🍭 رادیو قصهایها امشب یه قصه قشنگ منتظر شماست😉 اسم قصه: قصه صوتی لاکی حرف گوش نکن قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال موضوع:حرف گوش ندادن آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio متن قصه: روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، لاکی کوچولو هرروز به مهدکودک جنگل می رفت . توی مهد کودک جنگل ، همه ی بچه ها به حرف مربی مهدکودک جنگل گوش می دادند مثلا وقتی می گفت(( بچه ها! شعر بخونید ))بچه ها شعر می خوندند به جز لاکی کوچولو یا وقتی می گفت (( بچه ها ! نقاشی کنید)) همه ی بچه ها توی دفتر نقاشی شون ، نقاشی می کشیدند به جز لاکی کوچولو . لاکی کوچولو به هیچ کدوم از حرف های مربی مهدکودک جنگل حتی بچه ها هم گوش نمی داد. یه روز که مثل هر روز لاکی کوچولو به مهدکودک جنگل رفت ، اتفاق عجیبی افتاد. سنجاب کوچولو توی استخر توپ رفت تا بازی می کرد ، لاکی کوچولو هم توی استخر توپ رفت . سنجاب کوچولو گفت (( لاکی ! برو اونورتر .الان دستت می خوره توی چشمم ))اما لاکی کوچولو به حرف سنجاب کوچولو گوش نداد و بعد از مدتی دستش توی چشم سنجاب کوچولو رفت . سنجاب کوچولو گریه کرد و با کمک مربی مهدکودک جنگل از استخر توپ بیرون اومد .لاکی کوچولو هم از استخر توپ بیرون اومد و به دنبال سنجاب کوچولو رفت . چشم سنجاب کوچولو قرمز شده بود و مربی مهدکودک جنگل قطره ی چشم توی چشم سنجاب کوچولو ریخت . لاکی کوچولو با پشیمونی گفت (( ببخشید )) سنجاب کوچولودر جواب ببخشید لاکی کوچولو فقط لبخند زد . از اون روز به بعد لاکی کوچولو حرف گوش کن شد . رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
اسم قصه: دوقلوها قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال موضوع: دعوا کردن آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio متن قصه : دوقلوها نویسنده : نوشین فرزین فرد موضوع: دعوا کردن گروه سنی: ۱ تا ۷ سال روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، دو خرگوش دوقلو زندگی می کردند. اسم یکی شون خرگوشی بود و اسم قل دیگه درازگوش . خرگوشی و درازگوش سفید و شبیه به هم بودند و هر روز دونفری به مهدکودک جنگل می رفتند. یه روزی از روزها وقتی خرگوشی و درازگوش به مهدکودک جنگل رفته بودند تا نقاشی بکشند و شعربخونند اتفاق عجیبی افتاد . خرگوشی وقتی داشت نقاشی می کشید یهونوک مداد قرمزش شکست و از دراز گوش خواست تا مداد قرمزشو قرض بده اما درازگوش قبول نکرد و گفت : مداد قرمزمو نمیدم . مداد قرمزتو تراش کن . خرگوشی گریه کرد و گفت : آخه تراشم گم شده . تراش ندارم. دراز گوش گفت : نه مداد قرمزمو بهت میدم نه تراشم . خرگوشی به زور مداد قرمز رو از دست دراز گوش گرفت و دراز گوش سر خرگوشی داد زد و دعواش کرد. در همین موقع مربی مهدکودک جنگل با مهربونی نزدیک خرگوشی و درازگوش شد و گفت (( عزیزای من ! باهم دعوا نکنید و دوست باشید . خرگوشی ! لطفا مداد قرمز درازگوشو پس بده .دراز گوش! لطفا تراشتو به خرگوشی بده تا مداد قرمزشو تراش کنه )) خرگوشی به حرف مربی مهدکودک جنگل گوش داد و مداد قرمز رو به درازگوش پس داد . درازگوش هم تراششو به خرگوشی داد تا مداد قرمزشو تراش کنه . خرگوشی خوشحال شد و از دراز گوش تشکر کرد و باهم آشتی کردند. رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه های صوتی کودکانه قصه های آموزنده
اسم قصه: مهماندار قناری قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال موضوع: آشنایی با مشاغل آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio ☆☆☆☆☆☆☆ متن قصه: روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، قناری مهماندار هواپیمای خلبان کرکس بود. هروقت هواپیمای خلبان کرکس پرواز داشت، مهماندار قناری از مسافران پذیرایی می کرد . مسافران از مهماندار قناری راضی بودند و دوستش داشتند. یه روز که مثل هر روز هواپیمای خلبان کرکس پرواز کرد و مهماندار قناری مشغول پذیرایی از مسافران بود ناگهان صدای گریه ی گنجشک کوچولو رو شنید. مهماندار قناری فوری نزدیک صندلی گنجشک کوچولو شد و علت گریه ی گنجشک کوچولو رو از بابا گنجشک پرسید. بابا گنجشک گفت (( پسرم بار اوله سوار هواپیما شده و یه خورده ترسیده ) مهماندار قناری لبخندی زد و به کابین مهماندار رفت و بعد از چند دقیقه با کتابی در دست پیش گنجشک کوچولو برگشت . مهماندار قناری کتاب رو به دست گنجشک کوچولو داد . گریه ی گنجشک کوچولو با دیدن کتاب قطع شد و شروع کرد به ورق زدن صفحات کتاب . مهماندار قناری با مهربونی گفت (( باز هم ازاین کتابها دارم . دوست داری بازم بیارم؟)) گنجشک کوچولو که از دیدن نقاشی های داخل کتاب به هیجان اومده بود ، سری تکون داد و گفت (( بله لطفا)) مهماندار قناری دوباره به کابین مهماندار رفت و با چند کتاب کودک برگشت . وقتی گنجشک کوچولو سرگرم دیدن نقاشی های داخل کتاب شده بود، خلبان کرکس اعلام کرد (( مسافرین محترم ! لطفا کمربندها تونو ببندید. هواپیما به سمت مقصد در حال فرود است )) بابا گنجشک کمربند گنجشک کوچولو رو بست و وقتی هواپیمای خلبان کرکس فرود اومد ، گنجشک کوچولو، کتابها رو به دست مهماندار قناری داد و گفت (( ممنونم . )) مهماندار قناری لبخند زد و با گنجشک کوچولو خداحافظی کرد. رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
اسم قصه: من و تالاب انزلی قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سال موضوع: ایرانگردی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio
متن قصه: یه شب بهاری مامان گفت (( شنیدم یه مرکز خرید توی ساحل بندر انزلیه . اسمش کاسپینه . خیلی بزرگه و قیمتهاشم بد نیست )) هیجان زده گفتم (( آخ جون. توی ساحل دریا و مرکز خرید بزرگ !! بریم ؟؟)) بابا موافقت کرد و گفت (( اتفاقا خوبه . تالاب انزلی هم میریم )) گفتم (( تالاب !! تالاب دیگه چیه ؟)) بابا جواب داد (( تالاب از بوجود اومدن اکو سیستم های خشکی و دریایی بوجود میاد و مثل دریا و دریاچه هم نیست . اطرافش و حتی داخل تالاب پر از گیاهان و گل هاست )) گفتم (( پس باید جای قشنگی باشه )) بابا گفت (( بله )) وقتی تعطیلات آخر هفته از راه رسید و به ساحل بندر انزلی رسیدیم وبعد از اینکه مامان از مرکز خرید کاسپین خرید کرد و توی ساحل انزلی قدم زدیم و من و بابا کمی در دریا شنا کردیم ، به سمت تالاب انزلی حرکت کردیم. از دیدن نیلوفرهای آبی و نی زارها و لاله های دریایی ذوق زده شدم مخصوصا وقتی که سوار قایق شدیم از دیدنشان سیر نمی شدم و دوربینمو از کیفم بیرون آوردم و مشغول عکسبرداری شدم و حسابی با تالاب انزلی خاطره ها و عکس های خوبی ثبت کردم . رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به محمدامین جان قاسم پور، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: محمدامین قهرمان✨ قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد☘ تنظیم: رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
اسم قصه: من و باغ دولت آباد قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سال موضوع: ایرانگردی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio متن داستان 《 یه روز مامان گفت 《 دلم برای خاله صنم تنگ شده . بهتره چند روزی بریم پیشش . خاله صنم خاله ی مامان هست و یه پیرزن تنها و مهربونه که توی یزد زندگی می کنه 《 . با هیجان گفتم 《 آخ جون ! خاله صنم و باقلواهایی که درست می کنه رو خیلی دوست دارم 《 بابا گفت 《 خوبه . آخر هفته یزد میریم 《 گفتم 《 میشه با هواپیما بریم . میخوام کل شهر یزد رو از بالا ببینم 《 بابا گفت 《 پیشنهاد خوبیه . الان میرم اینترنتی بلیت هواپیما می خرم .وقتی آخر هفته رسید و به خونه ی خاله صنم رسیدیم ، هرچقدر در خونه شو زدیم ، در باز نشد 《. مامان با ناراحتی گفت 《 خاله صنم کجاست ؟ دیروز خودم زنگ زدم و گفتم امروز میایم خونه ات 《 بابا گفت 《 کوچه هم خیلی خلوته . همیشه این کوچه شلوغ بود و خاله صنم و همسایه ها مشغول صحبت کردن بودند گوش هامو تیز کردم . صدای ساز و دهل می اومد . گفتم 《 مامان ! بابا! صدای ساز و دهل از کوچه بغلی میاد . شاید خاله صنم و همسایه ها رفتند کوچه بغلی 》 مامان هیجان زده گفت《 آخ یادم رفت . خاله صنم پشت تلفن گفت عروسی دختر حاج رضاست . اگه خونه نبودم بیاین 《 عروسی با عجله خودمونو رسوندیم کوچه بغلی. خاله صنم توی حیاط بزرگ خونه ی حاج رضا به استقبال مون اومد و خوش آمد . گفت . همه ی حیاط رو چراغونی کرده بودند و میز و صندلی چیده بودند و مهمان ها هم با لباس محلی یزدی مشغول شادی بودند .تا به حال عروسی یزدی ها رو ندیده بودم و خیلی برام جالب و دیدنی بود و خیلی خوش گذشت 《 فردای اون روز بابا گفت 《 خاله صنم ! تا اینجا اومدیم یه سر میخواییم بریم باغ دولت آباد. شما هم با ما بیا 《 خاله صنم گفت 《 من پادرد دارم . زیاد نمی تونم راه برم . خودتون برید و خوش بگذرونید من و مامان و بابا بدون همراه شدن با خاله صنم راهی باغ دولت آباد یزد شدیم . یه باغ بزرگ با یه بنای بزرگ که یه بادگیر . بزرگ و بلند روی سقفش هست در دوران زندیه ساخته شده 《 هیجان زده گفتم 《 بریم داخل بنا و بادگیر مامان و بابا موافقت کردند و داخل بنا شدیم . داخل بنا خیلی خنک بود و باد از هر طرف به راحتی می اومد و بنا رو خنک . می کرد. یه حوض آبی هم وسط بنا بود 《 مامان گفت 《 این بنا به ساختمون تابستونه معروفه . بدون اینکه کولر و پنکه داشته باشه ، بنا فقط با باد خنک میشه بعد از بازدید از باغ دولت آباد و عکس انداختن به سمت خونه ی خاله صنم برگشتیم و خاطرات خوبی از باغ دولت آباد توی .ذهن و دوربین مان باقی موند رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
رادیو قصهایها امشب قصه قشنگ میراثک منتظر شماست اسم قصه: موجود عجیب و غریبی به نام میراثک منتشر شده در: روزنامه اطلاعات _ شماره ۲۷۶۸۵ پنجشنبه یکم آبان ۱۳۹۹. سال نود و پنجم قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: سمانه آقائی🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۷ تا ۱۰ سال موضوع: آشنایی با میراث فرهنگی و طبیعی ایران
فایل صوتی قصه کمی درباره میراثک❤ کمی درباره میراثک گوینده: سمینا نویسنده: سمانه آقایی تنظیم: رویا مومنی گروه سنی: ۷ تا ۱۰ سال موضوع: آشنایی با میراثک کانال تلگرام رادیو قصه کودک Childrenradio
متن داستان شاید دوست داشته باشید بیشتر درباره میراثک بدانید. خب میراثک کلهای شبیه یک دست با انگشتهای رنگ و وارنگ دارد. هر کدام از این رنگها نشانه یکی از قارههای جهان است. زرد: آسیا، نارنجی: آفریقا، قرمز: آمریکا، آبی: اقیانوسیه و سبز هم اروپا. این یعنی میراثک با همه بچههای دنیا دوست است. صورت میراثک هم شبیه یک قلب کوچولوست. این یعنی میراثک واقعا عاشق صلح و دوستی است. او آمده تا دستهای کوچک شما را بگیرد و شما را با زیباییهای ایران آشنا کند. میراثک چند ویژگی بامزه دیگر هم دارد: او از بین همه رنگها عاشق رنگ گنبدهای فیروزهای مساجد است. میراثک هر روز طلوع خورشید را در شهر سراوان و غروب خورشید را در روستای جنگتپه تماشا میکند. او از بین غذاها فسنجان و قورمهسبزی را خیلی دوست دارد. میراثک بیشتر از هر چیزی از دیو اَپوش میترسد. او عاشق حیوانات هم هست. دلش برای سنجابها غنج میزند؛ بهویژه برای سنجابهایی که در جنگلهای زاگرس زندگی میکنند. به غیر از همه اینها میراثک یک کیف و کتابخانه سیار هم دارد که در آینده بیشتر با آن آشنا خواهید شد. این داستان ادامه دارد… رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
اسم قصه: قور قوری بددهن🐸 قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱ تا ۳ سال موضوع: ناسزا گفتن آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio متن داستان روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، قور قوری توی برکه زندگی می کرد. قور قوری هر وقت هر حیوونی کنار برکه می دید ، حرف بد می زد. به خرگوشی با مسخره می گفت (( گوش دراز بدریخت حالت چطوره ؟)) به لاکی می گفت (( لاکی تو چقدر زشتی ! با این قیافه ات حالمو بهم می زنی )) یا به ماهی کوچولوها می گفت (( ماهی های زشت بد رنگ اینقدر روی آب برکه نیاین )) یه روز آفتابی که قور قوری و حیوونای جنگل مثل همیشه کنار برکه بودند و بازی می کردند و قور قوری دوباره شروع کرد به حرف بد زدن ، ناگهان طوفان شدیدی اومد و آب برکه موج بلندی برداشت . همه حیوونا فوری رفتند به لونه هاشون . ماهی کوچولوها زیر آب برکه رفتند . فقط قور قوری با ترس و وحشت به برگ سبزی که روی آب برکه مونده بود ، چسبیده بود و از ترس فریاد می زد (( کمک ! کمک ! )) اما کسی نبود که کمکش کنه . بعد از مدتی که طوفان تموم شد و برکه آروم شد ، همه حیوونای جنگل کنار برکه اومدند اما قور قوری نبود. خرگوشی و لاکی دنبال قور قوری گشتند و صدا زدند (( قور قوری ! قور قوری ! کجایی ؟)) در همین موقع قور قوری گریه کنان داد زد (( قور قور! من اینجام )) خرگوشی و لاکی به سمت صدای قور قوری رفتند و دیدند قور قوری کنار برکه افتاده بود . خرگوشی و لاکی کمک کردند و قور قوری رو از روی زمین بلندش کردند و به لونه اش بردند . قور قوری با ناله گفت (( آخ آخ …قور قور.. ممنون خرگوشی .ممنون لاکی .)) خرگوشی گفت (( استراحت کن قور قوری)) قور قوری گفت (( معذرت میخوام که حرف بد زدم)) خرگوشی و لاکی ، قور قوری رو بخشیدند . از اون روز به بعد قور قوری مودب شد و دیگه حرف بد به هیچ کدوم از حیوونا نگفت . رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
اسم قصه: من و جمکران قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سال موضوع: ایرانگردی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio متن داستان یه صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدیم و مشغول صبحونه خوردن بودیم ، بابا گفت (( خیلی دلم هوای جمکرانو کرده. بریم جمکران ؟)) مامان با هیجان جواب داد(( عالیه. بعد از صبحونه راه می افتیم)) با تعجب پرسیدم (( جمکران کجاست؟)) بابا جواب داد(( جمکران یه جاییه توی استان قم که یه مسجد بزرگ داره . این مسجد برای امام زمان( عج) ست و هر وقت بخوای میتونی بری به زیارتش)) پرسیدم (( دم خونه مون هم مسجد هست . پس چرا این همه راه بریم تا قم ؟)) بابا جواب داد((خب ساخت این مسجد با مسجدهای دیگه فرق داره .خود امام زمان (عج) به خواب یکی از انسانهای مومن جمکران میره و از او می خواد این مسجد رو بسازه تا مردم در زمان غیبت ایشان به زیارت این مسجد برن و آرزوهاشونو بگن )) زیر لب گفتم (( چه جالب !)) وقتی به سمت استان قم در حال حرکت بودیم ، از دیدن دریاچه نمک و کوه های خوشرنگ جاده قم هیجان زده شدم. بعد از رسیدن به قم و زیارت آرامگاه حضرت معصومه (س) خواهر امام رضا( ع) ، به سمت جمکران راه افتادیم . وقتی به جمکران رسیدیم ، چاه جمکران توجه منو جلب کرد. چاهی که میتونی آرزوهاتو روی یه برگه کاغذ بنویسی و داخلش بندازی تا امام زمان (عج) سر فرصت بخونه و برآورده شون کنه . وقتی زیارت مسجد جمکران رو انجام دادیم به بازار جمکران رفتیم و سوهان شیرینی مخصوص و خوشمزه قم و جمکران و انگشتر و تسبیح خریدیم و به خونه برگشتیم . رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه