تخت شناور و تابلوی زندگی

اسم قصه : تخت شناور و تابلوی زندگی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۱۲ سال
🦋 تقدیم به آنهایی که سبز میخواهیمشان🍃
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
عسل کوچولو از خواب بیدار شد. پتویش را جمع کرد و با تعجب به اطرافش نگاه کرد. خبری از اتاقی که در آن بستری بود نبود.تخب خوابش روی آب شناور بود و وسط یک رودخانه ی خیلی آرام به سمت جلو می رفت.
عسل چشم هایش را مالید و با دقت به اطرافش نگاه کرد . چند نفر از هم بخشی هایش هم روی تخت های شناورشان نشسته بودند و به آرامی پارو می زدند.
عسل پاروی کنار تخت را برداشت و شروع به پارو زدن کرد و گفت:
مگه قرار بود صبح زود راه بیافتیم؟
سینا پارویش را توی هوا تکان داد و با خنده گفت:
شاید امروز هوا طوفانی بشه و برای همین گفتن زودتر راه بیافتیم.
عسل به خانم پرستار که داخل قوری بزرگی نشسته بود و سرش را در قوری بیرون آورده بود نگاه کرد و بلند گفت:
سلام خانوم. شما هم با ما میاین؟
خانم پرستار وسایلش را جمع و جور کرد و گفت:
بعله، ساختمون بیمارستان هم کمی عقب تره.
عسل تور ماهیگیری اش را بیرون آورد و گفت:
الان می تونیم شروع کنیم؟
خانم پرستار سرش را تکان داد و جواب داد:
بعله که می تونین
عسل به آرامی تور ماهیگیری را عقب برد و با یک حرکت محکم آن را داخل آب انداخت و منتظر شد. بعد از چند دقیقه تور ماهیگیری به سمت راست و بعد به سمت چپ کشیده شد. عسل تور را محکم به سمت بالا کشید و گفت:
اوه چه سنگینه!
سینا بلند گفت:
یه کم بیشتر زور بزن. تو می تونی.
عسل همه ی زورش را داخل دستش فرستاد و محکم تور را بالا کشید. بعد تور را باز کرد تا شکار را ببیند. از چیزی که شکار کرده بود چشمانش گرد گرد شد. عسل یک خنده بزرگ را دید که وسط تور نشسته بود و قهقهه می زد.
عسل با دقت خنده را به طرف تابلوی زندگی فرستاد و گفت:
می تونم بازم شکار کنم؟
خانم پرستار سرش را تکان داد و گفت:
بچه های عزیز یادتون باشه برای تابلوی زندگی به همه ی حس ها نیاز داریم.
بقیه بچه ها تور هایشان را داخل رودخانه انداختند. سینا تورش را بالا کشید و گفت:
وای من غصه ی کوچولو شکار کردم.
خانم پرستار و بقیه بچه ها حس های دیگری مثل هیجان، گریه، ذوق زدگی و یک عالمه حس دیگر را شکار کردند.
عسل به تابلوی زندگی نگاه کرد. تابلو پر از حس های مختلف شده بود. او از روی تابلو لبخند را برداشت و روی لب هایش گذاشت. پتو را روی سرش کشید. خمیازه ای کشید و به حسی که فردا از تابلوی زندگی بر میداشت فکر کرد و گفت:
شب بخیر بچه ها، شب بخیر تابلوی زندگی،

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

گل آفتابگردان

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

 

اسم قصه: گل آفتابگردان

قصه گو : سمینا❤️

نویسنده: نوشین فرزین فرد

تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : ۵ سال به بالا

موضوع: امیدواری _ علاقه مندی

آدرس کانال تلگرام

@childrenradio

 

کنار یه جاده بزرگ یه مزرعه گل آفتابگردون بود. مزرعه گل آفتابگردون بزرگ و پر از گلهای آفتابگردون قشنگ بود. هر وقت مسافرها از کنار مزرعه آفتابگردون عبور می کردند، با گلهای آفتابگردون عکس می گرفتند.‌ بین گلهای آفتابگردون یه گل آفتابگردون کوچولو بود.

 

گل آفتابگردون کوچولو خیلی دوست داشت توی عکس مسافرها باشه ولی چون کوچولو بود هیچ وقت توی عکس مسافرها نبود . یه روز که مثل همیشه مسافرها به مزرعه آفتابگردون اومدند و مشغول عکاسی بودند یهو یه دختر بچه نزدیک گل آفتابگردون کوچولو شد.

 

با شادی و صدای بلند گفت: وااای !!! چه گل آفتابگردون خوشگلی !!! بعد گلبرگهای زرد گل آفتابگردون کوچولو رو توی دستش گرفت و نوازش کرد و گفت: تو چقدر کوچولویی !!! مثل من کوچولویی !!! مامان !!! مامان !!! مامان دختر بچه نزدیک شد و گفت: جانم دخترم !!! دختر بچه هیجان زده گفت: مامان جون !!! ببین این گل آفتابگردون رو، مثل خودم کوچولو هست.

 

میشه با دوربینت از من و گل عکس بگیری ؟ مامان دختر بچه جواب داد: حتما عزیز دلم. دختر بچه کنار گل آفتابگردون کوچولو ایستاد و یه عکس دونفری انداختند.

 

بعد دختر بچه دوباره گلبرگهای زرد گل آفتابگردون کوچولو نوازش کرد و بوسید و خداحافظی کرد. گل آفتابگردون کوچولو خوشحال شد و با ورزش نسیم خنک توی مزرعه، گلبرگهاشو برای دختر بچه تکون داد.

 

رادیو قصه کودک

خرگوشی و اسب سفید

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

 

اسم قصه: خرگوشی و اسب سفید

قصه گو : سمینا❤️

نویسنده: نوشین فرزین فرد

تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : ۱ تا ۷ سال

موضوع: حسادت _غرور_ دوستی

آدرس کانال تلگرام

 @childrenradio

 

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه اسب سفید کوچولو بود که خیلی دوندگی رو دوست داشت و از صبح تا شب توی جنگل می دوید. بیشتر حیوونای جنگل، اسب سفید کوچولو رو خیلی دوست داشتند و هر وقت می دیدنش و یا صدای پاشو از توی لونه شون می شنیدند، می گفتند: آفرین به تو پسر !!! چقدر خوب میدویی. اما خرگوشی اسب سفید کوچولو رو دوست نداشت و هر وقت می دیدش و یا صدای پاشو می شنید، می گفت: خب منم سرعتم زیاده. هیچ حیوونی به پای سرعت من نمی رسه.

 

 

یه شب حیوونای جنگل دور هم جمع شدند تا صحبت کنند، خرگوشی با دیدن اسب سفید کوچولو گفت: من از تو سریع تر می دوم. اسب سفید کوچولو گفت: می دونم. در همین موقع فیل بزرگ گفت: چطوره شماها باهم مسابقه بدین ؟ اسب سفید کوچولو گفت: فکر خوبیه. من آماده ام، خرگوشی با غرور گفت: با اینکه میدونم سرعتم بیشتر از اسبی هست، قبول می کنم. فیل بزرگ گفت: عالیه.

 

هردو نفرتون از وسط جنگل تا پایِ کوه انتهای جنگل بدویید. پای کوه آخر مسابقه ست و معلوم دمیشه کی زودتر رسیده. روز مسابقه همه حیوونای جنگل وسط جنگل جمع شدند تا مسابقه بین اسب سفید کوچولو و خرگوشی رو ببینند کلاغ سیاه سوت آغاز مسابقه رو زد و اسب سفید کوچولو و خرگوشی شروع به دویدن کردند. هردو با سرعت زیاد می دویدند تا به پای کوه برسند و برنده بشن.

 

 

خرگوشی با خودش گفت: فکر کرده خیلی زرنگه اسبی !!! من برنده میشما اسب سفید کوچولو فقط به روبرو نگاه می کرد و با تمام سرعت می دوید بعد از مدتی اسب سفید کوچولو متوجه شد فقط خودش داره میدوه و خبری از خرگوشی نیست سرعتشو کم کرد تا ببینه خرگوشی کجاست اما پیداش نکرد. اسب سفید کوچولو ایستاد و اطراف رو نگاه کرد ولی باز هم خبری از خرگوشی نبود. یهو صدای ناله ی خرگوشی رو شنید

 

 

اسب سفید کوچولو به سمت صدا برگشت و خرگوشی رو پیدا کرد وقتی نزدیک خرگوشی شد، خرگوشی گریه کنان گفت : پام پیچ خورد و نتونستم بدوم. خوش به حالت اسبی. تو برنده ای. اسب سفید کوچولو روی زمین نشست و گفت: بشین روی کمرم. هر دومون برنده ایم. دیدم با چه سرعتی می دوییدی. خرگوشی روی کمر اسب سفید کوچولو نشست و گفت: الان که من روی کمرت هستم دیگه نمیتونی بدویی.

 

اسب سفید کوچولو همراه خرگوشی که روی کمرش نشسته بود، از روی زمین بلند شد و گفت: اشکالی نداره. باهم میریم تا پای کوه. وقتی به پای کوه رسیدند، حیوونای جنگل که خودشونو به پای کوه رسونده بودند و مشتاق دیدن اسب سفید کوچولو و خرگوشی بودند و دوست داشتند بدونن برنده کدوم یکی از اونهاست، تعجب کردند و هاج و واج به اسب سفید کوچولو و خرگوشی نگاه کردند کلاغ سیاه سوت پایانی مسابقه رو زد اسب سفید کوچولو ماجرا رو تعریف کرد.

 

 

فیل بزرگ که داور مسابقه بود، گفت: پس هم اسبی و هم خرگوشی برنده مسابقه هستند. همه حیوونای جنگل دست و سوت زدند و هوررا کشیدند از اون روز به بعد اسب سفید کوچولو و خرگوشی دوستای خوبی برای همدیگه شدند.

جشنواره انار

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
اسم قصه: جشنواره انار
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : پنج سال به بال
اموضوع: فکر خوب _اتحاد
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

یه روز پاییزی توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، باد شدیدی وزید و چند ساعت طول کشید .همه حیوونای جنگل بعد از اینکه آسمون آروم شد و باد خوابید ، از لونه هاشون بیرون اومدند اما با صحنه عجیبی روبرو شدند .سنجاب کوچولو گفت 《 وااااای! همه ی انارها ریختند روی زمین 》میمون کوچولو گفت 《 همشون له شدند 》موشی گفت 《 بیچاره انارها 》شیر ، سلطان جنگل، نزدیک انارها رفت و با دقت به انارها نگاه کرد .بعد غرشی کرد و گفت 《بعضی از انارها له شدند اما خیلی هاشون سالم موندند . این روزها گردشگران جنگل زیاد شدند .می تونیم انارها رو از روی زمین برداریم و دون کنیم و برای گردشگران بزاریم تا بخورند 》میمون کوچولو هیجان زده گفت 《 من فهمیدم .من یه عالمه پوست نارگیل توی لونه ام دارم .توی پوست نارگیل ، انارها رو دون کنیم و بعد بزاریمشون ورودی جنگل تا گردشگران ببینند و بخورن 》شیر لبخندی زد و گفت 《 آفرین میمون کوچولو!پس همگی پیش به سوی انار دون کردن 》حیوونای جنگل با شادی و هیجان، انارها رو از روی زمین برداشتند و داخل یه سبد بزرگ گذاشتند و برای میمون کوچولو بردند تا میمون کوچولو انارها رو توی پوست نارگیل ها دون کنه .وقتی پوست نارگیل ها حاضر شدند ، همگی به کمک میمون کوچولو اومدند و پوست نارگیل ها رو به ورودی جنگل بردند و منتظر موندند تا گردشگران از راه برسند.در همین موقع چند گردشگر وارد جنگل شدند و با دیدن پوست نارگیل ها و انارهای دون کرده داخلشان ،خوشحال شدند و به همدیگر گفتند 《 به به …چه جشنواره اناری توی جنگل راه افتاده 》حیوونای جنگل هم با دیدن گردشگران و خوردن انارها خوشحال شدند

 

رادیو قصه

خاله سمینا

قصه صوتی کودکانه

ناخن های موشی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: ناخن های موشی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع: مراقبت _سلامتی
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio
متن داستان:
.توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه موش کوچولو همراه مامان و بابا زندگی می کرد
. موشی ناخن هاشو خیلی دوست داشت و دلش نمی خواست کوتاه بشن
《 یه روز مامان موشی گفت 《 دختر قشنگم ! ناخن هاتو کوتاه کن
《 موشی اخم کرد و گفت 《 نمی خوام . من ناخن هامو دوست دارم
《 مامان موشی گفت 《 آخه عزیزم ناخن هات خیلی بلند شدند و زیرشونم چرک جمع شده . مریض میشی عزیزم
《 موشی دوباره اخم کرد و گفت 《 ناخن های چرکیمو دوست دارم
.همون روز یه اتفاق عجیبی برای موشی افتاد
. مورچه سیاه کوچولو خونه موشی اومد مهمونی
. موشی خوشحال شد و با همدیگه توی اتاق موشی رفتند تا نقاشی بکشند
. موشی مداد رنگی هاشو به مورچه سیاه کوچولو تعارف کرد
وقتی مورچه سیاه کوچولو با خوشحالی خواست جعبه مداد رنگی رو از موشی بگیره یهو ناخن موشی ، انگشت مورچه سیاه
. کوچولو رو خراشید
《 مورچه سیاه کوچولو گفت 《 آخخخخ…انگشتم…چرا اینقدر ناخن هات بلندن؟
《 موشی نگاهی به انگشت مورچه سیاه کوچولو انداخت و گفت 《 آخ ببخشید . خیلی دردت اومد ؟
《 مورچه سیاه کوچولو لبخندی زد و گفت 《 نه زیاد
وقتی مورچه سیاه کوچولو از خونه موشی رفت ، موشی ناخن گیر رو از توی کمد برداشت و پیش مامان موشی رفت و گفت
《 《 لطفا ناخن ها مو کوتاه کن
《 مامان موشی لبخندی زد و گفت 《 حتما عزیزم
. موشی با حوصله نشست تا مامان موشی ناخن هاشو کوتاه کنه
.موشی بعد از اینکه ناخن هاش کوتاه شدن ، نگاهی به انگشتاش کرد و از تمیزی و سلامتی اونها خوشحال شد

خاله سمینا

رادیوقصه کودک

قصه صوتی

روز بارانی

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: روز بارانی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع: همیاری _کمک کردن
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

متن داستان:
یه روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوونای جنگل زیر درخت کاج دور هم جمع شدند تا با همدیگه صحبت کنند《 خرس شکمو گفت《 شکارچی ها خیلی زیاد شدن. باید یه فکری کنیمببری گفت 《 جنگل خلوت شده .خیلی از دوستانمونو شکارچی ها ُب َردن یا از دست شکارچی ها فرار کردن و از جنگل رفتن》هر کدوم از حیوونای جنگل مشغول نظر دادن بودند که یهو ابر سیاهی بالای جنگل اومد و جنگل رو تاریک کرد و بعد از چند.دقیقه بارون شدیدی شروع به باریدن کرد.همه حیوونای جنگل فوری به لونه هاشون برگشتند و تا بند اومدن بارون توی لونه هاشون موندند.اما وقتی خرگوشی به لونه اش رسید، اتفاق عجیبی افتاد.کف لونه ی خرگوشی پر از آب شده بود《! خرگوشی با ناراحتی به خودش گفت 《 وااای! این همه آب توی لونه ام چیکار میکنه.خرگوشی سقف لونه شو نگاه کرد. آب بارون از قسمتی از سقف که سوراخ و باز بود ، به کف لونه می چکید. خرگوشی گریه کنان از لونه اش بیرون اومد و زیر درخت کاج رفت تا خیس نشه. در همین موقع صدای قارقار کلاغ سیاه رو از بالای درخت شنید《 کلاغ سیاه گفت 《 خرگوشی ! چرا لونه ات نرفتی ؟ هوا خیلی سرده و سرما می خوریخرگوشی با ناراحتی جواب داد 《 آخه سقف لونه ام سوراخ شده و بارون ریخته توی لونه ام و همه جای لونه مو پر از آب《کرده.خرگوشی منتظر موند تا بارون بند اومد. بعد از زیر درخت کاج بیرون اومد و به سمت لونه اش رفتدر همین موقع صدای کلاغ رو شنید که با صدای بلند گفت 《 آهای آهای بیان کمک …لونه ی خرگوشی پر از آب شده. بیان《 کمک. همه حیوونای جنگل از لونه هاشون بیرون اومدند.خرس شکمو یه تخته چوب با خودش آورد تا روی سقف لونه خرگوشی بزاره تا دیگه بارون توی لونه اش نچکه. حیوونای دیگه هم سطل برداشتند و کمک خرگوشی کردند تا آب های ریخته شده توی لونه رو توی سطل بریزن و بیرون ببرن.بعد از یک ساعت و وقتی خورشید خانوم دوباره توی آسمون پیداش شد و زمینو گرم کرد، لونه ی خرگوشی هم خشک شد.خرگوشی از کلاغ

سیاه و همه حیوونای جنگل تشکر کرد

رادیو قصه

قصه کودک

خاله سمینا

گلفروشی اکبر آقا

اسم قصه: گلفروشی اکبر آقا
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: امیدوار بودن _صبوری
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio
متن داستان:
توی یه شهر قشنگ و زیبا ،اکبر آقا یه گل فروشی بزرگ داشت .
توی گل فروشی اکبر آقا یه عالمه گل های قشنگ بود .
گلهای رز ، گلهای محمدی ، گلهای یاس و یه عالمه از گلهای قرمز طرف راست گل فروشی بودند و گل های گلایل ، گلهای میخک و گلهای لیلیوم و یه عالمه از گلهای زرد و سفید طرف چپ گل فروشی بودند.
اکبر آقا هرروز به گلها رسیدگی می کرد تا تازه و خوشبو بمونند و گلهای تازه هم از بازار گل فروش ها می آوردو به همین دلیل گل فروشی اکبر آقا همیشه پر از مشتری بود.
بین گلهای رز ، یک گل رز آبی کوچولو بود .
گل رز آبی کوچولو خیلی دوست داشت یه روزی اکبر آقا از توی سطل بزرگ بیرون بیارَش و همراه گل های رز سفید لای تور سفید بپیچه و دسته گل عروس بشه .
دوستای گل رز آبی کوچولو می گفتند 《 رزی کوچولو ! ما رزهای آبی رو فقط برای هدیه دادن انتخاب می کنن نه دسته گل 》
اما گل رز آبی کوچولو جواب می داد 《 ولی من دلم می خواد برم توی دسته گل عروس و اونوقت عروس خانوم منو ببره تالار عروسی 》
دوستای گل رز آبی کوچولو در جواب فقط سری تکون می دادند و پچ پچ کنان به همدیگر می گفتند 《 رزی کوچولو اشتباه فکر میکنه 》
گل رز آبی کوچولو با این فکر هرروز منتظر بود تا اینکه یه روز آرزوش برآورده شد .
اون روز یه خانوم و آقای جَوون وارد گل فروشی اکبر آقا شدند .‌
خانوم جوون با دیدن گل های رز آبی با هیجان گفت 《 وااای ! چه گل رزهای آبی قشنگی ! دلم می خواد دسته گلم پر از گل های رز آبی باشه . لباس و تاجمم آبی باشن》
اکبر آقا سفارش خانوم جوون رو توی دفترش نوشت و روز عروسی که رسید گل رز آبی کوچولو و دوستاشو از توی سطل بزرگ بیرون آورد و ساقه هاشونو با قیچی کوتاه کرد و داخل تور سفید پیچید .
وقتی شب شد مهمون ها با دیدن عروس خانوم که لباس آبی پوشیده بود و تاج آبی روی سرش بود و یه دسته گل رز آبی توی دستاش بود هیجان زده شدند و به عروس خانوم تبریک گفتند.

رادیو قصه کودک

پیراشکی شکلاتی

اسم قصه: پیراشکی شکلاتی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: عجول بودن _طاقت داشتن
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

یه روز سرد پاییزی توی یه جنگل سرسبز و زیبا ،جوجه تیغی کوچولو سوار دوچرخه بابا جوجه تیغی بود.
جوجه تیغی کوچولو دوچرخه سواری رو خیلی دوست داشت مخصوصا با دوچرخه ی بزرگ بابا جوجه تیغی
می تونست جلو ی دوچرخه و روی پای بابا جوجه تیغی بشینه و دسته های دوچرخه رو بگیره و بعضی وقتا هم زنگ دوچرخه رو بزنه .
بابا جوجه تیغی و جوجه تیغی کوچولو رکاب زنان وسط جنگل پیش می رفتند یهو بوی پیراشکی شکلاتی به دماغ جوجه تیغی کوچولو رسید .
جوجه تیغی کوچولو گفت 《 اممم …چه بوی پیراشکی میاد . باباجون ! میشه برام پیراشکی شکلاتی بخری ؟》
بابا جوجه تیغی لبخند زنان گفت 《 چرا که نه ! حتما برای پسر کوچولوی خودم یه پیراشکی خوشمزه می خرم 》
بابا جوجه تیغی دوچرخه رو کنار پیراشکی فروشی متوقف کرد و همراه با جوجه تیغی کوچولو داخل پیراشکی فروشی شد.
وقتی داخل پیراشکی فروشی شدند،جوجه تیغی کوچولو اخم کرد و گفت 《 وااای چقدر شلوغه. نکنه پیراشکی ها تموم بشن 》
بابا جوجه تیغی گفت 《 نه پسرم ! به همه می رسه 》
یه مدت گذشت و پیراشکی فروشی کمی خلوت شد .
جوجه تیغی کوچولو خوشحال و خندان به سمت ویترین پیراشکی ها رفت اما بعد از چند دقیقه با قیافه ای ناراحت به سمت بابا جوجه تیغی برگشت.
بابا جوجه تیغی پرسید 《 چی شد پسرم ؟ چرا ناراحتی ؟》
جوجه تیغی کوچولو جواب داد 《 دیدی گفتم بابا جون پیراشکی ها تموم میشن .》
بابا جوجه تیغی موهای جوجه تیغی کوچولو رو نوازش کرد و گفت 《 عجله نکن پسرم ! الان دوباره پیراشکی میارن 》
در همین موقع فروشنده پیراشکی یه سینی بزرگ پر از پیراشکی های شکلاتی تازه از توی فر بیرون آورد و گذاشت توی ویترین .
جوجه تیغی کوچولو خوشحال شد و یه پیراشکی شکلاتی خوشمزه خرید و همراه بابا جوجه تیغی سوار دوچرخه شد.
بعد پیراشکی شکلاتی رو از وسط به دونیم کرد و یه نیم رو به بابا جوجه تیغی تعارف کرد و نیم دیگرش هم برای خودش برداشت و هردو با ملچ ملوچ پیراشکی شکلاتی رو خوردند .

 

رادیو قصه کودک

عینک خاله قورباغه

اسم قصه: عینک خاله قورباغه
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع: دلسوزی
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا خاله قورباغه ی پیرِ مهربون زندگی می کرد
.همه حیوونای جنگل خاله قورباغه پیر مهربون رو خیلی دوست داشتند
خاله قورباغه هرروز صبح زود از خواب بیدار می شد ، لب برکه می رفت و دست و صورتشو می شست و با خیال راحت می
.رفت صبحونه مفصل می خورد
. خاله قورباغه یه عینک روی دوتا چشماش می گذاشت. یه عینک ته استکانی
خاله قورباغه با عینک ته استکانی به سختی می دید و بعضی وقتا حیوونای جنگل رو اشتباه می گرفت و اشتباه صدا می زد .
یه روز وقتی خاله قورباغه اشتباه صدا زد ، سمور آبی و خرگوشی و آهو کوچولو خندیدند و گفتند 《 خاله قورباغه خیلی
《 پیر شده
《 .اما لاکی کوچولو با ناراحتی گفت 《 به جای اینکه بخندید یه فکری کنید
《آهو کوچولو پرسید 《 مثلا چه فکری !؟؟
《 لاکی کوچولو جواب داد 《 باید عینک خاله قورباغه رو عوض کنیم . عینک خاله قورباغه خیلی قدیمی شده
َرک داره و خاله قورباغه نمی تونه خوب ببینه
《 خرگوشی گفت 《 آره. شیشه ی عینک هم تَ
لاکی کوچولو گفت 《فردا صبح زود وقتی خاله قورباغه لب برکه میره تا دست و صورتشو بشوره ، من می تونم عینکشو که
《 روی تخت ِسنگ لب برکه میزاره بردارم . بعد عینکو میبرم پیش دکتر ُبزی تا درستش کنه
.سمور آبی و آهو کوچولو و خرگوشی از فکر لاکی کوچولو استقبال کردند
.فردای اون روز لاکی کوچولو لب برکه رفت و یواشکی عینک خاله قورباغه رو برداشت و پیش دکتر بزی برد
دکتر بزی با تعجب به عینک نگاهی انداخت و گفت 《 چقدر قدیمی شده . ببینم لاکی کوچولو، خاله قورباغه متوجه شد
《 عینکشو برداشتی ؟
لاکی کوچولو سرشو از خجالت پایین انداخت و گفت نه آقای دکتر !چند بار به خاله قورباغه گفتیم عینکشو عوض کنه تا بهتر ببینه ولی جواب داد عینکشو خیلی دوست داره و 》
《 دلش می خواد همیشه روی چشماش باشه
دکتر بزی لبخندی زد و گفت 《من می تونم شبیه عینک خاله قورباغه رو درست کنم ولی یادت باشه هیچ وقت بدون اجازه
《وسیله شخصی دیگران رو برنداری
. لاکی کوچولو به دکتر بزی قول داد و منتظر موند تا عینک جدید خاله قورباغه حاضر بشه
وقتی عینک جدید حاضر شد ، لاکی کوچولو با ذوق و شوق به لب برکه رفت و با صدای بلند گفت 《 خاله قورباغه! خاله
《 قورباغه! عینکت درست شد
خاله قورباغه به سختی از توی خونه اش بیرون اومد و عینک جدید رو به چشم زد و با هیجان گفت 《 وااای …چقدر خوب
《 . می بینم
《 لاکی کوچولو گفت 《 ببخشید بدون اجازه عینکتونو برداشتم ولی الان خیلی خوشحالم که خوب می بینید
.خاله قورباغه ، لاکی کوچولو رو بوسید و تشکر کرد

رادیو قصه کودک

کوسه کوچولوی مهربان

یه قصه ی قشنگ دیگه از خاله سمینا
اسم قصه: کوسه کوچولوی مهربان ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی ?
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: کمک _ مهربانی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :

.توی یه دریای بزرگ و قشنگ یه عالمه ماهی و نهنگ و کوسه و هشت پا و عروس دریایی باهم زندگی می کردند
.هر روز صبح ماهی های کوچولو با شادی و هیجان دنبال هم می کردند و بازی می کردند
. کوسه کوچولو ، ماهی کوچولوها رو خیلی دوست داشت و دلش می خواست با اونا بازی کنه
.اما هر وقت نزدیک میشد ، ماهی کوچولوها فرار می کردند
《یه روز کوسه کوچولو ناراحت بود. مامان کوسه پرسید 《 چی شده پسرم ؟چرا ناراحتی ؟
《 کوسه کوچولو جواب داد《 دلم می خواد با ماهی کوچولوها بازی کنم ولی هر وقت پیششون میرم فرار میکنن
مامان کوسه لبخندی زد و گفت 《 پسرم ! خودت که میدونی ماهی ها از ما می ترسند چون غذای ما کوسه ها ماهی و شیر
《 . دریایی و فُک هاست
《 کوسه کوچولو گفت 《 ولی من دلم میخواد با ماهی کوچولو ها بازی کنم. دوست ندارم اونا رو بخورم
《 مامان کوسه لبخندی زد و گفت 《 ولی ماهی کوچولو ها نمیدونن که تو دوست داری بازی کنی
. اون روز گذشت تا اینکه یه روز ظهر صدای عجیبی توی دریا شنیده شد
《کوسه کوچولو با کنجکاوی از مامان کوسه پرسید 《 چی شده ؟ این صدای چیه ؟
《 مامان کوسه با نگرانی گفت 《یه کشتی پر از ماهیگیر اومده تا ماهی کوچولوها رو صید کنه
ِبَ َرن و بخورن ؟
《!کوسه کوچولو با تعجب پرسید 《 یعنی می خوان ماهی کوچولوها رو ب
مامان کوسه جواب داد 《 بله پسرم . آدمها هم مثل ما کوسه ها ، ماهی می خورن . اونا ماهی ها رو روی آتیش کباب می کنند
《 و می خورند
《 کوسه کوچولو با عصبانیت گفت 《 من نمی زارم ماهی ها رو کباب کنند و بخورند
. بعد روی آب دریا اومد و نزدیک تور ماهیگیرها شد
. ماهیگیرها با دیدن کوسه کوچولو ، ترسیدند و تور ماهیگیریو رها کردند و با کشتی دور شدند ماهی کوچولوها از کوسه کوچولو تشکر کردند و از آن روز به بعد با کوسه کوچولو ی مهربون بازی کردند

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

قصه کودکانه