من و باغ دولت آباد

اسم قصه: من و باغ دولت آباد
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
《 یه روز مامان گفت 《 دلم برای خاله صنم تنگ شده . بهتره چند روزی بریم پیشش
. خاله صنم خاله ی مامان هست و یه پیرزن تنها و مهربونه که توی یزد زندگی می کنه
《 . با هیجان گفتم 《 آخ جون ! خاله صنم و باقلواهایی که درست می کنه رو خیلی دوست دارم
《 بابا گفت 《 خوبه . آخر هفته یزد میریم
《 گفتم 《 میشه با هواپیما بریم . میخوام کل شهر یزد رو از بالا ببینم
《 بابا گفت 《 پیشنهاد خوبیه . الان میرم اینترنتی بلیت هواپیما می خرم
.وقتی آخر هفته رسید و به خونه ی خاله صنم رسیدیم ، هرچقدر در خونه شو زدیم ، در باز نشد
《. مامان با ناراحتی گفت 《 خاله صنم کجاست ؟ دیروز خودم زنگ زدم و گفتم امروز میایم خونه ات
《 بابا گفت 《 کوچه هم خیلی خلوته . همیشه این کوچه شلوغ بود و خاله صنم و همسایه ها مشغول صحبت کردن بودند
گوش هامو تیز کردم . صدای ساز و دهل می اومد . گفتم
《 مامان ! بابا! صدای ساز و دهل از کوچه بغلی میاد . شاید خاله صنم و همسایه ها رفتند کوچه بغلی 》
مامان هیجان زده گفت《 آخ یادم رفت . خاله صنم پشت تلفن گفت عروسی دختر حاج رضاست . اگه خونه نبودم بیاین
《 عروسی
با عجله خودمونو رسوندیم کوچه بغلی. خاله صنم توی حیاط بزرگ خونه ی حاج رضا به استقبال مون اومد و خوش آمد
. گفت
. همه ی حیاط رو چراغونی کرده بودند و میز و صندلی چیده بودند و مهمان ها هم با لباس محلی یزدی مشغول شادی بودند
.تا به حال عروسی یزدی ها رو ندیده بودم و خیلی برام جالب و دیدنی بود و خیلی خوش گذشت
《 فردای اون روز بابا گفت 《 خاله صنم ! تا اینجا اومدیم یه سر میخواییم بریم باغ دولت آباد. شما هم با ما بیا
《 خاله صنم گفت 《 من پادرد دارم . زیاد نمی تونم راه برم . خودتون برید و خوش بگذرونید
من و مامان و بابا بدون همراه شدن با خاله صنم راهی باغ دولت آباد یزد شدیم . یه باغ بزرگ با یه بنای بزرگ که یه بادگیر
. بزرگ و بلند روی سقفش هست در دوران زندیه ساخته شده
《 هیجان زده گفتم 《 بریم داخل بنا و بادگیر
مامان و بابا موافقت کردند و داخل بنا شدیم . داخل بنا خیلی خنک بود و باد از هر طرف به راحتی می اومد و بنا رو خنک
. می کرد. یه حوض آبی هم وسط بنا بود
《 مامان گفت 《 این بنا به ساختمون تابستونه معروفه . بدون اینکه کولر و پنکه داشته باشه ، بنا فقط با باد خنک میشه
بعد از بازدید از باغ دولت آباد و عکس انداختن به سمت خونه ی خاله صنم برگشتیم و خاطرات خوبی از باغ دولت آباد توی
.ذهن و دوربین مان باقی موند
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

قورقوری بد دهن

اسم قصه: قور قوری بددهن🐸
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۳ سال
موضوع: ناسزا گفتن
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، قور قوری توی برکه زندگی می کرد.
قور قوری هر وقت هر حیوونی کنار برکه می دید ، حرف بد می زد.
به خرگوشی با مسخره می گفت (( گوش دراز بدریخت حالت چطوره ؟))
به لاکی می گفت (( لاکی تو چقدر زشتی ! با این قیافه ات حالمو بهم می زنی ))
یا به ماهی کوچولوها می گفت (( ماهی های زشت بد رنگ اینقدر روی آب برکه نیاین ))
یه روز آفتابی که قور قوری و حیوونای جنگل مثل همیشه کنار برکه بودند و بازی می کردند و قور قوری دوباره شروع کرد به حرف بد زدن ، ناگهان طوفان شدیدی اومد و آب برکه موج بلندی برداشت .
همه حیوونا فوری رفتند به لونه هاشون . ماهی کوچولوها زیر آب برکه رفتند .
فقط قور قوری با ترس و وحشت به برگ سبزی که روی آب برکه مونده بود ، چسبیده بود و از ترس فریاد می زد
(( کمک ! کمک ! ))
اما کسی نبود که کمکش کنه .
بعد از مدتی که طوفان تموم شد و برکه آروم شد ، همه حیوونای جنگل کنار برکه اومدند اما قور قوری نبود.
خرگوشی و لاکی دنبال قور قوری گشتند و صدا زدند
(( قور قوری ! قور قوری ! کجایی ؟))
در همین موقع قور قوری گریه کنان داد زد
(( قور قور! من اینجام ))
خرگوشی و لاکی به سمت صدای قور قوری رفتند و دیدند قور قوری کنار برکه افتاده بود .
خرگوشی و لاکی کمک کردند و قور قوری رو از روی زمین بلندش کردند و به لونه اش بردند .
قور قوری با ناله گفت (( آخ آخ …قور قور.. ممنون خرگوشی .ممنون لاکی .))
خرگوشی گفت (( استراحت کن قور قوری))
قور قوری گفت (( معذرت میخوام که حرف بد زدم))
خرگوشی و لاکی ، قور قوری رو بخشیدند .
از اون روز به بعد قور قوری مودب شد و دیگه حرف بد به هیچ کدوم از حیوونا نگفت .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

خیاطی خاله کفشدوزک

اسم قصه: خیاطی خاله کفشدوزک🐞✂️〰💈
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن قصه
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، موشی
. می خواست مهمونی خاله خرسه بره
. موشی خوشحال و خندان از اینکه خاله خرسه و بقیه حیوونای جنگل رو می بینه از توی کمد لباس مهمونی شو بیرون آورد
. وقتی موشی جلوی آیینه رفت و لباس رو پوشید ناگهان آستین لباس پاره شد
موشی ناراحت شد و با خودش گفت
《 ای وای ! حالا چیکار کنم؟ دو شب دیگه مهمونیه. لباس دیگه ای هم ندارم 》
در همین موقع یاد خاله کفشدوزک افتاد و با خوشحالی گفت
《 باید برم پیش خاله کفشدوزک .خاله کفشدوزک بلده چطوری آستین لباسمو بدوزه 》
وقتی موشی به خیاطی خاله کفشدوزک رسید خیلی شلوغ بود . همه حیوونای جنگل می خواستند خاله کفشدوزک براشون
. لباس بدوزه تا برای مهمونی خاله خرسه آماده بشه
موشی با صدای بلند گفت
《سلام خاله کفشدوزک ! آستین لباسم پاره شده . میشه بدوزی ؟ 》
خاله کفشدوزک جواب داد
《 . موشی جان ! سرم شلوغه. فعلا وقت ندارم 》
《 موشی با ناراحتی گفت 《 آخه لباس مهمونی مه و برای مهمونی خاله خرسه میخوام بپوشم
《 . خاله کفشدوزک گفت 《 نمیشه
موشی زیر لب گفت 《 باشه . 》 و وقتی دستگیره در خروجی خیاطی رو گرفت تا بیرون بره خاله کفشدوزک گفت 《
《موشی !بلدی با نخ و سوزن کار کنی ؟
《. موشی خوشحال شد و گفت 《 آره بلدم
《 خاله کفشدوزک گفت 《 خوبه . بیا اینجا پیشم بشین و نخ و سوزنو بردار و آستین لباستو بدوز
موشی کنار خاله کفشدوزک نشست و نخ و سوزنو به دست گرفت و همون جوری که خاله کفشدوزک یادش داده بود آستین
. لباسشو دوخت
.کم کم لباسهای حیوونای جنگل آماده شدند و یکی یکی لباسها رو تحویل گرفتند و رفتند و خیاطی خاله کفشدوزک خلوت شد
در همین موقع مورچه حنایی با یه پارچه صورتی در دست از راه رسید و گفت
《 سلام خاله کفشدوزک ! میشه برای منم لباس مهمونی بدوزی ؟》
《 . خاله کفشدوزک جواب داد ادامه داستان در کلیپ
قصه شب صوتی کودکانه خاله سمینا با قصه های آموزنده، کودک دلبند شما را مشتاق شنیدن قصه های متنوع می کند تا ضمن
. برخورداری از هیجان و شادی و نشاط ، نکات آموزنده فرا گیرد
. قصه های خاله سمینا از رادیو قصه کودک ، کودک دلبند شما را خوشحال و سرحال می کند
قصه های خاله سمینا را از رادیو قصه کودک دانلود کنید و هرشب برای کودک دلبندتان بگذارید تا گوش دهد و به خواب راحتی
. برود

من و درّه لیقوان

اسم قصه: من و درّه لیقوان
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
من و ّدره لیقوان
نویسنده : نوشین فرزین فرد
موضوع: ایرانگردی
گروه سنی ۱۰ تا ۱۲
.چند وقت پیش بابا ماموریت چند روزه به تبریز داشت و پیشنهاد کرد من و مامان هم همراهش بریم
من که دلم می خواست تبریز رو از نزدیک ببینم ، حسابی خوشحال شدم و تا روز سفر به تبریز هیجان داشتم حتی وقتی
. سوار هواپیما شدیم دعا کردم زودتر هواپیما توی فرودگاه تبریز فرود بیاد
چند روزی که تبریز بودیم ، بابا ، صبح ها بعد از صبحونه به محل ماموریتش می رفت و عصرها که توی هتل بود همراه من و
. مامان می شد تا به گشت و گذار توی بازار تبریز و مکانهای دیدنی اش بریم
آخرین روزی که توی تبریز بودیم، بعد از خوردن عصرونه توی رستوران هتل ، بابا گفت
《 یکی از همکاران تبریزیم گفت تا تبریز هستید یه سری به دره لیقوان بزنید .جای بکر و خوش آب و هواییه 》
هیجان زده پرسیدم
《از اینجا خیلی فاصله داره ؟ 》
بابا جواب داد
نه زیاد… دور نیست .یه روستا به اسم لیقوان توی دامنه کوه سهند هست که اتفاقا یه رودخونه به همین اسم هم داره . 》

مامان لبخندی زد و گفت
《 . پس حتما جای خوبیه 》
دستامو بهم زدم و گفتم
《 هورااا . بریم دره گردی 》
. وقتی به دره لیقوان رسیدیم ، سه نفری هاج وواج نگاه کردیم
. خیلی قشنگ بود
مامان گفت
《 .انگار توی رویاست . باورم نمیشه 》
بابا گفت
《.یه گشتی توی روستا و رودخونه بزنیم و بعد اگه موافقید شامو همینجا بخوریم . وسایل پذیرایی از مسافرها رو دارند 》
هیجان زده گفتم
《 . آره خیلی خوبه 》
بعد از مدتی گشت و گذار توی روستای لیقوان و عکاسی و نفس کشیدن توی هوای پاک روستا و صرف شام و خرید پنیر
گوسفندی که اصلی ترین سوغات روستای لیقوان هست، به سمت هتل برگشتیم و خاطرات خوبی از دره لیقوان توی ذهن و
دوربین مان باقی موند
رادیو قصه کودک

حلزون روانشناس

اسم قصه: حلزون روانشناس
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، حلزون ، روانشناس بود.
همه ی حیوونای جنگل اگر مشکل داشتند به کلینیک حلزون روانشناس می رفتند و مشاوره می گرفتند .
یه روز که مثل هر روز حلزون روانشناس توی کلینیک نشسته بود ، خرگوشی داخل کلینیک شد.
حلزون روانشناس لبخندی زد و گفت
(( سلام خرگوشی ! چه کمکی از من می خوای ؟))
خرگوشی گفت (( سلام حلزون روانشناس! من دوست دارم قالیشویی داشته باشم ولی خونواده ام میگن چون ریزه میزه هستی نمی تونی فرش بشوری .من می تونم فرش بشورم ولی خونواده ام میگن نه نمی تونی ))
حلزون روانشناس گفت (( خیلی خوبه که شغلی رو می خوای انتخاب کنی که دوستش داری . من با خونواده ات صحبت می کنم ))
خرگوشی خوشحال شد و از حلزون روانشناس تشکر کرد و از کلینیک بیرون رفت.
جلسه ی بعد خرگوشی همراه خانواده اش به کلینیک حلزون روانشناس رفتند و حلزون روانشناس با خانواده ی خرگوشی صحبت کرد و خانواده ی خرگوشی به خرگوشی اجازه دادند تا قالیشویی شو راه بندازه .
بعد از مدتی قالیشویی خرگوشی پر از فرش شد و حتی چند کارگر هم خرگوشی استخدام کرد و همه ی حیوونای جنگل از قالیشویی خرگوشی راضی شدند چون تمیز و مرتب فرش ها رو می شستند و سر موقع تحویل مشتری ها می دادند .

رادیوقصه کودک