دندون شیری(قسمت اول)

اسم قصه : دندان شیری🦷
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
سارا پریا دوتا خواهر دوقلوی کوچولو بودند که خیلی هم دیگه رو دوست داشتند. همیشه با هم بازی می‌کردند . با هم مهربون بودند و حرف مامانشون رو هم گوش می کردند.
یه شب وقتی موقع خوابیدن اونها بود، و دوتایی تو اتاقشون مشغول بازی بودند، مامانشون اومد و گفت:
(( سارا جون، پریا، عزیزم الان دیگه وقت خوابه ، اول مسواک زدن یادتون نره و بعد هم بخوابید تا صبح بتونید زودتر بیدار بشید.))
سارا و پریا که خیلی مامانشونو دوست داشتند، گفتند:
((چشم مامان جونم))
وقتی مامان رفت، سارا به پریاگفت:
(( پریا جون پاشو بریم))
وخودش زود بلند شد و مسواک و خمیر دندانش رو برداشت و به طرف دستشویی راه افتاد.
پریا گفت:((سارا جون، حالا تو برو مسواک تو بزن. من بعد میام.))
وقتی سارا رفت، دوباره پریا عروسک خوشگل و نازش رو برداشت وگفت:
(( ملوس جونم، بیابریم تو روبخوابونم، بعد برم مسواک بزنم)
و رفت روی تختش و عروسکش رو گذاشت کنارش و براش قصه گفت.
اماخودش هم کم کم خوابش برد….. صبح روز بعد که پریا و سارا از خواب بیدار شدند، وقتی داشتند صبحانه می‌خوردند، پریا یدفعه فهمید دندونش لق شده.. با خودش گفت:
(( وای خدا جونم.. دندونم.. چرا اینطوری شده.. ))
بعد یادش اومد که دیشب به حرف مادرش گوش نکرده و مسواک نزده و خوابیده..
پریا خیلی ناراحت بود. هر روز که می‌گذشت ،دندونش بیشترلق می شد واون بیشتر ناراحت بود.
یه روز تو اتاقش نشسته بود وداشت یواشکی گریه میکرد که سارا اومد تو اتاقش و وقتی دید پریا داره گریه می کنه، گفت:
((واای، پریا جونم.. چی شده، چرا گریه می‌کنی؟))
پریا گفت:(( من یه کار بدی کردم..
سارا گفت:(( مگه تو چه کار کردی؟))
پریا گفت:(( تنبلی کردم و یه شب مسواک نزدم .بعد الان دندونم لق شده. داره خراب میشه..))
سارا گفت:(( واای چقدر کار بدی کردی.. حالا میخوای چیکار کنی؟))
پریا گفت: (( نمیدونم. ولی میترسم به مامان جون بگم.آخه به حرفش گوش نکردم.))
سارا گفت:((عیب نداره خواهر جونم. ولی باید به مامان بگیم. من الان میرم به مامان میگم، تا تو رو به دندون پزشکی ببره..))
سارا رفت پیش مامانش. مامان مهربون سارا در حال خیاطی بود. آخه عید نوروز نزدیک بود .
مامان سارا داشت برای اون و پریا دوتا پیراهن خوشگل میدوخت.
سارا در کنار مادرش نشست و گفت:((مامان جون پریا یه کاری کرده که خیلی ناراحته و داره گریه میکنه..)) مامان سارا گفت :((چی شده عزیزم؟ مگه پریا چی کار کرده؟))
سارا گفت:(( پریا یه شب خوابش برده و دندونش رو مسواک نزده. حالا یکی از دندوناش لق شده و داره گریه میکنه.))
مامان سارا چرخ خیاطی را کنار گذاشت و با لبخند گفت:
(( عزیزم، برو به پریا بگو بیاد اینجا.))
پریا به همراه سارا از اتاقش اومد و با قیافه ناراحت کنار مامانش نشست و گفت :
((ببخشید مامان جون، قول میدم از این به بعد همیشه مسواک بزنم))
مامان سارا و پریا موهای نرم و طلایی پریا رو نوازش کرد و گفت:
(( عزیزم تو کار بدی کردی که مسواک نزدی.. ولی لق شدن دندونت به خاطر اینه که دیگه کم کم داری بزرگ میشی.))
بعد نگاهی به هر دوتاشون انداخت و گفت:
(( ببینید عزیزای من.. شما الان شش سالتونه و کم‌کم دندانهای شما که دندون شیری هست، می‌افته و بجاش دندون های سفید و خوشگل تر در میاد..))
سارا وپریا به هم نگاه کردند و دوتایی خندیدند.
مامان ادامه داد:
(( ولی باید قول بدین از این به بعد مرتب دندوناتون رو هر شب مسواک بزنید تا وقتی دندان‌های جدیدتون درآمد، سالم و سفید بمونه و هیچ وقت خراب نشه.))
پریا نگاهی به سارا کرد و گفت:
(( آخ جوون ..پس دندون من که می افته، دوباره در میاد))
سارا گفت:((پس دندون های منم می افته؟))
مامانش خندید وگفت:
(( آره عزیزم. توهم دندونات یکی یکی می افته و دوباره دندان های قشنگتری در میاری.))
سارا وپریا باهم گفتند((هورااا))
و دیگه ناراحت نبودند ..
اونا به مامانشون قول دادند که هیچوقت تنبلی نکنند و همیشه دندوناشون رو مسواک بزنند تا دندان های سفید و خوشگلی وسالمی داشته باشن.

رادیو قصه کودک
قصه صوتی کودکانه
خاله سمینا

راکون تنبل

اسم قصه: راکون تنبل
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۳ سال
موضوع: ناسزا گفتن
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان:
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، راکون کوچولو همراه مامان راکون و بابا راکون زندگی می کرد.
راکون کوچولو خیلی تنبل بود و همیشه توی تختخواب بود و دلش می خواست بخوابه .
هر وقت مامان راکون و بابا راکون، راکون کوچولو رو صدا می زدند تا از خواب بیدار بشه ، فقط چشماشو باز می کرد و دوباره می خوابید.
مامان راکون و بابا راکون نگران شدند و دلشون می خواست راکون کوچولو تنبل نباشه و از صبح تا شب توی تختخوابش نخوابه.
یه روز اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد .
اون روز صبح وقتی همه حیوونای جنگل از خواب بیدار شدند ، صدای شیپور فیلی رو شنیدند.
بعد فیلی گفت
(( توجه ! توجه ! مسابقه داریم ! یه مسابقه ی شگفت انگیز برای همه بچه ها))
راکون کوچولو با صدای شیپور و فیلی یهو از خواب پرید و از تختخواب پایین اومد و از اتاقش بیرون رفت .
مامان راکون و بابا راکون از دیدن راکون کوچولو تعجب کردند.
راکون کوچولو گفت (( سلام ! فیلی چه مسابقه ای رو میگه ؟))
مامان راکون و بابا راکون لبخند زنان جواب سلام راکون کوچولو رو دادند و گفتند (( نمی دونیم . باید از فیلی بپرسیم ))
تا روز مسابقه راکون کوچولو تنبلی رو کنار گذاشت و کمتر می خوابید و توی فکر بود که چه مسابقه ای قراره برای بچه های همسن و سال خودش برگزار بشه .فیلی با وجود اینکه مامان راکون و بابا راکون در مورد مسابقه پرسیده بودند ، گفته بود (( روز مسابقه ، معلوم میشه چه مسابقه ای برگزار میشه))
روز مسابقه رسید. همه حیوونای جنگل همراه بچه هاشون وسط جنگل جمع شدند تا فیلی اعلام کنه چه مسابقه ای بچه ها شرکت کنند .
فیلی گفت(( دوستان عزیز ! خیلی خوش اومدید . مسابقه ای که قراره برگزار بشه اسمش هست مسابقه ی توپ داخل سبد . هر بچه ای باید توپ ها رو داخل سبد بزرگها بندازه و تنبلی نکنه . اگه تنبلی کنه و تعداد کمی توپ داخل سبد بندازه ، می بازه ))
راکون کوچولو با شنیدن اسم مسابقه مشتاق شد و با سوت آغاز مسابقه شروع کرد به توپ انداختن توی سبد بزرگها .
وقتی سوت پایانی مسابقه زده شد، فیلی برنده رو اعلام کرد
(( برنده مسابقه ، راکون کوچولو ه .چون تعداد زیادی توپ داخل سبد انداخته . تبریک میگم . راکون کوچولو بیا روی سکو بایست تا جایزه بگیری ))
راکون کوچولو و مامان راکون و بابا راکون با شنیدن برنده شدن راکون کوچولو خوشحال شدند و همه ی حیوونای جنگل راکون کوچولو رو تشویق کردند.
از اون روز به بعد راکون کوچولو تنبلی رو کنار گذاشت و به موقع بیدار میشد و به موقع می خوابید .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

پیک نیک کنار برکه

اسم قصه : پیک نیک کنار برکه
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_تربیتی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
ننه زمستون کم کم چمدونش را می‌بست تا بار سفر ببندند و بره. بهارزیبا آماده اومدن بود و منتظر رفتن ننه زمستون.
اونروز هوا آفتابی بود. آسمون آبی بود و زیبا. پیشی کوچولو و بزی و خرگوشی تصمیم گرفتند تا با هم دیگه وسایلشون رو بردارند و برَند کنار برکه برای پیک نیک.
به خاطر همین هر کدام یک سبد خوراکی و وسایل بازی برداشتند و راه افتادند.
رفتند و رفتند تا رسیدن به کنار برکه ی زیبا.
کنار درخت بزرگ و برکه پرآب وسایلشون رو گذاشتند و توپشون رو برداشتند و مشغول شدند به بازی.
چند دقیقه که گذشت، پیشی که گربه تنبل و شکمو هم بود، گفت:(( من خسته شدم. دیگه نمی تونم بازی کنم. بریم خوراکی بخوریم..))
بزی گفت:((پیشی جون حالا تازه اومدیم. بیا یکم دیگه بازی کنیم.))
اما پیشی گرسنه شده بود. به حرف بزی گوش نکرد و رفت کنار برکه نشست. از خوراکیهای توی سبدش برداشت و شروع کرد به خوردن.
پیش خیلی تنبل بود. به خاطر همین هر چیزی که می خورد، آشغال رو مینداخت دور وبرش و توی برکه.
عمو کلاغ دانا که روی درخت نشسته بود و داشت نگاه می کرد؛ وقتی کار پیشی رو دید ناراحت شد. رفت نزدیک پیشی و گفت:((آهای پیشیِ تنبل، چرا آشغالهاتو میریزی تو برکه ؟))
پیشی همانطور که روی سبزه ها لم داده بود،
گفت:((دلم می خواد بریزم. مگه چی میشه؟ تازه آب اونها رو با خودش میبره.))
کلاغ دانا گفت:((تو نباید این کار را بکنی. اگر همه بخوان تو برکه آشغال بریزن، برکه پر از آشغال میشه و انقدر قشنگ نمیمونه.))
بزی و خرگوشی صدای پیشی و عمو کلاغ دانا را شنیدند، دوتایی اومدند پیش پیشی و وقتی کار بدش رو دیدند خیلی ناراحت شدند.
خرگوشی تند و تند آشغال ها را از کنار برکه جمع کرد و گفت:(( آقای کلاغ راست میگه. تو نباید آشغالا رو بریزی تو برکه.))
بزی هم رفت یک دونه کیسه مخصوص زباله که مامان بزی بهش داده بود را آورد و گفت:
(( خرگوش جونم آشغالا رو بریز توی کیسه.))
بعد به پیشی گفت:((مامان بزی همیشه به من میگه وقتی میریم تو جنگل، یا هرجای دیگه، نباید آشغال بریزیم یا به درخت آسیب برسونیم.))
پیشی حالا دیگه ناراحت شده بود. از کار بدش خجالت می کشید و فهمیده بود هیچ کس نباید موقع گردش در جنگل و یا هرجای دیگه، اونجا رو کثیف کنه، گفت:
(( من از شما معذرت می خوام. قول میدم دیگه هیچ وقت این کار بد رو تکرار نکنم.))
اون وقت کیسه مخصوص آشغال رو از بزی گرفت و هرچی زباله و آشغال دور و برش ریخته بود رو جمع کرد و داخل کیسه ریخت.وبعد هم همراه بزی وخرگوشی مشغول بازی شدند.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

من و غار علیصدر

اسم قصه: من و غار علیصدر
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
متن داستان
یه روز مامان با خوشحالی به خونه اومد و گفت
(( از طرف شرکتمون من و چند تا از همکارامو که خوب کار کردیم به یه تور همدان گردی با خانواده دعوت کردند ))
من و بابا ذوق زده به همدیگه نگاه کردیم و بعد به مامان نگاه کردیم .
بابا گفت (( عالیه . غار علیصدرهم می برند؟))
مامان جواب داد (( آره . اتفاقا یکی از برنامه های تور بازدید از غار علیصدره))
پرسیدم (( غار علیصدر چه جور جاییه؟))
بابا جواب داد (( یه غاربزرگ و طولانی که میشه با قایق ازش بازدید کرد.))
هیجان زده گفتم (( واقعا!!))
مامان گفت (( آره پسرم . غار علیصدر طولانی ترین غار آبی جهانه . قدیم ها مردم روستای علیصدر از این غار به عنوان مخزن آبی و سد آبی ازش استفاده می کردند))
دوباره هیجان زده شدم و گفتم (( آخ جون ! پس معلومه که غار دیدنی باید باشه. حالا کی میریم ؟))
مامان جواب داد (( همین جمعه با هواپیما پرواز می کنیم و میریم همدان ))
همون روز چمدونامونو بستیم و تا رسیدن روز جمعه دل توی دلم نبود. دوست داشتم از نزدیک غار علیصدر رو ببینم و قایق سواری کنم .
وقتی به غار علیصدر رسیدیم ، از زیبایی و نورپردازی جالبی که مسئولان غار گذاشته بودند ، شگفت زده شدم .
ما به همراه همکاران مامانم و خونواده هاشون توی نوبت ایستادیم تا سوار قایق بشیم .
وقتی سوار قایق شدیم ، گفتم (( میخوام لایو بزارم و به همه بگم که اومدیم غار علیصدر و اونایی که وقت نشده بازدید از غار کنند ، از لایو من غار رو بازدید کنند و ببینن))
بابا گفت (( فکر خوبیه . خیلی از دوستای منم هنوز غار علیصدر رو از نزدیک ندیدند . منم لایو میزارم تا اونا هم ببینن و لذت ببرن))
وقتی وارد پیجم شدم و گزینه لایو اینستاگرامو زدم فوری همه فامیل و دوستام لایو رو نگاه کردند و حسابی از من تشکر کردند .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

امید دیگه نمیترسه

اسم قصه : امید دیگه نمیترسه
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_تربیتی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

✅متن داستان
امید کوچولو اتاقش رو خیلی دوست داشت. آخه توی اتاقش خیلی چیزا داشت؛ خرسی مهربون، خرگوشی گوش دراز، الاغ خابالو ،پیشی کوچولو که مامانش براش درست کرده بود و ماشینهای کوکی و تختخواب قشنگ و نرم و خلاصه همه چی..
تازه کتاب های قصه هم داشت که مامانش هر روز میومد و براش میخوند.
امید دوست داشت همیشه روز باشه واون بتونه با اسباب بازیهاش بازی کنه و کارتون ببینه. آخه..آخه.. امید یکم از شب که هوا تاریک می شد ، می ترسید..
حالا دوباره شب شده بود و موقع خوابیدن امید و مامانش همراه امید اومده بود تو اتاقش.
مامان می خواست مثل هر شب گوشی تلفن همراهش رو روشن کنه و امید دوباره یکی دیگه از قصه های خاله سمینا رو گوش کنه و با شنیدن لالایی های قشنگ رادیو قصه ،راحت بخوابه.
اما، امید روی صندلی اتاقش نشست و گفت:(( مامان جون من دلم میخواد همیشه روز باشه. من ازشب بدم میاد!))
مامانش گفت:(( عزیزم خوب، اگر شب نباشه که ما راحت نمیتونیم بخوابیم و همیشه خسته میمونیم.))
امید گفت:(( آخه چرا خورشید خانم میره میخوابه؟ اونوقت همه جا تاریک میشه!))
مامان امید فهمید که امید از تاریکی میترسه.
گفت:((پسرم تو دیگه بزرگ شدی و نباید بترسی. ))
وهمانطور که کنار امید نشسته بود و امید را نوازش می کرد، گفت:(( پسرم، خورشید خانوم وقتی میخوابه، یکم از نورش رو میده به ماه. تا با نورکم ماه، ما و همه موجودات زمین، راحت بتونیم بخوابیم.))
امید گفت:(( اما.. من دلم میخواد پیش شما بخوابم..اینجا تاریکه.))
مامان امید بلند شد، پرده اتاق امید رو کنار زد وگفت:(( ببین چه رختخواب نرم و خوشگلی داری. اگر بیایی پیش مامان نمیتونی راحت بخوابی.
حالا بیا اینجا پسرم..ببین ماه چقدر قشنگه ..تازه ستاره ها هم خیلی خوشگلن.))
امید کنار مادرش ایستاد و از شیشه پنجره، ماه و ستاره ها رو دید و گفت: ((وااای چقدر قشنگه..!!))
مامانش گفت:(( پسرم امید جان.. حالا بیا همه جای اتاقت را با هم ببینیم))..
بعد در کمد لباس و کشوهای تختش رو یکی باز کرد و گفت:(( ببین پسرم.. اینجا هیچی نیست که تو بترسی.. هیچ جای اتاقت هیچ چیز ترسناکی نیست..))
بعد چراغ خواب رو روشن کرد و گفت:(( عزیزم.برو روی تخت خوشگلت بخواب تا من هم گوشی تلفن همراهم رو بیارم و دوتایی قصه امشب خاله سمینا را گوش کنیم.))
امید روی تختش خوابید. حالا دیگه از هیچی نمی ترسید.
صدای خاله سمینا را شنید:(( اینجا رادیو قصه.. شبتون بخیر. آسمون تو پر ستاره و ستاره هاتون، تو این شب زیبا، پر نور. از این که امشب دوباره صدای خاله سمینا را می شنوید ازصمیم قلب خوشحالم..))
امید خیلی خوشحال شد ..صدای خاله سمینای مهربون رو خیلی دوست داشت..دست مادرش رو که کنار تختش نشسته بود، گرفت.
چشمانش را بست و قصه اونشب که چهار زرافه بود رو گوش کرد و بعد هم با لالایی های قشنگ رادیو قصه آروم خوابید.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

چهار زرافه

اسم قصه: چهار زرافه🦒
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آموزش اعداد
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، چهار زرافه زندگی می کردند.
هر چهار زرافه دوست های صمیمی بودند و همه جای جنگل باهم می رفتند و بازی می کردند.
یه روز آفتابی وقتی چهار زرافه مثل همیشه توی جنگل قدم می زدند و باهم صحبت می کردند ناگهان یکی از زرافه ها داخل گودال افتاد .
سه زرافه دیگر ناراحت و غمگین شدند و فوری به کمک دوستشان رفتند و با سعی و تلاش دوستشان را از داخل گودال بیرون آوردند و نجات دادند.
در همین موقع شیر ، سلطان جنگل نزدیک چهار زرافه شد و گفت
(( سلام دوستان . حالتون خوبه ؟ ))
چهار زرافه با علامت سر جواب دادند ((حالشان خوبه ))
شیر ادامه داد (( از میمون کوچولو که بالای درخت بوده و دیده شکارچی ها تله گذاشته بودند تا من و حیوونای جنگل رو به دام بندازن شنیدم یکی از شما توی تله افتاده . خدارو شکر حال همه تون خوبه))
زرافه ای که داخل گودال افتاده بود ، گفت (( بله جناب شیر ! وقتی من توی گودال افتادم فوری دوستانم به کمکم اومدند و شکارچی ها فرار کردند . مطمئن باشید دیگه اینجا پیداشون نمیشه . ))
شیر لبخندی زد و از چهار زرافه خداحافظی کرد .چهار زرافه هم قدم زنان به راه خود ادامه دادند.‌

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

خرسی کوچولو میخواد بخوابه

اسم قصه : خرسی کوچولو میخواد بخوابه🐻😴
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_سرگرمی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

✅متن داستان:
خرسی و ببری و فیلی سه تا دوست بودند که هر روز توی جنگل بزرگ سبز با هم بازی میکردند. اونا دوستای خوبی بودند و همدیگر را خیلی دوست داشتند.
هوای جنگل حسابی سرد شده بود و برف زیادی هم سرتاسر درختها و زمین رو پوشونده بود وهمه جاحسابی خوشگل وسفید شده بود .
ببری و فیلی خوشحال وخندان از لونه هاشون اومده بودن بیرون تا برفارو ببینند و بازی کنن.
فیلی گفت:(( ببری جونم بیا با این برفا یه لونه برفی بزرگ درست کنیم.))
خرسی گفت:(( باشه. ولی باید برف زیادی جمع کنیم. بهتره صبر کنیم تا خرسی هم بیاد))
ببری گفت:(( آررره.. ولی چرا خرسی نیومده؟))
خرسی گفت:(( نمی دونم. شاید هنوز خوابه. بیا با هم یکم برف جمع می‌کنیم تا خرسی بیاد.))
و شروع کردن به بازی کردن و جمع کردن برف. هی برفها رو جمع کردن و ریختن رو هم. تا یه تپه کوچیک برف جمع شد..
اما هر چی گذشت، خرسی نیومد.
ببری گفت :((فیلی من خیلی نگرانم. بیا بریم دنبال خرسی.))
فیلی گفت:(( باشه . بیا بریم شایدم مریض شده باشه.))
دوتایی راه افتادن و رفتن به طرف لونه خرسی که یه کمی دورتر از لونه اونابود.
وقتی رسیدند، هر چی که در زدند، کسی در و باز نکرد. خرسی وببری شروع کردند به صدا کردن.
خرسی…خرسی جون..کجایی..؟
برف تا دم در لونه خرسی اومده بود و اونا فهمیدن خرسی و مامان خرسی از لونه شون بیرون نیومدن.
ببری گفت :(( وااای فیلی جون..چرا جواب نمیدن؟.. بیا بریم خونه. به مامانامون بگیم..))
فیلی گفت:((بریم))
همینطور که داشتند بر می گشتند، مامان فیلی ومامان ببری رو دیدن که داشتن دنبالشون می گردند وصداشون میکردند.
مامان ببری گفت:((کجا رفتین شما..؟))
ببری گفت:(( مامان جونم امروز خرسی نیومده بود بازی کنیم.ما رفتیم جلوی لونه شون. اما هرچی صدا کردیم جواب ندادن..))
فیلی هم با ناراحتی گفت :((آره فکر کنم مریض شدن..))
مامان ببری خندید و گفت :(( اوه..عزیزای من.. ناراحت نباشین. خرسی و مامانش مریض نشدن . فقط صدای شما رو نمی شنون..چون خوابیدن))
خرسی گفت:(( خوابیدن؟؟ چرااا؟؟ آخه خاله ببری جون.هنوز که شب نشده..))
مامان خرسی گفت:(( درسته عزیزم.. ولی خرس های مهربون، وقتی هوا سرد میشه و برف میاد باید بخوابند و وقتی هوا گرم شد دوباره بیدار میشن.))
مامان ببری گفت:((عزیزای من.. خاله خرسی درست میگه. وقتی که بهار بشه و هوا دوباره گرم بشه، خرسی بیدار میشه و دوباره میاد با شما بازی میکنه..))
خرسی وفیلی خیلی ناراحت شدن. آخه دلشون برای دوست خوبشون خرسی مهربون تنگ می شد.. اما خوب باید صبر می کردند تا بهار بیاد و اونا دوباره بتونن سه تایی با هم بازی کنند..
بعد ، فیلی و ببری برگشتند و دوباره شروع کردن به ساختن لونه ی برفی زیباشون..

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه
قصه های صوتی

امید گیاهان رو دوست داره

اسم قصه: امید گیاهان رو دوست داره
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_گیاهان
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
امید کوچولوی ما جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برنامه کودک نگاه می کرد.
تلویزیون کارتن دوستان جنگل رو نشون می داد.
آقای زرافه داشت گل میکاشت و می‌گفت : ((بچه‌ها ما باید گل‌ها و درختان رو دوست داشته باشیم و از اونها درست مراقبت کنیم .))
امید خیلی دلش میخواست یک گل خوشگل داشته باشه.
به مامانش گفت :(( مامان جون، من دلم میخواد یه گلدون پر از گلهای قشنگ داشته باشم. می تونم ؟))
مامانش گفت :(( آفرین پسرم. خیلی خوبه .بله می تونی.من میتونم یه دونه از گلدان های خودم رو بهت بدم که مال خودت باشه.))
بعد دست امید را گرفت و برده کنار پنجره.
توی طاقچه جلوی پنجره چندتا گلدون بود که امید هم اونا رو خیلی دوست داشت.
مامان امید گلدون پر از گلهای صورتی رو نشون امید داد و گفت:(( ببین .این گلدون مال تو خوبه پسرم؟))
امید خیلی خوشحال شد و گفت :(( آخ جونمی جون .. این گلدان با این گل های صورتی خوشگل مال منه..هورااا..))
مامانش گفت:(( ولی تو باید ازش خوب مراقبت کنی. هر روز بهش آب بدی وگلهاش رو نچینی. باشه؟))
امید گفت:(( آره مامان جون. من از این به بعد هر روز دیگه بهش آب میدم. هر روز..))
مامان امید یه دونه آب پاش قرمز کوچیک پلاستیکی رو به امید داد وگفت:(( پسرم، این آب پاش مال تو. گلدونت رو میذارم کنار پنجره اتاقت. و تو باید هر روز بهش آب بدی.))
مادر امید گلدون کوچیک خوشگل وپر گل رو برداشت وبرد گذاشت کنار پنجره اتاق امید.
امید اونروز چند بار به گلش آب داد. فردای آن روز هم وقتی بیدار شد، فوری آب پاشش رو برداشت و به گلش آب داد.
اما….چند روز که گذشت؛ امید دیگه یادش رفت که باید به گلش آب بده.
یه روز که مامانش اومد تا اتاق امید رو تمیز کنه، دید گلهای گلدون امید پژمرده شده وچندتا از برگهاش هم ریخته!
..
امید رو صدا کرد وگفت :(( امید جان ،پسرم . مگه تو گلت رو آب نمیدی؟))
امید گفت :(( چرا مامان جون همون روز که شما گفتی چند بار بهش آب دادم. یه روز دیگه هم آب دادم…))
مامانش گفت :((وااای ..گلهات رو ببین چقدر پژمرده شدن!))
امید گفت:(( آخه یادم رفت که باید بهش آب بدم!))
مامان گفت:(( پسرم گلها هم مثل ما احتیاج به آب دارند و باید هر روز بهشون بدی. ولی نه زیاد و چند بار. فقط روزی یکبار.))
امید گفت:(( باشه.. ببخشید مامان جون. من دیگه قولِ قول میدم که هر روز بهش آب بدم.))
مامانش گفت:((آفرین پسرم. اینطوری میتونی گل های قشنگی داشته باشی.))
امید آب پاشش رو پر از آب کرد و به گلش آب داد. مامانش هم برگ‌های زرد و گرفت و گفت:(( امید حواست باشه که باید از گلت خوبِ خوب مراقبت کنی تا یه گلدون خیلی قشنگ و خوب داشته باشی.)
از اونروز به بعد امید هر روز به گلش آب میداد وازش نگهداری میکرد.
گلدون امید حالا پرشده بود از گلهای صورتی وخوشگل..

رادیوقصه کودک

جیرجیرک و شب تابک

اسم قصه: جیرجیرک و شب تابک✨
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_سرگرمی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
توی یک باغ پر از گل و سبزه دو تا دوست کوچولو بودند که روزها می‌خوابیدند و شبها با همدیگه بازی و تفریح می‌کردند..
کوچولوهای من..عزیزای نازنین؛ حتما تعجب کردین وقتی گفتم شبها بازی میکنند وروزها میخوابند .. درسته؟..
اما عزیزای من درست شنیدین ..
چون خدای مهربون بعضی از حیوانات و حشرات را طوری آفریده که فقط در شبها میتونن بیدار بمونن .. مثل جغدها، خفاش ها و جیرجیرکها وشب تاب ها..
داشتم می گفتم. شب تابک که یک کرم شب تاب کوچولویه، شبها همیشه با خودش چراغ داره یعنی خدای مهربون اون رو طوری آفریده که شب ها همیشه نورانیه و میتونه اطرافش رو هم روشن کنه و اینطوری همه از نورش استفاده میکنند.
جیرجیرک هم یه حشره خیلی کوچولو و خوشگله که هم میتونه بپره و هم صدای خیلی خوبی داره و شبها آواز میخونه.
اون شب جیرجیرک وشب تابک دوتایی داشتند با هم بازی میکردند که یکدفعه عنکبوت سیاه از لونش اومد بیرون و گفت:(( چه خبرتونه؟ من می خوام بخوابم .اما نور وصدای شما دو تا نمیزاره بخوابم. از اینجا برین. جیرجیرک تو حق نداری دیگه آواز بخونی، شب تابک تو هم نورت رو خاموش کن ))
جیرجیرک خیلی ناراحت شد و گفت:(( باشه من دیگه آواز نمی خونم.))
شب تابک هم گفت:(( منم نورم رو خاموش می کنم. تا شما بتونید بخوابید.))
آقای عنکبوت با ناراحتی و غرور نگاهشون کرد و رفت که بخوابه.
جیرجیرک و شب تاب کوچیک هم که حسابی ناراحت شده بودن، رفتن یه گوشه باغ و ساکت نشستند.
حالا دیگه باغ ساکت شده بود . نه صدای آوازی بود و نه نور شب تاب.
آخه حشرات و جانوران عادت داشتن به صدای آواز جیرجیرک و نور شب تابک.
چون باعث می شد اونا از تاریکی نترسند و آروم خوابشان ببرد..
اون شب خاله سوسکه و آقا موشه و خرگوشی و کفشدوزک خانم هم بیدار شده بودند و خوابشون نمی برد..
خاله کفشدوزک از لونه اش اومد بیرون و دید همه همسایه ها هم بیرون ایستادن.
گفت :(( چه خبر شده؟ چرا همه جا تاریک و ساکته؟ جیرجیرک و شب تابک کجان؟))
خاله سوسکه گفت:(( نمیدونم، وای….اینجا چقدر ترسناک شده..))
هر کدوم یه چیزی می گفتن. تا اینکه آقا خرگوش دانا که از همه عاقل تر بود گفت:(( بهتره همگی با هم صداشون کنیم. شاید پیدا بشن. نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه..))
وشروع کردن باصدای بلند..
…جیرجیرک …….شب تابک….کجایین…..
شب تابک وجیرجیرک از دور صدای اونها رو شنیدند.بعد دوتایی تصمیم گرفتند تا جواب بدن.
شب تابک گفت :(( جیرجیرک من چراغم رو روشن میکنم . توهم آواز بخون. اینطوری اونا ما را پیدا می‌کند.))
وقتی جیرجیرک شروع کرد به آواز خوندن و شب تابک هم چراغش رو روشن کرد، همه حشرات و حیوانات باغ اونا رو دیدن به کنارشون رفتن و دورشون جمع شدند.
وقتی فهمیدن که عنکبوت باعث شده تا جیرجیرک نخونه و شب تابک نتابه خیلی ناراحت شدند.
آقا خرگوشه گفت:(( شما اشتباه کردید. نباید به حرف عنکبوت بدجنس گوش می کردید.حالا بیان تا با هم بریم سراغ عنکبوت تا با اون صحبت کنیم.))
بعد همگی به سراغ عنکبوت سیاه بدجنس رفتند.
آقاخرگوشه گفت:((هی عنکبوت بدجنس از لونه ات بیا بیرون.. تو حق نداری این حرفا رو بزنی. شب تابک باید نور پخش کنه و جیرجیرک هم باید آواز بخونه . اینطوری دیگه باغ ما تاریک و ترسناک نمیشه .))
عنکبوت که حالا فهمیده بود چه کار بدی کرده و خدای مهربون هر چیزی را به یک دلیل مهم آفریده و حق نداره به خاطر خودخواهی خودش جلوی کار شب تابک و جیرجیرک رو می گرفت، از جیرجیرک و شب تابک عذرخواهی کرد و به لونش برگشت.
از اون شب به بعد جیرجیرک هر شب آواز میخوند و شب تابک هم چراغش رو روشن میکرد تا همه در آرامش بخوابند و از هیچ چیز نترسند.

رادیو قصه کودک
قصه صوتی خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

یک روز برفی

اسم قصه: یک روز برفی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: قصه کودکانه

آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
علی و محمد و پویا سه تا دوست بودند که در یک آپارتمان بزرگ در همسایگی هم زندگی می کردند .
یک روز سرد زمستانی که برف زیادی هم اومده بود، علی وقتی کنار پنجره رفت دید روی درخت ها و باغچه و حیاط پر از برفه و زمین سفیدِ سفید شده.

علی خیلی خوشحال شد و گفت: ((جونمی جون، چقدر برف..))
مامانش اومد کنارش وگفت :(( آره، عزیزم. برف خیلی قشنگه ))
علی گفت:(( مامان جون میشه بریم تو حیاط برفها رو از نزدیک ببینیم و آدم برفی درست کنیم؟))
مامانش گفت:(( هوای بیرون خیلی سرده . اول باید لباس های گرمتری بپوشیم. اونوقت دو تایی با هم بریم .))
علی خیلی خیلی خوشحال شد و زود و تند حاضر شد. بعد ، کاپشن و کلاه و دستکشش رو هم آورد واونا رو هم پوشید. مامان علی هم یک سطل قرمز و یک هویج و دو تا دکمه برداشت.
وقتی به حیاط رسیدند، محمد و پویا همراه با مامان هاشون هم اونجا بودند. علی خیلی بیشترخوشحال شده بود، به طرف محمد و پویا رفت و گفت:((سلام بچه ها ، من و مامان میخوام آدم برفی درست کنیم. شماهم بیان. ))
محمد و پویا مشغول بازی بودند. به برف ها دست می‌زدند و می‌خندیدند.. برفها رو گلوله می کردند و پرت می کردند.

وقتی فهمیدند قراره آدم برفی درست کنند خیلی خوشحال شدند.
اونوقت با کمک ماماناشون شروع کردند به ساختن آدم برفی..
علی ومحمد وپویا با کمک مامانای مهربونشون برفا رو جمع می کردن ومی ریختن روی همدیگه .. تا اینکه کم کم آدم برفی ساخته شد.
علی گفت: (( هورااا..آدم برفی مون درست شد.. هورااا.. من کلاهم را میدم به آدم برفی))
پویا گفت:((خوب منم شال گردنم را دور گردن آدم برفی میندازم.))
محمد گفت:(( خوب پس منم کاپشنم رو میدم بهش..))
مامان پویا خندید و گفت :((پسرای گلم آدم برفی که نیاز به لباس نداره. اگه لباساتونو بدین به اون ، خودتون سرما میخورین. آدم برفی هم گرمش میشه و زودی آب میشه.))
محمد گفت :(( خوب پس حالا چکار کنیم..؟))
مامان علی سطل پلاستیکی قرمز رو گذاشت روی سر آدم برفی و گفت : (( این هم کلاهش))
بعد هویج رو گذاشت جای بینی آدم برفی و دکمه ها را هم جای چشاش. یه دونه جارو هم از گوشه حیاط آورد و داد دست آدم برفی..
و اونوقت همگی با هم خندیدند.
آدم برفی خیلی خوشگل شده بود.

علی و پویا و محمد دیگه حسابی سردشون شده بود و باید برمی گشتند تو خونه تا سرما نخورند.
حالا دیگه اونا یه آدم برفی خوشگل داشتند و می تونستند از پشت پنجره اتاقشون هم همه برفهای سفید وهم اون آدم برفی زیبا رو تماشا کنند.
وقتی به خونه برگشتند ،علی به مامانش گفت: ((چقدر امروز روز خوبی بود. حسابی با برفا بازی کردیم و آدم برفی ساختیم. از شما ممنونم مامان جونم. ))
مامان علی خندید و صورت علی رو بوسید و یه لیوان شیر گرم بهش داد تا خوب ِخوب گرم بشه.

رادیوقصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه