مسافرت به دره سبز اسم قصه : مسافرت به درّه سبز🍃قصه گو : سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۳ تا ۷ سالموضوع: سرگرمی و آموزشیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانجنگل پر بود از گل و سبزه. درختان جنگل دوباره برگهای سبز ومیوه تازه داشتند .پرنده های زیبا هم، هر روز ها روی شاخه های درختان آواز میخوندند.یک روز از روزها آقای زرافه و آقای گوزن تصمیم گرفتند تا به دره سبز برن از کنار دره پر آب پشت جنگل، گیاهان خوشبوی دارویی بچینند.آخه آقای گوزن دکتر جنگل بود و هر سال همراه آقای زرافه به دره سبز میرفتند و گیاهان دارویی می چیدند و وقتی حیوونای جنگل مریض می شدند، از گیاهان دارویی بهشون می داد تا بخورند و خوب بشن.زرافه کوچولو ما به اسم”خال خالی” و گوزن کوچولوی ما “شاخ طلا” هم که خیلی تعریف دره سبز رو شنیده بودند، هم خیلی دوست داشتند به همراه پدرشون به اونجا برن و همه جا را ببینند و تفریح کنند.خال خالی کوچولو به همراه شاخ طلا رفتند پیش آقای زرافه .خال خالی گفت:(( پدرجون منو شاخ طلا خیلی دوست داریم با شما بیام به دره سبز.. میشه ما هم با شما بیام؟ ))آقای زرافه گفت:(( پسرم راه خیلی دوره و ما مجبوریم راه زیادی بریم و شب اونجا بمونیم و شما خسته می شین.))شاخ طلا و خال خالی دو تایی با هم گفتند:((ما خسته نمیشیم و قول میدیم اصلا اذیتتون نکنیم.))آقای زرافه نگاهی به آقای گوزن کرد وگفت:(( جناب گوزن به نظر شما می تونیم شاخ طلا وخال خالی رو با خودمون ببریم؟))آقای گوزن لبخندی زد وگفت:(( خوب…بله. اگر بچه های خوبی باشند و اذیت نکنند میتونند با مابیان.))شاخ طلا وخال خالی خیلی خوشحال شدند و دو تایی فریاد زدند:((هورااا.. جانمی جان…))و فوری دویدند و رفتند تا وسایلشان را آماده کنند.صبح روز بعد، خال خالی و شاخ طلا که ذوق و شوق زیادی برای رفتن داشتند ، خیلی زود بیدار شدند.آقای گوزن و آقای زرافه وسایلشون رو آماده کرده بودند.کوله هاشون رو برداشتند و به همراه خال خالی و شاخ طلا به طرف دره سبز راه افتادند..دره سبز خیلی دور بود و اونا مجبور بودند هی بدوند و برن و برن..اما جنگل هم سرسبز و قشنگ بود. شاخ طلا و خال خالی اصلا خستگی رو نمی فهمیدند و از این همه زیبایی و سرسبزی لذت می بردند و دربین راه از سبزه ها و علفهای خوشمزه و تازه میخوردند و می رفتند و حسابی سیر شده بودند.نزدیک شب شده بود و اونا همچنان راه می رفتند. خال خالی گفت: ((من خیلی خسته شدم.. ))شاخ طلا گفت:((آرررره ، منم همینطور..))آقای گوزن نگاهی به اونا کرد وبعد به درخت بزرگ چنار که کمی جلوتر بود، اشاره کرد و گفت:(( اونجا دره سبزه . بالاخره رسیدیم..))آقای زرافه هم گفت:((بله، رسیدیم.. باید زودتر چادر بزنیم و بخوابیم تا صبح زود بیداربشیم و از این دره زیبا گیاه خوشبوی دارویی بچینیم..))آقای گوزن گفت:(( درسته منم یه غذای خوشمزه آماده می کنم تابخوریم.))…..صبح شده بود. شاخ طلا و خال خالی با صدای پرنده ها بیدار شدن و از چادرشون اومدن بیرون.شاخ طلا گفت:((وای خال خالی اینجا چقدر قشنگه.چه گلهای قشنگی…))خال خالی گفت:(( آره، چه پروانه های قشنگی.. اونجا رو رودخونه و بلبل هم داره..آخ جوون))بعد دوتایی جستی زدند و به کنار رودخونه رسیدند واز آب خنک رودخونه خوردند.خال خالی گفت: (( شاخ طلا…بیا از این شبدرهای خوشمزه بخوریم))شاخ طلا گفت:(( آره، حتمأ خیلی خوشمزست.))و تا تونستن خوردند و با پروانه ها و پرنده ها بازی کردند.وقتی آقای گوزن وآقای زرافه با یه کوله پر از سبزهاو گلهای معطر دارویی برگشتند، اون دوتا حسابی سیر شده بودند و روی سبزه های کنار رودخونه لم داده بودند.اونروز به شاخ طلا و خال خالی خیلی خوش گذشت.هم مسافرت کردند و جاهای زیادی رو دیدند و هم کلی تفریح کردند و چیزهای زیادی یاد گرفتند.مهمتر این که به حرف پدرهاشون گوش دادند..شما چی بچه ها…؟ شما هم با بزرگترهاتون مسافرت می کنید..؟امیدوارم هر جا که میرید بهتون خوش بگذره و حسابی مواظب خودتون هم باشید عزیزای من…رادیو قصه کودکقصه صوتی کودکانه
خانه داری مامان کانگورو اسم قصه: خانه داری مامان کانگوروقصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم : رویا مومنی 🌱گروه سنی : ۱ تا ۷ سالموضوع: آشنایی با مشاغلآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، مامان کانگورو همراه دوقلوهاش توی لونه اش زندگی می کرد.مامان کانگورو هر وقت بیرون می رفت ، دوقلوهاشو توی کیسه اش می گذاشت و همراهش می برد.یه روز مامان کانگورو همراه دوقلوهاش به فروشگاه رفت .مامان کانگورو از داخل قفسه ها یه قوطی رب گوجه فرنگی، یه بسته ماکارونی ، یه بسته سویا و یه بسته قارچ برداشت .قُل اولِ مامان کانگورو گفت(( آخ جون. مامان! می خوای ماکارونی درست کنی ؟))مامان کانگورو لبخندی زد و گفت(( بله عزیزم ))قُل دومِ مامان کانگورو گفت(( آخ جون . ماکارونی خیلی دوست دارم))مامان کانگورو گفت (( خب بچه ها ! بریم صندوق ))مامان کانگورو و دوقلوهاش به صندوق فروشگاه نزدیک شدند. صندوق دار قوطی رب گوجه فرنگی و بسته ی ماکارونی و بسته ی سویا و بسته ی قارچ رو از مامان کانگورو گرفت و قیمتشو به مامان کانگورو اعلام کرد .وقتی مامان کانگورو دست توی کیفش برد تا کارت بانکی شو بیرون بیاره ، صندوق دار گفت (( راستی خانوم کانگورو! زعفرون درجه یک با قیمت مناسب آوردیم . برای شما که خانوم خونه دار هستی و زعفرون درجه یک دوست داری پیشنهاد میکنم حتما این زعفرونو بخرید ))مامان کانگورو یه بسته زعفرون هم خرید و پول همه ی خوراکی ها رو حساب کرد و همراه دوقلوهاش از فروشگاه بیرون رفت.وقتی به خونه برمی گشتند، قل اول پرسید (( خونه دار کیه مامان !چرا خانوم صندوق دار به شما گفت خونه دار؟))قل دوم گفت (( من بگم ؟))مامان کانگورو لبخندی زد و گفت (( بگو عزیزم ))قل دوم گفت (( خونه دار به کسی میگن که از صبح تا شب توی خونه ست و کارهای خونه رو انجام میده. مثل مامان کانگورو که از صبح تا شب توی خونه ست و غذا درست میکنه ، لباسامونو میشوره ، خونه رو جارو می کنه ))مامان کانگورو اضافه کرد (( به درس و مشق بچه ها رسیدگی می کنه ، خرید های خونه رو انجام میده و به گل و گیاهان خونه رسیدگی می کنه ))قل اول و قل دوم باهم گفتند (( آفرین به مامان خونه دارمون))مامان کانگورو لبخند زد.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
انگشت های پیشی اسم قصه: انگشت های پیشیقصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۱ تا ۷ سالموضوع: مکیدن انگشتآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، پیشی کوچولو همراه مامان گربه و بابا گربه زندگی می کرد.پیشی کوچولو انگشتهای دستاشو خیلی دوست داشت و مدام اونا روتوی دهنش می گذاشت و می مکید .مامان گربه می گفت (( دخترم ! عزیزم ! انگشتهاتو نخور ))بابا گربه می گفت (( دختر قشنگم ! انگشت ها تو نخور. بد شکل میشن ))اما پیشی کوچولو گوش نمی داد و بازهم انگشتهاشو توی دهنش می گذاشت و می مکید.یه شب پیشی کوچولو خواب عجیبی دید .خواب دید انگشتهاش بد شکل شدن وبه همین دلیل پیشی کوچولو توی خواب گریه کرد بعد ناگهان از خواب پرید .فردای اون روز سر میزصبحونه پیشی کوچولو به مامان گربه و بابا گربه قول داد که دیگه انگشتهاشو توی دهنش نزاره .مامان گربه و بابا گربه از شنیدن تصمیم پیشی کوچولو خوشحال شدند و تشویقش کردند .رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
دکتر که ترس نداره اسم قصه : دکتر ترس ندارهقصه گو : سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۳ تا ۷ سالموضوع: آموزشیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستان:در یک دریای بزرگ و پر از آب دلفین کوچولویی بنام برفی همراه پدر و مادرش زندگی می کرد.توی این دریا ماهی های بزرگ و کوچک زیاد و خرچنگ و ستاره های دریایی هم زندگی میکردند.برفی خیلی باهوش بود و خیلی چیزها را می فهمید در آب شنا می کرد با دلفین های بزرگ و کوچک دیگه بازی میکرد.بیشتر اوقاتش با دوستش که اونم یک دلفین به اسم نیلی بود، بازی میکرد. اونا ماهی ها رو شکار می کردند و غذا میخوردند و از آب می پریدند تو آسمون و خلاصه بازی میکردند وخوشحال بودند.یک روز وقتی برفی ونیلی مشغول شنا کردن وپریدن و بازی کنار ساحل بودند، برفی از آب پرید بالا و وقتی خواست بیاد پایین، دقت نکرد و دمش خورد به یک سنگ تیز و زخمی شد و درد گرفت.برفی شروع کرد به گریه کردن. آخه دمش زخمی شده و درد گرفته بود. نیلی که دورتر از او مشغول شنا بود، نزدیکتر اومد و گفت :((برفی جونم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟))برفی گفت:((دم من خورد به این سنگ و زخمی شد و داره درد می کنه.))نیلی گفت:(( بریم به مادرت بگیم .. شاید لازم باشه بری پیش دکتر.))برفی گفت :(( نه. من نمیام .من از دکتر میترسم.))نیلی گفت:(( خوب حالا چه کار کنیم؟))برفی گفت:(( من خودم با باله ام نگهش میدارم تا خوبِ خوب بشه.))بعد هم دوتایی رفتند یه گوشه ته دریا ، روی یک تخته سنگ نشستند. اما هر چه می گذشت درد و ناراحتی برفی بیشتر می شد و حالش بدتر می شد..نیلی گفت:(( من الان میرم به خاله دلفین میگم..))و بدون اینکه منتظر جواب دادن برفی بشه رفت سراغ خانم دلفین.خاله دلفین خیلی ناراحت شد. زود دکتر دلفین رو خبر کرد و دوتایی رفتن پیش برفی.آقای دکتر زخم دلفین رو پانسمان کرد و گفت :(( پسرم، دکتر که ترس نداره. هر کسی موقعی که مریض میشه یا زخمی میشه و آسیب ببینه حتمأ باید بره دکتر))بعد یه مقدار دارو هم به دلفین داد تا بخوره ودردش کمتر بشه.برفی که حالا بهتر شده بود، فهمید کارش اشتباه بوده و نباید از دکتر بترسه .اون قول داد تا همیشه وقتی مریض میشه بره پیش آقای دکتر مهربون تا زودِ زود خوب بشه.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
امید و آقای امدادگر اسم قصه : امید و آقای امدادگرقصه گو : سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۳ تا ۷ سالموضوع: آموزشیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستان:خانم بهار آمده بود وهمه جا را پر از سبزه و گل و شکوفه کرده بود.هوا گرم تر می شد و امید می تونست با پدر و مادرش به گردش و تفریح پارک بره.آنروز امید ومادرش توی بالکن خونشون بودند. مادرامید داشت گلدانهای توی بالکن که تازه درآنها گل کاشته بود رو آب می داد.آفتاب گرم بهار روی همه جا تابیده وامید از هوای خوب بهارلذت می برد.نزدیک ظهربود وامید دیگه کم کم داشت گرسنه می شد. به مادرش گفت :((مادرجون، امروز نهار چی داریم ؟))مادرش گفت: ((پسرم تو چی دوست داری برات درست کنم؟))امید فوری جواب داد: (( خوب معلومه .. ماکارونیِ پیچ پیچی..))امید خیلی ماکارونی دوست داشت. مادرش گفت: ((باشه پسرم ، برات درست می کنم.))بعد یدونه سیب قرمز خوشمزه رو شست وقاچ کرد وتو بشقاب گذاشت وگفت:((حالا تو این سیب رو بخور تا من هم برات ماکارونی درست کنم.))امید با خوشحالی سیب رو گرفت و رفت تا کارتن ببینه و مادرش هم چهاریایه چوبی رو برداشت واز اون بالا رفت تا از طبفه بالا کابینت بسته ماکارونی رو برداره ..اما….پایه چهارپایه لق بود ومادر امید یدفعه ای از روی اون پرت شد و صدای ناله اش بلند شد و هر کاری کرد، نتونست از جا بلند بشه..امید خیلی ترسیده بود و نمیدونست باید چیکار کنه.دوید رفت پیش مادرش و گفت :((چی شده مادر جونم ..واااای))و گریه افتاد مادر امید که هم پاهاش درد گرفته بود و هم سرش، و دستش رو به سرش گرفته بود ، با همان حال و ناله گفت:((امید جان ؛ پسرم گریه نکن عزیزم. ببین، من حالم خوب نیست و تو باید کمک کنی..حالا برو تلفن را بردار و به اورژانس زنگ بزن.))امید خیلی ترسیده بود ، رفت سراغ تلفن و گفت:(( حالا چیکار کنم مادر جون؟))مادر امید گفت:(( حالا شماره ۱۲۵ رو بگیر.))امید قبلاً از پدرش اعداد یک تا ده رو یاد گرفته بود. به خاطر همین به مادرش گفت:((مادر جون من بلد نیستم این عدد رو بگیرم. من فقط تا ده بلدم))مادر امید با همون حال گفت:(( امید جان؛ من میگم تو شماره رو بگیر پسرم. باشه؟))امید گفت: ((چشم مادر جون))مادر گفت:(( پسرم اول عدد ۱ رو بگیر.. حالا عدد ۲.. و بعد هم عدد ۵ رو بگیر..))امید گفت:((خوب، این یک، اینم دو، اینم پنج..گرفتم مادرجون ..))تلفن بوق میزد و یکدفعه آقایی از پشت خط گفت:(( بفرمایید..اینجا اورژانسه !!))امید وقتی که صدا رو شنید یه دفعه گریه افتاد و گفت:(( آقا مامانم خورده زمین و پاش درد میکنه .))اون آقا گفت: (( پسرم ..عزیزم ..گریه نکن. آروم باش .باشه ؟من امدادگر هستم و الان میام به مادرت کمک می کنم.))امید گفت:(( باشه آقا..))آقای امدادگر گفت:(( حالا خوب گوش کن و بگو خونتون کجاست؟))امید گفت:((خونه ما یه آپارتمانه.. نزدیک خونه ما همه پارکه..))مادر امید با ناله گفت:(( امیدجان.. گوش کن و هر چی من میگم به آقای امدادگر بگو .))امید هم هر چی که مادرش می گفت برای آقای امدادگر تکرار می کرد.خیلی زود ماشین اورژانس اومد. امید به پدرش هم زنگ زده بود و پدرش هم اومده بود.آقای امدادگر به همراه دوستش آمدند داخل خونه و یک تخت هم دستشون بود.باید مادر امید رو به بیمارستان می بردند.آقای امدادگر وقتی امید را دید دستی به سرش کشید و گفت:(( آفرین پسرم.. تو قهرمان من هستی .امروز تو کارِ خیلی خوبی انجام دادی.))امید خوشحال بود. چون فهمید کار خوبش رو درست انجام داده و اورژانس به موقع رسیده بود.اونوقت با پدرش به خونه مادر بزرگش رفت تا بعد پدرش بتونه به همراه مادرش به بیمارستان بره.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
اسبی ترسو اسم قصه: اسبی ترسو🐎قصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۱ تا ۷ سالموضوع: ترسآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، اسبی کوچولو همراه مامان اسب و بابا اسب زندگی می کرد.اسبی کوچولو خیلی ترسو بود حتی موقع بازی با دوستاش هم می ترسید و دوستاش هم به اسبی کوچولو می خندیدند و صدا می زدند(( اسبی ترسو ! اسبی ترسو !))و اسبی کوچولو اشک توی چشماش جمع میشد و به خونه برمی گشت تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد .اسبی کوچولو همراه مامان اسب و بابا اسب توی جنگل قدم می زدند ناگهان اسبی کوچولو صدای عجیبی شنید که می گفت (( کمک ! کمک! ))اسبی کوچولو به سمت صدا راه افتاد و از مامان اسب و بابا اسب جدا شد.وقتی نزدیک صدا شد، با تعجب دید که کبوتر کوچولو توی تله افتاده و ناله کنان کمک می خواد.اسبی کوچولو به اطراف نگاه کرد اما کسی برای کمک نبود . پس با خودش گفت(( باید کمک کنم . کبوتر کوچولو گناه داره . اگه کمکش نکنم می میره ))اسبی کوچولو با همین فکر ، شروع کرد به بیرون آوردن کبوتر کوچولو از داخل تله .وقتی کبوتر کوچولو از داخل تله بیرون اومد ، نفس عمیقی کشید و از اسبی کوچولو تشکر کرد .بعد از این اتفاق اسبی کوچولو ترسشو کنار گذاشت و با دوستاش با شجاعت بازی کرد و اونا هم اسبی ترسو صداش نزدند.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
موشی بی اشتها اسم قصه: موشی بی اشتهاقصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۱ تا ۷ سالموضوع: بی اشتهاییآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، موشی همراه مامان موش و بابا موش و موش موشک ، خواهر کوچولوش زندگی می کرد.موشی بی اشتها بود و اصلا غذا نمی خورد اما موش موشک شکمو بود و هر غذا یا خوراکی می دید فوری توی دهنش می گذاشت و با ملچ ملوچ قورتش می داد.مامان موش و بابا موش و موش موشک نگران بی اشتهایی موشی بودند و هر کاری می کردند تا موشی غذا بخوره فایده ای نداشت.یه روز زنگ خونه ی خانواده ی موشی به صدا در اومد. خاله خرسه پشت در بود .وقتی مامان موش در رو باز کرد ، خاله خرسه گفت (( سلام ! فردا شب تولد پسرم خرسیه ! خوشحال میشم بیاین جشن تولد خرسی ))مامان موش تشکر کرد و قول داد در جشن تولد خرسی شرکت کنند.شب تولد خرسی همه ی حیوونای جنگل دعوت بودند از روباه ناقلا تا لاکی کوچولو .وقتی موقع شام شد ، موشی با اشتها همه ی غذاها رو خورد .مامان موش و بابا موش و موش موشک حتی حیوونای جنگلی که از بی اشتهایی موشی خبر داشتند ، تعجب کردند .خاله خرسه لبخندی زد و گفت (( من می دونم چرا اشتهای موشی باز شده ؟))همه یک صدا جواب دادند(( چی ؟))خاله خرسه دوباره لبخندی زد و گفت(( به خاطر تزیین غذاها ))موشی گفت(( ممنون خاله خرسه. غذاها خیلی خوشمزه و خوشگل بودند ))همه با شنیدن این حرف، خندیدند و موشی رو تشویق کردند.از فردای اون شب مامان موش که از خاله خرسه تزیین غذاها رو یاد گرفته بود ،روی غذاها رو تزیین می کرد و موشی با اشتها شد .رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
فیلی بدریخت اسم قصه: فیلی بدریختقصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۱ تا ۷ سالموضوع: بدریختی_ بدشکلیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، فیلی همراه مامان فیلی و بابا فیلی زندگی می کرد.فیلی از بدنش راضی نبود مخصوصا از خرطومش و مدام می گفت(( چرا اینقدر من بدریختم ؟؟ چرا خرطوم دارم ولی حیوونای دیگه ندارن ؟؟ من دوست ندارم خرطوم داشته باشم))مامان فیلی هم با مهربونی جواب می داد (( پسرم ! خرطومت خیلی هم قشنگه و با اون می تونی توی آب برکه آب بازی کنی ))اما فیلی گوش به حرف مامان فیلی نمی داد . تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد.وقتی فیلی به کنار برکه رفت تا مثل همیشه آب بازی کنه ، صدای گریه شنید . به اطراف نگاه کرد و راکون کوچولو دید که گریه می کرد .فیلی به راکون کوچولو نزدیک شد و گفت(( سلام راکون ! چی شده ؟چرا گریه می کنی؟))راکون کوچولو گریه کنان جواب داد (( توپ قشنگم توی برکه افتاد و نمی تونم بِرَم بیارمش))فیلی فکری کرد و گفت (( صبر کن .من الان میارمش))بعد خرطومشو داخل آب برکه برد و بعد از چند دقیقه توپ راکون کوچولو رو بیرون آورد و به دست راکون کوچولو داد.راکون کوچولو با خوشحالی از فیلی تشکر کرد و گفت (( فیلی ! اگه خرطومت نبود دیگه توپمو هیچ وقت نمی دیدم . ممنون))و بعد از فیلی خداحافظی کرد و رفت.فیلی با خوشحالی به خونه برگشت و ماجرای گم شدن توپ راکون کوچولو و پیدا کردنش با خرطومشو برای مامان فیلی و بابا فیلی تعریف کرد و گفت(( چه خوب شد خرطوم دارم ))وبعد همگی خندیدند .رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
جغدی وسواس اسم قصه: جغدی وسواسقصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۱ تا ۷ سالموضوع: وسواسیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، جغدی همراه مامان جغد و بابا جغد زندگی می کرد.جغدی وسواسی بود و هر وقت دوستاش به خونه ش می رفتند و وارد اتاق جغدی می شدند ، جغدی عصبانی می شد و می گفت(( بچه ها ! به هیچی دست نزنید و گوشه ی اتاقم بشینید. شماها همه جا رو کثیف می کنید ))یه روز موشی ناراحت شد و گفت(( جغدی جون ! ما بچه ها دست ها مونو شستیم و تمیز هستیم . ما اومدیم خونه تون تا باهم بازی کنیم . باشه . بعد از بازی اتاقتو تمیز می کنیم ))اما جغدی با عصبانیت جواب داد (( نمی خوام باهام بازی کنید . از اتاقم برید بیرون ))موشی و بچه ها گریه کنان از خونه ی جغدی بیرون رفتند .یه روز که جغدی توی اتاقش تنها بود ، با خودش گفت (( هیچ کس به خاطر وسواسی بودن من، خونه مون نمیاد ))در همین موقع مامان جغد وارد اتاق جغدی شد و وقتی متوجه ناراحتی جغدی شد ، گفت(( اشکالی نداره دخترم ! الان با همدیگه میریم وسط جنگل و از دوستات عذرخواهی کن ))جغدی پیشنهاد مامان جغد رو قبول کرد و موشی و بچه ها ، عذرخواهی جغدی رو قبول کردند .از فردای اون روز موشی و بچه ها به خونه ی جغدی رفتند و بعد از بازی با کمک جغدی اتاقشو تمیز کردند.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
راسو صندوقدار اسم قصه: راسو صندوقدارقصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم : رویا مومنی 🌱گروه سنی : ۱ تا ۷ سالموضوع: آشنایی با مشاغلآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، راسو خان ، صندوق دارِ رستورانِ بزرگِ جنگل بود.راسو خان هرروز صبح به رستوران بزرگ جنگل می رفت و پشت میز صندوق رستوران می نشست و منتظر می موند تا مشتری ها ، غذا شونو بخورند و بعد برای حساب کردن پول غذا نزدیک صندوق بشن.بیشتر وقتا رستوران بزرگ جنگل به خاطر مشتری های زیاد تا آخر شب باز می موند و راسو خان هم تا آخر شب پول غذا شونو حساب می کرد.یه روز که مثل همیشه راسو خان پشت میز صندوق نشسته بود و منتظر مشتری ها بود ، خرس مهربون نزدیک صندوق شد و گفت(( سلام راسو خان! حالت چطوره؟))راسو خان با مهربونی جواب داد(( سلام خرس مهربون ! خوبم . شما چطوری ؟))خرس مهربون جواب داد (( خوبم .یه مدته بیکار شدم. میشه صندوق داری یادم بِدی ؟))راسو خان لبخندی زد و گفت(( خوشحال میشم صندوق داری یادت بدم خرس مهربون.با مدیر رستوران صحبت می کنم .اگه اجازه داد خبرت می کنم))خرس مهربون با خوشحالی به خونه اش برگشت.صبح فردای اون روز خرس مهربون با زنگ تلفن راسو خان از خواب بیدار شد .راسو خان گفت(( خرس مهربون! مدیر رستوران اجازه داد از امروز صندوق داری یادت بدم ))خرس مهربون با خوشحالی به رستوران بزرگ جنگل رفت و کنار راسو خان پشت میز صندوق نشست.هر مشتری که نزدیک صندوق می شد ، راسو خان ،از مشتری نوع غذایی که خورده رو می پرسید و بعد از اینکه مشتری جواب می داد، راسو خان نگاهی به قیمت غذاهای رستوران روی صفحه مانیتورش می انداخت وقیمت رو به مشتری می گفت.مشتری کارت بانکیشو به دست راسو خان می داد وراسو خان کارت بانکی مشتری روی دستگاه کارت خوان می کشید و رسید کارت رو به مشتری تحویل می داد.خرس مهربون فوری صندوق داری رو یاد گرفت و مدیر رستوران بزرگ جنگل، مانیتور جدید خرید و خرس مهربون پشت میز صندوق و مانیتور نشست و با راسو خان همکار شد.از اون روز به بعد وقتی حیوونای جنگل به رستوران بزرگ جنگل می رفتند ، دو صندوق دار می دیدند و از رفتار خوب دو صندوق دار راضی بودند.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه