عصای بابایی

اسم قصه: عصای بابایی
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: پنهان کاری

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان:

یه صبح جمعه با مامان و بابا رفتم خونه ی مامانی و بابایی
یک ساعت بعد خاله پریا و شوهر خاله سهراب و پویا هم به خونه مامانی و بابایی اومدند
.من و پویا حسابی بازی کردیم و از منچ و مارپله بگیر تا گیم توی گوشی همراه مامان و بابا هامون
《 . بعد از ناهار پویا گفت 《 حوصله ام سررفته
《گفتم 《منم حوصله ام سر رفته. چیکار کنیم؟
در همین موقع بابایی ، عصا زنان و با یه بالشت توی دست ، گفت 《 من میرم بخوابم . چرت بعد از ناهار خیلی
《 می چسبه
《پویا با شیطنت نگاهم کرد . پرسیدم 《 چیه ! چرا اینطوری نگاه می کنی ؟
《 پویا جواب داد《 بهت میگم
《 گفتم 《 خب الان بگو
پویا در گوشم چیزی گفت که باعث شد بخندم .مامان و بابا و خاله پریا و شوهر خاله سهراب و مامانی با تعجب به من و پویا
.نگاه کردند
وقتی بابایی خوابید ، پویا به بهانه دستشویی رفتن از من دور شد و یواشکی و بدون اینکه کسی بفهمه توی اتاق بابایی رفت
.و عصای بابایی رو برداشت و از اتاق بیرون اومد و دوباره یواشکی رفت توی اتاق خواب کنار آشپزخونه
همون اتاقی که هر وقت مهمون ، خونه مامانی و بابایی میاد و شب بخواد بمونه ، مامانی رختخواب پهن می کنه تا بخوابه .
.وقتی پویا می خواست در اتاقو ببنده ، به من اشاره داد که توی اتاق برم
.مامان و بابا و مامانی و خاله پریا و شوهر خاله سهراب مشغول حرف زدن بودند که من وارد اتاق کنار آشپزخونه شدم
《 پویا گفت 《 خب الان با این عصا میشه یه نمایش کمدی بازی کرد. من میشم پیرمرد .تو هم نوه میشی
با اخم گفتم 《 نخیر. من پیرمرد میشم . تو هم نوه میشی 》و عصا رو گرفتم تا از دست پویا بگیرم ولی پویا عصا رو محکم
. گرفته بود 《 .با صدای بلند گفتم 《 عصا رو ول کن
اما پویا با حرص عصا رو از دستم کشید و گفت 《 ول نمیکنم. من از تو بزرگترم و من باید نقش پیرمرد رو بازی کنم . تو هم
《 نوه میشی
من و پویا درحال کشیدن عصا بودیم که ناگهان عصا از وسط شکست و نصف عصا توی دست من موند و نصف دیگه اش توی
. دست پویا
《… رنگ از صورت جفتمون پرید. گفتم 《 وای! اگه بابایی بفهمه چه بلایی سر عصاش آوردیم
《 پویا توی حرف من پرید و گفت 《 همش تقصیر توئه
《 گفتم 《 نخیر. تقصیر توئه گفتی با عصای بابایی نمایش بازی کنیم
پویا با صدای آروم گفت 《 بسه دیگه. الان مامان اینا
《 می فهمن عصای باباییو شکوندیم
《 گفتم 《 بیا قایمش کنیم
پویا خندید و گفت 《 عقل کل! بابایی سریع می فهمه که عصاش نیست و از مامانی می خواد که دنبالش بگرده .اگه قایم کنیم
《 مامانی پیداش میکنه
گفتم 《 پس بریم چسب بزنیم . چسب چوب .یادمه بابایی پایه یکی از صندلی های آشپزخونه رو با چسب چوب چسبوند .

《پویا گفت 《 فکر خوبیه. خب حالا چسب چوب کجاست ؟
《 گفتم 《 فکر کنم توی تراس باشه . من یواشکی میرم توی تراس و چسب چوب رو برمی دارم و میام
.آروم و بی سروصدا در اتاقو باز کردم. مامان و بابا و مامانی و خاله پریا و شوهر خاله سهراب هنوز مشغول حرف زدن بودند
. یواشکی رفتم توی تراس و چسب چوب رو برداشتم و سریع برگشتم توی اتاق پیش پویا
《 وقتی عصا رو داشتیم چسب می زدیم ، در اتاق زده شد . پویا گفت 《 در رو باز نکنی ها ! هنوز عصا خوب نچسبیده
. به حرف پویا گوش دادم ولی دوباره در اتاق زده شد
《 ! بابایی پشت در بود .بابایی گفت 《 نوه های عزیزم ! بیاد بیرون . من بیدار شدم . پویا جان ! امیر محمد جان
《 پویا گفت 《 وای ! خود بابایی پشت دره . اگه در رو باز کنیم می بینه چیکار کردیم
《 گفتم 《گفته بودم قایمش کنیم ولی تو گوش ندادی پویا فکری کرد و گفت 《 صبر کن ببینم . عصا دست ما دوتاست .بابایی هم بدون عصا نمیتونه راه بره . پس بابایی چطوری
《! اومده دم در اتاق
.هم من هم پویا از سوراخ در بیرون رو نگاه کردیم اما چیزی معلوم نبود
.دوباره بابایی در زد.مجبور شدم در رو باز کنم. بابایی با یه عصای دیگه که جدید هم بود روبرومون ایستاده بود
بابایی با دیدن تعجب من و پویا ، خندید و گفت 《 ای بچه های شیطون ! عصای منو برداشتید و شکوندید و حالا دارید چسب
《! می زنید
《پویا گفت 《 شما از کجا فهمیدید؟
بابایی گفت 《 وقتی عصا رو برداشتی پویا خان بیدار بودم ولی به روی خودم نیاوردم .خب الان هم بوی چسب چوب میاد
《 . معلومه که شکوندینش
《! من و پویا همزمان گفتیم 《 ببخشید بابایی
بابایی دستی به موهای من و پویا کشید و گفت 《 عیبی نداره. همون بهتر که شکست . دیگه عمرشو کرده بود. پوسیده شده
《. بود .منتظر بودم بشکنه تا از عصای جدیدم استفاده کنم . حالا بیاید باهم بریم هندونه بخوریم
. من و پویا و بابایی خوشحال و خندان به اتاق پذیرایی رفتیم و مشغول هندونه خوردن شدیم

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

 

الاغ بینوا و اسب مغرور

اسم قصه: الاغ بینوا و اسب مغرور
قصه گو : دنیا استکی❤️

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

مرغ دریایی کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: مرغ دریایی کوچولو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
موضوع: پشیمانی
گروه سنی : پنج سال به بالا

آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

متن داستان : 

یه روز آفتابی مرغ دریایی کوچولو همراه مامان مرغی و بابا مرغی و دوستانشون توی هوای خنک صبح دریا پرواز می کردند .
.اون روز خانواده های زیادی لب دریا اومده بودند تا تفریح و شنا کنند
. مرغ دریایی کوچولو خیلی دلش می خواست اوج بگیره و اون بالا بالا ها بره ولی خیلی زود بود اوج بگیره
.توی همین فکرها بود ناگهان چشمش افتاد به یه کلاه حصیری که روی سر یه دختر بچه بود
مرغ دریایی کوچولو به مامان مرغی گفت 《 وای مامان ! چه کلاه قشنگی روی سر اون دختر بچه ست . منم یکی از اونا
《 میخوام
مامان مرغی با مهربونی گفت 《عزیزم ! ما پرنده ها که
《. نمی تونیم کلاه سرمون بزاریم
مرغ دریایی کوچولو اخم کرد و گفت 《 چرا ؟ چرا ما
《پرنده ها نمی تونیم کلاه سرمون بزاریم؟
مامان مرغی جواب داد 《 آخه ما پرنده ها اگه کلاه سرمون بزاریم نمی تونیم پرواز کنیم . کلاه جلوی دیدمون برای پرواز رو
《 می گیره
《 مرغ دریایی کوچولو با شیطنت گفت 《 ولی من یه کاری می کنم که بتونیم با کلاه پرواز کنیم
.بعد به سمت دختر بچه پرواز کرد و هر چقدر مامان مرغی صداش زد ، اهمیتی نداد
مرغ دریایی کوچولو فوری با منقارش ، کلاه حصیری رو از روی سر دختر بچه برداشت و فرار کرد به سمت آسمون و به گریه
.دختر بچه هم توجهی نکرد
درهمین موقع سرعت پرواز مرغ دریایی کوچولو با کلاه حصیری کم شد و اصلا نتونست خوب بال بزنه و پیش مامان مرغی و
. بابا مرغی برگرده
مامان مرغی و بابا مرغی به محض دیدن مرغ دریایی کوچولو که نمی تونست با کلاه حصیری خوب پرواز کنه ، به سمتش
. رفتند. مامان مرغی ، کلاه حصیری رو از نوک مرغ دریایی کوچولو بیرون آورد و کلاه حصیری روی آب دریا افتاد
دختر بچه با دیدن کلاهش روی آب دریا خوشحال شد و بابای دختر بچه توی آب رفت و کلاه حصیری رو برداشت و به دختر .بچه داد
. مرغ دریایی کوچولو به مامان مرغی گفت 《ببخشید 》و بعد دوباره به سمت دختر بچه رفت و روی شن های ساحل نشست
دختر بچه با دیدن مرغ دریایی کوچولو گفت 《 ای وای ! الان می خواد دوباره کلاهمو برداره . کلاهمو بهت نمیدم مرغ
《! بدجنس
《 بابای دختر بچه خندید و گفت 《 نه دخترم ! به چشماش نگاه کن. پشیمونه . براش خوراکی بریز تا بخوره . گناه داره
《دختر بچه با تعجب پرسید 《 راست میگی بابا؟ پشیمونه ؟
《 بابای دختر بچه جواب داد 《 آره عزیزم. یه ذره پفیلا بریز روی شن تا بیاد بخوره . می خواد باهات دوست بشه
. دختر بچه با ذوق و شوق از توی پاکتی که توی دستش بود ، مقداری پفیلا روی شن های ساحل ریخت .
مرغ دریایی کوچولو مشغول خوردن پفیلا شد و دختر بچه و بابای دختر بچه با مرغ دریایی کوچولو عکس انداختند

قصه شب

قصه کودکانه صوتی
رادیو قصه کودک
سمینا

هدیه جنگلبان

اسم قصه: هدیه جنگلبان
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع : وفاداری
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه جنگلبان مهربون مواظب حیوونای جنگل بود
. و به خاطر همین حیوونای جنگل ؛ جنگلبان رو خیلی دوست داشتند
. یه شب خرگوشی همه حیوونای جنگل رو صدا زد تا وسط جنگل جمع بشن و باهم در مورد یه مسئله مهم حرف بزنند
《سنجاب کوچولو که مثل همیشه عجول بود ، گفت 《 زود باش خرگوشی ! چی شده؟ چرا گفتی بیایم اینجا؟
《 ..خرگوشی صداشو صاف کرد و گفت 《 میخوام یه خبر خوب بدم. فرداشب تولد جنگلبانه و
《 راکون کوچولو توی حرف خرگوشی پرید و گفت 《 تو از کجا میدونی ؟
《 خرگوشی گفت 《امروز صبح جنگلبان با گوشی همراهش حرف می زد و فهمیدم که فرداشب تولدشه
《سنجاب کوچولو پرسید 《 حالا ما باید چیکار کنیم ؟
《 خرگوشی جواب داد 《 من میگم جنگلبان همیشه مراقب ما بوده و هست . پس برای تولدش یه کادو بگیریم
راکون کوچولو خندید و گفت 《 آخه ما که از جنگل
《 نمی تونیم بیرون بریم . بعدشم جنگلبان ، انسانه و باید یه کادویی ، هدیه بدیم که به دردش بخوره
《 خرگوشی گفت 《 من یه فکری دارم
همه حیوونای جنگل با صدای بلند پرسیدند
《چه فکری ؟ 》
خرگوشی گفت 《 فردا صبح همه مون هر خوراکی که توی لونه هامون داریم و فکر می کنیم به درد جنگلبان میخوره رو از
《 . لونه هامون بیرون میاریم و وسط جنگل میزاریم
سنجاب کوچولو با هیجان گفت 《 آهان فهمیدم. جنگلبان فندق و گردو می تونه بخوره. من فردا فندق و گردو وسط جنگل
《 میزارم 《 خرگوشی گفت 《 آفرین به تو دوست باهوشم ! منم هویج از توی لونه ام میارم . جنگلبان هویج دوست داره
《 راکون کوچولو با ناراحتی گفت 《 اما من خوراکی ندارم که به درد جنگلبان بخوره
《! سنجاب کوچولو گفت 《 چرا نداری ! پس اون آلوها چی هستن که هرروز می خوری
《 راکون کوچولو گفت 《 یعنی جنگلبان ،آلو دوست داره ؟ آخه هیچ وقت ندیدم آلو بخوره
《 خرگوشی لبخندی زد و گفت 《 اشکالی نداره. آلوها رو بردار بیار .شاید جنگلبان دهنش آب افتاد و خورد
صبح فردای اون روز هر کدوم از حیوونای جنگل ، خوراکی هایی که توی لونه داشتند رو وسط جنگل بردند و وقتی جنگلبان
. اومد ، کنار خوراکی هاشون ایستادند و دست زدند
جنگلبان از دیدن خوراکی های خوشمزه که حیوونای جنگل برایش آورده بودند ، خوشحال شد و از ایشان تشکر کرد و به
.همراه ایشان مشغول خوردن خوراکی ها شد

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

پسری به نام محمد

اسم قصه: پسری به نام محمد
قصه گو : دنیا استکی

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

قصه لینالونا

اسم قصه:??? لینالونا ???

قصه گو: آرین بقائی❤️

نویسنده و تصویرگر: کلر ژوبرت ✍

ویراستار: سهیلا امامی ?

آدرس کانال تلگرام?
 @childrenradio

مسابقه طناب کشی

گوش کنید :

اسم قصه: مسابقه طناب کشی ⛳️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان : 

مسابقه طناب کشیَ
نویسنده : نوشین فرزین فرد
موضوع: رقابت
گروه سنی پنج سال به بالا
توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه روز شیر ، سلطان جنگل اعلام کرد 《 فردا برای تفریح و شادی می خوام توی جنگل یه مسابقه《.ی طناب کشی برگزار کنم《!! همه حیوونای جنگل با صدای بلند گفتند 《 هورااا《چند دقیقه بعد ببری پرسید 《 جایزه چیه ؟《بعضی از حیوونای جنگل پچ پچ کنان گفتند 《 راست میگه ببری! جایزه ی مسابقه چیه ؟《 . شیر غرشی کرد و گفت 《یه نیم تاج نقره ای.حیوونای جنگل تعجب کردند .تا به حال همچین جایزه ای توی مسابقه ها نبود《.خانم زرافه با صدای بلند گفت《 من توی مسابقه شرکت می کنم《ببری هم گفت 《 منم شرکت می کنم . من بلدم چطوری طناب رو بکشم تا برنده بشم. بعضی حیوونا هم اعلام آمادگی برای شرکت در مسابقه کردند روز مسابقه ، شیر ، حیوونا رو به دوگروه تقسیم کرد ببری و خرس مهربون و خرگوشی و میمون کوچولو گروه اول.خانم زرافه و سنجاب کوچولو و پاندا شکمو و لاکی کوچولو گروه دوم شدند. مسابقه با سوت کلاغ سیاه و داوری فیل بزرگ شروع شد. گروه اول طناب رو با قدرت کشیدند و گروه دوم هم سعی می کرد که طناب رو به طرف خودشون بکشند شیر روی صندلی اش نشسته بود و با دقت مسابقه رو تماشا می کرد .حیوونایی که توی مسابقه شرکت نکرده بودند و.تماشاچی بودند حسابی گروه اول و گروه دوم رو تشویق می کردند خانم زرافه از گروه دوم همون طوری که طناب رو می کشید گفت 《 لاکی ! بیشتر طناب رو بکش . بقیه هم همین طور  ما《 باید برنده بشیم ببری از گروه اول به خرس مهربون و خرگوشی و میمون کوچولو گفت 《بچه ها ! هر چی قدرت توی بدنتون هست توی《 طناب کشیدن باشه . ما باید برنده بشیم. چند دقیقه بعد گروه اول طناب رو با قدرت کشیدند و کلاغ سیاه سوت پایان مسابقه رو زد《 . فیل بزرگ به شیر گفت 《قربان ! گروه اول برنده شد شیر از روی صندلی بلند شد و جایزه ی مسابقه که یه نیم تاج نقره ای بود رو روی سر ببری ، یه نیم تاج نقره ای روی سر خرس مهربون، یه نیم تاج نقره ای روی سر خرگوشی و یه نیم تاج نقره ای هم روی سر میمون کوچولو گذاشت و ازشون. تشکر کرد در همین موقع گروه اول دیدند گروه دوم ناراحت هستند . ببری نزدیک گروه دوم شد و گفتند《مادیدیم که چقدر توی《 . مسابقه زحمت کشیدید .ناراحت نباشید .دوستی ما هیچ وقت با این مسابقه ها بهم نمی خوره.خرس مهربون با صدای بلند گفت 《همین الان همگی بیاید خونه من《 می خوام یه کیک شکلاتی درست کنم و از همتون پذیرایی کنم. همه حیوونای جنگل حتی گروه دوم هم خوشحال و خندان به سمت خونه خرس مهربون رفتند

گروه سنی :
موضوع:
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

راسو کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی راسو کوچولو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

راسو کوچولو
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه راسو کوچولو همراه مامان و باباش زندگی می کرد .راسو کوچولو ،بازی توی جنگل رو خیلی دوست داشت مخصوصا وقتی بچه حیوونای دیگه ی جنگل می اومدن وسط جنگل و بازی می کردن، راسو کوچولو با ذوق و شوق نزدیک بچه ها می شد تا باهاشون بازی کنه ولی هر وقت راسو کوچولو نزدیک می شد ، بچه ها، جلوی دماغشونو می گرفتند و می”! گفتند ” وای ! وای ! چه بویی ! راسو ! برو از اینجا .راسو کوچولو با شنیدن این حرف ، ناراحت می شد و به لونه شون بر می گشت
یه شب راسو کوچولو توی اتاقش نشسته بود و گریه می کرد . مامان راسو توی اتاق راسو کوچولو اومد و پرسید ” چی شده ” راسو جونم ؟ چرا گریه می کنی؟ راسو کوچولو گریه کنان گفت ” هیچکی با من بازی نمیکنه. وقتی میخوام با بچه ها بازی کنم ، بهم میگن بو میدی . از اینجا “برو . اصلا چرا ما راسوها بو میدیم ؟ ” مامان راسو با مهربونی گفت ” عزیزم ! خدا ما راسوها رو اینجوری آفریده . اشکالی نداره. غصه نخور راسو کوچولو همون شب پشت پنجره ی اتاقش رفت و به آسمون ُپرستاره نگاه کرد و گفت ” خدایا ! امیدوارم یه روزی برسه ” . که همه ی حیوونا دوستم داشته باشن . بعد روی تختخوابش دراز کشید و به خواب آرومی رفت فردای آن روز راسو کوچولو با نور خورشیدی که از توی پنجره اتاقش به چشماش می تابید، از خواب بیدار شد و صبحونه. خورد و مثل همیشه توی جنگل رفت. راسو کوچولو وقتی به وسط جنگل رفت ، یه صحنه عجیبی دید .همه ی حیوونا ، وسط جنگل ایستاده بودند و به دو سیرک باز خیره شده بودند. دو سیرک باز با وسایلی که با خودشون آورده بودند، از حیوونای جنگل ،تست می گرفتند راسو کوچولو هیجان زده شد . خیلی دلش می خواست ، سیرک باز ها ازش تست بگیرند . پس به حیوونای جنگل نزدیک شد . .همه ی حیوونا دماغشونو گرفتند. حتی دو سیرک باز هم دماغشونو گرفتند. راسو کوچولو ،روی توپ بزرگی که دو سیرک باز آورده بودند، رفت و ِقل خورد دو سیرک باز با تعجب به راسو کوچولو نگاه می کردند . یکی از سیرک بازها گفت ” چه خوب بلده روی توپ ِقل بخوره !” اون” یکی سیرک باز گفت ” ولی خیلی بو میده. نمی تونیم ببریمش” . سیرک باز اولی گفت ” خب می تونیم ماسک بزنیم . به تماشاچی ها هم ماسک بدیم بزنن” !سیرک باز دومی با هیجان گفت ” چه فکر بکری از اون روز به بعد راسو کوچولو، توی نمایش سیرک، همراه بقیه ی حیوونا ، شرکت می کرد و تماشاچیان هم با ماسک روی صورت ، تشویقش می کردند

گروه سن : الف و ب
موضوع: مهارت
آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

شکارچی های بدجنس

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی شکارچی های بدجنس?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

شکارچی های بدجنس
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود یه روز تابستونی توی جنگلی زیبا و سرسبز ، همه حیوونای جنگل ، خوش و خرم و درکنار همدیگه حرف می زدند یا شنا می کردند یا پرواز می کردند، طوطی ها با همدیگه حرف می زدند ، میمون ها از این شاخه به اون شاخه می رفتند و موز و نارگیل می خوردند.ماهی ها توی برکه ی وسط جنگل شنا می کردند ، قوها و اردک ها روی آب برکه شناور بودند و پرندگان هم پرواز می کردند
از میان همه حیوانات ، خرسی ، دنبال عسل می گشت . آخه می دونید خرسی عاشق عسل بود و هر جایی از جنگل بوی عسل. به دماغش می خورد ، دنبالش می رفت توی اون روز تابستونی هم خرسی بوی عسل رو حس کرد. از لونه اش بیرون اومد و به سمت بوی عسل رفت . همه جای جنگل.رو گشت . بوی عسل نزدیک شد اما خبری از خود عسل نبود” خرسی پیش خودش گفت ” ای بابا ..خسته شدم . دیگه جون ندارم دنبال عسل بگردم . بهتره برگردم لونه ام. خرسی تصمیم گرفت به لونه برگرده که یهو چشمش خورد به ظرف عسل . باورش نمی شد یه ظرف عسل رو دیده. با خوشحالی به سمت ظرف عسل رفت که یهو یه چیز عجیبی دید . خرسی چشماشو گشاد کرد تا بهتر ببینه که چی دیده خرسی ترسید و یهو فرار کرد . وقتی نزدیک لونه اش شد ، یه نفس عمیق کشید و بعد یه نعره ی بلند کشید و گفت ” آهای” حیوونای جنگل…آهای…همین الان بیاد دم در لونه ام . کارتون دارم حیوونای جنگل با شنیدن صدای خرسی ، سریع خودشونو به لونه ی خرسی رسوندن . خرسی با هیجان و کمی عصبانیت گفت” خوب گوش کنید. رفته بودم دنبال عسل که یهو یه ظرف عسل دیدم . اولش خیلی خوشحال شدم ولی بعد یه چیز عجیبی ” دیدم و به خاطر همین فرار کردم “خرگوش سفید با کنجکاوی پرسید ” چی دیدی ؟ بگو چی دیدی ؟. همه ی حیوونا هم سوال خرگوش سفید رو از خرسی پرسیدند خرسی با همون عصبانیت گفت ” یه لوله تفنگ دیدم . شکارچی های بدجنس می خواستن منو با ظرف عسل سرگرم کنند تا ” .بتونند شما ها رو شکار کنند ولی من نمی زارم شماها رو شکار کنند”گوزن قهوه ای با ترس گفت ” چیکار می خوای بکنی؟خرسی گفت ” شماها نباید از لونه هاتون بیرون بیاید . همه تون باید توی لونه هاتون باشید و جنگل رو خلوت کنید. وقتی” جنگل خلوت باشه ، شکارچی ها می ترسند و میرن گروه. همه ی حیوونا با حرف خرسی موافقت کردند و به لونه هاشون برگشتند شکارچی های بدجنس قدم به قدم جنگل رو برای شکار گشتند . یکی از شکارچی ها با ناراحتی گفت ” چرا جنگل اینقدر خلوته”؟ چرا هیچ حیوونی بیرون نیست ؟”.شکارچی دیگر گفت ” آره .خیلی خلوته . به نظرم بهتر برگردیم . مطمئنم امروز هیچ حیوونی رو شکار نمی کنیم. هردو شکارچی بدجنس با تفنگهاشون از جنگل بیرون رفتند میمون سیاه که از بالای درخت و از توی لونه اش، شکارچی ها رو دیده بود که از جنگل بیرون رفتند، سوت زد و گفت ” همه از”لونه هاتون بیرون بیاید . شکارچی ها رفتند همه ی حیوونا از لونه هاشون بیرون اومدند و دم در لونه ی خرسی رفتند و از خرسی به خاطر به موقع خبردادن از شکارچی ها ، تشکر کردند

سنی : الف و ب
موضوع: اتحاد
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?

جوراب بوگندو

گوش کنید : 

اسم قصه: جوراب بوگندو ???‍♀??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

جورابهای بوگندو
.روزی روزگاری داخل یک کمد لباس ،چند جفت جوراب زندگی می کردند جورابها برای دختر کوچولویی به اسم یسنا بودند جورابها ،رنگارنگ و هر کدوم برای هر فصلی از سال بودند.جوراب فصل بهار از جنس نخ و خنک بودیسنا کوچولو هروقت جوراب فصل بهار رو می پوشید ، خیلی خوشحال بود و می گفت ” جوراب نخی خوشگل من ! تو خیلی ” راحت و خنک هستی جوراب فصل تابستون هم خنک و هم راحت بود و یسنا کوچولو هروقت می پوشید ، می گفت ” جوراب خوشگل من ! تو خیلی
” خوبی. جوراب فصل پاییز برعکس جوراب فصل بهار و فصل تابستون ، گرم بود یسنا کوچولو ،جوراب فصل پاییز رو دوست داشت چون هر وقت جوراب فصل پاییز رو می پوشید ، می گفت ” به به ! چقدر” تو گرمی و وقتی می پوشمت، توی هوای خنک و سرد پاییزی ، پاهام گرم می مونه
اما یسنا کوچولو اصلا از جوراب فصل زمستون خوشش نمی اومد .آخه می دونید جوراب فصل زمستون از جنس پشم و خیلی گرم بود و سریع بو می گرفت و هروقت یسنا کوچولو ، جوراب فصل زمستون رو می پوشید ، دماغشو با دستش میه…چه بوی گندی میدی ، جوراب بوگندو ! باید یه جوراب دیگه بخرما” . گرفت و می گفت ” ا.یه شب یسنا کوچولو یه خواب عجیبی دید . توی خواب ، یه صدای بلند شنید . صدا از داخل کمد لباس بود.یسنا کوچولو در کمد لباس رو باز کرد . یهو یه عالمه جوراب و میکروب جلوی چشمش اومدند. همه ی جورابها آواز می خوندند و میکروبها هم ساز می زدند . یهو بوی بدی اومد”! یسنا کوچولو جلوی دماغشو گرفت و گفت ” وای ! چه بوی گندی بعد در کمد لباس رو بست . ناگهان در کمد با صدای بلند باز شد و همه ی جورابها و میکروبها به یسنا کوچولو نزدیک شدند و “گفتند ” یسنا ! یسنا ! خیلی وقته هیچ کدوم از ما ها رو نَ ُشستی. یسنا کوچولو از ترس از خواب پرید.صبح که شد ، یسنا کوچولو، در کمد لباس رو باز کرد و همه ی جورابها رو توی ماشین لباسشویی انداخت تا شسته بشن

گروه سنی : الف و ب
موضوع: پاکیزگی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?