اسم قصه: قصه صوتی مهمانی خدا قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۳ تا ۷ سال آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio لینک حمایت مالی👇 https://zarinp.al/someina.com متن داستان ماه رمضون بود. مامان و بابای آیهان روزه بودند.آیهان فقط پنج سالش بود و نمی تو نست روزه بگیره. مامان می گفت: _ در ماه رمضون ما باید هم روزه بگیریم و هم کارهای خوب بیشتر انجام بدیم چون ما همه میهمان خدا هستیم. آیهان خیلی دلش می خواست اونم میهمان خدا بشه.به مامانش گفت: مادر جون ،حالا که نمی تونم روزه بگیرم، چطوری می تونم میهمان خدای مهربون باشم؟ مامان گفت: عزیزم، تو خیلی کارها می تونی انجام بدی. می تونی اتاقت رو شلوغ نکنی، وقتی ما در حال استراحت هستیم سرو صدا نکنی، دعا کنی و خیلی کارهای دیگه، اینطوری تو هم میهمان خدا می شی. آیهان گفت: باشه مامان جون ،پس من الان میرم تا اسباب بازیهام رو جمع کنم. اتاق آیهان خیلی شلوغ بود. آیهان سبد اسباب بازی شو برداشت و همه اسباب بازیهاشو ریخت توی سبد. مداد رنگی ها و دفتر نقاشی اش رو هم گذاشت تو کمدش. بعد هم ماشین هاش رو برداشت و گذاشتن کنار همدیگه و آروم شروع کرد به بازی کردن. با ماشین کوکی. یه مدتی که گذشت ، مامان اومد. وقتی دید اتاق آیهان مرتب شده خیلی خوشحال شد و گفت: آفرین پسرم، تو کارت عالیه. آیهان گفت: مامان جون قول میدم همیشه اتاقم رو خودم مرتب کنم. مامان بغلش کرد و صورت آیهان رو بوسید و گفت: آفرین عزیزم، برو نهار تو بخور و بعد هم بیا پیش من تا وقتی نمازم رو خوندم، با هم دعا بخونیم. آیهان اون روز کارهای خوبی انجام داده بود. تازه وقتی عصر شد موقع چیدن سفره افطاربه مامان کمک کرد. اون خیلی خوشحال بود چون مامان و بابا بهش گفته بودند با این کارهای خوبی که امروز انجام دادی، حتما تو هم میهمان خدا هستی. بعد هم بهمراه مامان و بابا شروع به خوردن افطاری خوشمزه کرد. رادیو قصه کودک خاله سمینا
اسم قصه: قصه صوتی الاغی و مسابقه ی خوش اخلاقی قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال موضوع: خوش اخلاقی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio لینک حمایت مالی👇 https://zarinp.al/someina.com 🦋متن داستان روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبزوزیبا یه الاغ خاکستری در کنار حیوونای جنگل زندگی می کرد. حیوونای جنگل، الاغ خاکستری رو الاغی صدا می زدن. الاغی خیلی بد اخلاق بود و اصلا نمی خندید. حیوونای جنگل هر کاری می کردن تا الاغی رو بخندونن فایده ای نداشت. نمایش کمدی اجرا می کردند، همه می خندیدن ولی الاغی نمی خندید. لطیفه تعریف می کردن، همه می خندیدن ولی الاغی نمی خندید. الاغی هر روز بد اخلاق تر از دیروز می شد و حیوونای جنگل هم هرروز به فکر خوش اخلاق تر کردنش بودن ولی فایده ای نداشت. تا اینکه یه روز خرس مهربون با همراهی بقیه حیوونای جنگل تصمیم گرفت تا مسابقه خوش اخلاقی توی جنگل برگزار کنند و فراخوان دادن. وقتی الاغی فراخوان مسابقه خوش اخلاقی رو دید با خودش گفت: مسابقه ی جالبی می تونه باشه. توی فراخوان نوشته شده بود: هرکدام از حیوانات جنگل بتوانند در عرض یک هفته خوش اخلاق باشند، جایزه ی بزرگ جنگل را بدست خواهند آورد. جایزه ی بزرگ جنگل، یک گوی شیشه ای ست. الاغی تا روز مسابقه سعی کرد تا خوش اخلاق باشه و هر کدوم از حیوونای جنگل رو می دید بد اخلاقی نمی کرد. روز مسابقه از راه رسید و خرس مهربون اعلام کرد: _برنده ی مسابقه ی خوش اخلاقی کسی نیست جز الاغی. به افتخارش دست بزنید. همه ی حیوونای جنگل با خوشحالی برای الاغی دست زدند و الاغی جایزه اش که یه گوی شیشه ای بود رواز خرس مهربون گرفت. از اونروز به بعد الاغی دیگه بداخلاق نبود و خوش اخلاق ترین حیوون جنگل شد. رادیو قصه کودک خاله سمینا
اسم قصه: قصه صوتی میمون کوچولو و صدای گرفته 🐒 قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال موضوع: داد زدن آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio لینک حمایت مالی👇 https://zarinp.al/someina.com متن داستان روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبزو زیبا، حیوونای زیادی با صلح و صفا زندگی می کردن اما چند وقتی بود که میمون کوچولو رفتار عجیبی پیدا کرده بود. مثلا سر ظهر که میشد و حیوونا می خواستن استراحت کنن و بخوابن یهو میمون کوچولو داد می زد و همسایه هاشو و کل حیوونای جنگل رو از خواب می پروند. هر چقدر هم به میمون کوچولو تذکر می دادن و نصیحت می کردن تا این رفتار رو ترک کنه ولی گوشش بدهکار نبود و هر روز بدتر از دیروز داد می زد. تا اینکه یه روز وقتی حیوونای جنگل مشغول استراحت بودن صدایی از میمون کوچولو نشنیدند. همگی با هم تصمیم گرفتن تا به در لونه ی میمون کوچولو برن تا ببینن چه اتفاقی افتاده و چرا دیگه داد نمی زنه؟ وقتی حیوونای جنگل به دم در لونه ی میمون کوچولو رسیدن، دیدن که میمون کوچولو توی رختخواب افتاده و حالش بده. میمون کوچولو با دیدن همسایه ها و حیوونای جنگل با صدای گرفته گفت: جلو نیاین. من مریض شدم. همگی به حرف میمون کوچولو گوش دادن. در همین لحظه جغد دانا گفت: امیدواریم حالت خوب بشه. میمون کوچولو با همان صدای گرفته گفت: _من از همه تون معذرت می خوام. فکر کنم به خاطر داد هایی که زدم و اذیت شدید، صدام گرفته. قول میدم وقتی خوب شدم دیگه داد نزنم. حیوونای جنگل با شنیدن این حرف، میمون کوچولو رو بخشیدند. رادیو قصه کودک خاله سمینا
اسم قصه: قصه صوتی کار دستی شهرزاد قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۳ تا ۹ سال آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio لینک حمایت مالی👇 https://zarinp.al/someina.com متن قصه: شهرزاد کوچولو داشت کارتون میدید. کارتون حیوونهای جنگل . اونا داشتند به کمک هم، کاردستی درست میکردند. اما کاردستی اونا یه کمی فرق داشت چون از جنگل چوب و برگ جمع کرده بودند و باهاش یه قایق خوشگل درست کرده بودند. شهرزاد به مادرش گف: _مامان من میخوام یه کاردستی درست کنم. الان حیوونای جنگل میگفتند که ما باید با چیزهای دور ریختنی کاردستی درست کنیم. مامانش گفت: _این خیلی خوبه عزیزم که ما بتونیم این کارو بکنیم. اول باید بدونی که چی میخوای درست کنی.. تو می دونی چیزهای دور ریختنی چیه؟ شهرزاد یکم فکر کرد .اما اون هیچ چیزی به ذهنش نرسید. تازه اصلاً نمیدونست که باید چه جوری چیزای دور ریختنی پیدا کنه.. مادرش وقتی سکوت شهرزاد رو دید گفت: _خب حالا که نمیدونی من کمکت میکنم. چیزهای دور ریختنی، مثل مقوا، بطری نوشابه یا هر چیزی که بدردمون نمیخوره و میخوام بریزیم دور.. شهرزاد گفت: _حالا فهمیدم. خوب، الان باید چکار کنیم؟ مامانش گفت: _بزار ببینم…خوب…. به نظرم خوبه یه دونه قاب خوشگل درست کنیم. با یه درخت خیلی خوشگل. خوبه؟ شهرزاد خیلی ذوق کرد گفت: _آره،مامان جون. خیلی خوبه. پس بیا با هم بریم مغازه و وسایلشو بخریم،ما که چوب نداریم. مادر شهرزاد گفت: _حتماً که ما نباید وسیله بخریم. وقتی میگیم از چیزایی دور ریختنی،یعنی چیزایی که میشه این درخت رو با اونا درست کنیم. بعد، مامان شهرزاد یکم فکر کرد و گفت: مثلاً الان میتونیم ه کمک یه چیزایی درختی پر از گل و شکوفه درست کنیم.. شهرزاد خوشحال شد.خندید و گفت: جانمی جان. مادرش بلند شد و رفت به اتاق دیگه وقتی برگشت، یک شیشه پر از دکمههای رنگارنگ، چسب، قیچی و یه دونه کارتون شیرینی هم که دیشب شیرینیهاشو خورده بودند رو آورده بود. شهرزاد و مادرش رفتند و روی میز آشپزخانه نشستند. مادر گفت: _این جعبه شیرینی دیشب و این شیشه هم پر از دکمه لباسهاییه که کهنه شده بودند و من دکمه هاشو گرفتم. مامان شهرزاد روی کارتون عکس تنه درخت رو کشید بعد، با قیچی اونو برید و به شهرزاد گفت: _حالا برو مداد رنگیاتو بیار و تنه این درختو رنگ قهوهای بزن. شهرزاد خیلی خوشحال شد. تند و تند رفت توی اتاقش و جعبه مداد رنگیا رو آورد و شروع کرد به رنگ زدن تنه درخت. مادرش هم، جعبه شیرینی رو برداشت و برید. بعد یه صفحه کاغذ سفید چسبوند روی مقوا و به شهرزاد کمک کرد تا تنه رنگ شده رو بچسبونن به روی صفحه سفید. بعد به شهرزاد گفت: _عزیزم،حالا روی این تنه درخت چند تا شاخه درخت بکش. شهرزاد تند و تند شاخه درختا رو کشید و بعد چند تا برگ سبز هم روی شاخه ها نقاشی کرد. مامانش گفت: به به چقدر خوشگل کشیدی دخترم. حالا بهتره ما دونه دونه این دکمههای رنگارنگ رو بچسبونیم روی این شاخه. و دوتایی مشغول شدند. هر کدام از شاخهها که پر از گل میشدند، کاردستی شهرزاد خوشگلتر میشد. حالا شهرزاد با دکمههای رنگارنگی که چسبونده بود روی شاخههای درخت، یک درخت پر از گل و شکوفه داشت. شهرزاد خیلی ذوق کرده بود و میخندید. بعد مامان مهربونش رو بغل کرد و بوسید و گفت: مامان جون قابمون چقدر خوشگل شد. مامان شهرزاد گفت: _ حالا دیدی دخترم، ما همیشه نباید برای انجام کارامون و درست کردن کاردستی بریم خرید کنیم. میتونیم با یه فکر خوب، یه کاردستی قشنگ درست کنیم. بعد با کارتون قهوهایِ روی جعبه شیرینی یک قاب خوشگل هم برید و چسبوند روی کاردستی و گفت: _ حالا میتونیم این قاب خوشگل رو بزنیم به اتاقت و وقتی دوستات میان بهشون نشون بدی. شهرزاد گفت: _آره مامان جون خیلی خوشگل شده. مرسی که بهم یاد دادی و کمک کردی که کاردستی خوشگل درست کنیم. بعد به همراه مادرش رفت تا اون قاب خوشگل رو به اتاقش روی دیوار بزنه. رادیو قصه کودک خاله سمینا
اسم قصه: قصه صوتی تولد امیر قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: زهرا رضایی🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال موضوع: رعایت نظم و ترتیب آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio لینک حمایت مالی👇 https://zarinp.al/someina.com متن قصه شب قشنگ جشن تولد به پایان رسید. بعد از رفتن مهمان ها خونه بهم ریخته و کلی ظرف نشسته رو هم تلنبار شده بود. عمه جون که کلی زحمت کشیده بود از خستگی خوابش برد. امیر وقتی عمه جون رو اون قدر خسته دید تصمیم گرفت که خونه رو مرتب کنه و کارها رو انجام بده تا عمه جون رو خوشحال کنه. بعد رو کرد به همه وسایل خونه و گفت :از همه تون ممنونم که امشب با کمک هم جشن تولدم رو پر خاطره کردین. من می خوام خونه رو مرتب کنم و ظرف ها رو بشورم تا محبت و زحمت های عمه جون رو جبران کنم.در این کار هم بهم کمک می کنین؟ بشقاب به بقیه گفت : شنیدین امیر چی گفت؟ قاشق گفت: بله .امیر مهربانه و قدردان محبت و زحمت های همه هست. قابلمه کلاهشو رو تکانی داد و گفت:پس همگی موافقید به امیر کمک کنیم؟ نمکدان که پاهاشو رو پا انداخته بود و لبه کابینت نشسته بود لبخندی زد و گفت : مگه ما غول چراغ جادو هستیم که امیر رو به آرزوش برسونیم؟ جارو برقی گفت: برای خوشحال کردن امیرکه قلب مهربونی داره این کارو می کنیم .موافقید؟ همه گفتند : بله همهمه و سر و صدای وسایل بلند شد . جارو برقی و اتو با هم بحثشون بود سر اینکه کی اول کارشو انجام بده. لباسشویی داد می زد یکی لباس های کثیف رو بیاره من بشورم. سطل زباله فریاد می زد زود باشین هرچی آشغال هست بیارین . امیر پیش بند رو بست و دستکش ها رو پوشید و آماده شستن ظرف ها شد. بشقاب سریع خودشو رسوند تو دست امیر و گفت اول من ، اول من من سفیدم اگه زیاد با لکه چربی بمونم تمیز نمیشم. قاشق بشقاب رو هل داد و گفت :نه اول من رو بشور. اگه دیر شسته بشم لکه چربی رو من خشک بشه تمیز کردنم سخت میشه. لیوان جلو اومد و گفت : اول من رو بشور .آخه من حساسم به چربی و نمی تونم بوی بد چربی رو ،روی تنم تحمل کنم. قابلمه لیوان رو هل داد وبا صدای بلند ی گفت: اول من .چربی ها و غذاهای ته گرفته کلافه ام کرده و طاقت ندارم. لیوان با هل محکم قابلمه سرش به لبه سینک خورد و شکست . و صدای آه و ناله اش از درد بلند شد. نمکدان که همچنان لبه کابینت نشسته بود با دیدن این اوضاع از جاش بلند شد وگفت : چه خبره؟ چرا دعوا می کنید؟ این طور که نمیشه به امیر کمک کرد . شما دارین با بی نظمی همه چیز رو بدتر بهم می ریزین. امیر گفت: نمکدان درست می گه. ما باید با نظم و رعایت نوبت کارها رو انجام بدیم تا زودتر تمام بشن.این جوری فقط همه چیز بهم ریخته تر میشه. قابلمه که از شکستن سر لیوان پشیمان بود عذرخواهی کرد و گفت : اگر ما بانظم بودیم ونوبت رو رعایت می کردیم این اتفاق نمی افتاد. امیر سر شکسته لیوان رو چسب زد و گفت اشکال نداره .حالا همه با نظم به صف شین تا به نوبت شسته بشین. بشقاب ها رو هم قرار گرفتن. قاشق ها در جاقاشقی.لیوان ها کنار هم در سینی و قابلمه ها صف کشیدن. امیر به نوبت همه رو شست و خشک کرد. اتو صبر کرد جاروبرقی خونه رو تمیز کنه .بعد لباس ها رو به لباسشویی داد تا بشوره .جارو برقی همه آشغال ها رو جمع کرد و به سطل زباله سپرد .و اتو لباس های شسته شده رو به نوبت اتو زد. حالا همه فهمیدن با نظم و رعایت نوبت چقدر کارها زودتر انجام میشه. رادیو قصه کودک خاله سمینا
اسم قصه: قصه صوتی با هم مهربون باشیم قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۳ تا ۷ سال آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio لینک حمایت مالی👇 https://zarinp.al/someina.com 🦋متن قصه در یک جنگل سرسبز و بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی میکردند. خرسی و فیلی و ببری با هم دوست بودند هر روز با هم بازی میکردند. اونا همدیگرو خیلی دوست داشتند و همیشه با هم مهربون بودند و هیچ وقت همدیگرو اذیت نمیکردند. یک روز که مشغول بازی بودن، فیلی گفت: خرسی جونم، ببری جونم، بیان با هم بریم اون طرف جنگل کنار رودخونه بازی کنیم. خرسی و ببری هم قبول کردند و سه تایی راه افتادن. همینطور که می رفتند، در بین راه موشی کوچولو که خونشون نزدیک اونجا بود با خرگوشی بازی میکردند. موش کوچولو تا حالا رودخونه رو ندیده بود ،وقتی فهمید که اونا میخوان برن لب رودخونه گفت: میشه ما هم با شما بیام تا رودخونه رو ببینیم؟ خرسی خندید و با دست نشونش داد و گفت: _ اینو…هه هه… میخواد بیاد با ما بازی کنه.. و با دست نشونش داد. ببری هم گفت: آره، راست میگی، موشی تو بهتره با هم قدای خودت بازی کنی چون خیلی کوچیکی زیر پای ما له میشی..هه هه .. فیلی گفت: مسخرهاش نکنید خب مگه چی میشه بزارید اونم همراه ما بیاد، اون فقط میخواد رودخونه رو ببینه. اما خرسی و ببری قبول نکردند و باز هم شروع کردن به مسخره کردن موشی.. وخندیدن موشی خیلی ناراحت شد. کلاغ دانا که از روی درخت همه ماجرا رو دیده بود و شنیده بود، پرید و اومد پیششون و گفت: ناراحت نباش موشی جون، من بلدم برم رودخونه. اونا کار بدی کردن، ولی من قول میدم یه روز شما رو به اونجا ببرم تا رودخونه زیبا رو ببینید. موشی خوشحال شد ودوباره بادوستش دوباره مشغول بازی شد. مدتی که گذشت،خرگوشی وموشی به خونشون برگشتند.اما همین که موشی به نزدیک خونشون رسید، صدای کلاغ دانا رو از دور شنید.. موشی، موشی جان کجایی؟ موشی ایستاد، گفت: من اینجام. چی شده؟ کلاغ گفت: _ موشی جون زود بیا نفس نفس زنان رسید و روی شاخه درخت نشست و گفت: _ خرسی توی تورشکارچی گرفتار شده، باید کمکش کنی.. موش کوچولو گفت: خوب من چیکار میتونم براش بکنم؟ من که خیلی کوچولوام! کلاغ دانا گفت: تو میتونی تور شکارچی رو بجویی و خرسی را نجات بدی! موشی مهربون گفت: باشه بریم، آره می تونم. بعد تند و سریع به همراه کلاغ راه افتاد. وقتی رسیدند، خرسی و فیلی و ببری هر سه تایی گریه میکردند. اونا خیلی ترسیده بودن۔ موشی گفت: خرسی جونم نترس،الان تا شکارچی نیومده من همه تورهای تو رو میجوم و تو رو آزاد میکنم. و شروع کرد به جویدن طنابها و فوری همه رو جوید وتور پاره شد. خرسی خوشحال از توی تور اومد بیرون و وقتی آزاد شد هورااایی کشید واز موشی تشکر کرد و گفت: _ موشی جونم ببخشید، من تو رو اذیت کردم، اما تو به من کمک کردی. موشی گفت: من خوشحالم که تونستم بهت کمک کنم و آزاد بشی خرسی جونم. خرسی گفت: منم قول میدم دیگه هیچ وقت تویا کس دیگهای رو اصلاً مسخره نکنم.منو ببخش. اونوقت خرسی موشی رو روی کولش گذاشت و بهمراه فیلی و ببری به کنار رودخانه رفتند. رادیو قصه کودک خاله سمینا
اسم قصه: قصه صوتی دروغگویی کار خوبی نیست قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال موضوع: دروغگویی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio لینک حمایت مالی👇 https://zarinp.al/someina.com متن قصه 👇 مامان خرگوشی سرمای سختی خورده بود و حالش خوب نبود و باید استراحت میکرد. اون روز تو رختخواب خوابیده بود و خاله لاکی برای پرستاری از خاله خرگوشی به خونه اونا اومده بود . گوش درازو سفید برفی خیلی ناراحت بودند چون مامانشون مریض شده بود و به خاطراینکه مامان استراحت کنه و زودتر خوب بشه، آروم در گوشه اتاق بازی میکردند. لاکی خانم داشت سوپ درست میکرد. گوش دراز و سفید برفی هم خیلی سوپ داشتن دوست داشتند. به همین خاطر خاله لاکی وقتی سوپ سوپش آماده شد، دو تا شقاب هم برای اونا کشید و گفت: گوش دراز.. سفید برفی ..بیاین براتون سوپ آوردم. خرگوشها خیلی خوشحال شدند. تند و تند دویدند و رفتند پشت میزغذا. اما گوش دراز انقدر عجله کرده بود یک دفعه ظرف غذاشو ریخت روی میزو حسابی ناراحت شد. آخه دیگه هم غذا نداشت، هم میز و صندلی کثیف شده بود. سفید برفی گفت: چیکار کردی گوش دراز؟یواشتر، سوپتو ریختی.. گوش دراز گفت: _ آره خیلی بد شد. دیگه نمیتونم سوپ خوشمزه بخورم. بعد نگاهی به ظرف غذای سفید برفی کرد با خودش گفت: _ خوبه به خاله لاکی بگم سفید برفی سوپ منو ریخته. اون وقت میتونم سوپ اونو بخورم. به همین خاطر نگاهی به سفید برفی کرد وگفت: همش تقصیر تو بود سفید برفی. تو غذای منو ریختی! سفید برفی با تعجب نگاهش کرد و گفت: عیب نداده داداش جون، خوب حالا من از سوپم بهت میدم.. مال من زیاده. اما،من که سوپ تو رو نریختم. گوش دراز که مهربونی و محبت سفید برفی رو دید، از فکر خودش در مورد سفید برفی ناراحت شد. به همین خاطر رفت و به خاله لاکی گفت: _ خاله لاکی مهربون من سوپمو ریختم روی میز و نتونستم بخورم. خاله لاکی با مهربونی گفت: _ اشکال نداره عزیزم، من الان دوباره برات سوپ میریزم. برو ظرف غذاتو بیار. بعد دستمالو برداشت و میز و صندلی گوش درازو تمیز کرد و گفت: _ گوش دراز، هیچ وقت عجله نکن. چون عجله زیاد باعث خراب شدن کارها میشه. گوش دراز گفت: _ من خیلی ناراحتم.. آخه.. آخه..خاله لاکی جون، من یه کار بد دیگه هم میخواستم بکنم…اول میخواستم به شما بگم سفید برفی غذای منو ریخته… خاله لاکی گفت: _ اما تو این کارو نکردی عزیزم و مسئولیت کار بدت رو خودت قبول کردی و این کار خیلی خوبیه. حالا هم بشین سوپتو بخور و قول بده که دیگه تو هیچ کاری عجله نکنی. گوش دراز قول داد که هم عجله نکنه و هم دروغ نگه. بعد هم در کنار سفید برفی نشست و شروع کرد به خوردن سوپ خوشمزه ای که خاله لاکی درست کرده بود. 🦋رادیو قصه کودک خاله سمینا
اسم قصه: قصه صوتی ملکه آرزوها(قسمت دوم)✨👸 قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: زهرا رضایی🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال موضوع: ایجاد حس کمک و همدلی در کودک آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio لینک حمایت مالی👇 https://zarinp.al/someina.com
اسم قصه: قصه صوتی ملکه آرزوها✨👸 قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: زهرا رضایی🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال موضوع: ایجاد حس کمک و همدلی در کودک آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio لینک حمایت مالی👇 https://zarinp.al/someina.com متن داستان 🦋 روی کوه بلند ی در یک سرزمین دور و زیبا و سرسبز ملکه ای زندگی می کرد که هر آرزویی رو برآورده می کرد .مردم آن سرزمین اسمش رو گذاشته بودن ملکه آرزوها. هر کس هر چیزی که در دل آرزو داشت و نمی تونست به دستش بیاره از ملکه آرزوها تقاضا می کرد و اونم آرزوشون رو برآورده می کرد. در این سرزمین ، پسر کوچک و کنجکاو و جستجوگری به اسم کوژین زندگی می کرد که آرزوهای بزرگ زیادی داشت . اما آرزوهای کوژین شبیه آرزوهای مردم سرزمینش نبود. از نظر مردم آرزوهای کوژین برآورده نمی شدن. کوژین هر بار که می خواست بره پیش ملکه آرزوها ، مردم با حرفاشون پشیمانش می کردند .اما کوژین ناامید نمی شد . بالاخره یه روز تصمیم گرفت به کسی نگه و شبانه به دیدار ملکه آرزوها بره. هوا که تاریک شد کوله پشتیش رو برداشت و راه افتاد و خودشو به قصر ملکه رساند. ملکه در باغ قصر قدم می زد و ستاره ها رو نگاه می کرد. کوژین ادای احترام کرد و گفت سلام بر ملکه آرزوها ملکه کوژین رو که دید تعجب کرد یه پسر کوچلو اون وقت شب تو قصر چی می خواست گفت سلام بر مرد دلاور .این وقت شب اینجا چه کار داری؟ کوژین گفت اومدم تا شما آرزوهامو برآورده کنید. ملکه گفت: چه آرزوهایی داری که این موقع شب اومدی؟ بگو تا برآورده کنم. کوژین گفت: همه می گن آرزوهات محاله برآورده بشن. ملکه گفت: بگو تا منم بدانم.اگه بتونم کمک می کنم. کوژین گفت: آرزو دارم بهم قدرتی بدی که بتونم به جنگ با ارباب غم ها برم و شکستش بدم. دلم می خواد مردم سرزمینم همیشه شاد باشن و هیچ وقت غم نتونه به زندگیشون لشکر بکشه. ملکه باتعجب نگاهی به کوژین انداخت و با خودش گفت تا حالا کسی چنین آرزویی نداشته .چه آرزوی عجیبی!.هر کس آرزویی داشته برای خودش بوده .اما این پسر کوچک برای مردمش آرزو داره و برای خودش چیزی نمی خواد ! . بهش کمک می کنم هرچند آرزوش محاله . ملکه آرزوها با چوب دستی فلزیش که سرش یه ستاره بود روی شونه کوژین زد و نوری ازش بیرون زد و کوژین چشمامو بست و باز کرد و قدرتی عجیب در خودش حس کرد. ملکه گفت برو دنبال آرزوت .به تو قدرتی بی پایان دادم . کوژین شونه هاشو بالا برد و سینه رو جلو زد و لبخندی زد و گفت متشکرم ملکه . بعد خداحافظی کرد و رفت . کوژین حالا قدرتمند شده بود و شکست ناپذیر .خنجر و تیر و کمانش رو برداشت و رفت تا به سرزمین غم ها رسید .به دروازه شهر که رسید نگهبانان رو با تیر وکمانش نشونه گرفت و کشت . بعد وارد شهر غم شد .شهر بزرگی بود و سربازان زیادی داشت.روز ها جنگید و سربازان غم رو شکست می داد و پیش می رفت .ماه ها گذشت . سال به سر اومد و کوژین همچنان در جنگ با لشکر غم بود . هرچه قدر از سربازان رو می کشت باز جای اون سرباز دیگه ای میومد تازه نفس تر از قبلی. کوژین خسته شده بود از اینکه نمی تونست به قصر ارباب غم ها برسه .فکر می کرد اگر ارباب غم ها رو شکست بده سربازانش تسلیم می شن.از دور فریاد زد آهای ارباب غم ها چرا سربازها رو می فرستی به جنگ؟ اگه از من نمی ترسی خودت بیا و بجنگ. ارباب غم ها صدای کوژین رو شنید .سوار بر اسب شد وبه میدان جنگ با کوژین آمد . گفت : تو می خوای منو شکست بدی و نابود کنی؟ کوژین گفت : بله درسته که کوچیکم اما قدرتی دارم که قابل شکست نیستم. ارباب غم ها لبخندی زد و گفت هرچه قدرم قدرت داشته باشی نمی تونی برای همیشه منو نابود کنی .من زندگی جاودانه دارم. پسر شجاع ، اگر من نباشم در سرزمینت زندگی تکراری و بی معنی میشه .عمر من جاودانه است و هیچ وقت نابود نمی شم. کوژین حرفای ارباب غم ها رو گوش نداد و باهاش وارد مبارزه شد. سال ها جنگید اما ارباب غم ها قوی و محکم بود و شکست نمی خورد. کوژین خسته شد از این که نتونست ارباب غم ها رو شکست بده . با ناراحتی برگشت پیش ملکه آرزوها… ادامه دارد … 🦋رادیو قصه کودک 🦋خاله سمینا