گردنبند مورچه خانم

اسم قصه: گردنبند مورچه خانم??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع : فراموشی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، شب جشن عروسی ملخ خانم و ملخ خان بود
همه حیوونای جنگل دعوت بودند مخصوصا مورچه خانم با گردنبند طلاییش که خیلی جشن عروسی دوست داشت و هروقت به مهمونی و جشن عروسی دعوت میشد ، گردنبند طلاییشو گردنش می انداخت
مورچه خانم لباس های مهمونی شو از توی کمد بیرون آورد و پوشید. بعد کشوی ِدراوِر رو بازکرد تا گردنبند رو بیرون بیاره و گردنش بندازه ولی با تعجب دید گردنبندش توی کشو نیست
.همه جای کشو رو گشت ولی خبری از گردنبند نبود مورچه خانم از ترس شروع کردن به گریه کردن
با خودش گفت 《گردنبندم کجاست ؟ نکنه وقتی خونه نبودم دزد اومده و گردنبندمو برده !!! وای الان خاله کفشدوزک میاد.دنبالم تا بریم عروسی
توی همین فکرها بود که زنگ لونه ی مورچه خانم به صدا دراومد
《خاله کفشدوزک پشت در بود و با دیدن قیافه ناراحت مورچه خانم پرسید 《 چی شده مورچه خانم ؟ چرا ناراحتی ؟
《 مورچه خانم گریه کنان گفت 《گردنبندم ! گردنبندم گم شده من بدون گردنبندم عروسی نمیام
《 خاله کفشدوزک گفت《همه جای خونه رو گشتی ؟
《 !!مورچه خانم گفت《 همیشه گردنبندمو میزاشتم توی کشو و در کشو رو قفل می کردم ولی حالا نمی دونم چرا نیست
خاله کفشدوزک با مهربونی گفت《من یه گردنبند نقره ای دارم . الان میرم از خونه میارم و بنداز گردنت. از عروسی که
《برگشتیم کمکت می کنم گردنبندتو پیدا کنی مورچه خانم جواب داد: نه . من فقط گردنبند خودمو میخوام . بدون اون نمیام عروسی تو برو
.هر چقدر خاله کفشدوزک اصرار کرد مورچه خانم با گردنبند نقره ای جشن عروسی ملخ خانم و ملخ خان بره فایده ای نداشت
وقتی مورچه خانم تنها شد جلوی آیینه دراور رفت تا اشکهاشو پاک کنه یهو چشمش افتاد به چیزی که از پشت دراور برق میزد
《!خم شد و دستشو دراز کرد تا چیز براقو برداره . از تعجب خشکش زد و گفت گردنبندم ! گردنبندم اینجا چیکار میکنه ؟
بعد توی فکر رفت و با خودش گفت 《آهان فهمیدم. چند شب پیش که از مهمونی موش کوچولو برگشتم یادم رفت گردنبندمو بزارم توی کشو و افتاده پشت دراور
در همین موقع مورچه خانم گردنبند طلاییشو با خوشحالی به گردنش انداخت و به ساعت نگاه کرد و گفت خوبه هنوز عروسی تموم نشده برم عروسی تا هم خاله کفشدوزکو خوشحال کنم هم ملخ خانم و ملخ خان
مورچه خانم سریع از لونه بیرون اومد و خوشحال و خندان به جشن عروسی ملخ خانم و ملخ خان رفت.

رادیو قصه کودک

خاله سمینا 

رادیو قصه صوتی

میمون کوچولو و حیوانات جنگل

اسم قصه: میمون کوچولو و حیوانات جنگل ???
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: بیماری _ عیادت

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :
توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوانات زیادی کنار هم با خوبی و خوشی زندگی می کردند
هرروز صبح زود خروس کاکلی با قوقولی همه حیوانات جنگل را از خواب بیدار می کرد و همگی بعد از بیدار شدن از خواب و شستن دست و صورت ، کنار برکه جمع می شدند تا صبحونه بخورند
خاله خرسه صبحونه مفصل آماده می کرد و همه حیوانات جنگل از خاله خرسه تشکر می کردند و با اشتها صبحونه
.می خوردند
یک روز صبح که مثل همیشه حیوانات جنگل کنار برکه جمع شده بودند و خاله خرسه مشغول پذیرایی کردن بود ، پرسید《پس میمون کوچولو کجاست؟ چرا نیومده صبحونه بخوره ؟》
.صدای پچ پچ حیوانات جنگل بلند شد
《خانم زرافه گفت 《خاله خرسه راست میگه . همه اومدن جز میمون کوچولو
《آقا سنجاب گفت《یعنی چی شده ؟ میمون کوچولو زودتر از همه مون هر روز میومد برکه ولی امروز چرا نیومده؟
《خاله خرسه گفت《 بهتره یکی از ما دنبالش برِه
آقا سنجاب گفت《من میرم. لونه ی میمون کوچولو نزدیک لونه ی منه
《!وقتی آقا سنجاب پای درخت نارگیل رسید، با صدای بلند گفت میمون کوچولو! میمون کوچولو
《 میمون کوچولو با صدای ضعیف از توی لونه گفت 《آقا سنجاب ! من مریض شدم . نمی تونم بیام پیشتون . ببخشید
《آقا سنجاب پرسید《سرما خوردی ؟
《میمون کوچولو دوباره با صدای ضعیف از توی لونه جواب داد : بله
.آقا سنجاب به برکه برگشت و سرماخوردگی میمون کوچولو رو برای حیوانات جنگل تعریف کرد
《خاله خرسه گفت 《من سوپ می پزم تا میمون کوچولو بخوره و حالش خوب بشه
یک ساعت بعد خاله خرسه با ظرف سوپ در دست به همراه حیوانات جنگل به لونه ی میمون کوچولو بردند و از میمون
کوچولو عیادت کردند
میمون کوچولو بعد از خوردن سوپ گفت 《به به ! چه سوپ خوشمزه ای ! مرسی خاله خرسه به فکرم بودی و مرسی از همه
《شما که به عیادتم اومدید . الان حالم خوب شد
خاله خرسه و حیوانات جنگل خوشحال شدند و برای سلامتی میمون کوچولو دعا کردند

رادیو قصه کودک 

رادیو قصه صوتی 

خاله سمینا

توپ پاره

اسم قصه: توپ پاره ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: بازسازی وسایل کهنه

آدرس کانال تلگرام?

? @childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه توپ کوچولو، اول صبح، وقتی همه حیوونای جنگل خواب بودند ، زیر درخت موز گریه میکرد .میمون کوچولو یه خمیازه بلندی کشید . بعد زیر درخت رو نگاه کرد و آروم آروم از درخت پایین اومد
. گریه توپ کوچولو با دیدن میمون کوچولو قطع شد
《میمون کوچولو پرسید《 چی شده ؟ چرا اول صبح گریه می کنی ؟
《 توپ کوچولو زد زیر گریه. میمون کوچولو با ناراحتی گفت《 گریه نکن. بگو ببینم چی شده ؟ شاید تونستم کمکت کنم
توپ کوچولو گریه کنان گفت 《 هیچکی نمی تونه به من کمک کنه . از بس که دیروز بچه ها به من لگد زدند بدنم درد گرفته .
بعدش منو توی جنگل انداختند و رفتند
.میمون کوچولو نگاهی به توپ کوچولو انداخت
بعد فکر کرد 《چه توپ قشنگی هم بوده . به نظرم درستش کنم و ببرمش برای تولد پیشی ملوس آخه اون خیلی توپ دوست داره
.میمون کوچولو گفت《من ، تو رو می برمت خونه ام》و توپ کوچولو رو از روی زمین برداشت و رفت روی تنه ی درخت
در همین موقع سنجاب کوچولو ، میمون کوچولو و توپ کوچولو رو دید و پرسید 《 چیکار میکنی ؟ اون چیه توی دستت ؟》
میمون کوچولو از تنه ی درخت پایین اومد و گفت 《 یه توپ پاره ست . به نظرت این توپ رو درستش کنم و به پیشی ملوس که امشب تولدشه هدیه بدم ، خوشحال میشه ؟
سنجاب کوچولو با خوشحالی گفت : چرا که نه . پیشی ملوس خیلی توپ دوست داره . منم میام کمکت تا باهم توپ رو درست کنیم .سنجاب کوچولو به لونه شون رفت و یه عالمه نخ کامواهای رنگی به خونه میمون کوچولو آورد
میمون کوچولو هم نخ و سوزن آورد و قسمتهای پاره ی توپ رو دوخت و با دیدن نخ کامواهای رنگی ذوق زده شد و گفت ! وا ای! چه کامواهای قشنگی
سنجاب کوچولواول کاموای سبز بعد آبی بعد قرمز بعد بنفش بعد صورتی بعد زرد و آخر هم سفید دور توپ بست و یه روبان آبی هم روی توپ زد .وقتی توپ حاضر شد ، سنجاب کوچولو و میمون کوچولو به جشن تولد پیشی ملوس رفتند . پیشی ملوس با دیدن توپ با کامواهای رنگی حسابی خوشحال شد و از سنجاب کوچولو و میمون کوچولو تشکر کرد
. توپ کوچولو هم از اینکه پیشی ملوس ازش مواظبت می کنه و قیافه اش تغییر کرده ، خیلی خوشحال شد

 

گردش آبی

قصه های زیبا از خاله سمینا را گوش کنید :

اسم قصه: گردش آبی ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: بازیگوشی

آدرس کانال تلگرام?

 @childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا و یه روز گرم تابستونی، حیوونای جنگل تصمیم گرفتند همگی به گردش برن
خرس مهربون گفت : بهتره یه قایق درست کنیم و بندازیم توی رودخونه .بعد همگی سوار بشیم و تا آبشار بریم و گردش کنیم
《حیوونای جنگل همگی دست زدند و گفتند 《 هورااااا
َسمور های آبی یه قایق بزرگ ساختند تا همه بتونند سوار بشند
از بین حیوونای جنگل، فیل کوچولو از همه بیشتر خوشحال بود و هیجان داشت
فیل کوچولو گفت : آخ جون. خیلی دوست دارم با قایق برم نزدیک آبشار
اما وقتی میخواست سوار قایق بشه ، شیر ، سلطان جنگل ، گفت 《نخیر فیل کوچولو نباید سوار قایق بشه سنگین و بزرگه .خرس مهربون جواب داد نه .سمورهای آبی قایق بزرگی درست کردند و همه ، جا میشن
وقتی همه حیوونای جنگل سوار قایق شدند و قایق حرکت کرد ، فیل کوچولو با هیجان ، آب رودخونه و ماهی ها رو تماشا میکرد و بالا و پایین می پرید
شیر که عصبانی شده بود، گفت بچه جون ! آروم بشین . الان همه مون می افتیم توی آب رودخونه
《 ! اما فیل کوچولو گوش نداد و به بالا و پایین پریدنش ادامه داد تا اینکه موشی جیغ زد و گفت 《 کمک ! کمک
. همه حیوونای جنگل برگشتند به سمت موشی . .یکی از چوب های قایق
تَرک برداشته بود و آب رودخونه زیر پای موشی بالا اومده بود و پاهای موشی رو خیس کرده بود
《 شیر دوباره عصبانی شد و گفت 《دیدید گفتم فیل کوچولو نباید توی قایق بیاد
《 خرس مهربون نزدیک فیل کوچولو شد و گفت《فیلی جون ! تو باید آروم بشینی
خرگوش کوچولو ، موشی رو بغل کرد و زیر نور آفتاب برد تا پاهاش خشک بشن
ِ
آقا ببری و خانم ببری که پارو می زدند ، قایق رو نگه داشتند تا دو تا از سمور های آبی بَرن یه تخته چوب بیارن و ترک
. برداشتن قایق رو درست کنند
《وقتی تعمیر قایق تموم شد ، فیل کوچولو که کف قایق نشسته بود،به موشی گفت《ببخشید تقصیر من بود
موشی خندید و گفت《 اشکالی نداره. منم از خرگوشی ممنونم منو بغل کرد تا پاهام خشک بشن
《فیل کوچولو به شیر گفت《ازاین به بعد به حرفتون گوش می کنم
《شیر دستی به خرطوم فیل کوچولو کشید و گفت《ممنون
. وقتی قایق به نزدیکی های آبشار رسید ، آقا ببری و خانم ببری، قایق رو نگه داشتند و همه حیوونای جنگل پیاده شدند
قایق رو کنار رودخونه با طناب به درخت نزدیک آبشار بستند و آبشار و رنگین کمانی که بالای آبشار پیدا شده بود ، تماشا کردند و یه روز گرم تابستانی رو به خوبی و خوشی گذراندند

مداد رنگی های خرگوشی

اسم قصه: مداد رنگی های خرگوشی???
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: بخشش
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه خرگوش کوچولو با مامان خرگوش و بابا خرگوش زندگی می کرد
. خرگوش کوچولو نقاشی خیلی دوست داشت و هرروز نقاشی می کشید
. خرگوش کوچولو یه عالمه مداد رنگی داشت و خیلی دوستشون داشت
با مداد آبی توی دفتر نقاشی ، ابر می کشید . با مداد زرد ، خورشید می کشید ، با مداد قرمز ، یه عالمه گل می کشید ، با مداد
. سبز ، چمن و درخت می کشید و با مداد قهوه ای و مداد سیاه هم کلبه و دودکش می کشید
دوستای خرگوش کوچولو مثل خود خرگوش کوچولو نقاشی رو خیلی دوست داشتند و هرروز نقاشی می کشیدند اما دلشون
.می خواست مداد رنگی مثل مداد رنگی های خرگوش کوچولو داشته باشند
یه روز لاکی کوچولو و جوجه تیغی با دفتر نقاشی و مداد رنگی هاشون رفتند خونه خرگوش کوچولو تا با همدیگه نقاشی
. کنند
لاکی کوچولو با دیدن مداد رنگی های خرگوش کوچولو گفت 《 خوش به حالت خرگوشی ! مداد رنگی هات خیلی خوشگلن .
《میشه منم با مداد رنگی هات نقاشی کنم ؟
《 خرگوشی عصبانی شد و گفت 《 نه .خودت مداد رنگی داری
《 . لاکی کوچولو با ناراحتی گفت 《مداد رنگی هام کوچولو شدند
《 خرگوشی گفت 《 خب برو بخر
لاکی کوچولو گفت 《 آخه بابا لاکی گفته تا مداد رنگی هام تموم نشدند نباید مداد رنگی بخرم . میشه یکبار با مداد رنگیت
《نقاشی کنم ؟
خرگوشی مداد رنگی هاشو از روی میز برداشت و توی جعبه گذاشت. جوجه تیغی گفت 《 لاکی راست میگه . مداد رنگی هات
《 . خیلی خوشگلن. بابا جوجه تیغی به من هم گفته تا مداد رنگی هام تموم نشدند نمی تونم مداد رنگی جدید بخرم
《 خرگوشی با عصبانیت گفت 《 مداد رنگی هامو بهتون نمیدم
《 جوجه تیغی به لاکی کوچولو گفت 《 اشکالی نداره لاکی جون ! بیا با مداد رنگی های من نقاشی کن. هنوز کوچیک نشدند
اون روز لاکی کوچولو با مداد رنگی های جوجه تیغی یه نقاشی زیبا کشید و بعد هردو از خرگوشی خداحافظی کردند و به
.خونه هاشون رفتند
《 تعطیلات آخر هفته از راه رسید . بابا خرگوش گفت 《 بریم کنار رودخونه و یه هوایی بخوریم
《 خرگوشی گفت 《 آخ جون. منم دفتر نقاشی و مداد رنگی هامو میارم تا از رودخونه نقاشی بکشم
بابا خرگوش و مامان خرگوش و خرگوشی کنار رودخونه رفتند و روی تخته سنگ بزرگی نشستند . خرگوشی دفتر نقاشی شو
باز کرد و وقتی می خواست در جعبه مداد رنگی ها رو بازکنه ناگهان مداد رنگی ها از داخل جعبه ُسر خوردند و توی رودخونه
.افتادند
《!خرگوشی گریه کنان گفت 《 بابا ! مامان ! مداد رنگی هام
《 مامان خرگوش با مهربونی گفت 《 ناراحت نباش عزیزم. الان بابا میره توی رودخونه و مداد رنگی ها رو میاره
《 بابا خرگوش گفت 《 نمیشه برم توی رودخونه . عمق آب زیاده . ممکنه آب رودخونه منم با خودش ببره
《 خرگوشی گریه کنان گفت 《 حالا چیکار کنم؟ مداد رنگی ها ی قشنگمو آب برد
《 مامان خرگوش گفت 《 ناراحت نباش. فردا بازار میریم و مداد رنگی می خریم
《 خرگوشی گریه کنان گفت 《می خواستم از رودخونه نقاشی بکشم. من مداد رنگی می خوام
《! در همین موقع یه نفر از پشت سر خرگوشی و مامان خرگوش گفت 《 سلام خرگوشی
خرگوشی و مامان خرگوش سرشونو برگردوندند . لاکی کوچولو بود . لاکی کوچولو گفت 《 سلام خرگوشی ! سلام مامان
《خرگوش ! چی شده ؟چرا گریه می کنی خرگوشی ؟
خرگوشی برای لاکی کوچولو تعریف کرد می خواسته از رودخونه نقاشی بکشه یهو آب رودخونه مداد رنگی هاشو با خودش برده .لاکی کوچولو لبخند زد و گفت: ناراحت نباش خرگوشی ! منم امروز دفتر نقاشی و مداد رنگی هامو آوردم تا از رودخونه نقاشی بکشم. الان میرم مداد رنگی هامو میارم و پیش تو می شینم تا دوتایی باهم نقاشی بکشیم
لاکی کوچولو و خرگوشی روی تخته سنگ نشستند و نقاشی کشیدند . خرگوشی گفت :مرسی لاکی ! فردا که مداد رنگی خریدم ، اجازه میدم با مداد رنگی هام نقاشی بکشی
فردای اون روز خرگوشی به همراه مامان خرگوش و بابا خرگوش بازار رفتند و یه جعبه مداد رنگی خریدند و خرگوشی به
.قولی که به لاکی کوچولو داده بود عمل کرد

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

عصای بابایی

اسم قصه: عصای بابایی
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: پنهان کاری

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان:

یه صبح جمعه با مامان و بابا رفتم خونه ی مامانی و بابایی
یک ساعت بعد خاله پریا و شوهر خاله سهراب و پویا هم به خونه مامانی و بابایی اومدند
.من و پویا حسابی بازی کردیم و از منچ و مارپله بگیر تا گیم توی گوشی همراه مامان و بابا هامون
《 . بعد از ناهار پویا گفت 《 حوصله ام سررفته
《گفتم 《منم حوصله ام سر رفته. چیکار کنیم؟
در همین موقع بابایی ، عصا زنان و با یه بالشت توی دست ، گفت 《 من میرم بخوابم . چرت بعد از ناهار خیلی
《 می چسبه
《پویا با شیطنت نگاهم کرد . پرسیدم 《 چیه ! چرا اینطوری نگاه می کنی ؟
《 پویا جواب داد《 بهت میگم
《 گفتم 《 خب الان بگو
پویا در گوشم چیزی گفت که باعث شد بخندم .مامان و بابا و خاله پریا و شوهر خاله سهراب و مامانی با تعجب به من و پویا
.نگاه کردند
وقتی بابایی خوابید ، پویا به بهانه دستشویی رفتن از من دور شد و یواشکی و بدون اینکه کسی بفهمه توی اتاق بابایی رفت
.و عصای بابایی رو برداشت و از اتاق بیرون اومد و دوباره یواشکی رفت توی اتاق خواب کنار آشپزخونه
همون اتاقی که هر وقت مهمون ، خونه مامانی و بابایی میاد و شب بخواد بمونه ، مامانی رختخواب پهن می کنه تا بخوابه .
.وقتی پویا می خواست در اتاقو ببنده ، به من اشاره داد که توی اتاق برم
.مامان و بابا و مامانی و خاله پریا و شوهر خاله سهراب مشغول حرف زدن بودند که من وارد اتاق کنار آشپزخونه شدم
《 پویا گفت 《 خب الان با این عصا میشه یه نمایش کمدی بازی کرد. من میشم پیرمرد .تو هم نوه میشی
با اخم گفتم 《 نخیر. من پیرمرد میشم . تو هم نوه میشی 》و عصا رو گرفتم تا از دست پویا بگیرم ولی پویا عصا رو محکم
. گرفته بود 《 .با صدای بلند گفتم 《 عصا رو ول کن
اما پویا با حرص عصا رو از دستم کشید و گفت 《 ول نمیکنم. من از تو بزرگترم و من باید نقش پیرمرد رو بازی کنم . تو هم
《 نوه میشی
من و پویا درحال کشیدن عصا بودیم که ناگهان عصا از وسط شکست و نصف عصا توی دست من موند و نصف دیگه اش توی
. دست پویا
《… رنگ از صورت جفتمون پرید. گفتم 《 وای! اگه بابایی بفهمه چه بلایی سر عصاش آوردیم
《 پویا توی حرف من پرید و گفت 《 همش تقصیر توئه
《 گفتم 《 نخیر. تقصیر توئه گفتی با عصای بابایی نمایش بازی کنیم
پویا با صدای آروم گفت 《 بسه دیگه. الان مامان اینا
《 می فهمن عصای باباییو شکوندیم
《 گفتم 《 بیا قایمش کنیم
پویا خندید و گفت 《 عقل کل! بابایی سریع می فهمه که عصاش نیست و از مامانی می خواد که دنبالش بگرده .اگه قایم کنیم
《 مامانی پیداش میکنه
گفتم 《 پس بریم چسب بزنیم . چسب چوب .یادمه بابایی پایه یکی از صندلی های آشپزخونه رو با چسب چوب چسبوند .

《پویا گفت 《 فکر خوبیه. خب حالا چسب چوب کجاست ؟
《 گفتم 《 فکر کنم توی تراس باشه . من یواشکی میرم توی تراس و چسب چوب رو برمی دارم و میام
.آروم و بی سروصدا در اتاقو باز کردم. مامان و بابا و مامانی و خاله پریا و شوهر خاله سهراب هنوز مشغول حرف زدن بودند
. یواشکی رفتم توی تراس و چسب چوب رو برداشتم و سریع برگشتم توی اتاق پیش پویا
《 وقتی عصا رو داشتیم چسب می زدیم ، در اتاق زده شد . پویا گفت 《 در رو باز نکنی ها ! هنوز عصا خوب نچسبیده
. به حرف پویا گوش دادم ولی دوباره در اتاق زده شد
《 ! بابایی پشت در بود .بابایی گفت 《 نوه های عزیزم ! بیاد بیرون . من بیدار شدم . پویا جان ! امیر محمد جان
《 پویا گفت 《 وای ! خود بابایی پشت دره . اگه در رو باز کنیم می بینه چیکار کردیم
《 گفتم 《گفته بودم قایمش کنیم ولی تو گوش ندادی پویا فکری کرد و گفت 《 صبر کن ببینم . عصا دست ما دوتاست .بابایی هم بدون عصا نمیتونه راه بره . پس بابایی چطوری
《! اومده دم در اتاق
.هم من هم پویا از سوراخ در بیرون رو نگاه کردیم اما چیزی معلوم نبود
.دوباره بابایی در زد.مجبور شدم در رو باز کنم. بابایی با یه عصای دیگه که جدید هم بود روبرومون ایستاده بود
بابایی با دیدن تعجب من و پویا ، خندید و گفت 《 ای بچه های شیطون ! عصای منو برداشتید و شکوندید و حالا دارید چسب
《! می زنید
《پویا گفت 《 شما از کجا فهمیدید؟
بابایی گفت 《 وقتی عصا رو برداشتی پویا خان بیدار بودم ولی به روی خودم نیاوردم .خب الان هم بوی چسب چوب میاد
《 . معلومه که شکوندینش
《! من و پویا همزمان گفتیم 《 ببخشید بابایی
بابایی دستی به موهای من و پویا کشید و گفت 《 عیبی نداره. همون بهتر که شکست . دیگه عمرشو کرده بود. پوسیده شده
《. بود .منتظر بودم بشکنه تا از عصای جدیدم استفاده کنم . حالا بیاید باهم بریم هندونه بخوریم
. من و پویا و بابایی خوشحال و خندان به اتاق پذیرایی رفتیم و مشغول هندونه خوردن شدیم

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

 

الاغ بینوا و اسب مغرور

اسم قصه: الاغ بینوا و اسب مغرور
قصه گو : دنیا استکی❤️

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

مرغ دریایی کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: مرغ دریایی کوچولو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
موضوع: پشیمانی
گروه سنی : پنج سال به بالا

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان : 

یه روز آفتابی مرغ دریایی کوچولو همراه مامان مرغی و بابا مرغی و دوستانشون توی هوای خنک صبح دریا پرواز می کردند .
.اون روز خانواده های زیادی لب دریا اومده بودند تا تفریح و شنا کنند
. مرغ دریایی کوچولو خیلی دلش می خواست اوج بگیره و اون بالا بالا ها بره ولی خیلی زود بود اوج بگیره
.توی همین فکرها بود ناگهان چشمش افتاد به یه کلاه حصیری که روی سر یه دختر بچه بود
مرغ دریایی کوچولو به مامان مرغی گفت 《 وای مامان ! چه کلاه قشنگی روی سر اون دختر بچه ست . منم یکی از اونا
《 میخوام
مامان مرغی با مهربونی گفت 《عزیزم ! ما پرنده ها که
《. نمی تونیم کلاه سرمون بزاریم
مرغ دریایی کوچولو اخم کرد و گفت 《 چرا ؟ چرا ما
《پرنده ها نمی تونیم کلاه سرمون بزاریم؟
مامان مرغی جواب داد 《 آخه ما پرنده ها اگه کلاه سرمون بزاریم نمی تونیم پرواز کنیم . کلاه جلوی دیدمون برای پرواز رو
《 می گیره
《 مرغ دریایی کوچولو با شیطنت گفت 《 ولی من یه کاری می کنم که بتونیم با کلاه پرواز کنیم
.بعد به سمت دختر بچه پرواز کرد و هر چقدر مامان مرغی صداش زد ، اهمیتی نداد
مرغ دریایی کوچولو فوری با منقارش ، کلاه حصیری رو از روی سر دختر بچه برداشت و فرار کرد به سمت آسمون و به گریه
.دختر بچه هم توجهی نکرد
درهمین موقع سرعت پرواز مرغ دریایی کوچولو با کلاه حصیری کم شد و اصلا نتونست خوب بال بزنه و پیش مامان مرغی و
. بابا مرغی برگرده
مامان مرغی و بابا مرغی به محض دیدن مرغ دریایی کوچولو که نمی تونست با کلاه حصیری خوب پرواز کنه ، به سمتش
. رفتند. مامان مرغی ، کلاه حصیری رو از نوک مرغ دریایی کوچولو بیرون آورد و کلاه حصیری روی آب دریا افتاد
دختر بچه با دیدن کلاهش روی آب دریا خوشحال شد و بابای دختر بچه توی آب رفت و کلاه حصیری رو برداشت و به دختر .بچه داد
. مرغ دریایی کوچولو به مامان مرغی گفت 《ببخشید 》و بعد دوباره به سمت دختر بچه رفت و روی شن های ساحل نشست
دختر بچه با دیدن مرغ دریایی کوچولو گفت 《 ای وای ! الان می خواد دوباره کلاهمو برداره . کلاهمو بهت نمیدم مرغ
《! بدجنس
《 بابای دختر بچه خندید و گفت 《 نه دخترم ! به چشماش نگاه کن. پشیمونه . براش خوراکی بریز تا بخوره . گناه داره
《دختر بچه با تعجب پرسید 《 راست میگی بابا؟ پشیمونه ؟
《 بابای دختر بچه جواب داد 《 آره عزیزم. یه ذره پفیلا بریز روی شن تا بیاد بخوره . می خواد باهات دوست بشه
. دختر بچه با ذوق و شوق از توی پاکتی که توی دستش بود ، مقداری پفیلا روی شن های ساحل ریخت .
مرغ دریایی کوچولو مشغول خوردن پفیلا شد و دختر بچه و بابای دختر بچه با مرغ دریایی کوچولو عکس انداختند

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

هدیه جنگلبان

اسم قصه: هدیه جنگلبان
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع : وفاداری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه جنگلبان مهربون مواظب حیوونای جنگل بود
. و به خاطر همین حیوونای جنگل ؛ جنگلبان رو خیلی دوست داشتند
. یه شب خرگوشی همه حیوونای جنگل رو صدا زد تا وسط جنگل جمع بشن و باهم در مورد یه مسئله مهم حرف بزنند
《سنجاب کوچولو که مثل همیشه عجول بود ، گفت 《 زود باش خرگوشی ! چی شده؟ چرا گفتی بیایم اینجا؟
《 ..خرگوشی صداشو صاف کرد و گفت 《 میخوام یه خبر خوب بدم. فرداشب تولد جنگلبانه و
《 راکون کوچولو توی حرف خرگوشی پرید و گفت 《 تو از کجا میدونی ؟
《 خرگوشی گفت 《امروز صبح جنگلبان با گوشی همراهش حرف می زد و فهمیدم که فرداشب تولدشه
《سنجاب کوچولو پرسید 《 حالا ما باید چیکار کنیم ؟
《 خرگوشی جواب داد 《 من میگم جنگلبان همیشه مراقب ما بوده و هست . پس برای تولدش یه کادو بگیریم
راکون کوچولو خندید و گفت 《 آخه ما که از جنگل
《 نمی تونیم بیرون بریم . بعدشم جنگلبان ، انسانه و باید یه کادویی ، هدیه بدیم که به دردش بخوره
《 خرگوشی گفت 《 من یه فکری دارم
همه حیوونای جنگل با صدای بلند پرسیدند
《چه فکری ؟ 》
خرگوشی گفت 《 فردا صبح همه مون هر خوراکی که توی لونه هامون داریم و فکر می کنیم به درد جنگلبان میخوره رو از
《 . لونه هامون بیرون میاریم و وسط جنگل میزاریم
سنجاب کوچولو با هیجان گفت 《 آهان فهمیدم. جنگلبان فندق و گردو می تونه بخوره. من فردا فندق و گردو وسط جنگل
《 میزارم 《 خرگوشی گفت 《 آفرین به تو دوست باهوشم ! منم هویج از توی لونه ام میارم . جنگلبان هویج دوست داره
《 راکون کوچولو با ناراحتی گفت 《 اما من خوراکی ندارم که به درد جنگلبان بخوره
《! سنجاب کوچولو گفت 《 چرا نداری ! پس اون آلوها چی هستن که هرروز می خوری
《 راکون کوچولو گفت 《 یعنی جنگلبان ،آلو دوست داره ؟ آخه هیچ وقت ندیدم آلو بخوره
《 خرگوشی لبخندی زد و گفت 《 اشکالی نداره. آلوها رو بردار بیار .شاید جنگلبان دهنش آب افتاد و خورد
صبح فردای اون روز هر کدوم از حیوونای جنگل ، خوراکی هایی که توی لونه داشتند رو وسط جنگل بردند و وقتی جنگلبان
. اومد ، کنار خوراکی هاشون ایستادند و دست زدند
جنگلبان از دیدن خوراکی های خوشمزه که حیوونای جنگل برایش آورده بودند ، خوشحال شد و از ایشان تشکر کرد و به
.همراه ایشان مشغول خوردن خوراکی ها شد

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

قصه لینالونا

اسم قصه:??? لینالونا ???

قصه گو: آرین بقائی❤️

نویسنده و تصویرگر: کلر ژوبرت ✍

ویراستار: سهیلا امامی ?

آدرس کانال تلگرام?
 @childrenradio