اسم قصه: پسری به نام محمد
قصه گو : دنیا استکی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا
رادیو کودک خاله سمینا تولید قصه صوتی و قصه گوی اختصاصی
اسم قصه: پسری به نام محمد
قصه گو : دنیا استکی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا
اسم قصه:??? لینالونا ???
قصه گو: آرین بقائی❤️
نویسنده و تصویرگر: کلر ژوبرت ✍
ویراستار: سهیلا امامی ?
آدرس کانال تلگرام?
 @childrenradio
گوش کنید :
اسم قصه: مسابقه طناب کشی ?⛳️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
متن داستان :
مسابقه طناب کشیَ
نویسنده : نوشین فرزین فرد
موضوع: رقابت
گروه سنی پنج سال به بالا
توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه روز شیر ، سلطان جنگل اعلام کرد 《 فردا برای تفریح و شادی می خوام توی جنگل یه مسابقه《.ی طناب کشی برگزار کنم《!! همه حیوونای جنگل با صدای بلند گفتند 《 هورااا《چند دقیقه بعد ببری پرسید 《 جایزه چیه ؟《بعضی از حیوونای جنگل پچ پچ کنان گفتند 《 راست میگه ببری! جایزه ی مسابقه چیه ؟《 . شیر غرشی کرد و گفت 《یه نیم تاج نقره ای.حیوونای جنگل تعجب کردند .تا به حال همچین جایزه ای توی مسابقه ها نبود《.خانم زرافه با صدای بلند گفت《 من توی مسابقه شرکت می کنم《ببری هم گفت 《 منم شرکت می کنم . من بلدم چطوری طناب رو بکشم تا برنده بشم. بعضی حیوونا هم اعلام آمادگی برای شرکت در مسابقه کردند روز مسابقه ، شیر ، حیوونا رو به دوگروه تقسیم کرد ببری و خرس مهربون و خرگوشی و میمون کوچولو گروه اول.خانم زرافه و سنجاب کوچولو و پاندا شکمو و لاکی کوچولو گروه دوم شدند. مسابقه با سوت کلاغ سیاه و داوری فیل بزرگ شروع شد. گروه اول طناب رو با قدرت کشیدند و گروه دوم هم سعی می کرد که طناب رو به طرف خودشون بکشند شیر روی صندلی اش نشسته بود و با دقت مسابقه رو تماشا می کرد .حیوونایی که توی مسابقه شرکت نکرده بودند و.تماشاچی بودند حسابی گروه اول و گروه دوم رو تشویق می کردند خانم زرافه از گروه دوم همون طوری که طناب رو می کشید گفت 《 لاکی ! بیشتر طناب رو بکش . بقیه هم همین طور ما《 باید برنده بشیم ببری از گروه اول به خرس مهربون و خرگوشی و میمون کوچولو گفت 《بچه ها ! هر چی قدرت توی بدنتون هست توی《 طناب کشیدن باشه . ما باید برنده بشیم. چند دقیقه بعد گروه اول طناب رو با قدرت کشیدند و کلاغ سیاه سوت پایان مسابقه رو زد《 . فیل بزرگ به شیر گفت 《قربان ! گروه اول برنده شد شیر از روی صندلی بلند شد و جایزه ی مسابقه که یه نیم تاج نقره ای بود رو روی سر ببری ، یه نیم تاج نقره ای روی سر خرس مهربون، یه نیم تاج نقره ای روی سر خرگوشی و یه نیم تاج نقره ای هم روی سر میمون کوچولو گذاشت و ازشون. تشکر کرد در همین موقع گروه اول دیدند گروه دوم ناراحت هستند . ببری نزدیک گروه دوم شد و گفتند《مادیدیم که چقدر توی《 . مسابقه زحمت کشیدید .ناراحت نباشید .دوستی ما هیچ وقت با این مسابقه ها بهم نمی خوره.خرس مهربون با صدای بلند گفت 《همین الان همگی بیاید خونه من《 می خوام یه کیک شکلاتی درست کنم و از همتون پذیرایی کنم. همه حیوونای جنگل حتی گروه دوم هم خوشحال و خندان به سمت خونه خرس مهربون رفتند
گروه سنی :
موضوع:
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
آدرس سایت سمینا?
راسو کوچولو
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه راسو کوچولو همراه مامان و باباش زندگی می کرد .راسو کوچولو ،بازی توی جنگل رو خیلی دوست داشت مخصوصا وقتی بچه حیوونای دیگه ی جنگل می اومدن وسط جنگل و بازی می کردن، راسو کوچولو با ذوق و شوق نزدیک بچه ها می شد تا باهاشون بازی کنه ولی هر وقت راسو کوچولو نزدیک می شد ، بچه ها، جلوی دماغشونو می گرفتند و می”! گفتند ” وای ! وای ! چه بویی ! راسو ! برو از اینجا .راسو کوچولو با شنیدن این حرف ، ناراحت می شد و به لونه شون بر می گشت
یه شب راسو کوچولو توی اتاقش نشسته بود و گریه می کرد . مامان راسو توی اتاق راسو کوچولو اومد و پرسید ” چی شده ” راسو جونم ؟ چرا گریه می کنی؟ راسو کوچولو گریه کنان گفت ” هیچکی با من بازی نمیکنه. وقتی میخوام با بچه ها بازی کنم ، بهم میگن بو میدی . از اینجا “برو . اصلا چرا ما راسوها بو میدیم ؟ ” مامان راسو با مهربونی گفت ” عزیزم ! خدا ما راسوها رو اینجوری آفریده . اشکالی نداره. غصه نخور راسو کوچولو همون شب پشت پنجره ی اتاقش رفت و به آسمون ُپرستاره نگاه کرد و گفت ” خدایا ! امیدوارم یه روزی برسه ” . که همه ی حیوونا دوستم داشته باشن . بعد روی تختخوابش دراز کشید و به خواب آرومی رفت فردای آن روز راسو کوچولو با نور خورشیدی که از توی پنجره اتاقش به چشماش می تابید، از خواب بیدار شد و صبحونه. خورد و مثل همیشه توی جنگل رفت. راسو کوچولو وقتی به وسط جنگل رفت ، یه صحنه عجیبی دید .همه ی حیوونا ، وسط جنگل ایستاده بودند و به دو سیرک باز خیره شده بودند. دو سیرک باز با وسایلی که با خودشون آورده بودند، از حیوونای جنگل ،تست می گرفتند راسو کوچولو هیجان زده شد . خیلی دلش می خواست ، سیرک باز ها ازش تست بگیرند . پس به حیوونای جنگل نزدیک شد . .همه ی حیوونا دماغشونو گرفتند. حتی دو سیرک باز هم دماغشونو گرفتند. راسو کوچولو ،روی توپ بزرگی که دو سیرک باز آورده بودند، رفت و ِقل خورد دو سیرک باز با تعجب به راسو کوچولو نگاه می کردند . یکی از سیرک بازها گفت ” چه خوب بلده روی توپ ِقل بخوره !” اون” یکی سیرک باز گفت ” ولی خیلی بو میده. نمی تونیم ببریمش” . سیرک باز اولی گفت ” خب می تونیم ماسک بزنیم . به تماشاچی ها هم ماسک بدیم بزنن” !سیرک باز دومی با هیجان گفت ” چه فکر بکری از اون روز به بعد راسو کوچولو، توی نمایش سیرک، همراه بقیه ی حیوونا ، شرکت می کرد و تماشاچیان هم با ماسک روی صورت ، تشویقش می کردند
شکارچی های بدجنس
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود یه روز تابستونی توی جنگلی زیبا و سرسبز ، همه حیوونای جنگل ، خوش و خرم و درکنار همدیگه حرف می زدند یا شنا می کردند یا پرواز می کردند، طوطی ها با همدیگه حرف می زدند ، میمون ها از این شاخه به اون شاخه می رفتند و موز و نارگیل می خوردند.ماهی ها توی برکه ی وسط جنگل شنا می کردند ، قوها و اردک ها روی آب برکه شناور بودند و پرندگان هم پرواز می کردند
از میان همه حیوانات ، خرسی ، دنبال عسل می گشت . آخه می دونید خرسی عاشق عسل بود و هر جایی از جنگل بوی عسل. به دماغش می خورد ، دنبالش می رفت توی اون روز تابستونی هم خرسی بوی عسل رو حس کرد. از لونه اش بیرون اومد و به سمت بوی عسل رفت . همه جای جنگل.رو گشت . بوی عسل نزدیک شد اما خبری از خود عسل نبود” خرسی پیش خودش گفت ” ای بابا ..خسته شدم . دیگه جون ندارم دنبال عسل بگردم . بهتره برگردم لونه ام. خرسی تصمیم گرفت به لونه برگرده که یهو چشمش خورد به ظرف عسل . باورش نمی شد یه ظرف عسل رو دیده. با خوشحالی به سمت ظرف عسل رفت که یهو یه چیز عجیبی دید . خرسی چشماشو گشاد کرد تا بهتر ببینه که چی دیده خرسی ترسید و یهو فرار کرد . وقتی نزدیک لونه اش شد ، یه نفس عمیق کشید و بعد یه نعره ی بلند کشید و گفت ” آهای” حیوونای جنگل…آهای…همین الان بیاد دم در لونه ام . کارتون دارم حیوونای جنگل با شنیدن صدای خرسی ، سریع خودشونو به لونه ی خرسی رسوندن . خرسی با هیجان و کمی عصبانیت گفت” خوب گوش کنید. رفته بودم دنبال عسل که یهو یه ظرف عسل دیدم . اولش خیلی خوشحال شدم ولی بعد یه چیز عجیبی ” دیدم و به خاطر همین فرار کردم “خرگوش سفید با کنجکاوی پرسید ” چی دیدی ؟ بگو چی دیدی ؟. همه ی حیوونا هم سوال خرگوش سفید رو از خرسی پرسیدند خرسی با همون عصبانیت گفت ” یه لوله تفنگ دیدم . شکارچی های بدجنس می خواستن منو با ظرف عسل سرگرم کنند تا ” .بتونند شما ها رو شکار کنند ولی من نمی زارم شماها رو شکار کنند”گوزن قهوه ای با ترس گفت ” چیکار می خوای بکنی؟خرسی گفت ” شماها نباید از لونه هاتون بیرون بیاید . همه تون باید توی لونه هاتون باشید و جنگل رو خلوت کنید. وقتی” جنگل خلوت باشه ، شکارچی ها می ترسند و میرن گروه. همه ی حیوونا با حرف خرسی موافقت کردند و به لونه هاشون برگشتند شکارچی های بدجنس قدم به قدم جنگل رو برای شکار گشتند . یکی از شکارچی ها با ناراحتی گفت ” چرا جنگل اینقدر خلوته”؟ چرا هیچ حیوونی بیرون نیست ؟”.شکارچی دیگر گفت ” آره .خیلی خلوته . به نظرم بهتر برگردیم . مطمئنم امروز هیچ حیوونی رو شکار نمی کنیم. هردو شکارچی بدجنس با تفنگهاشون از جنگل بیرون رفتند میمون سیاه که از بالای درخت و از توی لونه اش، شکارچی ها رو دیده بود که از جنگل بیرون رفتند، سوت زد و گفت ” همه از”لونه هاتون بیرون بیاید . شکارچی ها رفتند همه ی حیوونا از لونه هاشون بیرون اومدند و دم در لونه ی خرسی رفتند و از خرسی به خاطر به موقع خبردادن از شکارچی ها ، تشکر کردند
جورابهای بوگندو
.روزی روزگاری داخل یک کمد لباس ،چند جفت جوراب زندگی می کردند جورابها برای دختر کوچولویی به اسم یسنا بودند جورابها ،رنگارنگ و هر کدوم برای هر فصلی از سال بودند.جوراب فصل بهار از جنس نخ و خنک بودیسنا کوچولو هروقت جوراب فصل بهار رو می پوشید ، خیلی خوشحال بود و می گفت ” جوراب نخی خوشگل من ! تو خیلی ” راحت و خنک هستی جوراب فصل تابستون هم خنک و هم راحت بود و یسنا کوچولو هروقت می پوشید ، می گفت ” جوراب خوشگل من ! تو خیلی
” خوبی. جوراب فصل پاییز برعکس جوراب فصل بهار و فصل تابستون ، گرم بود یسنا کوچولو ،جوراب فصل پاییز رو دوست داشت چون هر وقت جوراب فصل پاییز رو می پوشید ، می گفت ” به به ! چقدر” تو گرمی و وقتی می پوشمت، توی هوای خنک و سرد پاییزی ، پاهام گرم می مونه
اما یسنا کوچولو اصلا از جوراب فصل زمستون خوشش نمی اومد .آخه می دونید جوراب فصل زمستون از جنس پشم و خیلی گرم بود و سریع بو می گرفت و هروقت یسنا کوچولو ، جوراب فصل زمستون رو می پوشید ، دماغشو با دستش میه…چه بوی گندی میدی ، جوراب بوگندو ! باید یه جوراب دیگه بخرما” . گرفت و می گفت ” ا.یه شب یسنا کوچولو یه خواب عجیبی دید . توی خواب ، یه صدای بلند شنید . صدا از داخل کمد لباس بود.یسنا کوچولو در کمد لباس رو باز کرد . یهو یه عالمه جوراب و میکروب جلوی چشمش اومدند. همه ی جورابها آواز می خوندند و میکروبها هم ساز می زدند . یهو بوی بدی اومد”! یسنا کوچولو جلوی دماغشو گرفت و گفت ” وای ! چه بوی گندی بعد در کمد لباس رو بست . ناگهان در کمد با صدای بلند باز شد و همه ی جورابها و میکروبها به یسنا کوچولو نزدیک شدند و “گفتند ” یسنا ! یسنا ! خیلی وقته هیچ کدوم از ما ها رو نَ ُشستی. یسنا کوچولو از ترس از خواب پرید.صبح که شد ، یسنا کوچولو، در کمد لباس رو باز کرد و همه ی جورابها رو توی ماشین لباسشویی انداخت تا شسته بشن
متن داستان :
درختان پاییزی
نویسنده : نوشین فرزین فرد
موضوع: مواظبت
گروه سنی پنج سال به بالا
توی یه جنگل زیبا ، فصل پاییز از راه رسید .برگ های درخت ها، زرد و نارنجی و قرمز و قهوه ای شدندو منظره ی قشنگی رو توی جنگل بوجود آوردند درخت ها به خواب پاییزی رفتند تا فصل بهار سال آینده از خواب بیدار و پر از شکوفه های بهاری شوند یه روز پاییزی چند خانواده برای تماشای درخت های پاییزی وارد جنگل شدند ، حسابی گردش کردند و عکس و فیلم با درخت ها و برگ های پاییزی گرفتند. ناگهان یکی از پسر بچه ها به تنه ی درخت ها لگد زد《 اونقدر لگد زد که خواهرش با عصبانیت گفت 《سپنتا ! به درخت ها لگد نزن . گناه دارن《 سپنتا با مسخره جواب داد《 نخیرم . گناه ندارن . همه شون خوابن و هیچی نمی فهمننَدن . پس اذیتشون نکن《 . سارا خواهر سپنتا گفت 《 درختا پاییز و زمستون می خوابن تا فصل بهار شکوفه ب. اما سپنتا به حرف سارا گوش نداد.سارا پیش مامان و بابا رفت و رفتار سپنتا رو براشون تعریف کرد《 . بابا نزدیک سپنتا رفت و دست سپنتا رو گرفت و گفت 《 سپنتا ! کارِت خیلی اشتباه بود .دیگه باید بریم خونه. وقتی شب شد و سپنتا روی تختخواب به خواب رفت ، خواب عجیبی دید خواب دید همه درختهای جنگل به خاطر اینکه به تنه هاشون لگد خورده بود ، گریه می کردند و همه برگهای زرد و نارنجی و. قرمز و قهوه ای خیس از اشکهای درختها شده بودند سپنتا سر میز صبحونه به مامان و بابا و سارا گفت 《 به خاطر دیروز معذرت میخوام. دیشب خواب درختا رو دیدم که به《 خاطر لگد من گریه می کردند . بابا میشه امروز بریم جنگل تا درختها رو ببینم《 بابا لبخندی زد و گفت 《 باشه پسرم
پلی روی رودخانه
نویسنده : نوشین فرزین فرد
کپشن : دوستی _ محبت _ فکر خوب
گروه سنی پنج سال به بالا
.توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه خرگوشی و آهو کوچولو و سمور آبی با همدیگه دوست بودند.خرگوشی و آهو کوچولو و سمور آبی هرروز کنار رودخونه باهم بازی می کردند و حرف می زدند خرگوشی دلش می خواست مثل سمور آبی شنا کنه و همیشه می گفت 《 خوش به حال سمور آبی که می تونی شنا کنی و《 اون طرف رودخونه هم بری و ببینی
.آهو کوچولو هم مثل خرگوشی دلش می خواست اون طرف رودخونه رو ببینه تا اینکه یه روز وقتی خرگوشی و آهو کوچولو و سمور آبی با هم توپ بازی می کردند یهو توپ افتاد توی رودخونه . سمور آبی.هر چقدر دنبال توپ افتاد تا بگیرش ولی فایده ای نداشت. آب رودخونه ، توپ رو با خودش برد. خرگوشی و آهو کوچولو با ناراحتی برگشتند خونه شون
اما سمور آبی وقتی رسید به خونه شون به بابا سمور و مامان سمور 《 امروز توپمون افتاد توی رودخونه و آب با خودش《 برد . من میگم یه عالمه چوب کنار رودخونه بزاریم تا دیگه توپمونو با خودش نبره بابا سمور لبخند زد و گفت 《 چرا چوب بزاریم ؟ پل می سازیم . روی رودخونه یه پل بزرگ می سازیم تا همه حیوونای جنگل بتونند از روش رد بشن و اون طرف رودخونه هم《 ببینن و حتی توپ بازی هم کنند《 سمور آبی با خوشحالی گفت 《 هورااا . آخ جون . چه فکر خوبی . الان میرم به خرگوشی و آهو کوچولو هم خبر میدم .فردای اون روز بابا سمور و مامان سمور و سمور آبی از شیر جنگل اجازه گرفتند که پل بسازند شیر جنگل غرشی کرد و گفت 《 اشکالی نداره. فقط محکم بسازید که حیوونایی مثل من و فیل بزرگ هم بتونیم از روی پل《 رد بشیم و اون طرف رودخونه هم ببینیم بابا سمور و مامان سمور قول دادند که با کمک سمور آبی و سمور های دیگه که کنار رودخونه زندگی می کردند یه پل محکم و
.بزرگ بسازند. بعد از چند روز پل ساخته شد . یه پل چوبی محکم و زیبا و بزرگ