رویای یسنا

❤️ این قصه تقدیم به یسنا جان سمیعی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: رویای یسنا✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: ناهید پور زرین ☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
🌹رادیو قصه کودک
》》》قصه اختصاصی صوتی

کلاغی خبرچین

اسم قصه: قصه صوتی کلاغی خبرچین🐦‍⬛️
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد 🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: خبرچینی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

لینک حمایت مالی :
https://zarinp.al/someina.com
******

متن قصه

روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، حیوونای زیادی زندگی می کردن. 
بین حیوونای جنگل یه کلاغ بالای درخت کاج زندگی می کرد و حیوونای جنگل، کلاغی صداش می زدن. 
کلاغی یه رفتار عجیبی داشت. هرروز صبح که از خواب بیدار می شد و صبحونه شو می خورد،  دم در لونه ی سنجاب کوچولو می رفت. بعد خبرهایی که توی لونه ی سنجاب کوچولو شده بود حتی رازهای سنجاب کوچولو رو به بقیه ی حیوونای جنگل می گفت. 
سنجاب کوچولو هروقت از لونه اش بیرون می رفت، حیوونای جنگل از رازهای سنجاب کوچولو می پرسیدند و سنجاب کوچولو هم با ناراحتی می گفت: 
_ کی این حرفها رو به شما گفته؟ 
حیوونای جنگل هم جواب می دادند: 
_کلاغی بهمون گفته. 
یه روز که مثل هر روز کلاغی بعد از خوردن صبحونه اش به دم در لونه ی سنجاب کوچولو رفت، سنجاب کوچولو با عصبانیت در لونه رو باز کرد و گفت: 
_کلاغی خبرچین! دیگه حق نداری بیای لونه ام. دیگه نمی خوام ببینمت. تو همه ی رازهامو به همه گفتی. تو راز نگه دار نیستی. 
بعد در لونه شو محکم بست. 
کلاغی که متوجه ی رفتار بدش شده بود، پیش جغد دانا رفت. 
جغد دانا گفت:
_بهتره امشب که همه ی حیوونای جنگل وسط جنگل برای جشن تولد فیلی میان، بیایی و از سنجاب کوچولو جلوی همه معذرت خواهی کنی. 
کلاغی پیشنهاد جغد دانا رو قبول کرد و همون شب از سنجاب کوچولو معذرت خواهی کرد و سنجاب کوچولو هم کلاغی رو بخشید. 
از فردای اونروز کلاغی دیگه خبرچین نبود و راز نگه دار شد. 


رادیو قصه کودک
خاله سمینا

حاجی فیروز

🍭 رادیو قصه‌ای‌ها امشب یه قصه قشنگ منتظر شماست😉
اسم قصه: قصه صوتی حاجی فیروز
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز 🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۳ تا ۸ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی :
https://zarinp.al/someina.com
متن قصه :
عید نوروز نزدیک بود.همتا کوچولو خیلی عید رو دوست داشت. آخه روزهای عید خیلی قشنگ بود و اون می تونست هم خیلی خوراکی بخوره و هم خیلی به مهمونی بره و با دوستاش بازی کنه.
یک روز از همین روزهای نزدیک عید با مادرش به خیابون رفت تا برای خودش کفش بخره.
خیابونا خیلی خیلی شلوغ بودن و مردم زیادی برای خرید به بازار اومده بودند.
مامان گفت:
همتا جان مواظب باش که دست من رو ول نکنی چون ممکنه یه موقع گم بشی! چشم مامان جون،قول می دم.
همتا خیلی مواظب بود و دست مامانشو محکم گرفته بود.
فروشنده ها خوراکیها، لباسها و خیلی چیزهای دیگه رو گذاشته بودن توی خیابون و داشتن داد می زدند تا مردم بیان و ازشون خرید کنن.
وقتی به بازار شهر رسیدند، همتا دید دو نفر که لباس های قرمز و جلیقه مشکی پوشیدن جلو باز دارن آواز می خونن و می رقصند..
همتا قبلآ از تلویزیون مثل این دو تا آقا و با همین لباس ها رو دیده بود اما، نمی دونست که اینها چرا صورتشون سیاه هست و اینطوری لباس پوشیدن.
از مامانش پرسید:
مامان جون، این دو تا آقا چرا انقدر صورتهاشون سیاهه؟چرا لباسهاشون با ما فرق داره، اصلآ چکار می کنند؟ مامان و همتا جلوتر رفتن که اونا رو بهتر ببینند مامان گفت: همتا جان، وقتی عید میشه، ما شاد هستیم و برای شادی کارهای زیادی می کنیم. این دو تا آقا هم دوست دارن ما بیشتر شاد و خوشحال باشیم. تو می دونی اسمشون چیه؟ همتا گفت:نه،نمی دونم! مامان گفت: اسمشون حاجی فیروزه،، وقتی نوروز میشه صورتهاشون رو سیاه می کنند، آواز می خونن، تنبک می زنند که مردم خوشحال بشن. میخوان به مردم بگن که عید نوروز اومدده. حاجی فیروز وقتی همتا کوچولو رو دید نزدیکتر اومد و شروع کرد آواز خوندن: ارباب خودم سلام وعلیکم…ارباب خودم چرانمی خندی..؟ همتا شروع کرد به خندیدن.
بعد مامان همتا کیف پولشو باز کرد و به حاجی فیروز عیدی داد و حاجی فیروز هم یدونه شکلات خوشمزه به همتا داد.
همتا اون روز خیلی خوشحال بود چون تونسته بود حاجی فیروز رو بشناسه و اونو از نزدیک ببینه.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

مسافرت نوروزی

اسم قصه: قصه صوتی مسافرت نوروزی
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۳ تا ۷ سال
موضوع: احترام به پلیس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن قصه:
مادربزرگ همتا در شمال ایران و شهر نوشهر زندگی می کرد.
حالا که عید شده بود و هوا بهاری، همتا و مامان جون و باباجونش می خواستن برن خونه مامان بزرگش.
صبح که شد همتا وسایلش رو که اسباب بازیها و لباس ها و خانم بهار عروسک خوشگلش بود رو آماده کرده بود و منتظر بود تا حرکت کنند.
همتا خیلی مسافرت رو دوست داشت و مادر بزرگش رو هم خیلی زیاد دوست داشت به خاطر همین خیلی خیلی خوشحال بود.
وقتی همه حاضر شدند، وسایل شون رو گذاشتند تو ماشین و همتا هم بهارخانوم عروسک موطلایی رو بغل کرد و سوار شدند و حرکت کردند.
همتا و پدر و مادرش تهران زندگی می کردند و تا خونه مادر بزرگ چند ساعتی راه بود.
یکی دو ساعت که رفتند و به جاده شمال رسیدند، جاده خیلی شلوغ بود.
همتا از ‌شیشه ماشین بیرون رو نگاه می کرد، کمی جلوتر کنار جاده ماشین آقای پلیس ایستاده بود و داشت دستهاشو تکون می داد.
همتا پرسید:
بابا جون، آقای پلیس چکار می کنن؟ بابا گفت: دخترم آقای پلیس راننده ها رو راهنمایی می کنه که از کدوم مسیر برسند تا ترافیک ایجاد نشه. همتا گفت: آخه مگه مردم خودشون بلد نیستن که کجا باید برن و چکار کنن؟
بابا گفت:
چرا بلدند، اما پلیس ها بخاطر این که همیشه توی جاده ها هستند و با پلیس های دیگه ارتباط دارن از ما بهتر خبر دارن. همتا گفت: پس آقای پلیس باید همیشه تو جاده باشه؟ اینطوری که خسته می شه..
بابا گفت:
_بله دخترم، آقای پلیس خیلی زحمت می کشه تا ما راحت تر سفر کنیم. ما هم باید بهشون احترام بذاریم و به حرفشون هم گوش کنیم.
راه بازتر شده بود و ماشین ها می تونستن تند تر راه برن.
وقتی به نزدیک ماشین آقای پلیس رسیدند، همتا از شیشه پنجره برای آقای پلیس دست تکون داد.
آقای پلیس هم خندید و برای همتا دست تکون داد.
همتا خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد چقدر آقای پلیس رو دوست داره.
بعدهم دوباره بهار خانوم رو بغل کرد و مشغول خوردن خوراکی خوشمزه ش شد.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

اتاق راکون کوچولو

اسم قصه: قصه صوتی اتاق راکون کوچولو
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: نامرتب بودن 
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، حیوونای زیادی زندگی می کردن.
بین حیوونای جنگل، راکون کوچولو همراه مامان راکون و بابا راکون و راکونی، برادر کوچولوش، زندگی می کرد.
راکون کوچولو یه اتاق پر از اسباب بازی های قشنگ داشت. از ماشین و عروسک بگیر تا ساختمون سازی و دومینو توی اتاق راکون کوچولو پیدا می شد.
راکون کوچولو یه رفتارعجیبی داشت. هر وقت بازی با اسباب بازیهاش رو تموم می کرد ، اونها رو از روی زمین جمع نمی کرد و هر چقدر هم مامان راکون می گفت:
راکون کوچولو! لطفاً اسباب بازی ها رو از روی زمین جمع کن. اما راکون کوچولو به حرف مامان راکون گوش نمی داد و اسباب بازیها رو از روی زمین جمع نمی کرد. تا اینکه یه روز وقتی راکونی، تاتی تاتی توی اتاق راکون کوچولو رفت یهو جیغ زد. مامان راکون فوری خودشو به اتاق راکون کوچولو رسوند و دید که پای راکونی روی یه قطعه ساختمون سازی رفته. مامان راکون، راکونی رو بغل کرد و پاشو ماساژ داد. راکونی با ماساژ آروم شد. راکون کوچولو با ناراحتی گفت: ببخشید. همش تقصیر منه.
از اونروز به بعد راکون کوچولو بعد از بازی با اسباب بازیهاش، اونها رو سر جاشون می گذاشت و اتاقش مثل روز اول تمیزمی شد.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

مهمانی خدا

اسم قصه: قصه صوتی مهمانی خدا
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۳ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان
ماه رمضون بود. مامان و بابای آیهان روزه بودند.آیهان فقط پنج سالش بود و نمی تو نست روزه بگیره. مامان می گفت:
_ در ماه رمضون ما باید هم روزه بگیریم و هم کارهای خوب بیشتر انجام بدیم چون ما همه میهمان خدا هستیم.
آیهان خیلی دلش می خواست اونم میهمان خدا بشه.به مامانش گفت:
مادر جون ،حالا که نمی تونم روزه بگیرم، چطوری می تونم میهمان خدای مهربون باشم؟ مامان گفت: عزیزم، تو خیلی کارها می تونی انجام بدی.
می تونی اتاقت رو شلوغ نکنی، وقتی ما در حال استراحت هستیم سرو صدا نکنی، دعا کنی و خیلی کارهای دیگه، اینطوری تو هم میهمان خدا می شی.
آیهان گفت:
باشه مامان جون ،پس من الان میرم تا اسباب بازیهام رو جمع کنم. اتاق آیهان خیلی شلوغ بود. آیهان سبد اسباب بازی شو برداشت و همه اسباب بازیهاشو ریخت توی سبد. مداد رنگی ها و دفتر نقاشی اش رو هم گذاشت تو کمدش. بعد هم ماشین هاش رو برداشت و گذاشتن کنار همدیگه و آروم شروع کرد به بازی کردن. با ماشین کوکی. یه مدتی که گذشت ، مامان اومد. وقتی دید اتاق آیهان مرتب شده خیلی خوشحال شد و گفت: آفرین پسرم، تو کارت عالیه.
آیهان گفت:
مامان جون قول میدم همیشه اتاقم رو خودم مرتب کنم. مامان بغلش کرد و صورت آیهان رو بوسید و گفت: آفرین عزیزم، برو نهار تو بخور و بعد هم بیا پیش من تا وقتی نمازم رو خوندم، با هم دعا بخونیم.
آیهان اون روز کارهای خوبی انجام داده بود. تازه وقتی عصر شد موقع چیدن سفره افطاربه مامان کمک کرد.
اون خیلی خوشحال بود چون مامان و بابا بهش گفته بودند با این کارهای خوبی که امروز انجام دادی، حتما تو هم میهمان خدا هستی.
بعد هم بهمراه مامان و بابا شروع به خوردن افطاری خوشمزه کرد.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

الاغی و مسابقه خوش اخلاقی

اسم قصه: قصه صوتی الاغی و مسابقه ی خوش اخلاقی
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: خوش اخلاقی 
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
🦋متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبزوزیبا یه الاغ خاکستری در کنار حیوونای جنگل زندگی می کرد.
حیوونای جنگل، الاغ خاکستری رو الاغی صدا می زدن. الاغی خیلی بد اخلاق بود و اصلا نمی خندید.
حیوونای جنگل هر کاری می کردن تا الاغی رو بخندونن فایده ای نداشت. نمایش کمدی اجرا می کردند، همه می خندیدن ولی الاغی نمی خندید. لطیفه تعریف می کردن، همه می خندیدن ولی الاغی نمی خندید.
الاغی هر روز بد اخلاق تر از دیروز می شد و حیوونای جنگل هم هرروز به فکر خوش اخلاق تر کردنش بودن ولی فایده ای نداشت.
تا اینکه یه روز خرس مهربون با همراهی بقیه حیوونای جنگل تصمیم گرفت تا مسابقه خوش اخلاقی توی جنگل برگزار کنند و فراخوان دادن.
وقتی الاغی فراخوان مسابقه خوش اخلاقی رو دید با خودش گفت:
مسابقه ی جالبی می تونه باشه. توی فراخوان نوشته شده بود: هرکدام از حیوانات جنگل بتوانند در عرض یک هفته خوش اخلاق باشند، جایزه ی بزرگ جنگل را بدست خواهند آورد. جایزه ی بزرگ جنگل، یک گوی شیشه ای ست.
الاغی تا روز مسابقه سعی کرد تا خوش اخلاق باشه و هر کدوم از حیوونای جنگل رو می دید بد اخلاقی نمی کرد.
روز مسابقه از راه رسید و خرس مهربون اعلام کرد:
_برنده ی مسابقه ی خوش اخلاقی کسی نیست جز الاغی. به افتخارش دست بزنید.
همه ی حیوونای جنگل با خوشحالی برای الاغی دست زدند و الاغی جایزه اش که یه گوی شیشه ای بود رواز خرس مهربون گرفت.
از اونروز به بعد الاغی دیگه بداخلاق نبود و خوش اخلاق ترین حیوون جنگل شد.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

میمون کوچولو و صدای گرفته

اسم قصه: قصه صوتی میمون کوچولو و صدای گرفته 🐒
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: داد زدن
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبزو زیبا، حیوونای زیادی با صلح و صفا زندگی می کردن اما چند وقتی بود که میمون کوچولو رفتار عجیبی پیدا کرده بود.
مثلا سر ظهر که میشد و حیوونا می خواستن استراحت کنن و بخوابن یهو میمون کوچولو داد می زد و همسایه هاشو و کل حیوونای جنگل رو از خواب می پروند. هر چقدر هم به میمون کوچولو تذکر می دادن و نصیحت می کردن تا این رفتار رو ترک کنه ولی گوشش بدهکار نبود و هر روز بدتر از دیروز داد می زد.
تا اینکه یه روز وقتی حیوونای جنگل مشغول استراحت بودن صدایی از میمون کوچولو نشنیدند.
همگی با هم تصمیم گرفتن تا به در لونه ی میمون کوچولو برن تا ببینن چه اتفاقی افتاده و چرا دیگه داد نمی زنه؟
وقتی حیوونای جنگل به دم در لونه ی میمون کوچولو رسیدن، دیدن که میمون کوچولو توی رختخواب افتاده و حالش بده.
میمون کوچولو با دیدن همسایه ها و حیوونای جنگل با صدای گرفته گفت:
جلو نیاین. من مریض شدم. همگی به حرف میمون کوچولو گوش دادن. در همین لحظه جغد دانا گفت: امیدواریم حالت خوب بشه.
میمون کوچولو با همان صدای گرفته گفت:
_من از همه تون معذرت می خوام. فکر کنم به خاطر داد هایی که زدم و اذیت شدید، صدام گرفته. قول میدم وقتی خوب شدم دیگه داد نزنم.
حیوونای جنگل با شنیدن این حرف، میمون کوچولو رو بخشیدند.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

کاردستی شهرزاد

اسم قصه: قصه صوتی کار دستی شهرزاد
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۳ تا ۹ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن قصه:
شهرزاد کوچولو داشت کارتون می‌دید.
کارتون حیوون‌های جنگل . اونا داشتند به کمک هم، کاردستی درست می‌کردند.
اما کاردستی اونا یه کمی فرق داشت چون از جنگل چوب و برگ جمع کرده بودند و باهاش یه قایق خوشگل درست کرده بودند.
شهرزاد به مادرش گف:
_مامان من می‌خوام یه کاردستی درست کنم. الان حیوونای جنگل می‌گفتند که ما باید با چیزهای دور ریختنی کاردستی درست کنیم.
مامانش گفت:
_این خیلی خوبه عزیزم که ما بتونیم این کارو بکنیم.
اول باید بدونی که چی میخوای درست کنی..
تو می دونی چیزهای دور ریختنی چیه؟
شهرزاد یکم فکر کرد .اما اون هیچ چیزی به ذهنش نرسید. تازه اصلاً نمی‌دونست که باید چه جوری چیزای دور ریختنی پیدا کنه..
مادرش وقتی سکوت شهرزاد رو دید گفت:
_خب حالا که نمی‌دونی من کمکت می‌کنم.
چیزهای دور ریختنی، مثل مقوا، بطری نوشابه یا هر چیزی که بدردمون نمیخوره و می‌خوام بریزیم دور..
شهرزاد گفت:
_حالا فهمیدم. خوب، الان باید چکار کنیم؟
مامانش گفت:
_بزار ببینم…خوب…. به نظرم خوبه یه دونه قاب خوشگل درست کنیم. با یه درخت خیلی خوشگل. خوبه؟
شهرزاد خیلی ذوق کرد گفت:
_آره،مامان جون. خیلی خوبه. پس بیا با هم بریم مغازه و وسایلشو بخریم،ما که چوب نداریم.
مادر شهرزاد گفت:
_حتماً که ما نباید وسیله بخریم. وقتی میگیم از چیزایی دور ریختنی،یعنی چیزایی که میشه این درخت رو با اونا درست کنیم.
بعد، مامان شهرزاد یکم فکر کرد و گفت:
مثلاً الان می‌تونیم ه کمک یه چیزایی درختی پر از گل و شکوفه درست کنیم.. شهرزاد خوشحال شد.خندید و گفت: جانمی جان.
مادرش بلند شد و رفت به اتاق دیگه وقتی برگشت، یک شیشه پر از دکمه‌های رنگارنگ، چسب، قیچی و یه دونه کارتون شیرینی هم که دیشب شیرینی‌هاشو خورده بودند رو آورده بود.
شهرزاد و مادرش رفتند و روی میز آشپزخانه نشستند.
مادر گفت:
_این جعبه شیرینی دیشب و این شیشه هم پر از دکمه لباس‌هاییه که کهنه شده بودند و من دکمه هاشو گرفتم.
مامان شهرزاد روی کارتون عکس تنه درخت رو کشید بعد، با قیچی اونو برید و به شهرزاد گفت:
_حالا برو مداد رنگیاتو بیار و تنه این درختو رنگ قهوه‌ای بزن.
شهرزاد خیلی خوشحال شد. تند و تند رفت توی اتاقش و جعبه مداد رنگیا رو آورد و شروع کرد به رنگ زدن تنه درخت.
مادرش هم، جعبه شیرینی رو برداشت و برید. بعد یه صفحه کاغذ سفید چسبوند روی مقوا و به شهرزاد کمک کرد تا تنه رنگ شده رو بچسبونن به روی صفحه سفید.
بعد به شهرزاد گفت:
_عزیزم،حالا روی این تنه درخت چند تا شاخه درخت بکش.
شهرزاد تند و تند شاخه درختا رو کشید و بعد چند تا برگ سبز هم روی شاخه ها نقاشی کرد.
مامانش گفت:
به به چقدر خوشگل کشیدی دخترم. حالا بهتره ما دونه دونه این دکمه‌های رنگارنگ رو بچسبونیم روی این شاخه‌. و دوتایی مشغول شدند. هر کدام از شاخه‌ها که پر از گل می‌شدند، کاردستی شهرزاد خوشگل‌تر می‌شد. حالا شهرزاد با دکمه‌های رنگارنگی که چسبونده بود روی شاخه‌های درخت، یک درخت پر از گل و شکوفه داشت. شهرزاد خیلی ذوق کرده بود و می‌خندید. بعد مامان مهربونش رو بغل ‌کرد و بوسید و گفت: مامان جون قابمون چقدر خوشگل شد.
مامان شهرزاد گفت:
_ حالا دیدی دخترم، ما همیشه نباید برای انجام کارامون و درست کردن کاردستی بریم خرید کنیم. می‌تونیم با یه فکر خوب، یه کاردستی قشنگ درست کنیم.
بعد با کارتون قهوه‌ایِ روی جعبه شیرینی یک قاب خوشگل هم برید و چسبوند روی کاردستی و گفت:
_ حالا می‌تونیم این قاب خوشگل رو بزنیم به اتاقت و وقتی دوستات میان بهشون نشون بدی.
شهرزاد گفت:
_آره مامان جون خیلی خوشگل شده. مرسی که بهم یاد دادی و کمک کردی که کاردستی خوشگل درست کنیم.
بعد به همراه مادرش رفت تا اون قاب خوشگل رو به اتاقش روی دیوار بزنه.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

تولد امیر

اسم قصه: قصه صوتی تولد امیر
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: رعایت نظم و ترتیب
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن قصه
شب قشنگ جشن تولد به پایان رسید. بعد از رفتن مهمان ها خونه بهم ریخته و کلی ظرف نشسته رو هم تلنبار شده بود.
عمه جون که کلی زحمت کشیده بود از خستگی خوابش برد.
امیر وقتی عمه جون رو اون قدر خسته دید تصمیم گرفت که خونه رو مرتب کنه و کارها رو انجام بده تا عمه جون رو خوشحال کنه.
بعد رو کرد به همه وسایل خونه و گفت :از همه تون ممنونم که امشب با کمک هم جشن تولدم رو پر خاطره کردین. من می خوام خونه رو مرتب کنم و ظرف ها رو بشورم تا محبت و زحمت های عمه جون رو جبران کنم.در این کار هم بهم کمک می کنین؟
بشقاب به بقیه گفت : شنیدین امیر چی گفت؟
قاشق گفت: بله .امیر مهربانه و قدردان محبت و زحمت های همه هست.
قابلمه کلاهشو رو تکانی داد و گفت:پس همگی موافقید به امیر کمک کنیم؟
نمکدان که پاهاشو رو پا انداخته بود و لبه کابینت نشسته بود لبخندی زد و گفت : مگه ما غول چراغ جادو هستیم که امیر رو به آرزوش برسونیم؟
جارو برقی گفت: برای خوشحال کردن امیرکه قلب مهربونی داره این کارو می کنیم .موافقید؟
همه گفتند : بله
همهمه و سر و صدای وسایل بلند شد .
جارو برقی و اتو با هم بحثشون بود سر اینکه کی اول کارشو انجام بده.
لباسشویی داد می زد یکی لباس های کثیف رو بیاره من بشورم.
سطل زباله فریاد می زد زود باشین هرچی آشغال هست بیارین .
امیر پیش بند رو بست و دستکش ها رو پوشید و آماده شستن ظرف ها شد.
بشقاب سریع خودشو رسوند تو دست امیر و گفت اول من ، اول من
من سفیدم اگه زیاد با لکه چربی بمونم تمیز نمیشم.
قاشق بشقاب رو هل داد و گفت :نه اول من رو بشور. اگه دیر شسته بشم لکه چربی رو من خشک بشه تمیز کردنم سخت میشه.
لیوان جلو اومد و گفت : اول من رو بشور .آخه من حساسم به چربی و نمی تونم بوی بد چربی رو ،روی تنم تحمل کنم. قابلمه لیوان رو هل داد وبا صدای بلند ی گفت: اول من .چربی ها و غذاهای ته گرفته کلافه ام کرده و طاقت ندارم.
لیوان با هل محکم قابلمه سرش به لبه سینک خورد و شکست .
و صدای آه و ناله اش از درد بلند شد.
نمکدان که همچنان لبه کابینت نشسته بود با دیدن این اوضاع از جاش بلند شد وگفت :
چه خبره؟ چرا دعوا می کنید؟
این طور که نمیشه به امیر کمک کرد .
شما دارین با بی نظمی همه چیز رو بدتر بهم می ریزین.
امیر گفت: نمکدان درست می گه.
ما باید با نظم و رعایت نوبت کارها رو انجام بدیم تا زودتر تمام بشن.این جوری فقط همه چیز بهم ریخته تر میشه.
قابلمه که از شکستن سر لیوان پشیمان بود عذرخواهی کرد و گفت : اگر ما بانظم بودیم ونوبت رو رعایت می کردیم این اتفاق نمی افتاد.
امیر سر شکسته لیوان رو چسب زد و گفت اشکال نداره .حالا همه با نظم به صف شین تا به نوبت شسته بشین.
بشقاب ها رو هم قرار گرفتن. قاشق ها در جاقاشقی.لیوان ها کنار هم در سینی و قابلمه ها صف کشیدن.
امیر به نوبت همه رو شست و خشک کرد.
اتو صبر کرد جاروبرقی خونه رو تمیز کنه .بعد لباس ها رو به لباسشویی داد تا بشوره .جارو برقی همه آشغال ها رو جمع کرد و به سطل زباله سپرد .و اتو لباس های شسته شده رو به نوبت اتو زد.
حالا همه فهمیدن با نظم و رعایت نوبت چقدر کارها زودتر انجام میشه.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا