کریس شجاع به جنگ غول پشمونک می رود

❤️ این قصه تقدیم به کریس جان غیبی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: کریس شجاع به جنگ غول پشمونک می رود 🧒🏻
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
قصه اختصاصی صوتی

کرم شجاع

اسم قصه: قصه صوتی کرم شجاع🐛🦋
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: جدا خوابیدن کودکان از والدین
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
☆☆☆☆☆☆☆
متن قصه :
امیر و عمه جون در یه روز قشنگ بهاری به
گردش رفتن .اون روز به امیر خیلی خوش
گذشت. تو رودخونه آب بازی کرد. تو دشت
دنبال پروانه ها می دوید و خیلی خوشحال
بود.
شب که به خونه برگشتن از خستگی زود
خوابش گرفت.به عمه جون گفت : میای
پیشم تا بخوابم .عمه جون گفت: من بیام
پیشت ؟ چرا؟
کنار مادرم می خوابم. امیر گفت : آخه تنهایی می ترسم.هرشب
عمه جون گفت: ترس؟ از چی می ترسی ؟
امیر گفت: از تاریکی و تنهایی
عمه جون دست های امیر رو گرفت و برد
اتاق .گفت خوب نگاه کن .
بعد برق اتاق رو خاموش کرد .اتاق تاریک
شد.امیر دست عمه جون رو محکم گرفت.
عمه جون برق اتاق رو روشن کرد .گفت :
ببین همون اتاقه ، با همون وسایل.از چی
می ترسی؟
اگه ترسو باشی و بخوای همیشه وابسته
مادرت باشی نمی تونی موفق بشی و به
آرزوهات برسی.مگه نمی خوای خلبان بشی
و پرواز کنی؟
پرواز آدم شجاع می خواد .
امیر گفت : دوست دارم شجاع بشم تا به
آرزوهام برسم .چه کار کنم عمه جون؟
عمه جون لحاف خوشگل پر ستاره رو ، رو
امیر کشید و گفت : بذار برات قصه کرم
شجاع رو بگم .بعد خودت خوب فکر کن
ببین چطور می تونی شجاع بشی.
امیر با خوشحالی گفت : آخ جون قصه
بعد ساکت و آرام به قصه عمه جون گوش
داد تا بدونه چطور میشه شجاع شد!
عمه جون گفت: یکی بود ، یکی نبود
در یه باغ سر سبز قشنگ روی درخت توت
بزرگی کرم کوچیکی زندگی می کرد.
هر روز که از خواب بیدار میشد میومد روی
شاخه درخت می نشست و به باغ زیبای پر
از گل های رنگارنگ و پرواز پروانه ها نگاه
می کرد.بعد می گفت: کاش منم پروانه
بودم تا روی گل های زیبا پر می زدم اما حیف بال ندارم.
بعد شروع می کرد به خوردن برگ های
توت.اون قدر می خورد تا سیر میشد بعد
می رفت تو خونه اش و می خوابید.
روزها گذشت و کرم کوچلو فقط می خورد
و می خوابید و هر روز آرزو می کرد ای
کاش پروانه بود.
یه روز که رو شاخه درخت مشغول خوردن
برگ ها بود یه زنبور وز وز کنان اومد
کنارش نشست.
کرم کوچلو گفت: خوش به حالت زنبور بال داری و هر جا دوست داری پرواز می
کنی.من خسته شدم از بس یه جا نشستم
زنبور گفت: برای رسیدن به آرزوها باید .کارم شده خوردن و خوابیدن.
تلاش کرد.تو یه جا نشستی و فقط آرزو
می کنی .
کرم کوچلو گفت: چه کار کنم تا بتونم پرواز
کنم؟
زنبور گفت : همه پروانه های زیبا روزی مثل
تو یه کرم کوچلو بودن.اما برای پروانه
شدن تلاش کردن.از خوردن و خوابیدن دست برداشتن و رفتن تو پیله خودشون .تا
دور خودت پیله نبندی و مدتی رو تنهایی
تحمل نکنی نمی تونی پروانه بشی.
کرم کوچلو با تعجب گفت : پیله؟
نه ! من از تنهایی و پیله می ترسم.
نمی تونم از دوستام جدا بشم.دلم می خواد
بخورم و بخوابم و بازی کنم.
زنبور گفت: هر جور خودت دوست داری
ولی رسیدن به آرزوها تلاش می خواد.
بعد بال زد و رفت روی گل های زیبای باغ. فردا صبح کرم کوچلو از خواب بیدار شد و
اومد رو شاخه ی درخت و مشغول خوردن
برگ ها بود که شاپرکی اومد کنارش
نشست تا رفع خستگی کنه.
شاپرک گفت : سلام کرم کوچلو .
کرم کوچلو گفت : سلام شاپرک .خوش به
حالت بال داری و پرواز می کنی و هرجا
دوست داری میری .
شاپرک خندید گفت: کرم کوچلو تو هم می
تونی پرواز کنی .مگه نمی دونی همه پروانه
ها روزی کرم کوچیکی مثل تو بودن؟
فقط کافیه دست از تنبلی وخوردن برداری
و مدتی بری تو پیله .بعد یه پروانه زیبا
میشی و می تونی پرواز کنی.
کرم کوچلو گفت : من از تنهایی تو پیله می
ترسم .
شاپرک گفت: اگر می خوای به آرزت برسی
و پرواز کنی باید نترسی و مدتی در پیله
تنها باشی.
شاپرک پر زد و رفت روی گل های قشنگ
باغ و از اونجا فریاد زد کرم کوچلو نترس
.به آرزوت فکر کن.
با رفتن شاپرک کرم کوچلو غمگین یه گوشه
نشست و به فکر فرو رفت.
باید تصمیم خودشو می گرفت .یا برای
همیشه کرم می موند و یا باید تلاش می
کرد و ترس رو کنار میذاشت تا به آرزوش
برسه.
همون روز تصمیم آخر رو گرفت و آماده شد
برای رفتن به پیله .
شروع کرد دور خودش پیله تنیدن.
بالاخره کارش تموم شد و کرم کوچلو رفت
تو پیله اش .
روزها گذشت و بعد مدتی کرم کوچلو با
پاهاش پیله رو شکافت و ازش بیرون
اومد.حالا دیگه دو بال قشنگ داشت و
دیگه کرم نبود .یه پروانه زیبا شده بود.پر
زد و رفت روی گل های رنگا رنگ باغ.
کنار جویباری که زیر درخت توت جاری
بود تصویر خودشو در آب دید.کرم کوچلو
به آرزوش رسیده بود .حالا پروانه زیبایی
بود و هر جا که دوست داشت پرواز می
کرد.
عمه جون به امیر گفت: اینم قصه کرم کوچلوی شجاع .تا وقتی بترسی در هیچ
کاری موفق نمیشی.آرزوهات برسی باید نترسی . امیر جانم اگه می خوای بزرگ بشی و به
حرفای عمه جون فکر کرد. امیر چشماشو بست و به کرم کوچلو و
بعد گفت : عمه جون من می خوام مثل کرم
کوچلو شجاع بشم و به آرزوهام برسم.
دیگه نمی ترسم و جدا می خوابم .شما
برین اتاق خودتون.
از اون شب به بعد دیگه امیر از چیزی نترسید و شب ها تو اتاق خودش تنها
خوابید .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
ماجراهای امیر و عمه جون

زاغی باهوشه (قسمت دوم)

اسم قصه: قصه صوتی زاغی باهوشه(قسمت دوم)
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع:اعتماد به نفس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆
متن قصه☆
زاغی کوچلو از رو زمین تعدادی سنگ با نوکش برداشت و داخل لیوان انداخت.لیوان که از سنگ پر میشد آب درون لیوان بالا میومد .
وقتی کاملا بالا اومد زاغی نوکشو وارد لیوان کرد و شروع کرد آب خوردن.
همه با تعجب به زاغی نگاه می کردن که چه طور تونست این کارو انجام بده.
کبوتر کف زنان به زاغی نزدیک شد و بال زاغی رو به عنوان برنده بالا برد.
همه پرنده ها زاغی رو تشویق کردن و جایزه به زاغی رسید.
زاغی خوشحال بود و می خواست سریع خودشو به خونه برسونه تا به مادرش بگه که جایزه گرفته.
همکلاسی های زاغی هم باهاش همراه شدن .
همین جور که می رفتن بین راه چند پسر بچه رو دیدن که تیرکمون به دست از دیوار باغ بالا کشیدن و به سمت لانه گنجشک رفتن تا گنجشگ ها رو شکار کنن.
گنجشگ کوچلو که دید جون خواهر و برادرش در خطره جیک جیک می کرد و کمک می خواست .اما اون قدر کوچلو بود که صداش به گوش کسی نمی رسید.
پرستو و فاخته و بلبل تا پسر بچه ها رو دیدن از ترس فرار کردن و رفتن.
زاغی با صدای بلند قار قار می کرد و کمک می خواست .
و برای دور کردن بچه ها از لانه گنجشک با نوکش محکم رو دست پسرا می زد تا از کمونشون تیری به جوجه گنجشک ها برخورد نکنه.
امیر و عمه جون که مشغول میوه چیدن بودن با سر و صدای زاغی خودشون رو سریع به لانه گنجشک ها رسوندن. امیر یکی از جوجه ها که از لانه بیرون افتاده بود رو آروم تو دستش گرفت و از درخت بالا رفت و تو لانه گذاشت .
عمه جون پسر بچه ها رو به خاطر کار زشتشون دعوا کرد و بهشون گفت از باغ بیرون برن.
با رفتن امیر و عمه جون ، گنجشک کوچلو از زاغی خیلی تشکر کرد که تنهاش نذاشت و جون خواهر و برادرهاشو نجات داد.
زاغی کوچلو تا به خونه رسید همه ماجراها رو برای مادرش تعریف کرد.
مادر زاغی کوچلو رو بغل کرد و بوسید و به خاطر هدیه مسابقه تبریک گفت و از اینکه به گنجشک و خواهر و برادرهاش کمک کرده بود تحسینش کرد.
بعد گفت : زاغی کوچلوی من حالا فهمیدی که خدای مهربون هیچ چیز رو بی دلیل نیافریده؟
نوک محکم ، پر سیاه و حتی صدای تو که می گفتی زشته ، بی دلیل آفریده نشدن.
تو خودتو قبول نداشتی اما دیدی که همه اون چیزهایی که در خودت زشت می دونستی امروز چه فایده های بزرگی داشتن.
زاغی اون شب به حرفای مادرش خوب فکر کرد و متوجه شد چقدر اشتباه کرده بود .
از اون روز به بعد دیگه تنها نبود و دوستان زیادی پیدا کرد و خودشو باور کرد که هیچ چیز در وجودش بی دلیل آفریده نشده.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

❤️ کودک شما در دنیای قصه ها

زاغی باهوشه

اسم قصه: قصه صوتی زاغی باهوشه
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع:اعتماد به نفس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆♡♡♡♡♡♡♡
متن قصه :
در باغ سرسبز و قشنگ پدربزرگ امیر
که پر بود از درختان میوه ، پرندگان زیادی کنار هم به خوبی و خوشی در آشیانه هاشون زندگی می کردند.
در میان این پرنده ها کلاغ سیاهی بود که بهش می گفتند زاغی کوچلو.
زاغی کوچلو خیلی بچه خوبی بود .باهوش و زرنگ و مهربان .اما تنها بود و هیچ دوستی نداشت.
مادرش هر وقت می گفت برو با دوستات بازی کن گوش نمیداد .
زاغی کوچلو می گفت: نه . من سیاه و زشتم .نوک بلند و صدای زشتی دارم.نمی خوام با کسی دوست بشم .آخه مسخره ام می کنن و بهم می خندن.
مادرش از اینکه نمی تونست برای زاغی کوچلو کاری کنه ناراحت بود.
تا اینکه یه روز زاغی کوچلو از مدرسه اومد و به مادرش گفت: مامان آقا معلم یه مسابقه هوش گذاشته .هرکی برنده بشه جایزه داره.
مادرش گفت : تو که پسر باهوشی هستی خب شرکت کن .
اما زاغی با ناراحتی زانوهاشو بغل گرفت و گفت : نه مادر.من نمی تونم .نمی خوام اگه باختم کسی مسخره ام کنه.
مادر زاغی دیگه چیزی نگفت و از اینکه پسرش خودشو قبول نداشت ناراحت شد.
روزمسابقه فرا رسید.
کبوتر، معلم مدرسه شرکت کننده ها رو صدا زد .
همه منتظر بودن تا سوال مسابقه طرح بشه!
کبوتر یه لیوان رو میز گذاشت و نصف لیوان رو آب ریخت .بعد از شرکت کننده ها خواست که بدون اینکه لیوان رو از رو میز جا به جا کنن آب درون لیوان رو بخورن.
گنجشک کوچلو اولین شرکت کننده بود .رفت کنار میز و هرچی این ور و اون ور لیوان پرید نتونست آب بخوره .نوکش کوچیک بود و ته لیوام نمی رسید.
پرستو نفر دوم بود. رو لبه لیوان نشست و سرشو فرو برد تو لیوان اما نوکش به آب نرسید .
بلبل نفر بعدی بود که نتونست از لیوان آب بخوره .بعد با صدای زیباش آواز سر داد و خوند :
” نمیشه آی نمیشه ! …
چه جور میشه که بشه؟
اگر نشه چی میشه ؟
جایزه برا هیچکی نمیشه! “
نوبت فاخته شد.
پر زد و اومد کنار لیوان نشست
کلی دور لیوان چرخید اما نتونست آب بخوره
همه شرکت کننده ها به نوبت اومدن .اما هیچ کدام موفق نشدن که بدون جابه جایی ، از لیوان آب بخورن.
بحث و همهمه بین شرکت کننده ها وتماشاچی ها بالا گرفت .هرکدوم نظری میدادن اما نتیجه نمی گرفتن
زاغی کوچلو که تمام این مدت ساکت بود و فقط نگاه می کرد با صدای لرزان به کبوتر گفت :
من بلدم جواب رو
اما جزو شرکت کننده ها نیستم.
می تونم بیام انجام بدم؟
کبوتر گفت: بله .اگر درست جواب بدی جایزه مال تو میشه.
ادامه داستان در قسمت بعدی…
رادیو قصه کودک
قصه صوتی شب
خاله سمینا

رئیس جغد

اسم قصه: قصه صوتی رئیس جغد🦉
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع:مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، اداره ای بود و جغد، رئیس اداره بود. جغد بهترین رئیس اداره بود و هروقت مشکلی برای یکی از کارمندان پیش می اومد ، کمک می کرد تا مشکل حل بشه .
یه روز کارمند طاووس به اتاق رئیس جغد رفت و گفت (( جناب رئیس! لطفا به بنده دوروز مرخصی بدهید ))
رئیس جغد گفت (( چرا ؟ چی شده دو روز مرخصی می خوای ؟))
کارمند طاووس گفت (( خب نیاز به استراحت دارم و از روزهای مرخصی ام زیاد استفاده نکردم ))
رئیس جغد گفت ((فعلا نمیشه . یه عالمه پرونده داریم که باید بهشون رسیدگی بشه . مرخصی رو بعدا برایت در نظر می گیرم ))
کارمند طاووس با ناراحتی از اتاق رئیس جغد بیرون رفت .
فردای اون روز وقتی کارمند طاووس مثل هرروز به اداره رفت با صحنه ی عجیبی روبرو شد. همه ی کارمندان اداره به اضافه ی رئیس جغد لباس ورزشی پوشیده بودند و در حیاط اداره مشغول ورزش کردن بودند.
کارمند طاووس با تعجب پرسید (( اینجا چه خبره؟ چی شده؟))
خرس مهربون گفت (( رئیس جغد برای همه حتی خودش لباس ورزشی خریده تا هرروز صبح ورزش کنیم و پر انرژی بریم پشت میز هامون بشینیم و کار کنیم ))
در همین موقع رئیس جغد با صدای بلند گفت ((خب دوستان ! می دونم این روزها خیلی کار داریم و شما هم نیاز به استراحت دارید اما چاره ای نداریم و باید کار کنیم. از این به بعد برای اینکه کمتر خسته بشید و نیاز به استراحت داشته باشید، هرروز صبح قبل از شروع کار همگی حتی خودم ورزش می کنیم ))
همه ی کارمندان ، رئیس جغد رو تشویق کردند و کارمند طاووس هم با خوشحالی لباس ورزشی پوشید و همراه همکارانش ورزش کرد .
✔️رادیو قصه کودک
✔️خاله سمینا
✔️قصه صوتی کودکانه

کی از همه مهمتره

اسم قصه: قصه صوتی کی از همه مهم تره؟!
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی
https://zarinp.al/someina.com

لیلی و تمرین نه گفتن

اسم قصه: قصه صوتی لیلی و تمرین نه گفتن
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۳ تا ۱۰ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

مداد جادویی

اسم قصه: قصه صوتی مداد جادویی✨✏️
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن قصه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
مداد ابی هر چی دنبال مداد قرمز میگشت نمیتونست اونو پیدا کنه…..با ناراحتی گفت: قرمزی جونم کجایی؟نمیبینمت. مداد زرد با کلافگی گفت: خواهش میکنم اگه میشه نارنجی رو پیدا کن. ابی سرشو تکون داد و گفت: میدونی زردی جونم ، دیگه خسته شدم ، خسته شدم از کارهای زشت صاحبمون.دیروز همه ما رو اینطرف و اونطرف پخش کرد و من قل خوردم و رفتم زیر در.پشتم گرفته شد به در و رنگ پشتم ریخت….خیلی خیلی ناراحت شدم. زردی بهش گفت: اره منم واقعا خسته شدم.دیروز وقتی ما رو اینطرف و اونطرف پرتاب کرد سر من محکم خورد به میز.سرم شکست…..ببین.
ابی با ناراحتی سر تکه شده مداد زرد رو نوازش کرد…..مداد سبز از زیر تخت داد زد: بچه ها کمکم کنید من اینجا گیر کردم.ناگهان صدای مداد بنفش اومد که گفت: به منم کمک کنید….سر من توی تراش گیر کرده….منو حتی از توی تراش بیرون نیاوردن…..و بعد با صدای بلند گریه کرد.مداد زرد و ابی که وضعشون از بقیه مداد رنگیها بهتر بود به بقیه مدادها کمک کردن و اونهارو اروم اروم توی جا مدادی بردند. وضع مداد قرمز خیلی بد بود چون تهش حسابی جویده شده بود و مداد قرمز از درد گریه میکرد.ابی هم اروم با اون گریه میکرد چون اصلا نمیتونست دوستاشو توی این وضع ببینه.
وقتی همه مدادها کنار هم و توی جا مدادی جمع شدن ، ابی فکری کرد و گفت: بچه ها جون بیاید از اینجا فرار کنیم.بنظرم صاحبمون مارو دوست نداره…..زردی گفت: نه مارو دوست داره ولی نمیدونه چطوری با ما رفتار کنه…..بنفش گفت: حالا چکار کنیم بچه ها؟
سبز گفت:بیاید از مداد جادویی کمک بگیریم.اونها اهسته مداد جادویی رو صدا کردن و اون ظاهر شد.مداد جادویی با مهربونی بهشون گفت:نگران نباشید من امشب تو خواب صاحبتون میرم  و باهاش صحبت میکنم.اگه از فردا با شما مهربون بود که چه بهتر و گرنه فردا شب میام و شماهارو با خودم به شهر ارزوها میبرم تا دست صاحبتون دیگه به شما نرسه.
همه مداد رنگیها خوشحال و امیدوار شدن چون اونها واقعا صاحبشونو دوست داشتن و نمیخواستن به شهر ارزوها برن.
شب ، مداد جادویی به خواب پسر کوچولوی قصه ما رفت و حسابی باهاش صحبت کرد.صبح که پسر کوچولو از خواب بیدار شد اولین کاری که کرد پیدا کردن و ناز کردن مداد رنگیها بود.اون فهمید که چقدر اشتباه میکرده و مدادهاشو اذیت کرده……مدادهاشو اروم سر جاشون گذاشت و اونها رو بوسید.از اون به بعد مدادها و پسر کوچولو روزهای خوبی رو کنار هم سپری کردند و مدادها هم چون خوشحال بودن، نقاشیهای زیباتری میکشیدن.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

قصه اختصاصی

آریا و حبوبات

اسم قصه: قصه صوتی آریا و حبوبات🫘🍲
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن قصه:
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
مامان زری به اریا کوچولو گفت: پسر گلم امروز برای ناهار چی درست کنم؟ اریا با خوشحالی گفت: مامان  جون میشه برام کباب درست کنید.من خیلی دوست دارم. مامان زری گفت: ولی عزیزم دیروز ما غذای گوشتی خوردیم ، باید هر روز غذای متفاوتی بخوریم تا سالم بمونیم.اریا گفت: مثلا چه غذایی؟ مامان زری گفت: مثلا بهتره غذایی بخوریم که فیبر داشته باشه مثل غذاهایی که توش حبوبات باشه…..
با این حرف مامان زری ، نخود و لوبیا و عدسهایی که  توی ظرف  حبوبات اشپزخونه بودن ،حسابی خوشحال شدن . اریا که داشت زیرچشمی اونها رو نگاه میکرد با ناراحتی گفت: نخیر مامان جون من غذایی که توش حبوبات باشه نمیخورم.
مامان زری گفت: ولی پسر قشنگم همه خوراکی ها افریده های خدای مهربون هستند و خاصیت های متفاوت  و مربوط به خودشون رو دارن که اگه استفاده نشن ، بدن ما دچار بیماری های زیادی میشه.
اریا گفت: ولی مامان جون بنظرم حبوبات بد مزه و بی خاصیت هستن. و همینطور که داشت این جمله رو میگفت دوباره به ظرف شیشه ای حبوبات نگاه کرد.کلی عدس و لوبیا و نخود و لپه ی ناراحت رو دید که دارن غصه میخورن وحتی بچه لوبیا ها رو دید که دارن گریه میکنن. دلش سوخت و از حرف بدی که در مورد حبوبات زده بود پشیمون شد.
مامان زری نگاهش کرد و گفت: میخوای بهت بگم وقتی حبوبات میخوری ، چقدر سالم میمونی؟
اریا با ناراحتی سرشو بعلامت مثبت نشون داد.مامان از توی گوشی مطالب زیادی  در مورد خواص فیبر و حبوبات گفت ، مثل بیشتر کردن اهن بدن و یا جلوگیری از سرطان ……
اریا از اینکه در مورد حبوبات بد گفته بود شرمنده شد وبرای جبران اشتباهش گفت: حالا فهمیدم که چقدر حبوبات مفیده.من معذرت میخوام.میشه لطفا فردا یک غذا درست کنید که همه حبوبات ها  توش باشن؟ 
مامان زری با خنده گفت: همه اش که نه ولی سعی میکنم که از بیشترشون استفاده کنم…..خب فردا یک اش رشته خوشمزه برات درست میکنم. چطوره؟
اریا خندید و تشکر کرد و در همین لحظه نخود ، لوبیا و عدسها رو دید که خوشحال شدن و دارن بهش میخندن.

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

آدم برفی

اسم قصه: قصه صوتی آدم برفی❄️☃️
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: همکاری
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆
متن داستان
یکی بود یکی نبود.
یه روز برفی و سرد، مهرسا و السا، شال و کلاه و کاپشن و دستکش پوشیدند و توی حیاط رفتند تا برف بازی کنند.
بعد از مدتی که از برف بازی شون گذشت ، مهرسا گفت : السا ! بیا آدم برفی درست کنیم .
السا با علامت سر موافقت کرد تا آدم برفی درست کنند.
مهرسا و السا مشغول آدم برفی درست کردن شدند و وقتی آدم برفی کامل شد، مهرسا گفت: به نظرم آدم برفی مون یه چیزی کم داره.
السا با تعجب نگاهی به آدم برفی کرد و گفت: چیزی کم نداره . کلاه و هویج برای سر و دماغش گذاشتیم. چوب هم برای دستاش گذاشتیم .
مهرسا گفت: آره می دونم . دکمه برای چشماش و یه کیف هم برای روی دستاش کم داره .
السا با هیجان گفت : آره راست میگی. کیف کوچیکه ی من برای آدم برفی مون خوبه .
بعد السا بدو بدو توی خونه رفت و دکمه های نسبتا بزرگ و کیف کوچولوشو از اتاقش برداشت و به حیاط برد و روی آدم برفی گذاشت .
بعد مهرسا و السا ، مامان و بابا رو صدا زدند و خوشحال و خندان همگی با آدم برفی عکس گرفتند .
رادیو قصه کودک
قصه صوتی کودکانه
خاله سمینا