بند رختی

گوش کنید :

اسم قصه: بند رختی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بَند رَختی
نویسنده
نوشین فرزین فرد
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود در یک جنگل سرسبز و زیبا ،یک خانم جوجه تیغی ،پایین درخت بلوط، لانه داشت .خانم جوجه تیغی همراه بچه هایش،لپ قرمزی و شنل قرمزی ، زندگی می کرد خانم جوجه تیغی عصرها که از خواب بیدار می شد ،اول از همه ورزش می کرد .بعد لپ قرمزی و شنل قرمزی را از خواب بیدار می کرد تا به دنبال غذا بروندخانم جوجه تیغی و لپ قرمزی و شنل قرمزی تا شب دنبال غذابودند . لپ قرمزی و شنل قرمزی خیلی حلزون دوست داشتند و بیشتر اوقات حلزون پیدا می کردند و با اشتها می خوردند . خانم جوجه تیغی هم حشره دوست داشت و خیلی خوب می تونست حشره پیدا کند و بخورد لباسهای خانم جوجه تیغی و لپ قرمزی و شنل قرمزی ،وقتی غذا پیدا می کردند و می خوردند و به خانه برمی گشتند ،کثیف می شدخانم جوجه تیغی خیلی تمیز بود . لباسهای خودش و بچه هایش را داخل ماشین لباسشویی می انداخت تا شسته شوند و تمیزو مرتب برای فردا شب باشند وقتی لباسها شسته می شدند و ماشین لباسشویی زنگ می زد ، خانم جوجه تیغی،لباسها را از داخل ماشین لباسشویی بیرون می آورد و توی یک سبد بزرگ می گذاشت و از لانه بیرون می آمد
خانم جوجه تیغی،سبد را روی زمین ،کنار درخت بلوط ،می گذاشت و لباسها را یکی یکی از داخل سبد بیرون می آورد و روی بند رختی که یک طرف آن به شاخه پایینی درخت بلوط و یک طرف دیگر آن به تنه ی درخت بلوط وصل شده بود،پهن می کرد حیوانات جنگل ، با دیدن خانم جوجه تیغی که لباسهای خودش و بچه هایش را روی بند رخت می انداخت ،می خندیدند و می” گفتند “آخه نصف شبی چرا لباس می شوری و پهن می کنی ؟خانم جوجه تیغی به آرامی جواب می داد ” خب به خاطر اینکه صبح که شد ،نور آفتاب به لباسها بخوره و خشک بشن .خودتون که می دونید ما جوجه تیغی ها از صبح تا عصر می خوابیم و عصرها هم که از خواب بیدار میشیم، باید بریم دنبال” غذا و وقتی برمی گردیم خونه همه لباسامون کثیف شدند و نصفه شبی باید بشورمشون بعضی اوقات ، حیوانات جنگل ،خانم جوجه تیغی را صدا می زدند ” بند رختی !باز هم رخت پهن کردی ! “و می خندیدند. اماخانم جوجه تیغی ناراحت نمی شدگوش مروارید،خرگوش تیزپای جنگل و همسایه ی بند رختی ، بیشتر از بقیه ی حیوانات جنگل، از وجود بند رختِ خانم جوجه تیغی ناراحت بود و با اخم می گفت “وای از دست تو بند رختی ! هر وقت می خوام برم توی لونه ام ،گوشام گیر می کنه به بند ” ! رخت بعضی شب ها گوش مروارید، وقتی می دید ، خانم جوجه تیغی و لپ قرمزی و شنل قرمزی ،دنبال غذا رفتند ،آرام و بی سروصدا، از لانه اش بیرون می آمد و بند رخت را با دندانهای تیز و خرگوشی اش می کَندخانم جوجه تیغی مهربان،وقتی می دید بند رخت، کنده شده، آن را از روی زمین برمی داشت و دوباره به شاخه و تنه ی درخت می بست و حرفی به گوش مروارید نمی زدیک روز یک اتفاق عجیبی افتاد .وقتی خانم جوجه تیغی و لپ قرمزی و شنل قرمزی در لانه خواب بودند، ناگهان صدایی شنیدند. شنل قرمزی از تختخواب پایین آمد و به بیرون از لانه رفت شنل قرمزی با صحنه عجیبی روبرو شد .باورش نمی شد گوش مروارید از لای در لانه اش، بالای درخت بلوط را نگاه می کند و از ترس به خود می لرزد! شنل قرمزی بالای درخت بلوط را نگاه کرد . وای خدا ! چی می دید یک عقاب بزرگ، روی شاخه بالایی درخت بلوط نشسته بود و به لانه ی گوش مروارید کمین کرده بود” گوش مروارید با صدای لرزان از شنل قرمزی کمک خواست” کمکم کن ! کمکم کن!این عقاب لونه مو پیدا کرده و تا منو شکار نکنه ،از اینجا نمیره” شنل قرمزی به لانه رفت و صدا زد “مامان !مامان !گوش مروارید کمک می خوادخانم جوجه تیغی مهربان فکری کرد و بعد از لانه بیرون آمد . بند رخت کنده شده را که طبق معمول به دست گوش مروارید،کنده شده بود را دوباره به شاخه و تنه ی درخت بلوط بست . عقاب بزرگ بند رخت را دید .کنجکاو شد . بال هایش را باز کرد و به سمت بند رخت پرواز کرد ناگهان چنگالهای عقاب به بند رخت گیر کرد . حیوانات جنگل که از دم در لانه ی خانم جوجه تیغی و گوش مروارید عبور می کردند ،با دیدن گیر افتادن عقاب بزرگ ،همگی به کمک عقاب بزرگ آمدند و اورا نجات دادند. وقتی عقاب از بند رخت نجات پیدا کرد ،به سمت آسمان پرواز کرد و رفت گوش مروارید برای تشکر از خانم جوجه تیغی و شنل قرمزی ،به بازار رفت و یک بند رخت تازه برای خانم جوجه تیغی خرید.از آن روز به بعد گوش مروارید و خانم جوجه تیغی، بهترین همسایه و دوست های خوبی برای هم شدند.

پایان

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio?

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#داستان کودکانه

شتر دیدی ندیدی

گوش کنید :

اسم قصه: شتر دیدی، ندیدی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

شتر دیدی ندیدی
???????
در ایام تعطیلی نوروز که هو ا خیلی خوب و دلپذیر بود. کارن با مادرش به پارک نزدیک خانه رفتند. مادر روے نیمکت نشست و کارن از سرسره بالا رفت و با خنده وشادی سر خورد و پایین آمد. اودر نوبت تاب ایستاده بود که متوجه صدای مادری شد که بلند میگفت:دزد، دزد، کیفم را دزدیدند.
مامور پارک گفت:خانم؟ شما مطمئنید که کیفتان را از منزل با خودتان آورده اید؟
زن میگفت:بله همراهم بود.
کارن به مادرش گفت: من کیف این خانم را دیدم. همان کیفے که زرد بود و درونش یڪ کیف کوچڪ سبز رنگ بود. حالا میروم مشخصات کیف را به مامور پارک میدهم. در همین موقع مادرش جلوے او را گرفت و گفت: نه این کارو نکن
کارن گفت:برای چی؟ مادر گفت: مگر ضرب المثل شتر دیدے ندیدے را نشنیده اے؟
کارن گفت: نه!!!
مادر کارن پسرش را بوسید وگفت: بیا بشین تا برات تعریف کنم.
روزے مردے در صحرا شترش را گم کرده بود و به دنبال شترش میگشت به پسر با هوشے مثل تو برخورد کرد مرد از پسر پرسید: شتر مرا ندیدے؟ پسر گفت: همان شترے که یڪ چشم چپش کور بود؟ مرد گفت: بله! بله! خودش است.
پسر گفت: همان شترے که یڪ طرف بار ش شیرین و یڪ طرف دیگر بارش ترش بود؟ مرد گفت:بله! بله درست است. کجاست؟
پسر گفت من ندیدم!
مردگفت: تو شتر مرا دزدیده ای. تمام نشانه‌های آن را درست میدهی و باز میگویے من ندیده‌ام؟ پس مرد پسر را پیش قاضے شهر برد.
قاضی گفت: ای پسر اگر توشتر این مرد را ندیده‌اے؟ پس چطور تمام نشانے ها را درست مے دهے؟
پسر گفت: چون دیدم فقط علفهای سمت راست جاده خورده شده پس گفتم باید چشم چپش کور باشد. وچون یڪ طرفه جاده مگس ها جمع شده بودند و یڪ طرف دیگر جاده پشه ها جمع شده بودند. گفتم چون مگس ها چیز شیرین دوست دارند و پشه‌ها چیز ترش پس باید یڪ طرفه بارش شیرین باشد و یڪ طرف دیگر بارش ترش و گرنه من شتر اورا ندیده ام.
قاضے گفت تو پسر با هوشے هستے و به همه چیز دقت مے کنے اما زبانت تورا به دردسر می‌اندازد. تا از چیزے مطمئن نیستے نبایدآن را بگویی. از قدیم گفته اند شتر دیدے ندیدے.
کارن فکرے کرد و گفت :من موقع بازی کیف این خانم که روی دوشش بود رادیدم واز رنگ زردش خوشم آمد. ووقتی میخواست برای دخترش بستنی بخرد از داخل کیفش کیف کوچک سبز رنگش را دراورد. ولی نمیدانم. کیفش کجاست!!! پس شتر دیدی ندیدی!!!
هر دو با هم خندیدند و از پارڪ خارج شدند. و کارن یاد گرفت تا از چیزی مطمئن نیست در باره ی آن صحبت نکند .

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

خانه تکانی خال خالی عنکبوت

گوش کنید :

اسم قصه: خانه تکانی خال خالی عنکبوت??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نام داستان: خانه تکانی خال خالی عنکبوته
عنکبوت خال خالی از صندوق پستی نامه ای دریافت کرد. نامه را برداشت.روی تار نشست و به اسم فرستنده و آدرسش نگاه کرد: از طرف: خاله عنکبوت و بچه عنکبوت ها آدرس:جنگل پشت کوه عنکبوت خال خالی از خوشحالی یک تارش را به هوا پرت کرد و نامه را باز کرد.خاله عنکبوت نوشته بود: خال خالی عزیزم دلمان می خواهد لحظه تحویل سال جدید را در کنارت باشیم.خیلی وقت است که تو را ندیده ایم. خیلی زود به دیدنت می آییم. دوستت داریم از طرف خاله عنکبوت و بچه عنکبوتهای کوچولو خال خالی خیلی خوشحال شد. روی خانه ی تاری اش بالا و پایین پرید اما همین که چشمش به وسایلی که روی هم ریخته شده بودافتاد؛ساکت شد. نگاهی به اطرافش کرد. خانه ی تاری اش پر از گرد و خاک بود.لباس هایش نامرتب کنار کمد ریخته بود. آشپرخانه هم پر از وسایل کثیف و نامرتب بود. خال خالی نگاهی به نامه ی خاله عنکبوت کرد و با ناراحتی گفت:حالا من با این خانه ی کثیف چکار کنم؟ بعد فکری به ذهنش رسید. سه تا از دست هایش را بالا برد و هورایی کشید و گفت: من یک عالمه دست و پا دارم یعنی دقیقا هشت تا دست و پا. می توانم با سرعت اینجا را مرتب کنم. اول باید تارهایم را بتکانم نه اول باید برای خاله عنکبوت نامه بنویسم. خال خالی یک کاغذ و خودکار برداشت و جواب نامه ی خاله عنکبوت را نوشت: از طرف خال خالی آدرس: جنگل آن طرف کوه خاله عنکبوت و بچه عنکبوت های کوچولو، خیلی خوشحال هستم که شما هنگام تحویل سال نو در کنار من هستید. البته تا آن زمان من باید یک عالمه کار انجام بدهم. باید تارتکانی ام را تمام کنم و همه ی خانه را هم مرتب و تمیز کنم.تازه اگر وقت بیاورم باید تارهای اضافی داخل انبار را هم به آقای عنکبوت بازیافت بدهم تا با آنها وسایل جدیدی درست کند.
منتظر شما هستم
زودتر بیایید
عنکبوت خال خالی

 

درس کانال تلگرام?
? @childrenradio

 

 #قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

بهار

گوش کنید :

اسم قصه: بهار??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بهار????????

ویز ویزے خیلے کوچیڪ بود وتا حالا بهار رو ندیده بود.
درکندوزنبورها درباره ے بهارو بوے عطرگلهاصحبت می‌کردند. ویز ویزے گوش می‌دادووسط حرف اونا میپریدومیگفت: بهارمےخوام، منم بهارو مےخوام. همه مے خندیدند. و مادرش بهش میگفت :ویز ویزے هنوز بهار نیومده.
دریکے از روزها که زنبورهاخواب بودند واستراحت می‌کردند، زنبور قرمز که خیلے شیطون و بازیگوش بود هوس کرد، سربه‌سر ویزویزے بزاره. پس کناراون اومدوگفت: دلت میخواد بهاروببینے؟
ویز ویزے گفت:بله، بله، دلم میخواد!! زنبورقرمزگفت: فردا صبح، اول وقت که بیدار شدے از اون طرف که نور واردلانه شده بروو بهارروببین.
شب شدوویز ویزے ازذوق دیدن بهار خیلے زود خوابید.
صبح شد، ویز ویزے بدون این که از مادرش اجازه بگیره، به سمت نور حرکت کردوبیرون رفت.
نورخورشید مثل یڪ سوزن توے چشمش فرو رفت وچشمش شروع به سوختن کرد. ویز ویزے ناله کنان به درون لونه برگشت.
مادر ویز ویزے اومدوگفت: مگه نگفتم نبایداز خونه بیرون بری؟
چرا به حرف بزرگترت گوش نمےکنے؟
ویز ویزے که به اشتباه خودش پے برده بود. گفت :ببخشید من اشتباه کردم.
زنبور قرمزهم وقتے چشماےویزویزے که قرمزوپرآب شده بود دید از کار خودش خجالت کشیدوازویز ویزے عذر خواهے کرد و گفت : منو ببخش، شوخےبدےکردم.
ویز ویزے چشماش رومالید و گفت: دیگه ازاین شوخے ها نکن. اگر من سلامتے چشمام رواز دست میدادم چقدر ناراحت میشدی؟
خبرکه به ملکه رسید، گفت: باید ویز ویزے خودش دنبال بهار بگردد تا زمان ونشانه هاے امدن بهار را یاد بگیرد.
چند روز گذشت. ملکه به ویز ویزے گفت: برو ودنبال بهار بگرد.
ویز ویزے مادرش روبوسیدو پرواز کنان از خانه بیرون امد.
در بین راه باخودش گفت : وای!!!! نشانه هاے بهار را نپرسیدم! من که تاحالا بهارو ندیدم.
ولے از لانه خیلے دور شده بود. رفت و رفت ورفت تا به یڪ مترسڪ وسط مزرعه رسید روے سر مترسڪ نشست و گفت: سلام، دوست من بهار، چه‌شکلیه؟ مترسڪ نگاهے به ویز ویزے کرد وگفت: سلام، حالا چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ ویز ویزے گفت :تو نشانه هاش رو بگو!!!!!
مترسڪ گفت:فقط میدونم بهار بوے خوبے داره،وتوے بهارهوا خیلے سرد نیست. ولے الان هم بهار اینجا نیست. ویز ویزے تشکر کردو نگاهے به اطرافش انداخت و دوباره شروع به پرواز کرد.
رفت ورفت ورفت، تابه رودخانه رسید. خیلے تشنه شده بود. لب رودخانه نشست و کمے آب خوردوگفت : ببخشید!بهار کجاست؟ چه شکلیه؟
رودخانه یه نگاهے به زنبور کرد وگفت: الان چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ فقط میدونم بوےخوبے داره، هوا ش خیلے سرد نیست، خیلے هم قشنگه، ولے الان اینجا نیست.
ویز ویزے تشکر کردو دوباره شروع به پرواز کرد.
رفت و رفت و رفت، تا رسید به یڪ پرنده.
گفت : سلام! ببخشید بهار کجاست؟ چه شکلیه؟
پرنده گفت: الان چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ فقط میدونم بوے خوبے داره، هواش خیلے سرد نیست، خیلے قشنگ، خیلے هم رنگارنگه.
زنبور دوباره رفت و رفت ورفت. تا به یڪ شاخه ے گل رسید که تازه باز شده بود.
پیش خودش گفت :واے این بهاره چون هم قشنگه، هم بوے خوبے میده، وهم رنگش خیلے قشنگه.
داد زد:توبهاری؟
گل گفت: من؟ منو میگی؟
ویز ویزے گفت:بله!! توهمه ے نشانه‌هاے بهار و داری!!
گل گفت: بله،ولے هنوز بهار نیامده. زمانے بهار میاد که همه جا پراز شکوفه باشه، پر ازگلهاےرنگارنگ باشه، بوےگل، همه جا رو پر کرده باشه. درختها دوباره سبز شده باشند.
من یڪ گلم که خیلے زودتر از بهار باز شده. ولے نمیشه بگیم بهار اومده. چون هنوز هواخیلے سرده.
ویز ویزے روے گل نشست وکمے شیره ے گل رو مکید واز گل خداحافظے کردو به طرف لانه برگشت.

در راه به پرنده رسید.
گفت :هنوزبهارنیامده وبا یڪ گل بهار نمیشه.
به رودخونه رسید فریاد زد :بهار هنوز نیامده بایڪ گل بهارنمیشه.
به مترسڪ هم همین رو گفت و رفت.
وقتے به لانه رسید. همه ے ماجرا را براے ملکه تعریف کردوگفت:ملکه! بهار هنوز نیامده!!
ملکه گفت: ولے تو گفتے گل رو دیدے و شیره ے گل رو مکیدے؟
ویز ویزے گفت: بله! ولے فقط یڪ گل بود که زودتراز وقتش باز شده بود و اون گل گفت، با یڪ گل بهار نمیشه! باید همه ے درختها ے میوه شکوفه بدهند. درختها دوباره برگ سبز بدهند. اونوقته که بهار اومده.
ومن فهمیدم که بهار چه شکلیه.
ملکه گفت: خسته نباشے! وقتے بهار بشه همه باهم بیرون میریم و از گل‌ها و بوے عطر گلها استفاده می‌کنیم.
ویز ویزے که خیلے خسته بود در آغوش مادرش بخواب رفت. وخواب بهار رو دید.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

مترسک

گوش کنید :

اسم قصه: مترسک ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی ?
تنظیم: ندا سلیمی?

متن داستان :

مترسک

مترسک مثل آدم ها بود. پالتو تنش بود. شلوار و پیراهن پوشیده بود. کفش و شال گردن و کلاه داشت. به اضافه یک عینک ته استکانی. اما با وجود همه ی این ها دار و دسته ی کلاغ ها از او نمی ترسیدند. نصف مزرعه ی آفتابگردان را غارت کرده بودند. بالای درخت ها برای خودشان تخمه می شکستند. گل می گفتند و گل می شنیدند. یک روز پیرمرد کشاورز آمد. مزرعه را که دید با دست زد توی سرش و گفت:” خدایا! بدبخت شدم. چقدر امسال زحمت کشیدم.”
پیرمرد به سراغ مترسک رفت و سرش داد کشید:” حیف نون! پس تو اینجا به چه درد می خوری. مترسکی که حیوونا ازش نترسن به هیچ دردی نمی خوره!”
او مترسک را از زمین در آورد و پرت کرد بیرون مزرعه. مترسک هاج و واج کشاورز پیر را نگاه کرد و زیرلب گفت:” به من چه کسی ازم نمی ترسه! ”
مترسک بعد‌ از گفتن این حرف خم شد و عینکش را از روی زمین برداشت. شالش را دور گردنش پیچید. کلاهش را محکم روی سرش گذاشت و در جاده کنار مزرعه به راه افتاد. کلاغ ها که متوجه موضوع شده بودند دور سرش چرخیدند و شروع کردند به قار قار کردن و آواز خواندن:
– آخ که چقدر ترسیدیم! واخ که چقدر لرزیدیم!
مترسک به آنها محل نگذاشت. راهش را کشید و رفت. بین راه چند گنجشک را دید. ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. گنجشکها خیس شدند. مترسک صدایشان کرد:” آهای بیایید اینجا زیر پالتوی من!”
گنجشکها با ترس نزدیک شدند. مترسک پالتویش را باز کرد. گنجشکها داخل پالتو قایم شدند. آنجا خیلی گرم و نرم بود. بیرون باران می بارید و رعد و برق می شد. باران که بند آمد؛ گنجشکها بیرون آمدند. دور مترسک جمع شدند و شرو ع کردند به جیک جیک کردن و آواز خواندن:” آی که چقدر تو خوبی! وای که چقدر محبوبی!”
مترسک خوشحال شد. احساس می کرد یک جا به درد خورده . بدون این که نیاز باشد کسی را بترساند و فراری دهد. یکی از گنجشکها روی دست مترسک نشست و گفت:” اگه دوست داشته باشی می تونی بیای با ما زندگی کنی!”
مترسک گفت:” کجا؟”
گنجشگ دور سر مترسک چرخید و گفت:” توی یک دشت پر از گل، روی یک درخت بزرگ!”
مترسک کمی فکر کرد و گفت:” دشت پر از گل؟ درخت بزرگ؟ بزن بریم!”
گنجشکها به طرف دشت پرواز کردند. مترسک هم به دنبالشان دوید.
✍️ مرتضی عبدالوهابی

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

 

نیمه شعبان

گوش کنید :

اسم قصه: نیمه‌ی شعبان?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نیمه شعبان
شب نیمه شعبان بود . سارا کوچولو توی گروه فامیلا استیکر نیمه شعبان مبارک فرستاد و همه ی فامیل تبریکات نیمه شعبان .توی گروه ارسال کردن اما مامان بزرگ استیکر غمگین فرستادسارا کوچولو نت موبایل رو خاموش کرد و پیش مامان که مشغول مطالعه کتاب بود ، رفت و گفت ” مامان! مامانی خیلی” ناراحته”مامان سرشو از روی کتاب بلند کرد و گفت ” از کجا میدونی ناراحته؟چیزی شده؟” سارا کوچولو آهی کشید و گفت ” من و فامیلا نیمه شعبان رو تبریک گفتیم ولی مامانی استیکر غمگین فرستادمامان ، کتاب رو کنار گذاشت و سارا کوچولو رو روی پاهاش نشوند و موهاشو نوازش کرد و گفت ” حق داره مامانی . هر سالهمین موقع مامانی و بابایی اگه یادت باشه نذر داشتن می رفتن مسجد جمکران و توی آشپزخونه مسجد جمکران به آشپزها” . کمک می کردن و نذری پخش می کردنسارا کوچولو هیجان زده گفت ” آره یادم اومد. به خاطر همین مامانی ناراحته و نمی تونه به خاطر شرایط پیش اومده” !جمکران بره”. مامان گفت ” آره عزیزم سارا کوچولو به اتاقش رفت و فکر کرد . فکر کرد که چطوری امشب مامانی رو خوشحال کنه و هم مامانی بتونه نذرشو ادا کنه .هی فکر کرد و فکر کرد” بعد انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، با صدای بلند گفت ” فهمیدم از اتاق بیرون اومد و دوباره پیش مامان رفت و فکرشو برای مامان و بابا توضیح داد. مامان و بابا هم با فکر سارا کوچولو.موافقت کردن سارا کوچولو به اتاقش برگشت و تبلت رو از روی میز برداشت و توی گروه فامیلا پیام صوتی گذاشت سلام . من و مامان و بابام می خواییم یه کار خیر انجام بدیم . می خواییم به مناسب عید نوروز و هم نیمه شعبان که توی “عید هست ، عیدی بدیم . عیدی به خونواده های محروم. می خواییم فردا برای خانواده های محروم غذادرست کنیم و توی ظرفهای یکبار مصرف بریزیم و ببریم دم درخونه هاشون. شماها اگه دوست دارین توی این کارخیر باشید ،می تونید توی خونه هاتون فردا غذا درست کنید . اونوقت من و مامان و بابام میاییم دم در خونه تون و غذا ها رو ازتون می گیریم و می
“. بریم تحویل خونواده های محروم میدیم مامانی تا پیام صوتی سارا کوچولو رو شنید ، خوشحال شد و به بابایی گفت ” شنیدی ! آفرین به نوه ی گلم ! الان منم پیام” میزارم که توی این کار خیر شرکت می کنم مامانی پیام صوتی گذاشت و موافقت خودشو و بابایی رو اعلام کرد. در همین موقع فامیلا هم پیام فرستادند که موافق غذا . درست کردن هستن روز نیمه شعبان که رسید ، سارا کوچولو و مامان و بابا صبح زود از خواب بیدار شدن و مشغول تهیه ی غذا شدن . وقتی غذا حاضر شد ، سوار ماشین شدن و دم در خونه ی مامانی و بابایی رفتن بعد دم در خونه ی فامیلا رفتن و غذاها رو تحویل گرفتن .و به سمت محله ای که خانواده های محروم زندگی می کردن ، رفتن. خانواده های محروم با دیدن سارا کوچولو و مامان و بابا و غذاها خوشحال شدن و تشکر کردن.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی      #عید نوروز

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

شبی که برق رفت

:گوش کنید

اسم قصه: شبی که برق رفت?⚡️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

:متن داستان

شبی که برق رفت
. یه شب سارا کوچولو همراه مامان و بابا و عمو مهرداد مشغول تماشای سریال نوروزی بودند که ناگهان برق رفت بابا با اخم گفت ” ای بابا ! حالا یه بار خواستیم سریال نوروزی تماشا کنیم، برق رفت ” بعد به سمت چراغ روشنایی رفت و روشن کرد . مامان بعد از روشن شدن چراغ روشنایی به سمت آشپزخونه رفت تا میوه بیاره .سارا کوچولو نگاهی به عمو مهرداد انداخت که سرش توی گوشی بود و اصلا متوجه ی قطع شدن برق نشده بود ” سارا کوچولو نزدیک عمو مهرداد رفت و کنارش روی مبل نشست و گفت ” عمو ! برق رفته عمو مهرداد سرشو از روی گوشی بلند کرد و به اطراف نگاه کرد .بعد خنده ای کرد و گفت ” عَه…اصلا نفهمیدم کِی برق رفت . “خیلی وقته رفته ؟ ” سارا کوچولو با ناراحتی گفت ” همین الان رفته . حالا چیکار کنیم ؟ ” عمو مهرداد گفت ” خب تبلت رو بیار و بازی کن تا برق بیاد سارا کوچولو گفت ” نه عمو ! من توی تاریکی با تبلت بازی نمی کنم . اصلا تبلت رو روشن نمی کنم . آخه نور گوشی و تبلت” توی تاریکی برای چشم ضرر داره ” عمو مهرداد گوشی رو کنار گذاشت و گفت ” راست میگی سارا جونم ! برای چشم ضرر داره . در همین موقع مامان ظرف میوه رو آورد و تعارف کرد “وقتی که مامان و بابا و سارا کوچولو و عمو مهرداد مشغول خوردن میوه بودن، بابا گفت ” کی موافقه با هم بازی کنیم ؟ “! مامان و سارا کوچولو و عمو مهرداد به همدیگه نگاه کردن . عمو مهرداد لبخندی زد و گفت ” توی این بی برقی و بازی بابا گفت ” آره. یادته بچه بودیم ، هروقت برق می رفت ، گل یا پوچ بازی می کردیم . یاد اون موقع افتادم . نیم ساعته برق رفته و معلومه که دو ساعتی طول می کشه تا برق بیاد . تا برق بیاد یه دست گل یا پوچ بازی کنیم . هر کی موافقه دستاش ” بالا .سارا کوچولو هیجان زده دستاشو بالا گرفت .بعد عمو مهرداد دستاشو بالا گرفت و در آخر مامان دستاشو بالا گرفتبابا بازی گل یا پوچ رو شروع کرد و توی هر دست یه بار عمو مهرداد برنده شد ، یه بار سارا کوچولو، یه بار مامان و بار آخر هم . بابا برنده شد بازی گل یا پوچ که تموم شد ، برق اومد . بابا با خنده گفت ” به به..انگار برق به بازی ما وصل بود. بازی مون تموم شد ، برق ” هم اومد مامان و سارا کوچولو و عمو مهرداد با شنیدن این حرف از بابا، زدن زیر خنده و بعد همگی به تماشای یکی دیگر از سریال های. نوروزی نشستند

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

یک جای آرام

گوش کنید :

اسم قصه: یک جای آرام
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
موضوع :درلحظه تصمیم قطعی گرفتن?

متن داستان:

یک جای آرام .یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبودتوی یه جنگل سرسبز و زیبا یه سنجاب کوچولو عصبانی و ناراحت بود . آخه سنجاب کوچولو می خواست بخوابه اما سر وصدا اجازه نمی داد بخوابه “مامان سنجاب پرسید ” سنجاب جونم! چرا نمی خوابی ؟ چرا عصبانی هستی ؟”سنجاب کوچولو با ناراحتی جواب داد” آخه این آدما نمی زارن من بخوابم” مامان سنجاب با مهربونی گفت ” اشکالی نداره.یه ساعت دیگه میرن و دوباره جنگل آروم میشه”سنجاب کوچولو آهی کشید و گفت ” آخه فقط سروصداشون نیست که .اون آتیشه که روشن کردن هم خیلی دود داره” سنجاب کوچولو سرفه ای کرد و ادامه داد ” داره دودش میره توی حلقم.مامان سنجاب رفت جلوی در لونه ایستاد و دید که سنجاب کوچولو راست میگه.چه دود بزرگی در لونه شون رو گرفته” .lامان سنجاب برگشت توی لونه و گفت ” بهتره از اینجا بریم.اینجا باشیم مریض می شیمدر همین موقع بابا سنجاب از راه رسید.سرفه ای کرد و گفت ” وای ! چقدر آدما بی ملاحظه .اصلا فکر نمی کنن ما سنجاب” ها بالای درخت زندگی می کنیم و نیاز به استراحت داریم .باید یه درس خوبی بهشون بدم” ! مامان سنجاب با تعجب نگاهی به بابا سنجاب انداخت و گفت ” چه درسی” بابا سنجاب گفت ” الان هرچی بلوط هست رو از روی درخت برمی دارم و می ریزم روی سرشون تا از اینجا برنمامان سنجاب عصبانی شد و گفت ” نه این کار خوبی نیست .اگه بلوط روی سرشون بخوره ، سرشون می شکنه.بعدشم از”اینجا بریم بهتره .بریم روی درختی که آدما نتونن بیان و آتیش درست کنن بابا سنجاب فکری کرد و گفت: ” آره .راست میگی.چطوره بریم وسط جنگل .آره. درختای وسط جنگل هم بزرگترن هم اینکهآدما هیچ وقت تا وسط جنگل نمی تونن بیان اگه هم بیان اونقدر علف و گیاهان بلند جلوی راهشون هست که اصلا نمی تونن”آتیش درست کنن یا حتی استراحت کنن. مامان سنجاب و بابا سنجاب و سنجاب کوچولو وسایلاشونو زودی جمع کردن و راه افتادن طرف وسط جنگلوقتی رسیدن وسط جنگل یه درخت بزرگ دیدن که یه عالمه سنجاب روش زندگی می کردن. سنجاب ها با دیدن سنجاب کوچولو و مامان سنجاب و بابا سنجاب خوشحال شدن و به آنها خوشامد گفتنیکی از سنجاب ها به بابا سنجاب گفت ” جای خوبی اومدین” . اینجا جای آرومی هست . من و خانواده ام چند وقت پیش از دست سروصدا ی آدما و آتیش بازی شون اومدیم اینجا.. بابا سنجاب و مامان سنجاب و سنجاب کوچولو توی لونه ی جدیدشون رفتن و وسایلشونو چیدن و به خواب آرومی رفتن.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

درخت کاج + قسمت سوم

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: درخت کاج + قسمت سوم

نویسنده: هانس کریستین آندرسن?
قصه گو: سمینا ❤️

تدوین: استودیو صدا 

Farahmand_Hamed@

گروه سنی: الف، ب

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

درخت کاج قصه ما که حالا توی انباری بود، ناگهان صدایی شنید، صدای موش کوچولو بود، موش آرام آرام جلو اومد، اول یکی بود، بعد دوتا شدن. موش ها به طرف درخت رفتن، بو کشیدن و بعد از شاخه هاش بالا رفتن. یکی از موش ها گفت: حیف که اینجا خیلی سرده وگرنه جای خیلی خوبی بود تو اینطور فکر نمی کنی کاج پیر. درخت کاج گفت: من پیر نیستم، درخت های بزرگ تر از منم وجود دارن. تو از کجا اومدی اینجا چیکار داری…

درخت کاج + قسمت دوم

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: درخت کاج + قسمت دوم

نویسنده: هانس کریستین آندرسن?
قصه گو: سمینا ❤️

تدوین: استودیو صدا 

Farahmand_Hamed@

گروه سنی: الف، ب

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

درخت کاج وقتی به خودش اومد که اونو با درخت های دیگه از ارابه پایین آوردن و در یک حیاط بزرگ ریختن، در همین لحظه کاج صدایی شنید، این یکی بی نظیره، ما همین یکیو میخوایم، کمی بعد دو خدمتکار اومدن و درخت کاج رو به یک تالار بزرگ بردند، روی همه دیوارها تابلوهای زیبایی آویزان بود، و کنار بخاری بزرگ تالار دو گلدان بسیار چینی بزرگ دیده می شد، درخت کاج را داخل یک استوانه بزرگ گذاشتن…