فری فرزه

سمینا:
قصه  شب  (رادیو قصه)
اسم قصه: فری فرزه (سری قصه های جدید فسقلی)
نویسنده: تونی گراس 🍀.
تدوین: زینب افسری
قصه‌گو: سمینا ❤️
🆔 @childrenradio


🍀رادیو قصه کودک
🍀خاله سمینا

قل قلو دوقلوها


قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: قل قلو دوقلو (سری قصه‌های جدید)
نویسنده: تونی گراس🍀.
تدوین: زینب افسری
قصه‌گو: سمینا ❤️
🆔 @childrenradio

🍀رادیو قصه کودک
🍀خاله سمینا

دوستان جدید

قصه #شب
اسم قصه: #دوستان_جدید
بازآفرینی: مریم بصیری
گروه سنی:#الف_ب


تدوین: زینب افسری😍

لالایی: مرجان فرساد😍
قصه گو: #سمینا ❤️

🆔 @childrenradio


🍀رادیو قصه کودک
🍀خاله سمینا

یک نفس عمیق بکش

 

قصه #شب  (رادیو قصه)
اسم قصه: #یک_نفس_عمیق_بکش
ازکتاب (بچه های خوب رفتارهای خوب)
❤❤
نویسنده: #سوگریوز
گروه سنی:#الف_ب
تدوین: زینب افسری😍

لالایی: مرجان فرساد😍
قصه گو: #سمینا ❤️

🆔 @childrenradio

🍀رادیو قصه کودک
🍀خاله سمینا

زرافه کوچولو دوستهای جدیدی پیدا می کنه

قصه شب  (رادیو قصه)
اسم قصه: زرافه کوچولو دوستهای جدیدی پیدا میکنه😍
❤❤
نویسنده: زوزا_وربوآ
گروه سنی: الف_ب
تدوین: زینب افسری😍

لالایی: مرجان فرساد😍
قصه گو: سمینا ❤️

🆔 @childrenradio

🍀رادیو قصه کودک
🍀خاله سمینا

رویای یسنا

❤️ این قصه تقدیم به یسنا جان سمیعی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: رویای یسنا✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: ناهید پور زرین ☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
🌹رادیو قصه کودک
》》》قصه اختصاصی صوتی

کلاغی خبرچین

اسم قصه: قصه صوتی کلاغی خبرچین🐦‍⬛️
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد 🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: خبرچینی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

لینک حمایت مالی :
https://zarinp.al/someina.com
******

متن قصه

روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، حیوونای زیادی زندگی می کردن. 
بین حیوونای جنگل یه کلاغ بالای درخت کاج زندگی می کرد و حیوونای جنگل، کلاغی صداش می زدن. 
کلاغی یه رفتار عجیبی داشت. هرروز صبح که از خواب بیدار می شد و صبحونه شو می خورد،  دم در لونه ی سنجاب کوچولو می رفت. بعد خبرهایی که توی لونه ی سنجاب کوچولو شده بود حتی رازهای سنجاب کوچولو رو به بقیه ی حیوونای جنگل می گفت. 
سنجاب کوچولو هروقت از لونه اش بیرون می رفت، حیوونای جنگل از رازهای سنجاب کوچولو می پرسیدند و سنجاب کوچولو هم با ناراحتی می گفت: 
_ کی این حرفها رو به شما گفته؟ 
حیوونای جنگل هم جواب می دادند: 
_کلاغی بهمون گفته. 
یه روز که مثل هر روز کلاغی بعد از خوردن صبحونه اش به دم در لونه ی سنجاب کوچولو رفت، سنجاب کوچولو با عصبانیت در لونه رو باز کرد و گفت: 
_کلاغی خبرچین! دیگه حق نداری بیای لونه ام. دیگه نمی خوام ببینمت. تو همه ی رازهامو به همه گفتی. تو راز نگه دار نیستی. 
بعد در لونه شو محکم بست. 
کلاغی که متوجه ی رفتار بدش شده بود، پیش جغد دانا رفت. 
جغد دانا گفت:
_بهتره امشب که همه ی حیوونای جنگل وسط جنگل برای جشن تولد فیلی میان، بیایی و از سنجاب کوچولو جلوی همه معذرت خواهی کنی. 
کلاغی پیشنهاد جغد دانا رو قبول کرد و همون شب از سنجاب کوچولو معذرت خواهی کرد و سنجاب کوچولو هم کلاغی رو بخشید. 
از فردای اونروز کلاغی دیگه خبرچین نبود و راز نگه دار شد. 


رادیو قصه کودک
خاله سمینا

حاجی فیروز

🍭 رادیو قصه‌ای‌ها امشب یه قصه قشنگ منتظر شماست😉
اسم قصه: قصه صوتی حاجی فیروز
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز 🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۳ تا ۸ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی :
https://zarinp.al/someina.com
متن قصه :
عید نوروز نزدیک بود.همتا کوچولو خیلی عید رو دوست داشت. آخه روزهای عید خیلی قشنگ بود و اون می تونست هم خیلی خوراکی بخوره و هم خیلی به مهمونی بره و با دوستاش بازی کنه.
یک روز از همین روزهای نزدیک عید با مادرش به خیابون رفت تا برای خودش کفش بخره.
خیابونا خیلی خیلی شلوغ بودن و مردم زیادی برای خرید به بازار اومده بودند.
مامان گفت:
همتا جان مواظب باش که دست من رو ول نکنی چون ممکنه یه موقع گم بشی! چشم مامان جون،قول می دم.
همتا خیلی مواظب بود و دست مامانشو محکم گرفته بود.
فروشنده ها خوراکیها، لباسها و خیلی چیزهای دیگه رو گذاشته بودن توی خیابون و داشتن داد می زدند تا مردم بیان و ازشون خرید کنن.
وقتی به بازار شهر رسیدند، همتا دید دو نفر که لباس های قرمز و جلیقه مشکی پوشیدن جلو باز دارن آواز می خونن و می رقصند..
همتا قبلآ از تلویزیون مثل این دو تا آقا و با همین لباس ها رو دیده بود اما، نمی دونست که اینها چرا صورتشون سیاه هست و اینطوری لباس پوشیدن.
از مامانش پرسید:
مامان جون، این دو تا آقا چرا انقدر صورتهاشون سیاهه؟چرا لباسهاشون با ما فرق داره، اصلآ چکار می کنند؟ مامان و همتا جلوتر رفتن که اونا رو بهتر ببینند مامان گفت: همتا جان، وقتی عید میشه، ما شاد هستیم و برای شادی کارهای زیادی می کنیم. این دو تا آقا هم دوست دارن ما بیشتر شاد و خوشحال باشیم. تو می دونی اسمشون چیه؟ همتا گفت:نه،نمی دونم! مامان گفت: اسمشون حاجی فیروزه،، وقتی نوروز میشه صورتهاشون رو سیاه می کنند، آواز می خونن، تنبک می زنند که مردم خوشحال بشن. میخوان به مردم بگن که عید نوروز اومدده. حاجی فیروز وقتی همتا کوچولو رو دید نزدیکتر اومد و شروع کرد آواز خوندن: ارباب خودم سلام وعلیکم…ارباب خودم چرانمی خندی..؟ همتا شروع کرد به خندیدن.
بعد مامان همتا کیف پولشو باز کرد و به حاجی فیروز عیدی داد و حاجی فیروز هم یدونه شکلات خوشمزه به همتا داد.
همتا اون روز خیلی خوشحال بود چون تونسته بود حاجی فیروز رو بشناسه و اونو از نزدیک ببینه.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

مسافرت نوروزی

اسم قصه: قصه صوتی مسافرت نوروزی
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۳ تا ۷ سال
موضوع: احترام به پلیس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن قصه:
مادربزرگ همتا در شمال ایران و شهر نوشهر زندگی می کرد.
حالا که عید شده بود و هوا بهاری، همتا و مامان جون و باباجونش می خواستن برن خونه مامان بزرگش.
صبح که شد همتا وسایلش رو که اسباب بازیها و لباس ها و خانم بهار عروسک خوشگلش بود رو آماده کرده بود و منتظر بود تا حرکت کنند.
همتا خیلی مسافرت رو دوست داشت و مادر بزرگش رو هم خیلی زیاد دوست داشت به خاطر همین خیلی خیلی خوشحال بود.
وقتی همه حاضر شدند، وسایل شون رو گذاشتند تو ماشین و همتا هم بهارخانوم عروسک موطلایی رو بغل کرد و سوار شدند و حرکت کردند.
همتا و پدر و مادرش تهران زندگی می کردند و تا خونه مادر بزرگ چند ساعتی راه بود.
یکی دو ساعت که رفتند و به جاده شمال رسیدند، جاده خیلی شلوغ بود.
همتا از ‌شیشه ماشین بیرون رو نگاه می کرد، کمی جلوتر کنار جاده ماشین آقای پلیس ایستاده بود و داشت دستهاشو تکون می داد.
همتا پرسید:
بابا جون، آقای پلیس چکار می کنن؟ بابا گفت: دخترم آقای پلیس راننده ها رو راهنمایی می کنه که از کدوم مسیر برسند تا ترافیک ایجاد نشه. همتا گفت: آخه مگه مردم خودشون بلد نیستن که کجا باید برن و چکار کنن؟
بابا گفت:
چرا بلدند، اما پلیس ها بخاطر این که همیشه توی جاده ها هستند و با پلیس های دیگه ارتباط دارن از ما بهتر خبر دارن. همتا گفت: پس آقای پلیس باید همیشه تو جاده باشه؟ اینطوری که خسته می شه..
بابا گفت:
_بله دخترم، آقای پلیس خیلی زحمت می کشه تا ما راحت تر سفر کنیم. ما هم باید بهشون احترام بذاریم و به حرفشون هم گوش کنیم.
راه بازتر شده بود و ماشین ها می تونستن تند تر راه برن.
وقتی به نزدیک ماشین آقای پلیس رسیدند، همتا از شیشه پنجره برای آقای پلیس دست تکون داد.
آقای پلیس هم خندید و برای همتا دست تکون داد.
همتا خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد چقدر آقای پلیس رو دوست داره.
بعدهم دوباره بهار خانوم رو بغل کرد و مشغول خوردن خوراکی خوشمزه ش شد.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

اتاق راکون کوچولو

اسم قصه: قصه صوتی اتاق راکون کوچولو
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: نامرتب بودن 
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، حیوونای زیادی زندگی می کردن.
بین حیوونای جنگل، راکون کوچولو همراه مامان راکون و بابا راکون و راکونی، برادر کوچولوش، زندگی می کرد.
راکون کوچولو یه اتاق پر از اسباب بازی های قشنگ داشت. از ماشین و عروسک بگیر تا ساختمون سازی و دومینو توی اتاق راکون کوچولو پیدا می شد.
راکون کوچولو یه رفتارعجیبی داشت. هر وقت بازی با اسباب بازیهاش رو تموم می کرد ، اونها رو از روی زمین جمع نمی کرد و هر چقدر هم مامان راکون می گفت:
راکون کوچولو! لطفاً اسباب بازی ها رو از روی زمین جمع کن. اما راکون کوچولو به حرف مامان راکون گوش نمی داد و اسباب بازیها رو از روی زمین جمع نمی کرد. تا اینکه یه روز وقتی راکونی، تاتی تاتی توی اتاق راکون کوچولو رفت یهو جیغ زد. مامان راکون فوری خودشو به اتاق راکون کوچولو رسوند و دید که پای راکونی روی یه قطعه ساختمون سازی رفته. مامان راکون، راکونی رو بغل کرد و پاشو ماساژ داد. راکونی با ماساژ آروم شد. راکون کوچولو با ناراحتی گفت: ببخشید. همش تقصیر منه.
از اونروز به بعد راکون کوچولو بعد از بازی با اسباب بازیهاش، اونها رو سر جاشون می گذاشت و اتاقش مثل روز اول تمیزمی شد.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا