تخم‌مرغ طلایی(قصه کودکانه)

با قصه کودکانه دیگری همراه شما هستیم. امیدوارم از قصه‌ای که امروز برای شما کودکان ترجمه شده لذت ببرید. برای مشاهده قصه‌ کودکانه(متن) لطفا به سایت مراجعه کنید.

تخم‌مرغ طلایی(قصه کودکانه)

هریا، آرایشگر فقیری در کلبه کوچکش تنها زندگی می‌کرد و تمام وقتش را به کارش اختصاص داده بود. هر آن چه او به دست می‌آورد کافی بود تا نیازهایش را برآورده کند.

غروب بود و هریا هنگام برگشتن از کار گرسنه بود. با خودش فکر کرد: امشب چه غذایی درست کنم؟ سپس صدای قدقد مرغی را بیرون از کلبه‌اش شنید. هریا فکر کرد و برای گرفتن مرغ آماده شد: این مرغ ضیافت خوبی برای من درست خواهد کرد.

با کمی دقت توانست مرغ را بگیرد. در حالی که قصد داشت او را بکشد مرغ جیغ کشید و گفت: لطفا مرا نکش ای مرد مهربان! من کمکت خواهم کرد. هریا متوقف شد. با اینکه از حرف زدن مرغ شگفت زده شده بود پرسید: چطور می‌توانی به من کمک کنی؟

مرغ گفت: اگر زندگی‌ام را به من ببخشی، هر روز برایت یک تخم‌ طلایی خواهم گذاشت. چشمان هریا از تعجب و شادی باز ماند. او با شنیدن این قول شگفت زده شد. هریا گفت: یک تخم‌ طلایی! برای هر روز! اما چرا باید حرفت را باور کنم؟ ممکن است دروغ بگویی. مرغ گفت: اگر فردا یک تخم طلایی نگذاشتم تو می‌توانی مرا بکشی. بعد از این قول: هریا مرغ را رها کرد و برای روز بعد منتظر ماند.

صبح روز بعد، هریا یک تخم‌مرغ طلایی بیرون کلبه‌اش پیدا کرد و مرغ کنار آن نشسته بود. هریا از خوشحالی فریاد زد: درسته! تو واقعا می‌توانی یک تخم طلایی بگذاری! او این ماجرا را برای کسی تعریف نکرد چون می‌ترسید دیگران او را بگیرند.

از آن روز به بعد، مرغ هر روز یک تخم طلایی می‌گذاشت. هریا نیز برای جبران به خوبی از او نگهداری می‌کرد. خیلی زود او ثروتمند شد.

اما او طمع کرد و فکر کرد: اگر شکم مرغ را باز کنم، می‌توانم یک باره همه تخم‌های طلایی را به دست آورم. مجبور نیستم منتظر بمانم تا مرغ هر روز یک تخم بگذارد.

آن شب مرغ را به داخل خانه‌اش آورد و کشت. اما ناامید شد. او هیچ تخم طلایی پیدا نکرد. حتی یکی.

هریا فریاد زد: چه کار کردم؟ حرص و طمع من باعث شد مرغ را بکشم. اما دیگر خیلی دیر بود.

در ادامه متن قصه را به زبان اصلی می‌خوانیم.

The Golden Egg

This Short Story The Golden Egg is quite interesting to all the people. Enjoy reading this story.

Haria, a poor barber lived alone in his small hut. He was dedicated to his work. And whatever he earns was enough to fulfill his needs.

One evening, after returning from work, Haria was hungry. “What shall I cook tonight?” he thought. Just then he heard a hen clucking outside his hut. “That hen would make a great feast for me,” thought Haria and prepared to catch the hen.

With a little effort he was able to catch the hen. As he was about to kill the hen, it squeaked, “Please do not kill me, O kind man! I will help you.” Haria stopped. Though he was surprised that the hen spoke, he asked, “How can you help me?”

“If you spare my life, I will lay a golden egg everyday for you,” said the hen. Haria’s eyes got widened in delight. Haria was surprised to hear this promise. “A golden egg! That too everyday! But why should I believe you? You might be lying,” said Haria. “If I do not lay a golden egg tomorrow, you can kill me,” said the hen. After this promise, Haria spared the hen and waited for the next day.

The next morning, Haria found a golden egg lying outside his hut and the hen sitting beside it. “It is true! You really can lay a golden egg!” exclaimed Haria with great delight. He did not reveal this incident to any one, fearing that others would catch the hen.

From that day onwards, the hen would lay a golden egg everyday. In return, Haria took good care of the hen. Very soon, Haria became rich.

But he became greedy. He thought, “If I cut open the hen’s stomach, I can get out all the golden eggs at once. I do not have to wait for the hen to lay the golden eggs one by one.”

That night, he brought the hen to the interior portion of his house and killed the hen. But to his dismay, he found no golden eggs. Not even one.

“What have I done? My greed had made me kill the hen,” he wailed. But it was too late.

 

غازی با تخم‌‌های طلایی(قصه کودکانه)

دوستان عزیز سلام. با قصه کوتاه کودکانه دیگری درکنار شما هستیم. قصه‌های کودکانه زیادی در مجموعه قصه‌های کودکان سایت وجود دارد که از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه شده است. با ما همراه باشید و از شنیدن قصه امروز لذت ببرید.

غازی با تخم‌‌های طلایی(قصه کودکانه)

مرد فقیری در یک دهکده زندگی می‌کرد. او یک غاز داشت که تخم‌مرغ‌های زیادی می‌گذاشت. اما تخم‌ها متفاوت با تخم‌مرغ‌هایی که دیگران می‌گذاشتند بود.

غاز مرد فقیر هر روز یک تخم‌مرغ طلایی می‌گذاشت. مرد فقیر تخم‌مرغ را به شهر برده و آن را فروخت. او از فروش تخم‌مرغ پول بسیاری به دست آورد. او مرد خوشحالی بود.

یک روز با خودش گفت: هر روز من فقط یک تخم‌مرغ به دست می‌آورم. چرا همه تخم‌‌مرغ‌ها را یک جا نداشته باشم. قطعا خیلی ثروتمند می‌شوم. خب من غاز را می‌کشم و تمام تخم‌مرغ‌ها را بر می‌دارم.

به این ترتیب مرد فقیر غاز را کشت. اما چه چیزی پیدا کرد؟

غاز مثل غازهای دیگر بود. او نتوانست حتی یک تخم‌مرغ طلایی پیدا کند. غاز مرد.

از آن روز به بعد مرد تخم‌مرغ‌های طلایی‌اش را برنداشت و مثل سابق هر روز یکی بر می‌داشت.

در ادامه متن اصلی قصه را به زبان اصلی می‌خوانیم.

The Goose That Laid Golden Eggs 

Once in a village lived a poor man. He had a goose. It laid eggs. But these eggs were different from the eggs laid by other eggs.

The poor man’s goose laid a golden egg everyday.

The poor man took the egg to the town and sold it.

He got a lot of money by selling the golden egg. He was a happy man.

One day he said to himself, “I get one golden egg only everyday. Why not I have all the eggs at a time. Then I will become very rich. So, I will kill the goose and take all the eggs.”

And so the poor man killed the goose.

And what did he find?

The goose was like any other goose. He could not find a single golden egg. The goose died.

From that day the man did not get his golden egg, he used to get everyday.

دوستانی برای همیشه( قصه کودکانه)

دوستان عزیز سلام. امیدوارم حالتون خوب باشه. امروز یک قصه جذاب از مجموعه قصه‌های آفریقایی براتون ترجمه کردیم. با ما همراه باشید تا از خوندنش لذت ببرید. برای مشاهده قصه‌های دیگر به سایت سمینا مراجعه کنید.

دوستانی برای همیشه( قصه کودکانه)

موش و قورباغه‌ای با هم دوست بودند. هر صبح قورباغه برای ملاقات دوستش از مرداب خارج می‌شد و به گودالی کنار درخت می‌رفت تا او را ببیند. هنگام ظهر نیز به خانه بر می‌گشت.

موش در شرکت دوستش خوشحال بود و غافل از این بود که دوستش کم‌کم به یک دشمن تبدیل می‌شود. دلیلش چی بود؟ قورباغه احساس خجالت می‌کرد چون هر روز موش را ملاقات می‌کرد اما موش به تنهایی تلاشی برای ملاقات با او انجام نداده بود.

یک روز احساس کرد به اندازه کافی تحقیر شده است. وقتش رسیده بود که موش را ترک کند. انتهای یک نخ را به اطراف پایش و انتهای دیگر را به دم موش وصل کرد. به عقب پرید و موش را به دنبال خودش کشید.

قورباغه به درون برکه افتاد. موش سعی کرد خودش را آزاد کند اما ‌نتوانست و خیلی زود در برکه غرق شد. بدن پف کرده‌اش به سمت بالا حرکت کرد.

شاهینی موش را شناور روی سطح برکه دید. به پایین حرکت کرد. موش را به چنگال و منقارش گرفت و به نزدیک‌ترین شاخه درختی نزدیک شد. قورباغه نیز به بیرون از آب افتاد. عمیقا سعی می‌کرد تا خودش را آزاد کند. شاهین خیلی زود به مبارزه خود پایان داد.

در آفریقا یک ضرب المثلی دارند: اگر برای آسیب به کسی نقشه می‌کشی مطمئن باش اول برای خودت اتفاق می‌افتد. (چاه مکن بهر کسی/ اول خودت دوم کسی.)

در ادامه متن اصلی قصه را به زبان انگلیسی می‌خوانیم.

Friends Forever : African Stories

Let us enjoy reading this one of African Stories of Friends Forever. 

A mouse and a frog were friends. Every morning the frog would hop out of his pond and go to visit his friend who lived in a hole in the side of a tree. He would return home at noon.

The mouse delighted in his friend’s company unaware that the friend was slowly turning into an enemy. The reason? The frog felt slighted because though he visited the mouse everyday, the mouse on his part, had never made an attempt to visit him.

One day he felt he had been humiliated enough. When it was time for him to take leave of the mouse, he tied one end of a string around his own leg, tied the other end to the mouse’s tail, and hopped away, dragging the hapless mouse behind him.

The frog dived deep into the pond. The mouse tried to free himself but couldn’t, and soon drowned. His bloated body floated to the top.

A hawk saw the mouse floating on the pond’s surface. He swooped down, and grabbing the mouse in his talons, flew to the branch of a nearby tree. The frog, of course, was hauled out of the water too. He desperately tried to free himself, but couldn’t and the hawk soon put an end to his struggles.

In Africa they have a saying: ‘Don’t dig too deep a pit for your enemy, you may fall into it yourself’.

 

دارا(قصه کودکانه)

امروز برای شما کودکان عزیز سمینا قصه‌ای از ادبیات جهان آماده کردیم. مجموعه قصه‌های کودک سمینا، قصه‌های آموزنده‌ای را برای مادران گرامی فراهم آورده تا برای کودکان دلبند خود بخوانند. مجموعه کامل قصه‌های کودکانه سمینا را می‌توانید در قسمت دسته بندی‌های سایت مشاهده کنید.

دارا

دارا یک چوپان بود. او مرد خوب وانسان عاقلی بود. او فرماندار استان شد. عده‌ای از مردم او را دوست نداشتند. آن‌ها نزد پادشاه رفتند و گفتند: دارا یک دزد است. او پول مردم را می‌گیرد و در جعبه‌ای نگهداری می‌کند. همیشه پول‌ها را با خودش همه جا می‌برد حتی هنگامی که سوار شتر می‌شود.

پادشاه به مرکز فرمانداری دارا رفت. دارا سوار شترش می‌شد با جعبه‌ای که جلوی خود گذاشته بود. پادشاه عصبانی شد و به دارا گفت: همین حالا در جعبه را باز کن. می‌خواهم داخل آن را ببینم.

دارا جعبه را باز کرد. فقط وسایلی مخصوص چوپانی درون آن بود. دارا با صدایی فروتن به پادشاه گفت: این کت درسی به من می‌دهد؛ وقتی به آن نگاه می‌کنم به یاد گذشته‌ام می‌افتم و احساس فروتنی می‌کنم.

پادشاه خوشحال شد و دارا را به عنوان فرماندار استان دیگری هم انتخاب کرد. پس از آن همه مردم کشور او را دوست داشتند.

در ادامه متن اصلی قصه را به زبان انگلیسی با هم می‌خوانیم.

Dara 

Dara was a shepherd. He was a good man. He was also a wise man. He became the governor of a province.

Some people do not like Dara. They went to the king and said, “Dara is a thief. He takes money from the people. He keeps the money in a box. He takes the money always with him on his camel.”

The king went to Dara’s province. Dara was then riding on his camel with a box in front of him. The king was angry. He said to Dara, “Open your box now. I want to look into it.”

Dara opened the box. There were only items meant for the shepherd in the box.

Dara said to the king in humble voice, “Thios coat teaches me a lesson. I look at it often. I think of my past. I feel humble.”

The king was glad. He made Dara Governor of one more provinces.

Thereafter the people of the whole country liked Dara.

شن‌های بخشش (قصه کودکانه)

کودکان عزیز امروز قصه کوتاهی، از مجموعه قصه‌های ترجمه شده سمینا درباره دو دوست برای شما انتخاب کرده‌ایم. امیدواریم از شنیدن آن لذت ببرید.

دو دوست در صحرا قدم می‌زدند. در طول سفر درباره موضوعی بحث کردند. یکی از آن‌ها به صورت دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی به صورتش خورده بود آسیب دید اما بدون این که چیزی بگوید، روی شن نوشت: امروز بهترین دوستم به من سیلی زد.

آن‌ها به راه رفتن ادامه دادند تا این که به یک آبادی رسیدند و تصمیم داشتند در آن‌جا حمام کنند. دوستی که سیلی خورده بود در باتلاقی گیر افتاد و درحال فرو رفتن بود. اما دوستش او را نجات داد. بعد از این که از فرو رفتن در باتلاق نجات پیدا کرد و سرحال شد، روی یک سنگ نوشت: امروز بهترین دوستم زندگی‌ام را نجات داد.

دوستی که سیلی زده بود و جان او را نجات داد از او پرسید: بعد از این که به تو صدمه زدم، روی شن‌ها نوشتی و حالا روی سنگ می‌نویسی، لطفا بگو چرا؟

دوستش گفت: وقتی کسی به ما آسیب می‌زند باید آن را روی شن بنویسیم تا باد‌های بخشش آن را پاک کنند. اما اگر دوستی کار خوبی در حق ما می‌کند باید روی سنگ ثبت کنیم تا باد نتواند آن را از بین ببرد.

در ادامه متن انگلیسی داستان را با هم می‌خوانیم.

Sands of Forgiveness 

Two friends were walking through the desert. During some point of the journey they had an argument and one friend slapped the other one in the face. The one who got slapped was hurt, but without saying anything, wrote in the sand….Today my best friend slapped me in the face.

They kept on walking until they found an oasis where they decided to take a bath. The one who had been slapped got stuck in the mire and started drowning. But the friend saved him. After he recovered from the near drowning, he wrote on a stone….Today my best friend saved my life.

The friend who had slapped and saved his best friend asked him….After I hurt you you wrote in the sand and now, you write on a stone. Why?

The other friend replied….When someone hurts us we should write it down in sand where winds of forgiveness can erase it away. But when someone does something good for us, we must engrave it in stone where no wind can ever erase it.

 

خدمتکار وفادار (قصه کودکانه)

امروز با قصه کوتاه دیگری در خدمت شما هستیم. پدران و مادران عزیز می‌توانند با مراجعه به سایت سمینا قصه مورد علاقه کودک خود را انتخاب کنند و برای او بخوانند. اگر مایل هستید از قصه‌های صوتی انتخاب کنید، وارد لینک شوید.

خدمتکار وفادار

پادشاهی برده‌های بسیاری داشت. یکی از آن‌ها سیاه پوست بود و به پادشاه وفادار بود. پادشاه نیز او را بسیار دوست داشت.

روزی پادشاه روی شتری نشسته و در حال حرکت بود. بعضی از برده‌ها در جلو او راه می‌رفتند. بقیه نیز پشت او حرکت می‌کردند. خدمتکار سیاه پوست نیز سوار بر اسب در کنار پادشاه حرکت می‌کرد.

پادشاه جعبه‌ای داشت که درون آن پر از مرواریدهای زیبا بود. در راه جعبه در خیابان باریکی افتاد و شکست. جعبه تکه تکه شد و مرواریدها روی زمین لیز خوردند.

پادشاه به خدمتکارش گفت: برو و مرواریدها را بیاور. خیلی زود آن‌ها را می‌خواهم. برده‌ها فرار کردند و مرواریدها را جمع کردند و برداشتند. اما برده سیاه آن محل را ترک نکرد.

او در کنار اربابش بود و از او محافظت می‌کرد. او مراقب زندگی اربابش، نه مرواریدهای اربابش بود. او یک خدمتکار واقعی و وفادار بود.

پادشاه این کار خدمتکار را دید و هدایای بسیاری به او داد.

 

در ادامه متن انگلیسی قصه را با هم می‌خوانیم.

 

A True Servant 

A king had a large number of slaves. One of them was very black. He was true to the king. So the king loved him greatly.

One day the king went out on a camel. Some slaves walked in front of the king. Others went behind the king. The black slave rode on a horse by the side of his master – The King.

The King had a box. There were pearls in it. On the way the box fell down in a narrow street. It broke into pieces. The pearls rolled on the ground.

The king said to his slaves. “Go and take the pearls. I do not want them any longer,” said the king.

The slaves ran and gathered the pearls. They took those pearls. The black slave did not leave his place.

He was by the side of his master. He guarded his master. He cared for the life of his master. He did not care for the master’s pearls. He was the true servant.

The king observed the attitude of the servant and gave him many gifts.

 

 

خرس و دو مسافر (قصه کودکانه)

 

دوستان عزیز سلام

امروز قصه کوتاه دیگری از مجموعه داستان حیوانات برای شما ترجمه کردیم. هدف ما جلب خوشحالی کودکان و یادگیری مطالب اخلاقی از طریق قصه‌های کوتاه است. مادران عزیز می‌توانند با مراجعه به مجموعه قصه کودکان قصه‌های جذابی را برای آن‌ها بخوانند.

خرس و دو مسافر

دو مسافر در جنگل قدم می‌زدند.

قبل از ورود به جنگل قول دادند که در هنگام خطر از یکدیگر مراقبت کنند. آن‌ها وارد جنگل شدند.

بعد از مدتی، به طور غیرمنتظره با یک خرس رو به رو شدند.

مسافر اولی قولش را فراموش کرد و بدون مراقبت از دوستش از درخت بالا رفت.

مسافر دومی نمی‌دانست چطور از درخت بالا رود. رو به رو شدن با خرس، آن هم تنهایی غیر ممکن بود.

لحظه‌ای فکر کرد و خودش را روی زمین انداخت و نقش یک مرده را بازی کرد.

خرس نزدیک او آمد. او را بو کرد و کنار رفت چون فکر می‌کرد او مرده است.

بعد از این که خرس رفت مردی که بالای درخت رفته بود پایین آمد و از مسافر همراهش پرسید: خرس به تو چه گفت؟

مسافر دومی گفت: دوستی که تو را در هنگام خطر رها می‌کند، باور نکن.

وعده‌های بزدل محقق نمی‌شود.

 

در ادامه متن قصه را به زبان اصلی( انگلیسی) می‌خوانیم.

 

The Bear and The Travelers 

Two travelers were walking across the forest. 

Before they entered the forest they promised to help each other in times of danger. They were going into the forest. 

After a while, they unexpectedly face a big bear. 

The first traveler forgot his promise. He climbed up a tree without caring for his friend. 

The second traveler does not know how to climb a tree. To face the bear alone was also not possible. 

He thought for a second and fell on the ground. He acted like a dead man. 

The bear came close to him. It smelled him and went away thinking that he was dead. 

After the bear left, the man on the top of the tree came down and asked the fellow traveler, “What did the bear tell you?” 

“Do not believe a friend who lets you down in times of danger” said the second traveler. 

The promises of the coward do not stand a test. 

 

پادشاه و لباس جادویی (قصه کودکانه جهان)

دوستان عزیز، قصه کودک امروز از بخش داستانی انتخاب و ترجمه شده است. پدران و مادران می‌توانند از این قصه‌های کودک شبانه برای هنگام خوابیدن کودک استفاد کنند. اگر مایل به شنیدن قصه‌های صوتی هستید یا می‌خواهید هر شب یکی از آن را برای کودکتان پخش کنید، لطفا از این لینک وارد شوید. امیدوارم از داستان امروز لذت ببرید.

لباس جادویی

پادشاه بزرگی به پسرش گفت: پسرم! من حال خوبی ندارم. سریعا یک دکتر خوب خبر کن.

پادشاه حال خیلی خوبی نداشت. اما مدام تکرار می‌کرد: من مریضم. من مریضم.

او بسیار تنبل بود، به این خاطر بیمار شد.

دکتر حاذقی آمد و پادشاه را معاینه کرد و به او گفت: شما بیمار نیستید، بلکه بسیار سرحال و قوی هستید.

پادشاه عصبانی شد و گفت: حرفت را باور ندارم. تو یک احمق هستی. سپس دستور داد سر دکتر را قطع کنند.

دکتر دیگری آمد و گفت: اوه پادشاه! یک شب در لباس مردی که خوشحال است بخوابید، مطمئن باشید بعد از آن شاد و سرحال خواهید بود.

شاه خدمتکارانش را صدا زد و به آن‌ها گفت: بروید و لباس یک مرد خوشحال را برایم بیاورید. خدمتکاران به جستجوی مرد خوشحالی رفتند. مردم ثروتمندی را دیدند. اما آن‌ها گفتند: ما خوشحال نیستیم. ما فقیر هستیم.

مرد فقیری گفت: ما مردان فقیر همیشه ناراحت هستیم. لباس ما برای پادشاه شما فایده‌ای ندارد.

خدمتکاران به طرف شخص فقیری(گدا) رفتند که در حال قهقهه زدن و آواز خواندن بود و روی چمن‌ها غلت می‌زد. خدمتکاران به او گفتند: تو مرد شادی هستی، لباست را به ما بده تا آن را برای شاه ببریم. من هیچ وقت لباسی نداشتم.

خدمتکاران داستان را برای پادشان تعریف کردند. شاه از قصرش خارج شد و سخت کار کرد. او شاد بود و مردم نیز شاد بودند. این درسی بود که پاداش گرفت.

The Magic Shirt

A great king said to his son. “Son! I am not well. Go and bring a good doctor.”

The king was not really well. But he said, “I am sick. I am sick.”

He was lazy. So he fell sick.

A great doctor came. He examined the king.

He said, “You are not sick. You are well and strong.”

The king was angry. “I do not believe you. You are a fool.” The king cut off the doctor’s head.

Another doctor came. He said, “Oh King! Sleep one night in the shirt of a man who is happy. You will be happy and well.”

The king called his servants. He said to them, “Go and get me a shirt of a happy man.”

The servants went in search of a happy man. They saw some rich people. The rich people said, “We are NOT happy. We are poor.”

The poor people said, “We poor men are always unhappy. So our shirts will not be useful to your king.”

The servants went to a beggar. He was laughing and singing. He was rolling on the grass. The servants said to him. “You are a happy man. Give us your shirt. We will take it to the king.”

The beggar said, “I have no shirt at all.”

The servants told this story to the king. He learnt a lesson. He went out of his palace. He worked hard. He was happy. The people were also happy.

بزهای نادان (قصه کودکانه)

بچه‌های عزیز سلام

امروز قصه کودکانه کوتاه دیگری را برای شما عزیزان ترجمه کردیم. امیدواریم از خواندن آن لذت ببرید.

بزهای نادان

بزی مجبور بود از رودخانه کوچکی عبور کند. تخته باریکی برای عبور از رودخانه قرار داشت. بز با شادمانی روی آن راه می‌رفت. در این حال بز دیگری از رو به رو به سمت او می‌آمد.

بزی اولی فریاد زد: برو عقب! صبر کن.. اول من از رودخانه رد می‌شوم سپس تو بیا و رد شو.

بز دومی در حالی که گریه می‌کرد گفت: چرا باید این کار را بکنم؟ من اول آمدم اینجا پس من باید اول رد شوم.

بز اولی فریاد زد: نه… من اول آمدم. و با عصبانیت اضافه کرد: برو عقب یا پرتت می‌کنم کنار. وایسا و ببین.

بز دوم با عصبانیت گفت: من اول پرتت می‌کنم.

دو بز شروع به مشاجره و جدل کردند. هر دوی آن‌ها عصبانی شدند و به یکدیگر حمله‌کردند. در نهایت هر دو بز نادان توی رودخانه پر آب افتادند.

در ادامه متن اصلی داستان را با هم می‌خوانیم.

 

The Foolish Goats 

A goat had to cross a small river. A narrow plank was across the river. The goat was walking on it happily.

On the opposite side it saw another goat coming towards it.

“Go back” shouted the first goat. “Wait…I will cross the river first. Then you can come.”

“Why should I?” cried the second goat. “I came first here so I should cross first,” the second one said.

“No…I came first,” shouted the first goat. It further added, “Go away or I will kick you,” and added “Wait and see.” The first goat said angrily.

“I will kick you first.” The second goat also said angrily.

The two goats started the arguing. Both the goats got very angry. They attacked each other. At last both the foolish goats fell into the water running in the river.

روباه و خرگوش (قصه کودکانه)

دوستان عزیز قصه کودک امروز از مجموعه حیوانات انتخاب و ترجمه شده که در قسمت زیر با هم می‌خوانیم. برای شنیدن قصه‌های صوتی کودک می توانید به بخش قصه صوتی کودک مراجعه کنید.

روباه و خرگوش

یک روز خرگوشی هنگام غروب در حال قدم زدن بود و از دیدن نور و زیبایی طبیعت لذت می‌برد. ناگهان، روباهی به او نزدیک شد، خرگوش ترسید و فکر کرد که فرار کند. اما روباه نزدیک آمد و به او گفت: آرام باش دوست من، نباید از من بترسی. من می‌خواهم دوست تو باشم و آسیبی به تو نخواهم زد.

روباه با کلام شیرین با خرگوش صحبت کرد و خیلی زود خرگوش به دام روباه افتاد. خرگوش روز به روز به روباه نزدیک‌تر می‌شد.

یک روز روباه، او را برای ناهار دعوت کرد. خرگوش که بهترین لباسش را پوشیده بود به خانه روباه رسید. روباه خوشامدگویی گرمی با او کرد. سپس آب هویج مورد علاقه خرگوش را به او تعارف کرد. اما خرگوش بعد از نوشیدن آب هویج، همچنان گرسنه بود.

خرگوش از روباه پرسید: دوست من، هنوز هیچ غذایی نپختی؟

روباه خندید و گفت: برای من آماده است چون من می‌توانم یک ناهار خام داشته باشم.

در نهایت، روباه با چنگالش او را گرفت و خورد.

در ادامه متن اصلی قصه را به زبان اصلی آن می‌خوانیم:

Friend of The Rabbit

One day, a rabbit was taking a stroll in the evening. He was busy enjoying the light breeze and the bounty of nature. Suddenly he spotted a fox approaching him. The rabbit got scared and thought of running away. But the fox came up to him and said, “Relax friend, don’t be afraid of me. I want to be your friend. I will not harm you.”

The fox poured out such sweet talk that soon the rabbit fell right into his trap. Day by day the rabbit became a close friend of the fox.

One day, the fox invited the rabbit for lunch. The rabbit, dressed in his finest suit, reached the fox’s house. The fox gave the rabbit a warm welcome. Then he offered him the rabbit’s favourite dish carrot juice. But even after drinking the carrot juice, the rabbit was still hungry.

He asked the fox, “Friend, has the lunch not been cooked yet?”

 

The fox smiled and said, “Mine is ready because I can have raw lunch.”

 

With these words, the fox pounced on the rabbit and ate him up.