کمی درباره میراثک فایل صوتی قصه کمی درباره میراثک ❤ کمی درباره میراثکگوینده: سمینانویسنده: سمانه آقاییتنظیم: رویا مومنیگروه سنی: ۷ تا ۱۰ سالموضوع: آشنایی با میراثککانال تلگرام رادیو قصه کودکChildrenradioمتن داستانشاید دوست داشته باشید بیشتر درباره میراثک بدانید. خب میراثک کلهای شبیه یک دست با انگشتهای رنگ و وارنگ دارد. هر کدام از این رنگها نشانه یکی از قارههای جهان است. زرد: آسیا، نارنجی: آفریقا، قرمز: آمریکا، آبی: اقیانوسیه و سبز هم اروپا. این یعنی میراثک با همه بچههای دنیا دوست است. صورت میراثک هم شبیه یک قلب کوچولوست. این یعنی میراثک واقعا عاشق صلح و دوستی است. او آمده تا دستهای کوچک شما را بگیرد و شما را با زیباییهای ایران آشنا کند.میراثک چند ویژگی بامزه دیگر هم دارد: او از بین همه رنگها عاشق رنگ گنبدهای فیروزهای مساجد است. میراثک هر روز طلوع خورشید را در شهر سراوان و غروب خورشید را در روستای جنگتپه تماشا میکند. او از بین غذاها فسنجان و قورمهسبزی را خیلی دوست دارد. میراثک بیشتر از هر چیزی از دیو اَپوش میترسد. او عاشق حیوانات هم هست. دلش برای سنجابها غنج میزند؛ بهویژه برای سنجابهایی که در جنگلهای زاگرس زندگی میکنند.به غیر از همه اینها میراثک یک کیف و کتابخانه سیار هم دارد که در آینده بیشتر با آن آشنا خواهید شد.این داستان ادامه دارد…رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
قورقوری بد دهن اسم قصه: قور قوری بددهن🐸قصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۳ سالموضوع: ناسزا گفتنآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، قور قوری توی برکه زندگی می کرد.قور قوری هر وقت هر حیوونی کنار برکه می دید ، حرف بد می زد.به خرگوشی با مسخره می گفت (( گوش دراز بدریخت حالت چطوره ؟))به لاکی می گفت (( لاکی تو چقدر زشتی ! با این قیافه ات حالمو بهم می زنی ))یا به ماهی کوچولوها می گفت (( ماهی های زشت بد رنگ اینقدر روی آب برکه نیاین ))یه روز آفتابی که قور قوری و حیوونای جنگل مثل همیشه کنار برکه بودند و بازی می کردند و قور قوری دوباره شروع کرد به حرف بد زدن ، ناگهان طوفان شدیدی اومد و آب برکه موج بلندی برداشت .همه حیوونا فوری رفتند به لونه هاشون . ماهی کوچولوها زیر آب برکه رفتند .فقط قور قوری با ترس و وحشت به برگ سبزی که روی آب برکه مونده بود ، چسبیده بود و از ترس فریاد می زد(( کمک ! کمک ! ))اما کسی نبود که کمکش کنه .بعد از مدتی که طوفان تموم شد و برکه آروم شد ، همه حیوونای جنگل کنار برکه اومدند اما قور قوری نبود.خرگوشی و لاکی دنبال قور قوری گشتند و صدا زدند(( قور قوری ! قور قوری ! کجایی ؟))در همین موقع قور قوری گریه کنان داد زد(( قور قور! من اینجام ))خرگوشی و لاکی به سمت صدای قور قوری رفتند و دیدند قور قوری کنار برکه افتاده بود .خرگوشی و لاکی کمک کردند و قور قوری رو از روی زمین بلندش کردند و به لونه اش بردند .قور قوری با ناله گفت (( آخ آخ …قور قور.. ممنون خرگوشی .ممنون لاکی .))خرگوشی گفت (( استراحت کن قور قوری))قور قوری گفت (( معذرت میخوام که حرف بد زدم))خرگوشی و لاکی ، قور قوری رو بخشیدند .از اون روز به بعد قور قوری مودب شد و دیگه حرف بد به هیچ کدوم از حیوونا نگفت .رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
موشی نقاش اسم قصه: موشی نقاشقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: آشنایی با مشاغلآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، موشی ، نقاش ساختمان بود.موشی تنها نقاش ساختمان جنگل بود و وقتی حیوونای جنگل نیاز به نقاشی لونه شون داشتند از موشی می خواستند لونه شونو نقاشی کنه .یه روز یه اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد.لونه ی مورچه حنایی آتیش گرفت . مورچه حنایی سریع به سمور خان که آتش نشان جنگل بود زنگ زد و سمور خان همراه بچه هایش و ماشین و لوازم آتش نشانی به لونه ی مورچه حنایی رفت و آتیشو خاموش کرد .مورچه حنایی از این اتفاق که خیلی ناراحت بود ، گفت (( همش تقصیراون آدما بود . اونا اومدند با کبریت آتیش روشن کردند و لونه ی منو آتیش زدند . حالا خودم و خونواده ام کجا بخوابیم ؟ لونه مون پراز دوده و سیاه شده . بچه هام میترسن توی لونه برن))در همین موقع موشی به مورچه حنایی نزدیک شد و گفت(( اشکالی نداره مورچه حنایی ! شما امشب بیان لونه ی من . قدمتون روی چشم . فردا خودم لونه تو رنگ می کنم ))مورچه حنایی و خونواده اش خوشحال و خندان به سمت لونه ی موشی رفتند .فردای اون روز موشی همراه مورچه حنایی ، یه سطل رنگ قهوه ای ، نردبان و فرچه ی رنگ به سمت لونه ی مورچه حنایی رفت .وقتی به لونه ی مورچه حنایی رسیدند ، مورچه حنایی گفت (( ممنون موشی ! میشه منم کمکت کنم ؟))موشی لبخندی زد و گفت (( خواهش می کنم . مگه رنگ زدن بلدی ؟))مورچه حنایی جواب داد (( شما یادم میدی ))موشی گفت (( حتما . پس من میرم بالای نردبان و شما فرچه رو توی رنگ بزن .بعد فرچه رو به دستم بده تا دیوار رو رنگ بزنم ))مورچه حنایی ، کاری که موشی ازش خواست رو به خوبی انجام داد .وقتی شب شد کل لونه ی مورچه حنایی رنگ شد .موشی گفت (( چند روز دیگه رنگها خشک میشن و می تونید بیاید توی لونه . ))مورچه حنایی تشکر کرد و گفت (( خیلی ممنون موشی جان ! خیلی زحمت کشیدی . ))موشی گفت (( خواهش می کنم . شما هم کمک کردی تا لونه تو یه روزه رنگ کنم . تا چند روز دیگه که رنگها خشک بشن ، مهمون لونه ام هستید ))مورچه حنایی دوباره تشکر کرد و خوشحال و خندان همراه موشی به سمت لونه ی موشی رفت .رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
من و جمکران اسم قصه: من و جمکرانقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سالموضوع: ایرانگردیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانیه صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدیم و مشغول صبحونه خوردن بودیم ، بابا گفت(( خیلی دلم هوای جمکرانو کرده. بریم جمکران ؟))مامان با هیجان جواب داد(( عالیه. بعد از صبحونه راه می افتیم))با تعجب پرسیدم (( جمکران کجاست؟))بابا جواب داد(( جمکران یه جاییه توی استان قم که یه مسجد بزرگ داره . این مسجد برای امام زمان( عج) ست و هر وقت بخوای میتونی بری به زیارتش))پرسیدم (( دم خونه مون هم مسجد هست . پس چرا این همه راه بریم تا قم ؟))بابا جواب داد((خب ساخت این مسجد با مسجدهای دیگه فرق داره .خود امام زمان (عج) به خواب یکی از انسانهای مومن جمکران میره و از او می خواد این مسجد رو بسازه تا مردم در زمان غیبت ایشان به زیارت این مسجد برن و آرزوهاشونو بگن ))زیر لب گفتم (( چه جالب !))وقتی به سمت استان قم در حال حرکت بودیم ، از دیدن دریاچه نمک و کوه های خوشرنگ جاده قم هیجان زده شدم. بعد از رسیدن به قم و زیارت آرامگاه حضرت معصومه (س) خواهر امام رضا( ع) ، به سمت جمکران راه افتادیم .وقتی به جمکران رسیدیم ، چاه جمکران توجه منو جلب کرد.چاهی که میتونی آرزوهاتو روی یه برگه کاغذ بنویسی و داخلش بندازی تا امام زمان (عج) سر فرصت بخونه و برآورده شون کنه .وقتی زیارت مسجد جمکران رو انجام دادیم به بازار جمکران رفتیم و سوهان شیرینی مخصوص و خوشمزه قم و جمکران و انگشتر و تسبیح خریدیم و به خونه برگشتیم .رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
لقب های زشت اسم قصه: لقب های زشتقصه گو: سمینا❤️نویسنده: فاطمه جوهری🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioقصه ی صوتی کودکانه و قصه شب صوتی پر از قصه های آموزنده است و کودک دلبند شما با شنیدن آن به رفتارهای خوب و. رفتارهای بد خود فکر کرده و در جهت بهبودی رفتار خود تلاش می کنددر این مسیر قصه صوتی کودکانه سمینا از رادیو قصه کودک همراه کودک شماست تا به کودک دلبندتان خوابی راحت و.رفتاری مناسب را هدیه دهد.رادیو قصه کودک ، هرشب کودک دلبندتان را به شنیدن قصه شب صوتی کودکانه دعوت می کند
من و کاخ چهل ستون اسم قصه: من و کاخ چهل ستونقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سالموضوع: ایرانگردیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioقصه ی صوتی کودکانه و قصه شب صوتی پر از قصه های آموزنده است و کودک دلبند شما با شنیدن آن به رفتارهای خوب و. رفتارهای بد خود فکر کرده و در جهت بهبودی رفتار خود تلاش می کنددر این مسیر قصه صوتی کودکانه سمینا از رادیو قصه کودک همراه کودک شماست تا به کودک دلبندتان خوابی راحت و.رفتاری مناسب را هدیه دهد.رادیو قصه کودک ، هرشب کودک دلبندتان را به شنیدن قصه شب صوتی کودکانه دعوت می کندمتن داستانچند روز تعطیلی در راه بود . یه شب پسرعموی بابا به خونه مون زنگ زد و ما رو به خونه اش دعوت کردبابا دعوت رو قبول کرد و با خوشحالی گفت《 عالی شد . میریم یه گردش حسابی . خیلی وقته خونه پسرعمو نرفتیم 》پسرعموی بابا اصفهان زندگی می کنه. وقتی کوچیک بودم یه بار اصفهان و خونه پسر عموی بابا رفته بودیم و با بچه های. پسرعمو که خیلی مهربون بودند بازی کرده بودمگفتم 《 دلم برای بچه های پسرعمو تنگ شده . مخصوصا برای آرمین که پسر خیلی فعال و پرانرژیه و بازی کامپیوتری یادم《دادبابا گفت 《 اینبار با ماشین خودمون میریم . می خوام از کنار رود زاینده رود و سی و سه پل تا خونه ی پسرعمو با ماشین《 خودمون گذر کنیم و از هوای پاک لذت ببریم.روز سفر که رسید هیجان زده بودم و زودتر از مامان و بابا چمدونمو توی صندوق عقب ماشین گذاشتم. سفرمون به اصفهان ده ساعت طول کشید《پسرعمو با دیدن ما گفت 《 چرا اینقدر دیر کردید ؟بابا جواب داد 《 بین راه ماشینو نگه داشتم تا هم شهر هایی که بین راه بودند رو ببینیم و هم استراحت کنیم وگرنه پنج《 . ساعته اصفهان بودیمچند روزی که اصفهان بودیم ، پسرعمو و خونواده اش حسابی از ما پذیرایی کردند و بریانی ، غذای مخصوص اصفهان کههمسر پسرعمو با گوشت تازه و پیاز و جگر سفید و ادویه های مخصوص پخته بود خیلی به دلم چسبید و به گردش هم. رفتیم.یکی از مکانهایی که نظرمو جلب کرد و خیلی ازش خوشم اومد کاخ چهل ستون بودکاخ چهل ستون در دوره صفوی توسط شاه عباس اول ساخته شده و با اینکه خیلی سال از ساختن کاخ می گذره اما اصفهانی.ها خوب نگه داریش کردندعکاسی لابه لای ستونهای کاخ خیلی جذاب بود و آرمین زحمت عکس انداختن از من و خونواده خودش و مامان و بابامو کشید.و خاطرات خوبی از کاخ چهل ستون و اصفهان توی ذهن و دوربین مان باقی موندرادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
فروشگاه خاله خرسه اسم قصه: فروشگاه خاله خرسه🐻قصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: آشنایی با مشاغلآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، خاله خرسه، فروشگاه داشت .فروشگاه خاله خرسه پراز خوراکی های خوشمزه بود و همه ی حیوونای جنگل ، خاله خرسه و فروشگاه شو دوست داشتند و هرروز به فروشگاه می رفتند و خوراکی می خریدند .یه روز خاله خرسه سرما خورد و نتونست فروشگاه رو باز کنه .پچ پچ حیوونای جنگلی که پشت در بسته ی فروشگاه منتظر ایستاده بودند، شروع شد.خرگوشی گفت (( چی شده ؟ چرا فروشگاه بسته ست ؟))مرغی گفت (( نکنه اتفاقی برای خاله خرسه افتاده باشه؟))در همین موقع لاکی کوچولو آروم آروم خودشو به فروشگاه خاله خرسه رسوند و گفت (( سلام دوستان !همین الان از دم درلونه ی خاله خرسه می گذشتم که از پنجره ،خاله خرسه صدام زد و گفت : لاکی کوچولو ! من سرما خوردم و نمی تونم امروز فروشگاه رو باز کنم …بعد کلید فروشگاه رو از پنجره به من داد و گفت : لطفا این کلید فروشگاه رو به خرگوشی بده تا فروشگاه رو باز کنه ))لاکی کوچولو ، کلید فروشگاه رو به دست خرگوشی داد.خرگوشی با خوشحالی کلید رو گرفت و فروشگاه رو باز کرد .وقتی شب شد همه حیوونای جنگل به همراه خرگوشی به عیادت خاله خرسه رفتند .خرگوشی کلید فروشگاه رو به خاله خرسه پس داد و گفت (( ممنون خاله خرسه که کلید فروشگاه رو به من دادی .))خاله خرسه لبخندی زد و گفت (( خواهش می کنم خرگوشی ! من به همه حیوونای جنگل اعتماد دارم و می دونم هر کاری بهشون بسپارم به خوبی انجام میدهند .شما خیلی بیشتر از بقیه حیوونا از فروشندگی خوشت میاد و یادمه چند بار اومدی فروشگاه و توی حساب کردن خوراکی ها و جا به جایی اونا توی قفسه ها خیلی کمکم کردی .سحر خیز هم هستی . به خاطر همین ازت میخوام دستیارم باشی و هر وقت نتونستم فروشگاه برم ، شما مسئول فروشگاه باشی و باز نگهش داری تا همه بیان خرید کنن .))خرگوشی با خوشحالی از خاله خرسه تشکر کرد و همه ی حیوونای جنگل خرگوشی و خاله خرسه رو تشویق کردند و از انتخاب خاله خرسه خوشحال شدند.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
هفت فروشگاه اسم قصه: هفت فروشگاهقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: آموزش اعدادآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradio☆☆☆☆☆☆☆متن داستانروزی روزگاری توی محله بزرگ ، هفت فروشگاه وجود داشت .هفت فروشگاه، کیف و کفش و پوشاک داشتند .صاحبان هفت فروشگاه هرروز صبح ، فروشگاه ها رو باز می کردند و تا آخر شب به مردم ، کیف و کفش و پوشاک می فروختند.یه شب یه اتفاق عجیبی توی محله بزرگ افتاد.یکی از هفت فروشگاه، آتیش گرفت.صاحب فروشگاه فوری به آتش نشانی زنگ زد.مردم و شش فروشگاه دیگه خیلی ناراحت شدند و دعا کردند تا ماشین آتش نشانی زودتر از راه برسه و آتیشو خاموش کنه .وقتی ماشین آتش نشانی از راه رسید و آتیشو خاموش کرد، مردم و شش فروشگاه دیگه خوشحال شدند.بعد از چند روز صاحب فروشگاه آتیش گرفته، فروشگاه رو که تمیز کرده بود ، دوباره فروشگاه رو باز کرد و مثل قبل مردم برای خرید از هفت فروشگاه می رفتند.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
من و میدان شهرداری اسم قصه: من و میدان شهرداریقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سالموضوع: ایرانگردیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانچند روز تعطیلی بود و عمه رزیتا ، خواهر کوچیکه بابا ، ما رو به خونه اش دعوت کرد. عمه رزیتا تازه عروسه و به خاطر شغل همسرش که توی نیروی دریایی خدمت میکنه ، توی رشت زندگی می کنهمشغول بستن چمدونم بودم که گفتم《آخ جون . دریا هم میریم ؟ 》《 . بابا جواب داد 《 رشت دریا نداره ولی اگه از رشت بخواییم دریا بریم یک ساعت تا یک ساعت و نیم فاصله داره《 مامان گفت 《اگه وقت شد حتما میریمبا ماشین خودمون راه افتادیم و از شهرهای کرج و قزوین و منجیل گذشتیم و به رودبار که رسیدیم ، بابا برای مدتی ماشینو. متوقف کرد تا هم هوای پاک تنفس کنیم هم از بازار رودبار ، زیتون بخریم.وقتی زیتون خریدیم ، بابا ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم به سمت رشت. وقتی به خونه ی عمه رزیتا رسیدیم با استقبال گرم عمه رزیتا و همسرش، عمو رامین مواجه شدیم《 عمه رزیتا گفت 《 این چند روز تعطیلی رو حسابی توی رشت بگردید. جاهای قشنگی داره《هیجان زده پرسیدم 《 مثلا کجا عمه جون ؟《 عمه رزیتا جواب داد 《 مثلا سبزه میدان … میدان شهرداری《 . گفتم 《 آهان . یادم اومد . یه دفعه عکسشونو برامون فرستاده بودید《 عمه رزیتا گفت 《 آره عزیزم . مخصوصا شبهای میدون شهرداری خیلی قشنگه . اگه موافق باشید امشب همگی میریم《 دستامو بهم زدم و گفتم 《 هوراااوقتی شب شد و به میدون شهرداری رشت رسیدیم ، از تماشای ساختمون شهرداری که توی میدون بود و مجسمه میرزا. کوچک خان جنگلی، مبارز رشتی و استخر بزرگ و فواره ها و درختان نخل اطراف استخر ذوق زده شدم. در همین موقع صدای زنگ ساعت بزرگ که بالای ساختمون شهرداری قرار داشت بلند شد《 عمه رزیتا گفت 《 این ساختمون ۹۵ ساله که ساخته شده و ساعتش هم هر نیم ساعت یکبار زنگ می زنه《 هیجان زده گفتم 《 عالیه《 عمو رامین پرسید 《 امیر محمد جان! کتاب دوست داری ؟《 با تعجب جواب دادم 《 خیلی دوست دارم .چطور مگه ؟عمو رامین لبخندی زد و گفت 《 کنار ساختمون شهرداری ، یه کتابخونه بزرگ هست که ۸۷ سال پیش ساخته شد.البته اینو《 بدون که رشت کتابخوان ترین شهر کشور شناخته شده و مردمش عاشق کتابن《پرسیدم 《 راستی چرا اینجا اسمش میدون شهرداری هست ؟عمو رامین انگشت اشاره شو به سمت تابلویی که بالای در اصلی ساختمون نصب شده بود گرفت و گفت 《 چون اداره《 شهرداری رشت اینجاست و به خاطر همین به این میدون میگن شهرداریدر همین موقع صدای موسیقی زنده از میدان شهرداری بلند شد .بابا گفت 《 به به …آفرین به آهنگسازان موسیقی گیلکی ..《 بریم از نزدیک ببینیم《 من گفتم 《 من و عمو رامین با هم میریم کتابخونه رو از نزدیک ببینیم بعد میایم پیشتونبابا گفت 《 باشه .من و مامانت و عمه رزیتا میریم موسیقی زنده تماشا کنیم بعد همگی کنار استخر میدون جمع میشیم و《 میریم موزه شهرداریوقتی از کتابخونه بازدید کردیم ، همگی به موزه شهرداری رشت که کنار ساختمون شهرداری رشت قرارداشت رفتیم و خاطره. خوبی از بازدید از میدان شهرداری رشت توی ذهنم و دوربینم باقی موندرادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
پنج دفتر نقاشی اسم قصه: پنج دفتر نقاشی📚قصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: آموزش اعدادآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه کمد کوچیک ، پنج دفتر نقاشی زندگی می کردند .پنج دفتر نقاشی باهم دوست بودند و خیلی همدیگه رو دوست داشتند.یه روز یکی از دفترها ناراحت بود . چهار دفتر دیگه از دفتر ناراحت پرسیدند(( چی شده دفتری جون ؟ چرا ناراحتی ؟))دفتری با ناراحتی جواب داد(( همه برگ ها م تموم شدند و به زودی از پیشتون میرم . ))یکی از دفترها گفت (( آخی راست میگی . پسر کوچولو هر دفتری که برگاش تموم میشه ، از توی کمد بیرون میاره و دور میندازشون .))پنج دفتر نقاشی فکر کردند.ناگهان یکی از دفترها گفت(( من یه فکری کردم . به نظرم هر وقت پسر کوچولو خواست دفتری رو از توی کمد بیرون بیاره ، هر پنج تایی مون سروصدا راه بندازیم تا پسر کوچولو دیگه دفتری رو بیرون نندازه))یکی دیگه از دفترها گفت(( نه . فکر خوبی نیست. به نظرم وقتی پسر کوچولو اومد ازش خواهش کنیم که دفتری رو بیرون نندازه))هر پنج دفتر نقاشی با این فکر موافقت کردند و منتظر شدند تا پسر کوچولو از راه برسه .روزی که پسر کوچولو در کمد رو باز کرد و دفتری رو برداشت و برگ هاشو ورق زد و گفت(( چه نقاشی های قشنگی کشیدم . این دفتر رو نگه می دارم ))بعد دفتری رو کنار دفترهای دیگه گذاشت و در کمدو بست.هر پنج دفتر نقاشی از برگشتن دفتری خوشحال شدند و شادی کردند.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه