مداد رنگی های خرگوشی

اسم قصه: مداد رنگی های خرگوشی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: بخشش
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه خرگوش کوچولو با مامان خرگوش و بابا خرگوش زندگی می کرد
. خرگوش کوچولو نقاشی خیلی دوست داشت و هرروز نقاشی می کشید
. خرگوش کوچولو یه عالمه مداد رنگی داشت و خیلی دوستشون داشت
با مداد آبی توی دفتر نقاشی ، ابر می کشید . با مداد زرد ، خورشید می کشید ، با مداد قرمز ، یه عالمه گل می کشید ، با مداد
. سبز ، چمن و درخت می کشید و با مداد قهوه ای و مداد سیاه هم کلبه و دودکش می کشید
دوستای خرگوش کوچولو مثل خود خرگوش کوچولو نقاشی رو خیلی دوست داشتند و هرروز نقاشی می کشیدند اما دلشون
.می خواست مداد رنگی مثل مداد رنگی های خرگوش کوچولو داشته باشند
یه روز لاکی کوچولو و جوجه تیغی با دفتر نقاشی و مداد رنگی هاشون رفتند خونه خرگوش کوچولو تا با همدیگه نقاشی
. کنند
لاکی کوچولو با دیدن مداد رنگی های خرگوش کوچولو گفت 《 خوش به حالت خرگوشی ! مداد رنگی هات خیلی خوشگلن .
《میشه منم با مداد رنگی هات نقاشی کنم ؟
《 خرگوشی عصبانی شد و گفت 《 نه .خودت مداد رنگی داری
《 . لاکی کوچولو با ناراحتی گفت 《مداد رنگی هام کوچولو شدند
《 خرگوشی گفت 《 خب برو بخر
لاکی کوچولو گفت 《 آخه بابا لاکی گفته تا مداد رنگی هام تموم نشدند نباید مداد رنگی بخرم . میشه یکبار با مداد رنگیت
《نقاشی کنم ؟
خرگوشی مداد رنگی هاشو از روی میز برداشت و توی جعبه گذاشت. جوجه تیغی گفت 《 لاکی راست میگه . مداد رنگی هات
《 . خیلی خوشگلن. بابا جوجه تیغی به من هم گفته تا مداد رنگی هام تموم نشدند نمی تونم مداد رنگی جدید بخرم
《 خرگوشی با عصبانیت گفت 《 مداد رنگی هامو بهتون نمیدم
《 جوجه تیغی به لاکی کوچولو گفت 《 اشکالی نداره لاکی جون ! بیا با مداد رنگی های من نقاشی کن. هنوز کوچیک نشدند
اون روز لاکی کوچولو با مداد رنگی های جوجه تیغی یه نقاشی زیبا کشید و بعد هردو از خرگوشی خداحافظی کردند و به
.خونه هاشون رفتند
《 تعطیلات آخر هفته از راه رسید . بابا خرگوش گفت 《 بریم کنار رودخونه و یه هوایی بخوریم
《 خرگوشی گفت 《 آخ جون. منم دفتر نقاشی و مداد رنگی هامو میارم تا از رودخونه نقاشی بکشم
بابا خرگوش و مامان خرگوش و خرگوشی کنار رودخونه رفتند و روی تخته سنگ بزرگی نشستند . خرگوشی دفتر نقاشی شو
باز کرد و وقتی می خواست در جعبه مداد رنگی ها رو بازکنه ناگهان مداد رنگی ها از داخل جعبه ُسر خوردند و توی رودخونه
.افتادند
《!خرگوشی گریه کنان گفت 《 بابا ! مامان ! مداد رنگی هام
《 مامان خرگوش با مهربونی گفت 《 ناراحت نباش عزیزم. الان بابا میره توی رودخونه و مداد رنگی ها رو میاره
《 بابا خرگوش گفت 《 نمیشه برم توی رودخونه . عمق آب زیاده . ممکنه آب رودخونه منم با خودش ببره
《 خرگوشی گریه کنان گفت 《 حالا چیکار کنم؟ مداد رنگی ها ی قشنگمو آب برد
《 مامان خرگوش گفت 《 ناراحت نباش. فردا بازار میریم و مداد رنگی می خریم
《 خرگوشی گریه کنان گفت 《می خواستم از رودخونه نقاشی بکشم. من مداد رنگی می خوام
《! در همین موقع یه نفر از پشت سر خرگوشی و مامان خرگوش گفت 《 سلام خرگوشی
خرگوشی و مامان خرگوش سرشونو برگردوندند . لاکی کوچولو بود . لاکی کوچولو گفت 《 سلام خرگوشی ! سلام مامان
《خرگوش ! چی شده ؟چرا گریه می کنی خرگوشی ؟
خرگوشی برای لاکی کوچولو تعریف کرد می خواسته از رودخونه نقاشی بکشه یهو آب رودخونه مداد رنگی هاشو با خودش برده .لاکی کوچولو لبخند زد و گفت: ناراحت نباش خرگوشی ! منم امروز دفتر نقاشی و مداد رنگی هامو آوردم تا از رودخونه نقاشی بکشم. الان میرم مداد رنگی هامو میارم و پیش تو می شینم تا دوتایی باهم نقاشی بکشیم
لاکی کوچولو و خرگوشی روی تخته سنگ نشستند و نقاشی کشیدند . خرگوشی گفت :مرسی لاکی ! فردا که مداد رنگی خریدم ، اجازه میدم با مداد رنگی هام نقاشی بکشی
فردای اون روز خرگوشی به همراه مامان خرگوش و بابا خرگوش بازار رفتند و یه جعبه مداد رنگی خریدند و خرگوشی به
.قولی که به لاکی کوچولو داده بود عمل کرد

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

عصای بابایی

اسم قصه: عصای بابایی
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: پنهان کاری

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان:

یه صبح جمعه با مامان و بابا رفتم خونه ی مامانی و بابایی
یک ساعت بعد خاله پریا و شوهر خاله سهراب و پویا هم به خونه مامانی و بابایی اومدند
.من و پویا حسابی بازی کردیم و از منچ و مارپله بگیر تا گیم توی گوشی همراه مامان و بابا هامون
《 . بعد از ناهار پویا گفت 《 حوصله ام سررفته
《گفتم 《منم حوصله ام سر رفته. چیکار کنیم؟
در همین موقع بابایی ، عصا زنان و با یه بالشت توی دست ، گفت 《 من میرم بخوابم . چرت بعد از ناهار خیلی
《 می چسبه
《پویا با شیطنت نگاهم کرد . پرسیدم 《 چیه ! چرا اینطوری نگاه می کنی ؟
《 پویا جواب داد《 بهت میگم
《 گفتم 《 خب الان بگو
پویا در گوشم چیزی گفت که باعث شد بخندم .مامان و بابا و خاله پریا و شوهر خاله سهراب و مامانی با تعجب به من و پویا
.نگاه کردند
وقتی بابایی خوابید ، پویا به بهانه دستشویی رفتن از من دور شد و یواشکی و بدون اینکه کسی بفهمه توی اتاق بابایی رفت
.و عصای بابایی رو برداشت و از اتاق بیرون اومد و دوباره یواشکی رفت توی اتاق خواب کنار آشپزخونه
همون اتاقی که هر وقت مهمون ، خونه مامانی و بابایی میاد و شب بخواد بمونه ، مامانی رختخواب پهن می کنه تا بخوابه .
.وقتی پویا می خواست در اتاقو ببنده ، به من اشاره داد که توی اتاق برم
.مامان و بابا و مامانی و خاله پریا و شوهر خاله سهراب مشغول حرف زدن بودند که من وارد اتاق کنار آشپزخونه شدم
《 پویا گفت 《 خب الان با این عصا میشه یه نمایش کمدی بازی کرد. من میشم پیرمرد .تو هم نوه میشی
با اخم گفتم 《 نخیر. من پیرمرد میشم . تو هم نوه میشی 》و عصا رو گرفتم تا از دست پویا بگیرم ولی پویا عصا رو محکم
. گرفته بود 《 .با صدای بلند گفتم 《 عصا رو ول کن
اما پویا با حرص عصا رو از دستم کشید و گفت 《 ول نمیکنم. من از تو بزرگترم و من باید نقش پیرمرد رو بازی کنم . تو هم
《 نوه میشی
من و پویا درحال کشیدن عصا بودیم که ناگهان عصا از وسط شکست و نصف عصا توی دست من موند و نصف دیگه اش توی
. دست پویا
《… رنگ از صورت جفتمون پرید. گفتم 《 وای! اگه بابایی بفهمه چه بلایی سر عصاش آوردیم
《 پویا توی حرف من پرید و گفت 《 همش تقصیر توئه
《 گفتم 《 نخیر. تقصیر توئه گفتی با عصای بابایی نمایش بازی کنیم
پویا با صدای آروم گفت 《 بسه دیگه. الان مامان اینا
《 می فهمن عصای باباییو شکوندیم
《 گفتم 《 بیا قایمش کنیم
پویا خندید و گفت 《 عقل کل! بابایی سریع می فهمه که عصاش نیست و از مامانی می خواد که دنبالش بگرده .اگه قایم کنیم
《 مامانی پیداش میکنه
گفتم 《 پس بریم چسب بزنیم . چسب چوب .یادمه بابایی پایه یکی از صندلی های آشپزخونه رو با چسب چوب چسبوند .

《پویا گفت 《 فکر خوبیه. خب حالا چسب چوب کجاست ؟
《 گفتم 《 فکر کنم توی تراس باشه . من یواشکی میرم توی تراس و چسب چوب رو برمی دارم و میام
.آروم و بی سروصدا در اتاقو باز کردم. مامان و بابا و مامانی و خاله پریا و شوهر خاله سهراب هنوز مشغول حرف زدن بودند
. یواشکی رفتم توی تراس و چسب چوب رو برداشتم و سریع برگشتم توی اتاق پیش پویا
《 وقتی عصا رو داشتیم چسب می زدیم ، در اتاق زده شد . پویا گفت 《 در رو باز نکنی ها ! هنوز عصا خوب نچسبیده
. به حرف پویا گوش دادم ولی دوباره در اتاق زده شد
《 ! بابایی پشت در بود .بابایی گفت 《 نوه های عزیزم ! بیاد بیرون . من بیدار شدم . پویا جان ! امیر محمد جان
《 پویا گفت 《 وای ! خود بابایی پشت دره . اگه در رو باز کنیم می بینه چیکار کردیم
《 گفتم 《گفته بودم قایمش کنیم ولی تو گوش ندادی پویا فکری کرد و گفت 《 صبر کن ببینم . عصا دست ما دوتاست .بابایی هم بدون عصا نمیتونه راه بره . پس بابایی چطوری
《! اومده دم در اتاق
.هم من هم پویا از سوراخ در بیرون رو نگاه کردیم اما چیزی معلوم نبود
.دوباره بابایی در زد.مجبور شدم در رو باز کنم. بابایی با یه عصای دیگه که جدید هم بود روبرومون ایستاده بود
بابایی با دیدن تعجب من و پویا ، خندید و گفت 《 ای بچه های شیطون ! عصای منو برداشتید و شکوندید و حالا دارید چسب
《! می زنید
《پویا گفت 《 شما از کجا فهمیدید؟
بابایی گفت 《 وقتی عصا رو برداشتی پویا خان بیدار بودم ولی به روی خودم نیاوردم .خب الان هم بوی چسب چوب میاد
《 . معلومه که شکوندینش
《! من و پویا همزمان گفتیم 《 ببخشید بابایی
بابایی دستی به موهای من و پویا کشید و گفت 《 عیبی نداره. همون بهتر که شکست . دیگه عمرشو کرده بود. پوسیده شده
《. بود .منتظر بودم بشکنه تا از عصای جدیدم استفاده کنم . حالا بیاید باهم بریم هندونه بخوریم
. من و پویا و بابایی خوشحال و خندان به اتاق پذیرایی رفتیم و مشغول هندونه خوردن شدیم

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

 

الاغ بینوا و اسب مغرور

اسم قصه: الاغ بینوا و اسب مغرور
قصه گو : دنیا استکی❤️

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

مرغ دریایی کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: مرغ دریایی کوچولو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
موضوع: پشیمانی
گروه سنی : پنج سال به بالا

آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

متن داستان : 

یه روز آفتابی مرغ دریایی کوچولو همراه مامان مرغی و بابا مرغی و دوستانشون توی هوای خنک صبح دریا پرواز می کردند .
.اون روز خانواده های زیادی لب دریا اومده بودند تا تفریح و شنا کنند
. مرغ دریایی کوچولو خیلی دلش می خواست اوج بگیره و اون بالا بالا ها بره ولی خیلی زود بود اوج بگیره
.توی همین فکرها بود ناگهان چشمش افتاد به یه کلاه حصیری که روی سر یه دختر بچه بود
مرغ دریایی کوچولو به مامان مرغی گفت 《 وای مامان ! چه کلاه قشنگی روی سر اون دختر بچه ست . منم یکی از اونا
《 میخوام
مامان مرغی با مهربونی گفت 《عزیزم ! ما پرنده ها که
《. نمی تونیم کلاه سرمون بزاریم
مرغ دریایی کوچولو اخم کرد و گفت 《 چرا ؟ چرا ما
《پرنده ها نمی تونیم کلاه سرمون بزاریم؟
مامان مرغی جواب داد 《 آخه ما پرنده ها اگه کلاه سرمون بزاریم نمی تونیم پرواز کنیم . کلاه جلوی دیدمون برای پرواز رو
《 می گیره
《 مرغ دریایی کوچولو با شیطنت گفت 《 ولی من یه کاری می کنم که بتونیم با کلاه پرواز کنیم
.بعد به سمت دختر بچه پرواز کرد و هر چقدر مامان مرغی صداش زد ، اهمیتی نداد
مرغ دریایی کوچولو فوری با منقارش ، کلاه حصیری رو از روی سر دختر بچه برداشت و فرار کرد به سمت آسمون و به گریه
.دختر بچه هم توجهی نکرد
درهمین موقع سرعت پرواز مرغ دریایی کوچولو با کلاه حصیری کم شد و اصلا نتونست خوب بال بزنه و پیش مامان مرغی و
. بابا مرغی برگرده
مامان مرغی و بابا مرغی به محض دیدن مرغ دریایی کوچولو که نمی تونست با کلاه حصیری خوب پرواز کنه ، به سمتش
. رفتند. مامان مرغی ، کلاه حصیری رو از نوک مرغ دریایی کوچولو بیرون آورد و کلاه حصیری روی آب دریا افتاد
دختر بچه با دیدن کلاهش روی آب دریا خوشحال شد و بابای دختر بچه توی آب رفت و کلاه حصیری رو برداشت و به دختر .بچه داد
. مرغ دریایی کوچولو به مامان مرغی گفت 《ببخشید 》و بعد دوباره به سمت دختر بچه رفت و روی شن های ساحل نشست
دختر بچه با دیدن مرغ دریایی کوچولو گفت 《 ای وای ! الان می خواد دوباره کلاهمو برداره . کلاهمو بهت نمیدم مرغ
《! بدجنس
《 بابای دختر بچه خندید و گفت 《 نه دخترم ! به چشماش نگاه کن. پشیمونه . براش خوراکی بریز تا بخوره . گناه داره
《دختر بچه با تعجب پرسید 《 راست میگی بابا؟ پشیمونه ؟
《 بابای دختر بچه جواب داد 《 آره عزیزم. یه ذره پفیلا بریز روی شن تا بیاد بخوره . می خواد باهات دوست بشه
. دختر بچه با ذوق و شوق از توی پاکتی که توی دستش بود ، مقداری پفیلا روی شن های ساحل ریخت .
مرغ دریایی کوچولو مشغول خوردن پفیلا شد و دختر بچه و بابای دختر بچه با مرغ دریایی کوچولو عکس انداختند

قصه شب

قصه کودکانه صوتی
رادیو قصه کودک
سمینا

پسری به نام محمد

اسم قصه: پسری به نام محمد
قصه گو : دنیا استکی

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

پیش به سوی همه بازی

❤️ این قصه تقدیم به ابوالفضل جان و حسین جان قربانی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️

?امیدوارم بهترین‌ها برای شما باشه عزیزای دل❤️

اسم قصه: پیش به سوی همه بازی???
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی

با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ

??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??

دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab

? @childrenradio

قصه کودکانه صوتی قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

قصه لینالونا

اسم قصه:??? لینالونا ???

قصه گو: آرین بقائی❤️

نویسنده و تصویرگر: کلر ژوبرت ✍

ویراستار: سهیلا امامی ?

آدرس کانال تلگرام?
 @childrenradio