سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
❤️ این قصه تقدیم به ترنم جان تولایی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
?امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: ترنم و راهکار داداندانی?
قصهگو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘️
تنظیم : رویا مومنی?
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??
دنیای کودک را بساز ?
“زنبورک و شاپرک” در یک باغ پر از گل و سبزه ، حشرات زیادی در میان گلها و گیاهان بخوبی و خوشی زندگی می کردند . دراین باغ زیبا زنبورک طلایی ، کفشدوزک ، شاپرک و سنجاقک چهار دوست بودند که هر روز با هم میان گل های باغ و بوته ها پر می زدند و می چرخیدند وبازی می کردند.
با گلها دوست بودند و گلها هم از شهدشون به آنها غذا می دادند . زنبورک قصه ما بالهای طلایی راه راه کوچکی داشت و وقتی پرواز می کرد و دو تا بال کوچکش را حرکت می داد وز وز صدا می کرد . آن روز هم در کنار دوستانش کفشدوزک و شاپرک درمیان گلها مشغول بازی شدند . اما سنجاقک مریض شده بود و همراه آن ها نبود . شاپرک که بالهای بزرگ رنگارنگی داشت ، فکر می کرد خیلی قشنگ تر از بقیه ست و بخاطر همین مغرور شده و ازخودش تعریف می کرد . اونا مشغول بازی شدند یکدفعه شاپرک گفت : ( زنبورک بالها زردت چقدر زشتن ! چقدرم وز وز می کنی ! به بالهای من وکفشدوزک نگاه کن قرمز و خال خالیه. وز وز هم نمی کنیم. ما نمیخوام دیگه با تو بازی کنیم . ) کفشدوزک گفت : (شاپرک تو نباید با زنبورک اینطوری صحبت کنی .اون دوست ماست. ) اما شاپرک دست کفشدوزک را گرفت وگفت : (بیا بریم . ازش بدم میاد . ) کفشدوزک از رفتار شاپرک ناراحت شد و گفت : ( دستمو ول کن . نمی خوام با تو بیام .) بطرف زنبورک آمد و گفت : ( ناراحت نباش زنبورک تو خیلی هم قشنگی . بالهای طلایی راه راه داری .) زنبورک که ناراحت شده بود به بال های طلایی کوچکش نگاه کرد و با خودش گفت : ( شاپرک راست میگه بال های من زشته ! ) و بدون این که جواب کفشدوزک رابدهد ، گریه کنان تند وتند به پیش مادرش که ملکه نام داشت برگشت . ملکه تا زنبورک را دید ، گفت : ( چی شده عزیزم ؟ چرا گریه می کنی ؟ ) زنبورک خیلی دلش گرفته بود . دوباره بغض کرد و گفت : ( مامان جون، شاپرک میگه تو خیلی زشتی. ) مادرش با تعجب گفت : ( زشتی ؟ یعنی چی؟ ) زنبورک گریه کنان به بالهش نگاه کرد وگفت : ( آره .شاپرک راست میگه . بال های من کوچیکه . رنگی هم نیست . ببین .. ) ملکه که دید زنبورک خیلی ناراحت است با خودش فکری کرد و دستی به سر زنبورک کشید و گفت : ( عزیزم تو نباید ناراحت باشی.بالهات خیلی هم خوشگله ). زنبورک گفت : ( ولی شاپرک میگه تو بالت کوچیکه .صدای وز وز بالتم زشته .) ملکه گفت : ( پسرم ، تو خوشگلی .با بالهای طلایی. خدا هرکسی را یک شکلی آفریده.) بعد دست زنبورک را گرفت و گفت : ( حالا بیا با هم پرواز کنیم بریم تا یه چیزهایی رو نشونت بدم .) زنبورک و ملکه با هم به روی کندوهای عسل که محل کار ملکه و زنبورهای دیگر بود ، رفتند .ملکه گفت : ( ما زنبورها با زحمت این همه عسل درست می کنیم و به دیگران می بخشیم . بیا تا بهت نشون بدم چطوری این کار رو می کنیم . ) زنبورک به همراه مادرش از روی گل ها پر زدند و به نزدیک خانه خاله سنجاقک کنار گل سرخ رسیدند . ملکه گفت : ( عزیزم . ما به خاطر پرهای کوچیکمون می تونیم داخل این گلها بریم و بیشتر شهد جمع کنیم .) بعد تند و فرز به داخل گل سرخ پرزد ، کمی ازشهد گلها برداشت وبه کنار زنبورک برگشت وگفت : ( ما از گلها شهد برمی داریم و عسل درست می کنیم . ) زنبورک گفت : (خوب عسل به چه دردی می خوره؟ ) ملکه گفت : ( عسل خوشمزه ، غذا و دوای درمان خیلی از مریضی هاست .) زنبورک به دقت به حرفهای مادرش گوش می کرد . مادرش بالهایش را بدور زنبورک کشید و گفت : ( درسته که شاپرک و کفشدوزک بالهای رنگی قشنگی دارن . ولی اونا نمیتونن عسل بسازن . خدا ما زنبورها رو آفریده تا بتونیم به دیگران کمک کنیم . ) خانم سنجاقک که صدای آن ها را شنید نزدیکتر آمد و گفت : ( سلام ملکه . سلام زنبور کوچولو ) ملکه گفت : ( سلام مامان سنجاقک . اومدیم ببینیم سنجاقک کوچولو حالش خوب شده یا نه . ) خاله سنجاقک گفت : (وقتی از عسل هایی که آوردین خورد خوب شد . من خیلی از شما ممنونم . ) در این موقع سنجاقک کوچولو هم از خانهشان بیرون آمد و با شادی گفت : (سلام خاله ملکه .سلام زنبورک . عسلو که خوردم خوب شدم . ) خانم ملکه گفت : ( سلام سنجاقک . خیلی خوشحالم که خوب شدی . ) بعد به زنبور گفت : ( حالا فهمیدی ؟ ببین دوستت چقدر خوشحاله . ) سنجاقک کنار زنبورک پرید و گفت : ( زنبورک بریم بازی کنیم ؟ ) زنبورک به مادرش نگاه کرد . مادرش گفت : ( حالا دیگه ناراحت نباش . برو با سنجاقک کوچولو بازی کن تا منم برم با شاپرک صحبت کنم . ) زنبورک که فهمید خدا اونها رو آفریده تا بوسیله بالهای کوچیکشون بتونند تندتر بپرند وداخل گلها بمونند و عسل بسازند و نباید به خاطر شکل بالهاش ناراحت باشد ؛ خوشحال و خندان بهمراه سنجاقک در میان گلها پر زد و با سنجاقک به بازی مشغول شدند.
اعتماد به نفس یکی از مهم ترین احساسات درونی کودک محسوب می شود. نکته ی حائز اهمیت در مورد اعتماد به نفس، راهکارهایی برای افزایش آن در کودک است. در این مقاله سعی شده تا مهم ترین راهکارهای افزایش اعتماد به نفس بررسی شود.
تاثیر فعالیت های اجتماعی بر اعتماد به نفس کودک در دنیای امروز برخی از کودکان از فعالیت های اجتماعی دور شده اند و تمایل بیش تری به فعالیت های انفرادی نشان می دهند. والدین باید در این زمینه تلاش کنند و کودک را در موقعیت بازی و صحبت با همسالانش قرار دهند.
خوشبختانه در دوره ی مهد کودک این شرایط فراهم می شود که کودکان بیش تر وقت خود را با دوستان و همسن و سالان خود بگذراند. البته مربی هم در این مقطع باید نقش راهنما و الگو را به درستی ایفا کند.
با انجام فعالیت هایی مانند بازی های گروهی، مسابقه و حتی پانتومیم، کودک می تواند کم کم از دنیای سکوت و تنهایی خود خارج شده و به دنیای بیرون قدم بگذارد.
در این بین شما متوجه خواهید شد که کودکتان از وقت گذراندن و بازی با دوستانش لذت برده و مهم تر از همه به اعتماد به نفس بالایی دست یافته است.
فعالیت های اجتماعی علاوه بر تقویت اعتماد به نفس، می تواند احساس مستقل بودن را در فرزند شما تثبیت کند و او را کم کم برای ورود به مدرسه و دور شدن از شما، آماده کند.
تاثیر قصه گویی بر افزایش اعتماد به نفس قصه خوانی برای کودک به خصوص قصه های صوتی کودکانه می تواند یکی از راهکارهایی برای تقویت اعتماد به نفس او باشد.
زمانی که کودک شما به یک قصه صوتی کودکانه گوش می دهد، هم زمان در ذهن خود در حال تجزیه و تحلیل شخصیت های داستان است و این مهم، زمانی فراهم می شود که بعد از پایان قصه، از کودک خود بپرسید نظرش در مورد پایان داستان چیست و یا از او بخواهید پایانی جدید و بر اساس سلیقه ی خودش برای آن داستان، انتخاب کند.
این شیوه باعث می شود قدرت بیان و در نتیجه اعتماد به نفس کودک تا حد زیادی تقویت شود. یکی از مهم ترین الگو های کودک بعد از برنامه های تلویزیونی، قصه ها هستند.
شما می توانید برای تقویت اعتماد به نفس کودک خود، قصه صوتی متناسب با این موضوع را انتخاب و برای کودکتان پخش کنید و در نهایت از او بخواهید نتیجه ای که از داستان گرفته را برای شما بیان کند و بگوید اگر خودش به جای شخصیت اصلی داستان بود چه عملی را در پیش می گرفت.
با این روش کودک می تواند، کارهای درستی که باعث افزایش اعتماد به نفسش می شود را ناخودآگاه انجام دهد.
معجزه ی خلق داستان و افزایش اعتماد به نفس یکی از موثر ترین روش ها در افزایش اعتماد به نفس، داستان گفتن از زبان و فکر خود کودک است.
وقتی این بستر برای کودک فراهم شود که بتواند با نظر خود، موضوع و شخصیت های داستان را انتخاب کند، به این ترتیب قدرت خلاقیت و اعتماد به نفس به مرحله بالفعل بودن خود می رسد.
زیرا با فراهم شدن این شرایط، کودک این قدرت را در خود می بیند که می تواند همانند قصه گو، ایده پردازی کند و این اولین گام در ارتقای اعتماد به نفس است یعنی “باور داشتن توانایی های خود”.
کم کم کودک شروع به خیال پردازی در ذهن خودش می کند، شخصیت های مورد علاقه اش را به عنوان کاراکتر های اصلی داستان انتخاب می کند و برای آن ها اسمی در نظر می گیرد و به تدریج می تواند داستان خود را برای شما بازگو و اعتماد به نفسش تقویت شود.
یکی از نکات مهم در این خصوص که می تواند تسریع بخش ماجرا باشد، تبدیل داستان خود کودک به قصه صوتی است.
خوشبختانه مجموعه رادیو قصه کودک و خاله سمینا این شرایط را فراهم کردند و کودک دلبند شما می تواند داستان مورد علاقه ی خود را از زبان و صدای دلنشین خاله سمینا بشنود.
سخن آخر همانطور که در این مقاله بررسی کردیم، اعتماد به نفس، نقش بسیار مهمی در زندگی کودک شما دارد و مهم ترین راهکار آن گوش سپردن به قصه های صوتی کودکانه است.
زیرا داستان های صوتی کودکانه که دربردارنده شخصیت هاو موقعیت های مختلف هستند، به خوبی می توانند شرایط را برای کودک شما طوری فراهم کنند که خودش بتواند داستان را متناسب با سلیقه اش تغییر دهد و برای دوستانش بازگو کند.
به همین منظور شما می توانید برای کودک خود این قصه های جذاب را پخش و در نهایت در مورد آن با فرزندتان گفت و گو کنید و همچنین از پست قصه گویی و افزایش اعتماد بنفس استفاده کنید و اعتماد به نفس او را ارتقا ببخشید.
سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
❤️ این قصه تقدیم به یلدا جان فرشته عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
?امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: نسخه یلدا دکتر برای کرم دندون ??⚕
قصهگو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘️
تنظیم : رویا مومنی?
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??
دنیای کودک را بساز ?
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
شال گردن راکون کوچولو
اسم قصه: شال گردن راکون کوچولو??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: لجبازی _ حرف گوش ندادن
آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه راکون کوچولو با مامانش زندگی می کرد. یه روز سرد پاییزی راکون کوچولو شال گردن آبی رنگشو پوشید تا از لونه بیرون بره و با دوستاش بازی کنه، وقتی در لونه رو باز کرد تا بیرون بره یهو ریشه های شال گردن آبی گیر کرد به دستگیره در لونه و شال گردن شکافته شد.
شروع کرد به گریه کردن، مامانش دلداری داد و گفت: راکون جونم ! پسرم ! گریه نکن. یه شال گردن دیگه مثل همین می بافم. اما او داد زد و گفت: نخیر، من شال گردن خودمو میخوام. نمیخوام ببافی، مامانش هر چقدر دلداری می داد، راکون کوچولو داد می زد.
در همین موقع جغد دانا نزدیک لونه ی راکون ها شد و با عصبانیت گفت: چی شده ؟ راکون کوچولو چرا اینقدر داد می زنی ؟ همه فهمیدند شالگردنت پاره شده، سرمامانت چرا داد می زنی ؟ مامان راکون از جغد دانا عذرخواهی کرد. راکون کوچولو داد و فریاد رو تموم کرد و به بیرون لونه نگاه کرد.
او با تعجب و صدای آروم گفت: وای همه حیوونای جنگل اینجا جمع شدن. همه صدامو شنیدن بعد سرشو پایین انداخت و با صدای نسبتا بلند گفت: ببخشید، همه حیوونای جنگل عذرخواهی راکون کوچولو رو قبول کردند و به لونه هاشون برگشتند.
او از مامان راکون هم عذرخواهی کرد و گفت: مامان جون میشه یه شال گردن دیگه برام ببافی ؟ مامانش لبخندی زد و گفت: حتما عزیزم، چند روز بعد راکون کوچولو شالگردن جدیدش رو دور گردنش انداخت و بیرون رفت و با دوستاش بازی کرد
اسم قصه: شتر کوچولو ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: دوستی _ محبت
آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
توی یه صحرای بزرگ، یه شتر کوچولو همراه مامان شتر و بابا شتر زندگی می کرد. شتر کوچولو دلش می خواست همه جای صحرا رو گشت بزنه حتی با مسافرهایی که به صحرا می اومدند هم دوست داشت آشنا بشه. به همین خاطر وقتی هر مسافری از صحرا عبور می کرد، شتر کوچولو رو از دور می دیدند.
یه روز که مثل همیشه چند مسافر همراه بچه هاشون اومدند، یهو صدای گریه ی یه بچه شنیده شد، شتر کوچولو گوشاشو تیز کرد تا بشنوه صدای گریه از کدوم طرف میاد، بعد از مدتی شتر کوچولو متوجه شد که صدا از کدوم طرف هست و به راه افتاد وقتی نزدیک شد، با تعجب به پسر بچه ای که روی زمین صحرا نشسته بود و گریه می کرد و بعد به پدر و مادرش که کمی دورتر از پسر بچه و با ناراحتی ایستاده بودند، نگاه کرد.
گریه پسربچه با دیدن شتر کوچولو قطع شد از روی زمین بلند شد و با هیجان گفت: وااای شتر کوچولو ! اومدی ! خیلی دلم می خواست روی کوهانت بشینم و سواری، کنم اما تو خیلی دور وایساده بودی و به خاطر همین مامان و بابام اجازه ندادند بیام پیشت.
مرسی که اومدی، پدر و مادر پسربچه به شتر کوچولو نزدیک شدند و پسربچه رو روی کوهان شتر کوچولو گذاشتند پسربچه روی کوهان شتر کوچولو توی صحرا سواری کرد و با شتر کوچولو دوست شد، شتر کوچولو هم آهسته به پسر بچه سواری داد و با پسربچه دوست شد.
بعداز مدتی پسربچه به کمک پدر و مادرش از روی کوهان شتر کوچولو پیاده شد و از شتر کوچولو تشکر کرد وقتی پسر بچه و پدر و مادرش از صحرا دور شدند، شتر کوچولو به سمت مامان شتر و بابا شتر برگشت و دوستیشو برای اونا تعریف کرد.
این مطلب درمورد دروغ گویی و قصه صوتی کودکانه هست که والدین میتوانند این مطلب را برای کودکان خود بازگو کنند
تاثیرقصه صوتی کودکانه
نویسنده : نوشین فرزین فرد
مقدمه: قصه صوتی کودکانه برای رفع دروغ گویی و قصه های صوتی اختصاصی خاله سمینا به عنوان نخستین و اولین بار در دنیای قصه گوئی کودکان می باشد.هدف از تلاش گروه رادیو قصه کودک کمک به پرورش فکری و رفتاری فرزندانمان بوده و می باشد.این گنجینه صوتی در دسترس دوست داران رادیو قصه برای انتقال به نسل های آتی قرار می گیرد.
هیچ کودکی از همان ابتدای سالهای زندگی دروغگو و غیر قابل اعتماد نیست، اما با دیدن رفتارهای دیگران بخصوص والدین
که اگر در شرایط بحرانی قرار بگیرند، باید راست بگویند و صادق باشند، دروغ می گویند تا از شرایط بحرانی گرفتار شده در
آن رهایی یابند، اما غافل از اینکه کودکشان دروغ گفتن را یاد می گیرد.
کودک با دیدن چنین رفتاری از والدین خود یاد می گیرد که دروغ بگوید و دروغ گفتن را مانند والدین خود خلاصی از رنج و عذاب می داند و فکر می کند درست ترین رفتار را انجام داده است. این مسئله باعث تاسف است که کودک دروغگویی را از اطرافیان نزدیک خود یاد گرفته و به آن عمل کند.
به مرور زمان کودک به فردی غیر قابل اعتماد تبدیل شده و دیگران از او فاصله می گیرند. بعضی اوقات کودک از ترس تنبیه شدن توسط والدین، به دروغ متوسل می شود تا مورد سرزنش واقع نشود. به تدریج این رفتار به صورت عادی در آمده و او فردی دروغگو بار می آید.
حال در این مقاله به چگونگی برخورد با کودک دروغگو و ریشه کن کردن دروغگویی به وسیله قصه صوتی کودکانه می پردازیم. نیکا و پدرش، نیکا دختری سه ساله است و با پدرش زندگی می کند. مادر نیکا زمانی که نیکا را به دنیا می آورد از دنیا می رود و نیکا را با پدرش تنها می گذارد.
یک روز نیکا همراه پدرش به پارک می رود. پدر روی نیمکت پارک می نشیند و نیکا به محل بازی می رود تا سرسره بازی کند. مدتی می گذرد تا اینکه ناگهان صدای جیغ و داد نیکا و دختر بچه هایی که سرسره بازی می کردند بلند می شود. پدر از روی نیمکت بلند شده و به سرسره نزدیک میشود. دختربچه ای گریه کنان نیکا را نشان می دهد که اورا از پشت هل داده تا سر بخورد.
دختر براثر هل دادن نیکا به شدت از سرسره سر خورده و به زمین نزدیک سرسره برخورده کرده است. پدر از نیکا واقعیت را می پرسد اما نیکا انکار می کند. هر چقدر دختر بچه و دختران دیگر تایید می کنند که نیکا هل داده اما نیکا زیر بار نمی رود.
در همین موقع پدر نیکا از دختر بچه عذرخواهی می کند و از نیکا در خواست می کند عذرخواهی کند و با دختر بچه دوست شود. دختر بچه با نیکا دوست می شود و می گوید: من هر شب قصه های صوتی کودکانه سمینا را از رادیو قصه کودک گوش میدم. نیکا با تعجب می پرسد: قصه های صوتی کودکانه سمینا ؟
دختر بچه لبخندی می زند و می گوید: قصه های صوتی کودکانه سمینا خیلی خوبن و هر شب قبل از خواب گوش میدم. تو هم از امشب گوش بده و فردا بیا همین جا برام تعریف کن پدر نیکا آدرس کانال تلگرام رادیو قصه کودک را از دختر بچه می گیرد و قصه های صوتی کودکانه سمینا را از رادیو قصه کودک دانلود می کند.
همان شب نیکا با گوش سپردن به قصه های سمینا به خواب راحتی می رود و فردا همراه پدرش به پارک رفته و قصه ی شب گذشته ی سمینا را برای دختربچه تعریف می کند. از آن روز به بعد نیکا تصمیم میگیرددیگر دروغ نگوید و با گوش دادن به قصه های آموزنده ی سمینا به رفتار بد خود پایان دهد.
دروغگویی با قصه صوتی کودکانه ریشه کن می شود. اگر از دروغگویی کودک دلبندتان نگران هستید و بیم دارید که کودکتان دروغگو بار بیاید و فردی غیر قابل اعتماد در نظر دیگران جلوه کند، در ابتدا راستگویی را در خود تقویت کنید حتی اگر در شرایط بحرانی گرفتار شدید جلوی کودک صادق باشید و دروغ نگویید.
سپس از اولین دروغی که از او شنیده اید ، به طور جدی پیگیر عامل دروغگویی اش باشید و بعد از کشف عامل در صدد فروکش کردن آن بربیایید و سعی در سرزنش کردن و تنبیه او نباشید. برای اینکار گوش سپردن به قصه های صوتی کودکانه سمینا از رادیو قصه کودک بهترین گزینه برای ازبین بردن دروغگویی کودکتان است.
حرف آخر، شما والدین عزیز می توانید قصه های صوتی کودکانه سمینا را از رادیو قصه کودک دانلود کنید و هر شب برای کودک دلبندتان بگذارید تا گوش دهد.
سپس از او بخواهید قصه هایی را که شنیده برای شما و دوستان و خواهر و برادرش تعریف کند. تعریف کردن یک قصه صوتی کودکانه به تدریج کودک از دروغگویی فاصله و قصه های آموزنده را سرمشق خود قرار داده و او را به فردی قابل اعتماد نزد شما و دیگران تبدیل می کند.
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
❤️ این قصه تقدیم به رادمان جان انتظام عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ ?امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: رادمان و عملیات نجات??✈️ قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘️ تنظیم : رویا مومنی? با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ ??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ?? دنیای کودک را بساز ?
رادمان هلکوپترش را از روی سر مبل ها بالا بردو گفت: خلبان صحبت میکنه، ما الان بالای بلندترین پیچ خطرناک کوه هستیم، چه کسی احتیاج به کمک داره؟ و بعد همان طور که هلکوپتر را جلوتر می برد ادامه داد: اون پیچ رو از اینجا می بینم، فکر می کنم تا پنج دقیقه ی دیگه اونجا باشم و با سرعت بیشتر به سمت مبل وسط خانه حرکت کرد.
روی مبل یک کامیون بزرگ کج شده بود که آرام آرام به سمت پایین دره یعنی روی زمین در حال سقوط بود. رادمان کلاه خلبانی اش را عقب داد و دوباره بلند گفت: کامیون دیده شد، خطر سقوط دو سرنشین وجود دارد. با سرعت هر چه بیشتر برای نجات آنها می روم.
رادمان طناب کمکی را از هلکویپرش به پایین پرت کرد و با صدایی که انگار از بلندگوی داخل ان شنیده می شد فریاد زد: اصلا نگران نباشید، من رادمان هستم، خلبان امدادی برای کمک به شما، فقط باید به حرف های من با دقت گوش کنید تا بتوانم شما را نجات بدهم. بعد سرفه ی کوچکی کرد و ادامه داد: یک طناب برایتان می فرستم. لطفا خونسردی خودتان را حفظ کنید و طناب را یکی یکی به دور خودتان بپیچید تا شما را بالا بکشم.
رادمان به دو راننده ی کامیون نگاه کرد که خیلی ترسیده بودند و با احتیاط از سر جایشان بلند شدند تا بتوانند طناب را بگیرند اما یک مشکل بزرگ وجود داشت. طناب از کامیون خیلی فاصله داشت و سنگی که کامیون را نگه داشته بود در حال جدا شدن از صخره بود و کامیون کم کم در حال سقوط به داخل دره یعنی پایین مبل بود. رادمان دوباره صدایش را تغییر داد و با صدای بلندگوی اش گفت: باید عجله کنید و بعد با احتیاط هلکوپتر را به سمت کامیون برد تا آنها بتوانند طناب را بگیرند.
رادمان که حسابی غرق نجات سرنشینان شده بود، از داخل آشپرخانه صدای مامان را شنید که می گفت:آفرین پسر قهرمانم رادمان خنده ی کوچکی کرد و دوباره با صدای بلندگوی اش جواب داد: لطفا با خلبان صحبت نکنید. او وسط یک ماموریت مهم است و نباید حواسش را پرت کنید. مامان با صدای آهسته ای گفت: اوخ درسته! بعدا با خلبان رادمان تماس گرفته می شود.
رادمان با احتیاط دو سرنشین را به طناب وصل کرد و هلکوپتر را به آرامی به طرف پایین کوه هدایت کرد. با شنیدن صدای بلند افتادن کامیون به ته دره ، او یک نفس عمیق کشید و گفت:ماموریت به خوبی انجام شد. هر دو سرنشین سالم و سلامت به پایگاه امدادی منتقل می شوند.
و بعد صدای مامان شنیده شد که می گفت: خدا قوت قهرمان! یک تلفن اروژانسی دیگر داریم. در ۱۰۰ کیلومتری جاده ی کویر یک خانواده به کمک احتیاج دارند.رادمان کلاهش را بالا داد و جواب داد:دریافت شد مرکز! با سرعت هر چه تمام به طرف آنها حرکت می کنم.
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
اسم قصه: خرگوشی و اسب سفید قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد? تنظیم: رویا مومنی? گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: حسادت _غرور_ دوستی آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه اسب سفید کوچولو بود که خیلی دوندگی رو دوست داشت و از صبح تا شب توی جنگل می دوید. بیشتر حیوونای جنگل، اسب سفید کوچولو رو خیلی دوست داشتند و هر وقت می دیدنش و یا صدای پاشو از توی لونه شون می شنیدند، می گفتند: آفرین به تو پسر !!! چقدر خوب میدویی. اما خرگوشی اسب سفید کوچولو رو دوست نداشت و هر وقت می دیدش و یا صدای پاشو می شنید، می گفت: خب منم سرعتم زیاده. هیچ حیوونی به پای سرعت من نمی رسه.
یه شب حیوونای جنگل دور هم جمع شدند تا صحبت کنند، خرگوشی با دیدن اسب سفید کوچولو گفت: من از تو سریع تر می دوم. اسب سفید کوچولو گفت: می دونم. در همین موقع فیل بزرگ گفت: چطوره شماها باهم مسابقه بدین ؟ اسب سفید کوچولو گفت: فکر خوبیه. من آماده ام، خرگوشی با غرور گفت: با اینکه میدونم سرعتم بیشتر از اسبی هست، قبول می کنم. فیل بزرگ گفت: عالیه.
هردو نفرتون از وسط جنگل تا پایِ کوه انتهای جنگل بدویید. پای کوه آخر مسابقه ست و معلوم دمیشه کی زودتر رسیده. روز مسابقه همه حیوونای جنگل وسط جنگل جمع شدند تا مسابقه بین اسب سفید کوچولو و خرگوشی رو ببینند کلاغ سیاه سوت آغاز مسابقه رو زد و اسب سفید کوچولو و خرگوشی شروع به دویدن کردند. هردو با سرعت زیاد می دویدند تا به پای کوه برسند و برنده بشن.
خرگوشی با خودش گفت: فکر کرده خیلی زرنگه اسبی !!! من برنده میشما اسب سفید کوچولو فقط به روبرو نگاه می کرد و با تمام سرعت می دوید بعد از مدتی اسب سفید کوچولو متوجه شد فقط خودش داره میدوه و خبری از خرگوشی نیست سرعتشو کم کرد تا ببینه خرگوشی کجاست اما پیداش نکرد. اسب سفید کوچولو ایستاد و اطراف رو نگاه کرد ولی باز هم خبری از خرگوشی نبود. یهو صدای ناله ی خرگوشی رو شنید
اسب سفید کوچولو به سمت صدا برگشت و خرگوشی رو پیدا کرد وقتی نزدیک خرگوشی شد، خرگوشی گریه کنان گفت : پام پیچ خورد و نتونستم بدوم. خوش به حالت اسبی. تو برنده ای. اسب سفید کوچولو روی زمین نشست و گفت: بشین روی کمرم. هر دومون برنده ایم. دیدم با چه سرعتی می دوییدی. خرگوشی روی کمر اسب سفید کوچولو نشست و گفت: الان که من روی کمرت هستم دیگه نمیتونی بدویی.
اسب سفید کوچولو همراه خرگوشی که روی کمرش نشسته بود، از روی زمین بلند شد و گفت: اشکالی نداره. باهم میریم تا پای کوه. وقتی به پای کوه رسیدند، حیوونای جنگل که خودشونو به پای کوه رسونده بودند و مشتاق دیدن اسب سفید کوچولو و خرگوشی بودند و دوست داشتند بدونن برنده کدوم یکی از اونهاست، تعجب کردند و هاج و واج به اسب سفید کوچولو و خرگوشی نگاه کردند کلاغ سیاه سوت پایانی مسابقه رو زد اسب سفید کوچولو ماجرا رو تعریف کرد.
فیل بزرگ که داور مسابقه بود، گفت: پس هم اسبی و هم خرگوشی برنده مسابقه هستند. همه حیوونای جنگل دست و سوت زدند و هوررا کشیدند از اون روز به بعد اسب سفید کوچولو و خرگوشی دوستای خوبی برای همدیگه شدند.
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
❤️ این قصه تقدیم به سهیل جان ترکارانی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ ?امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: نظم اتاقی سهیل و نظم لباسی لباسشویی??? قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘️ تنظیم : رویا مومنی? با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ ??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ?? دنیای کودک را بساز ?