنگول در حال سرفه کردن سرشو به علامت مثبت تکون داد.بعد از اینکه فینگول بهش اب داد و حال جینگول بهتر شد ، جینگول بهش گفت: فینگول جونم داشتی چیکار میکردی؟ چرا چشماتو بسته بودی و از دست مورچه خوار فرار نمیکردی؟ فینگول سرشو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: نمیتونستم جینگول جونم…..اینقدر چاق شدم که حتی نمیتونم درست راه برم چه برسه به اینکه بدوم و فرار کنم….
جینگول گفت: اخه چقدر بهت گفتم نخواب …..اخه اگه من سر وقت نمیرسیدم و تو رو بلند نمیکردم چه اتفاقی می افتاد؟؟؟؟؟ اصلا نمیخوام بهش فکر کنم…وای…..فینگول سرشو پایین انداخت….
بعد از مدت کوتاهی فینگول گفت: راستی تو چطوری تونستی منو بلند کنی؟ اخه من خیلی چاق شدم و وزن زیادی پیدا کردم…..جینگول گفت: این بخاطر ورزشهایی هست که میکنم….میدونی که ورزش کردن همه رو حسابی قوی میکنه.
فینگول بازم خجالت کشید و وقتی که بلند شد تا کمی اب بخوره ، خودشو توی ایینه دید. در این موقع حسابی ترسید و از کنار ایینه در رفت گفت: وایییییی….این دیگه کیه؟
جینگول گفت: این تویی فینگول….از بس خوابیدی و به خودت نرسیدی و حمام نرفتی ، حسابی بهم ریخته و کثیف شدی…..چاق هم که شدی همینها باعث میشه که کلی بد بنظر بیای.
فینگول گفت: من خیلی زشت و بد شدم….برای همین هم دوردونه از من ترسید و منو نشناخت….همه حیوونهای جنگل از من ترسیدن.من دوست ندارم کثیف و چاق باشم و هیچکس منو دوست نداشته باشه.
جینگول اونو بغل کرد و گفت: ولی من خیلی دوست دارم دوست خوبم.من کمکت میکنم که حسابی تمیز و خوش اندام  بشی.
🦋رادیو قصه کودک
قصه صوتی کودکانه
خاله سمینا

عاقبت مورچه فینگول(قسمت اول)

اسم قصه: قصه صوتی عاقبت مورچه فینگول(قسمت اول)🐜
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۵ تا ۱۰ سال
موضوع: تنبلی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
❤️متن داستان
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
فینگول و جینگول دو تا مورچه بودن که با هم دوست بودن و توی یک خونه کوچیک که کنار سنگ بزرگی وسط جنگل بود با هم زندگی میکردن.جینگول خیلی فرز و کاری بود ولی فینگول همیشه خوابیده بود و حوصله انجام دادن هیچکاری رو نداشت.
صبح که میشد جینگول از تو تختش بلند میشد و اونو مرتب میکرد.بعد میرفت دست و صورتشو می شست ،  صبحونه میخورد و بعد کمی نرمش میکرد . بعد هم با نام خدا میرفت که کلی چیزی برای خوردن پیدا کنه و برای زمستون اونهارو انبار کنه. تو این مدت هر چی فینگول رو صدا میکرد فایده ای نداشت….
جینگول میگفت: پاشو پاشو فینگول جونم،تنبلی خیلی کار بدیه.بلند شو با هم صبحونه بخوریم و بریم اذوقه زمستونمون رو جمع کنیم…..ولی فینگول با گفتن: ولم کن میخوام بخوابم، سرشو میکرد زیر پتو و دوباره میخوابید.جینگول با ناراحتی سری تکون میداد و از در بیرون میرفت .
نزدیکیهای ظهر فینگول از جاش بلند میشد و بدون اینکه کاری بکنه کمی غذا میخورد و دوباره میخوابید. عصر از جاش بلند میشد و دوباره کمی چیزی میخورد و بعد میرفت بیرون تا تفریح کنه…..
روزها یکی بعد از دیگری میرفتن و میومدن و هر روز کار فینگول همین بود.بدون اینکه کاری بکنه از دسترنج دوستش استفاده میکرد و بعد میرفت تا کمی تفریح کنه.یک عصر تقریبا سرد پاییزی فینگول بعد از خوردن کمی دونه که جینگول زحمتشو کشیده بود ، بیرون رفت . اون حتی تو ایینه خودشو نگاه نکرد که ببینه تو این مدت چقدر کثیف و زشت شده.همینطور که داشت راه میرفت رسید به کوپولی که کوچیک ترین خرگوش جنگل بود.کوپولی تا فینگول رو دید ،جیغ کشید و فرار کرد.فینگول با ناراحتی و تعجب به راهش ادامه داد که دوردونه رو دید. دوردونه سنجاب خوشگل و کوچیکی بود که بخاطر شاد بودنش همه اونو دوست داشتن.
دوردونه جیغ کشید : وایییی….کمک….یک موجود عجیب و زشت اینجاست…..فینگول که ناراحت شده بود گفت: خجالت بکش این چه طرز حرف زدنه….مگه منو نمیشناسی که داری ابروی منو میبری؟چند تا سنجاب و کبوتر و خرگوش دورشون جمع شده بودن که ناگهان صدای بلندی اومد و بالافاصله  همه حیوونهایی که دوروبر اونها بودن فرار کردن.
فینگول پشت سرش رو نگاه کرد و دید یک مورچه خوار بزرگ داره به سمت اون میاد….
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

آرزوی گل سرخ

اسم قصه: قصه صوتی آرزوی گل سرخ🌹
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: جاه طلبی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان


در یک باغ سرسبز کوچک کمی دور و بیرون از قصر ملکه گل سرخ زیبایی زندگی می کرد .
هر روز که غنچه از خواب شب شکفته میشد ، چشم می دوخت به قصر و باغ بزرگ ملکه و آرزو می کرد ای کاش می تونست جزو گل های قصر باشه و هر روز ملکه رو ببینه.
در کنار بوته گل سرخ مورچه کوچکی لانه داشت .مورچه هر روز صدای گل سرخ رو می شنید که با چه حسرتی آرزو می کرد جزو گل های قصر باشه .یه روز به گل سرخ گفت : چرا این قدر دوست داری جزو گل های قصر باشی؟ مگه باغ خودمون چشه؟
گل سرخ گفت: تو به این چند درخت و بوته گل می گی باغ؟
اون قدر کوچلو هستی که این باغ رو بزرگ می بینی.بعد خم شد و گلبرگشو سمت مورچه برد و گفت : بیا روی گلبرگ من تا از این بالا قصر رو ببینی .مورچه با کمک گل سرخ بالا رفت و برای اولین بار تونست قصر رو از دور ببینه .قصر بزرگ و باشکوهی بود که میون باغ خیلی بزرگی قرار داشت.مورچه گفت: چه قدر بزرگ و زیباست .چه درختان سرسبز و گل های زیبایی اونجاست. گل سرخ آروم مورچه رو زمین گذاشت و بعد گفت حالا دیدی چرا آرزو دارم اونجا باشم!
مورچه گفت بله اونجا زیبا و بزرگه اما هنوزم می گم باغ ما هم زیباست .من که اینجا رو دوست دارم. درسته کوچیکه و درختان زیادی نداره اما ساکت و امنه
اینجا خونه دارم و دوستان خوبی که باهاشون شادم.
گل سرخ زیبا ، مهم نیست کجا باشی ؛ مهم اینه کجا دلت خوشه .تو اینجا ریشه داری برای همین شاداب و سرزنده ای .هر چیزی از ریشه و اصالتش دور بشه دوام زیادی نمیاره.
اما گل سرخ اصلا متوجه حرفای مورچه نبود .مورچه رفت تا به کارهاش برسه و گل سرخ همچنان غرق تماشای باغ و قصر بود.
یک روز که ملکه و همراهانش از کنار باغ کوچک گل سرخ عبور می کردند چشم ملکه به گل سرخ زیبا افتاد و محو تماشای اون شد. به همراهش دستور داد که گل سرخ رو از شاخه جدا کنه و با خودشون به قصر ببرن.
گل سرخ از شادی دلش می خواست فریاد بزنه.
همراه ملکه آروم گل سرخ رو از شاخه جدا کرد و با خود به قصر برد.گلدان بسیار زیبایی انتخاب کرد و گل سرخ رو در آن قرار داد.
گل سرخ از اینکه به آرزوش رسیده بود لبخند مغرورانه ای بر لب داشت.
روی میز کنار تخت ملکه بود و از اینکه این قدر به ملکه نزدیک بود ذوق عجیبی داشت.
روزهای اول همه چیز براش جذاب بود. دیوارهای باشکوه قصر. ظروف و گلدان های بزرگ و طلایی. چراغ های بزرگ و نورانی .همه چیز براش تازگی داشت.همه چیز با شکوه بود و حس غرور خاصی به گل سرخ دست داده بود.احساس رضایت و خوشحالی داشت.
روز ها گذشت . گل سرخ کم کم متوجه شد هیچ کس توجهی بهش نداره.هرکسی سرگرم کار خودش بود. خدمتکاران مشغول کار های قصر و ملکه سرگرم کارهای شخصی خودش.
پنجره اتاق ملکه رو به باغ کوچکی که گل سرخ اونجا زندگی می کرد باز میشد.
پنجره باز بود و نسیم ملایمی میومد.
گل سرخ از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.
پروانه ها پرواز می کردند.
زنبورها روی گل ها نشسته بودن.
بلبل داشت می خوند.
گنجشک ها گروهی در آسمان پرواز می کردن .
گل های آفتابگردان همه سمت آفتاب می خندیدن.
گل سرخ دلش برای دوستاش و آسمان و پروانه ها تنگ شد.
با خودش گفت قصر از دور فقط قشنگه . اینجا هیچ هیجان و شوری نداره.الان چند روزه تنها تو این گلدونم.
کسی باهام حرف نزده.
چقد دلم می خواد مثل گذشته آزاد بودم و با وز وز زنبورها بیدار میشدم.
باپروانه ها می خندیدم.
نسیم گلبرگ هامو تکون میداد و با باد می رقصیدم.
روزها می گذشت و حسرت گل سرخ این شد که ای کاش میشد یه بار دیگه باغ کوچک خودشو ببینه و آزاد و خوشحال زندگی کنه.
از ناراحتی کم کم پژمرده شد .
ملکه به همراهش گفت این گل پژمرده شده بندازش دور و گل جدیدی تو گلدان بذار .
همراه ملکه گل سرخ رو از گلدان در آورد و اونو بیرون قصر پرت کرد.
گل سرخ که نگاه های آخر رو به باغ کوچک خودش می انداخت مورچه رو دید که دانه گندمی رو رو دوشش گذاشته و میره.
به ارامی صدا زد مورچه کوچلو…
مورچه برگشت و گل سرخ رو دید که پژمرده شده و نای حرف زدن نداره.
مورچه گفت گل سرخ زیبا چی شده؟
تو که به آرزوت رسیدی و به قصر رفتی .اینجا با این حال چه کار می کنی؟
گل سرخ گفت مورچه کوچلو تو درست می گفتی باغ کوچک خودمون خیلی زیباتر بود.
من فریب ظاهر قصر و ملکه رو خوردم.
اونجا تنها شدم و دیگه نتونستم برگردم پیشتون .
مورچه گفت اون موقع آن قدر غرق آرزوهات بودی صدای منو نمی شنیدی
گفتم تو ریشه داری و بی ریشه زنده نخواهی موند اما نشنیدی.
فریب زیبایی های ظاهری رو خوردی و دل خوشی های حقیقی خودتو رو ندیدی.
در این موقع کالسکه ملکه از اونجا عبور کرد و گل سرخ زیر چرخ کالسکه له شد.
مورچه خودشو کنار کشید و به گل سرخ له شده و عبور کالسکه ملکه نگاه می کرد

رادیو قصه کودک

خاله سمینا