من و جمکران

اسم قصه: من و جمکران
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
یه صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدیم و مشغول صبحونه خوردن بودیم ، بابا گفت
(( خیلی دلم هوای جمکرانو کرده. بریم جمکران ؟))
مامان با هیجان جواب داد(( عالیه. بعد از صبحونه راه می افتیم))
با تعجب پرسیدم (( جمکران کجاست؟))
بابا جواب داد(( جمکران یه جاییه توی استان قم که یه مسجد بزرگ داره . این مسجد برای امام زمان( عج) ست و هر وقت بخوای میتونی بری به زیارتش))
پرسیدم (( دم خونه مون هم مسجد هست . پس چرا این همه راه بریم تا قم ؟))
بابا جواب داد((خب ساخت این مسجد با مسجدهای دیگه فرق داره .‌خود امام زمان (عج) به خواب یکی از انسانهای مومن جمکران میره و از او می خواد این مسجد رو بسازه تا مردم در زمان غیبت ایشان به زیارت این مسجد برن و آرزوهاشونو بگن ))
زیر لب گفتم (( چه جالب !))
وقتی به سمت استان قم در حال حرکت بودیم ، از دیدن دریاچه نمک و کوه های خوشرنگ جاده قم هیجان زده شدم. بعد از رسیدن به قم و زیارت آرامگاه حضرت معصومه (س) خواهر امام رضا( ع) ، به سمت جمکران راه افتادیم .
وقتی به جمکران رسیدیم ، چاه جمکران توجه منو جلب کرد.
چاهی که میتونی آرزوهاتو روی یه برگه کاغذ بنویسی و داخلش بندازی تا امام زمان (عج) سر فرصت بخونه و برآورده شون کنه .
وقتی زیارت مسجد جمکران رو انجام دادیم به بازار جمکران رفتیم و سوهان شیرینی مخصوص و خوشمزه قم و جمکران و انگشتر و تسبیح خریدیم و به خونه برگشتیم .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

لقب های زشت

اسم قصه: لقب های زشت
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه جوهری🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
قصه ی صوتی کودکانه و قصه شب صوتی پر از قصه های آموزنده است و کودک دلبند شما با شنیدن آن به رفتارهای خوب و
. رفتارهای بد خود فکر کرده و در جهت بهبودی رفتار خود تلاش می کند
در این مسیر قصه صوتی کودکانه سمینا از رادیو قصه کودک همراه کودک شماست تا به کودک دلبندتان خوابی راحت و
.رفتاری مناسب را هدیه دهد
.رادیو قصه کودک ، هرشب کودک دلبندتان را به شنیدن قصه شب صوتی کودکانه دعوت می کند

من و کاخ چهل ستون

اسم قصه: من و کاخ چهل ستون
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
قصه ی صوتی کودکانه و قصه شب صوتی پر از قصه های آموزنده است و کودک دلبند شما با شنیدن آن به رفتارهای خوب و
. رفتارهای بد خود فکر کرده و در جهت بهبودی رفتار خود تلاش می کند
در این مسیر قصه صوتی کودکانه سمینا از رادیو قصه کودک همراه کودک شماست تا به کودک دلبندتان خوابی راحت و
.رفتاری مناسب را هدیه دهد
.رادیو قصه کودک ، هرشب کودک دلبندتان را به شنیدن قصه شب صوتی کودکانه دعوت می کند
متن داستان
چند روز تعطیلی در راه بود . یه شب پسرعموی بابا به خونه مون زنگ زد و ما رو به خونه اش دعوت کرد
بابا دعوت رو قبول کرد و با خوشحالی گفت
《 عالی شد . میریم یه گردش حسابی . خیلی وقته خونه پسرعمو نرفتیم 》
پسرعموی بابا اصفهان زندگی می کنه. وقتی کوچیک بودم یه بار اصفهان و خونه پسر عموی بابا رفته بودیم و با بچه های
. پسرعمو که خیلی مهربون بودند بازی کرده بودم
گفتم 《 دلم برای بچه های پسرعمو تنگ شده . مخصوصا برای آرمین که پسر خیلی فعال و پرانرژیه و بازی کامپیوتری یادم
《داد
بابا گفت 《 اینبار با ماشین خودمون میریم . می خوام از کنار رود زاینده رود و سی و سه پل تا خونه ی پسرعمو با ماشین
《 خودمون گذر کنیم و از هوای پاک لذت ببریم
.روز سفر که رسید هیجان زده بودم و زودتر از مامان و بابا چمدونمو توی صندوق عقب ماشین گذاشتم
. سفرمون به اصفهان ده ساعت طول کشید
《پسرعمو با دیدن ما گفت 《 چرا اینقدر دیر کردید ؟
بابا جواب داد 《 بین راه ماشینو نگه داشتم تا هم شهر هایی که بین راه بودند رو ببینیم و هم استراحت کنیم وگرنه پنج
《 . ساعته اصفهان بودیم
چند روزی که اصفهان بودیم ، پسرعمو و خونواده اش حسابی از ما پذیرایی کردند و بریانی ، غذای مخصوص اصفهان که
همسر پسرعمو با گوشت تازه و پیاز و جگر سفید و ادویه های مخصوص پخته بود خیلی به دلم چسبید و به گردش هم
. رفتیم
.یکی از مکانهایی که نظرمو جلب کرد و خیلی ازش خوشم اومد کاخ چهل ستون بود
کاخ چهل ستون در دوره صفوی توسط شاه عباس اول ساخته شده و با اینکه خیلی سال از ساختن کاخ می گذره اما اصفهانی
.ها خوب نگه داریش کردند
عکاسی لابه لای ستونهای کاخ خیلی جذاب بود و آرمین زحمت عکس انداختن از من و خونواده خودش و مامان و بابامو کشید
.و خاطرات خوبی از کاخ چهل ستون و اصفهان توی ذهن و دوربین مان باقی موند
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

فروشگاه خاله خرسه

اسم قصه: فروشگاه خاله خرسه🐻
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، خاله خرسه، فروشگاه داشت .
فروشگاه خاله خرسه پراز خوراکی های خوشمزه بود و همه ی حیوونای جنگل ، خاله خرسه و فروشگاه شو دوست داشتند و هرروز به فروشگاه می رفتند و خوراکی می خریدند .
یه روز خاله خرسه سرما خورد و نتونست فروشگاه رو باز کنه .
پچ پچ حیوونای جنگلی که پشت در بسته ی فروشگاه منتظر ایستاده بودند، شروع شد.
خرگوشی گفت (( چی شده ؟ چرا فروشگاه بسته ست ؟))
مرغی گفت (( نکنه اتفاقی برای خاله خرسه افتاده باشه؟))
در همین موقع لاکی کوچولو آروم آروم خودشو به فروشگاه خاله خرسه رسوند و گفت (( سلام دوستان !همین الان از دم درلونه ی خاله خرسه می گذشتم که از پنجره ،خاله خرسه صدام زد و گفت : لاکی کوچولو ! من سرما خوردم و نمی تونم امروز فروشگاه رو باز کنم …بعد کلید فروشگاه رو از پنجره به من داد و گفت : لطفا این کلید فروشگاه رو به خرگوشی بده تا فروشگاه رو باز کنه ))
لاکی کوچولو ، کلید فروشگاه رو به دست خرگوشی داد.
خرگوشی با خوشحالی کلید رو گرفت و فروشگاه رو باز کرد .
وقتی شب شد همه حیوونای جنگل به همراه خرگوشی به عیادت خاله خرسه رفتند .
خرگوشی کلید فروشگاه رو به خاله خرسه پس داد و گفت (( ممنون خاله خرسه که کلید فروشگاه رو به من دادی .))
خاله خرسه لبخندی زد و گفت (( خواهش می کنم خرگوشی ! من به همه حیوونای جنگل اعتماد دارم و می دونم هر کاری بهشون بسپارم به خوبی انجام میدهند .شما خیلی بیشتر از بقیه حیوونا از فروشندگی خوشت میاد و یادمه چند بار اومدی فروشگاه و توی حساب کردن خوراکی ها و جا به جایی اونا توی قفسه ها خیلی کمکم کردی .سحر خیز هم هستی . به خاطر همین ازت میخوام دستیارم باشی و هر وقت نتونستم فروشگاه برم ، شما مسئول فروشگاه باشی و باز نگهش داری تا همه بیان خرید کنن .))
خرگوشی با خوشحالی از خاله خرسه تشکر کرد و همه ی حیوونای جنگل خرگوشی و خاله خرسه رو تشویق کردند و از انتخاب خاله خرسه خوشحال شدند.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

هفت فروشگاه

اسم قصه: هفت فروشگاه
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: آموزش اعداد
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆
متن داستان
روزی روزگاری توی محله بزرگ ، هفت فروشگاه وجود داشت .
هفت فروشگاه، کیف و کفش و پوشاک داشتند .
صاحبان هفت فروشگاه هرروز صبح ، فروشگاه ها رو باز می کردند و تا آخر شب به مردم ، کیف و کفش و پوشاک می فروختند.
یه شب یه اتفاق عجیبی توی محله بزرگ افتاد.
یکی از هفت فروشگاه، آتیش گرفت.
صاحب فروشگاه فوری به آتش نشانی زنگ زد.
مردم و شش فروشگاه دیگه خیلی ناراحت شدند و دعا کردند تا ماشین آتش نشانی زودتر از راه برسه و آتیشو خاموش کنه .
وقتی ماشین آتش نشانی از راه رسید و آتیشو خاموش کرد، مردم و شش فروشگاه دیگه خوشحال شدند.
بعد از چند روز صاحب فروشگاه آتیش گرفته، فروشگاه رو که تمیز کرده بود ، دوباره فروشگاه رو باز کرد و مثل قبل مردم برای خرید از هفت فروشگاه می رفتند.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

من و میدان شهرداری

اسم قصه: من و میدان شهرداری
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
چند روز تعطیلی بود و عمه رزیتا ، خواهر کوچیکه بابا ، ما رو به خونه اش دعوت کرد
. عمه رزیتا تازه عروسه و به خاطر شغل همسرش که توی نیروی دریایی خدمت میکنه ، توی رشت زندگی می کنه
مشغول بستن چمدونم بودم که گفتم
《آخ جون . دریا هم میریم ؟ 》
《 . بابا جواب داد 《 رشت دریا نداره ولی اگه از رشت بخواییم دریا بریم یک ساعت تا یک ساعت و نیم فاصله داره
《 مامان گفت 《اگه وقت شد حتما میریم
با ماشین خودمون راه افتادیم و از شهرهای کرج و قزوین و منجیل گذشتیم و به رودبار که رسیدیم ، بابا برای مدتی ماشینو
. متوقف کرد تا هم هوای پاک تنفس کنیم هم از بازار رودبار ، زیتون بخریم
.وقتی زیتون خریدیم ، بابا ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم به سمت رشت
. وقتی به خونه ی عمه رزیتا رسیدیم با استقبال گرم عمه رزیتا و همسرش، عمو رامین مواجه شدیم
《 عمه رزیتا گفت 《 این چند روز تعطیلی رو حسابی توی رشت بگردید. جاهای قشنگی داره
《هیجان زده پرسیدم 《 مثلا کجا عمه جون ؟
《 عمه رزیتا جواب داد 《 مثلا سبزه میدان … میدان شهرداری
《 . گفتم 《 آهان . یادم اومد . یه دفعه عکسشونو برامون فرستاده بودید
《 عمه رزیتا گفت 《 آره عزیزم . مخصوصا شبهای میدون شهرداری خیلی قشنگه . اگه موافق باشید امشب همگی میریم
《 دستامو بهم زدم و گفتم 《 هورااا
وقتی شب شد و به میدون شهرداری رشت رسیدیم ، از تماشای ساختمون شهرداری که توی میدون بود و مجسمه میرزا
. کوچک خان جنگلی، مبارز رشتی و استخر بزرگ و فواره ها و درختان نخل اطراف استخر ذوق زده شدم
. در همین موقع صدای زنگ ساعت بزرگ که بالای ساختمون شهرداری قرار داشت بلند شد
《 عمه رزیتا گفت 《 این ساختمون ۹۵ ساله که ساخته شده و ساعتش هم هر نیم ساعت یکبار زنگ می زنه
《 هیجان زده گفتم 《 عالیه
《 عمو رامین پرسید 《 امیر محمد جان! کتاب دوست داری ؟
《 با تعجب جواب دادم 《 خیلی دوست دارم .چطور مگه ؟
عمو رامین لبخندی زد و گفت 《 کنار ساختمون شهرداری ، یه کتابخونه بزرگ هست که ۸۷ سال پیش ساخته شد.البته اینو
《 بدون که رشت کتابخوان ترین شهر کشور شناخته شده و مردمش عاشق کتابن
《پرسیدم 《 راستی چرا اینجا اسمش میدون شهرداری هست ؟
عمو رامین انگشت اشاره شو به سمت تابلویی که بالای در اصلی ساختمون نصب شده بود گرفت و گفت 《 چون اداره
《 شهرداری رشت اینجاست و به خاطر همین به این میدون میگن شهرداری
در همین موقع صدای موسیقی زنده از میدان شهرداری بلند شد .بابا گفت 《 به به …آفرین به آهنگسازان موسیقی گیلکی ..
《 بریم از نزدیک ببینیم
《 من گفتم 《 من و عمو رامین با هم میریم کتابخونه رو از نزدیک ببینیم بعد میایم پیشتون
بابا گفت 《 باشه .من و مامانت و عمه رزیتا میریم موسیقی زنده تماشا کنیم بعد همگی کنار استخر میدون جمع میشیم و
《 میریم موزه شهرداری
وقتی از کتابخونه بازدید کردیم ، همگی به موزه شهرداری رشت که کنار ساختمون شهرداری رشت قرارداشت رفتیم و خاطره
. خوبی از بازدید از میدان شهرداری رشت توی ذهنم و دوربینم باقی موند
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

پنج دفتر نقاشی

اسم قصه: پنج دفتر نقاشی📚
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: آموزش اعداد
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه کمد کوچیک ، پنج دفتر نقاشی زندگی می کردند .
پنج دفتر نقاشی باهم دوست بودند و خیلی همدیگه رو دوست داشتند.
یه روز یکی از دفترها ناراحت بود . چهار دفتر دیگه از دفتر ناراحت پرسیدند
(( چی شده دفتری جون ؟ چرا ناراحتی ؟))
دفتری با ناراحتی جواب داد
(( همه برگ ها م تموم شدند و به زودی از پیشتون میرم . ))
یکی از دفترها گفت (( آخی راست میگی . پسر کوچولو هر دفتری که برگاش تموم میشه ، از توی کمد بیرون میاره و دور میندازشون .‌))
پنج دفتر نقاشی فکر کردند.
ناگهان یکی از دفترها گفت
(( من یه فکری کردم . به نظرم هر وقت پسر کوچولو خواست دفتری رو از توی کمد بیرون بیاره ، هر پنج تایی مون سروصدا راه بندازیم تا پسر کوچولو دیگه دفتری رو بیرون نندازه))
یکی دیگه از دفترها گفت
(( نه . فکر خوبی نیست. به نظرم وقتی پسر کوچولو اومد ازش خواهش کنیم که دفتری رو بیرون نندازه))
هر پنج دفتر نقاشی با این فکر موافقت کردند و منتظر شدند تا پسر کوچولو از راه برسه .
روزی که پسر کوچولو در کمد رو باز کرد و دفتری رو برداشت و برگ هاشو ورق زد و گفت
(( چه نقاشی های قشنگی کشیدم . این دفتر رو نگه می دارم ))
بعد دفتری رو کنار دفترهای دیگه گذاشت و در کمدو بست.
هر پنج دفتر نقاشی از برگشتن دفتری خوشحال شدند و شادی کردند.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

اتوبوس عمو زرافه

اسم قصه: اتوبوس عمو زرافه🚌🦒
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، عمو زرافه یه اتوبوس بزرگ داشت .
عمو زرافه راننده ی اتوبوسش بود و از صبح زود که از خواب بیدار می شد ، اتوبوسو با یه سطل آب و یه دستمال، تمیز و براق می کرد .
همه حیوونای جنگل اتوبوس و عمو زرافه رو خیلی دوست داشتند .هم تمیز بود هم بزرگ هم عمو زرافه با حیوونای پیر و جوون و بچه، با مهربونی رفتار می کرد.
یه روز میمون کوچولو به عمو زرافه گفت
(( عمو زرافه!میشه به من رانندگی یاد بدی؟))
عمو زرافه جواب داد (( سن تو برای آموزش رانندگی کمه . باید حتما ۱۸ ساله باشی تا رانندگی یاد بگیری ))
میمون کوچولو با ناراحتی گفت (( آخه چرا ؟ من خیلی رانندگی دوست دارم . دوست دارم مثل شما یه اتوبوس بزرگ داشته باشم وهمه ی حیوونا رو ایستگاه به ایستگاه سوار و پیاده کنم ))
عمو زرافه لبخندی زد و گفت (( می دونم پسر خوب ! تو خیلی رانندگی دوست داری .منم هفت سالم بود مثل تو علاقه به رانندگی پیدا کردم ولی صبر کردم تا ۱۸سالم بشه و اونوقت رفتم آموزشگاه رانندگی و رانندگی رو یاد گرفتم ))
در همین موقع اتوبوس عمو زرافه کنار مدرسه حیوانات ایستاد و میمون کوچولو وبچه حیوونای جنگل از اتوبوس پیاده شدند .
عمو زرافه فکری کرد و یه بوق زد .بعد سرشو از پنجره بیرون برد و با صدای بلند گفت
(( میمون کوچولو ! میمون کوچولو ! یه لحظه بیا ))
میمون کوچولو خندان و هیجان زده به اتوبوس عمو زرافه برگشت و گفت
(( بله عمو زرافه !))
عمو زرافه گفت
(( حالا که تو علاقه به رانندگی داری ،میخوام از این به بعد کمکم کنی . بچه ها رو به صف کنی و بعد یکی یکی داخل اتوبوس بشن. علائم و تابلوهای رانندگی هم بهت یاد میدم تا وقتی ۱۸ سالت شد و کلاس رانندگی رفتی همه رو بلد باشی ))
میمون کوچولو با خوشحالی دستاشو بهم زد وعمو زرافه رو بوسید و گفت (( ممنون عمو زرافه ! فقط عمو چرا باید حتما تا ۱۸سالگی صبر کنم ؟ مگه ۱۸ سالگی چه سنیه؟))
عمو زرافه خندید و گفت (( خب ۱۸ سالگی سنیه که از بچگی و نوجوانی بیرون میای و جوون میشی . اونوقت میتونی رانندگی رو با دقت و تمرکز انجام بدی ))
میمون کوچولو برای بار دوم از عمو زرافه تشکر کرد و از اتوبوس پیاده شد و به مدرسه رفت .
از فردای اون روز میمون کوچولو ، همه بچه ها رو به صف می کرد و یکی یکی داخل اتوبوس می فرستاد بعد عمو زرافه درحالی که رانندگی می کرد تابلوهای رانندگی رو که بین راه بودند به میمون کوچولو نشان می داد و درباره شون توضیح می داد .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

خیاطی خاله کفشدوزک

اسم قصه: خیاطی خاله کفشدوزک🐞✂️〰💈
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن قصه
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، موشی
. می خواست مهمونی خاله خرسه بره
. موشی خوشحال و خندان از اینکه خاله خرسه و بقیه حیوونای جنگل رو می بینه از توی کمد لباس مهمونی شو بیرون آورد
. وقتی موشی جلوی آیینه رفت و لباس رو پوشید ناگهان آستین لباس پاره شد
موشی ناراحت شد و با خودش گفت
《 ای وای ! حالا چیکار کنم؟ دو شب دیگه مهمونیه. لباس دیگه ای هم ندارم 》
در همین موقع یاد خاله کفشدوزک افتاد و با خوشحالی گفت
《 باید برم پیش خاله کفشدوزک .خاله کفشدوزک بلده چطوری آستین لباسمو بدوزه 》
وقتی موشی به خیاطی خاله کفشدوزک رسید خیلی شلوغ بود . همه حیوونای جنگل می خواستند خاله کفشدوزک براشون
. لباس بدوزه تا برای مهمونی خاله خرسه آماده بشه
موشی با صدای بلند گفت
《سلام خاله کفشدوزک ! آستین لباسم پاره شده . میشه بدوزی ؟ 》
خاله کفشدوزک جواب داد
《 . موشی جان ! سرم شلوغه. فعلا وقت ندارم 》
《 موشی با ناراحتی گفت 《 آخه لباس مهمونی مه و برای مهمونی خاله خرسه میخوام بپوشم
《 . خاله کفشدوزک گفت 《 نمیشه
موشی زیر لب گفت 《 باشه . 》 و وقتی دستگیره در خروجی خیاطی رو گرفت تا بیرون بره خاله کفشدوزک گفت 《
《موشی !بلدی با نخ و سوزن کار کنی ؟
《. موشی خوشحال شد و گفت 《 آره بلدم
《 خاله کفشدوزک گفت 《 خوبه . بیا اینجا پیشم بشین و نخ و سوزنو بردار و آستین لباستو بدوز
موشی کنار خاله کفشدوزک نشست و نخ و سوزنو به دست گرفت و همون جوری که خاله کفشدوزک یادش داده بود آستین
. لباسشو دوخت
.کم کم لباسهای حیوونای جنگل آماده شدند و یکی یکی لباسها رو تحویل گرفتند و رفتند و خیاطی خاله کفشدوزک خلوت شد
در همین موقع مورچه حنایی با یه پارچه صورتی در دست از راه رسید و گفت
《 سلام خاله کفشدوزک ! میشه برای منم لباس مهمونی بدوزی ؟》
《 . خاله کفشدوزک جواب داد ادامه داستان در کلیپ
قصه شب صوتی کودکانه خاله سمینا با قصه های آموزنده، کودک دلبند شما را مشتاق شنیدن قصه های متنوع می کند تا ضمن
. برخورداری از هیجان و شادی و نشاط ، نکات آموزنده فرا گیرد
. قصه های خاله سمینا از رادیو قصه کودک ، کودک دلبند شما را خوشحال و سرحال می کند
قصه های خاله سمینا را از رادیو قصه کودک دانلود کنید و هرشب برای کودک دلبندتان بگذارید تا گوش دهد و به خواب راحتی
. برود

من و درّه لیقوان

اسم قصه: من و درّه لیقوان
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
من و ّدره لیقوان
نویسنده : نوشین فرزین فرد
موضوع: ایرانگردی
گروه سنی ۱۰ تا ۱۲
.چند وقت پیش بابا ماموریت چند روزه به تبریز داشت و پیشنهاد کرد من و مامان هم همراهش بریم
من که دلم می خواست تبریز رو از نزدیک ببینم ، حسابی خوشحال شدم و تا روز سفر به تبریز هیجان داشتم حتی وقتی
. سوار هواپیما شدیم دعا کردم زودتر هواپیما توی فرودگاه تبریز فرود بیاد
چند روزی که تبریز بودیم ، بابا ، صبح ها بعد از صبحونه به محل ماموریتش می رفت و عصرها که توی هتل بود همراه من و
. مامان می شد تا به گشت و گذار توی بازار تبریز و مکانهای دیدنی اش بریم
آخرین روزی که توی تبریز بودیم، بعد از خوردن عصرونه توی رستوران هتل ، بابا گفت
《 یکی از همکاران تبریزیم گفت تا تبریز هستید یه سری به دره لیقوان بزنید .جای بکر و خوش آب و هواییه 》
هیجان زده پرسیدم
《از اینجا خیلی فاصله داره ؟ 》
بابا جواب داد
نه زیاد… دور نیست .یه روستا به اسم لیقوان توی دامنه کوه سهند هست که اتفاقا یه رودخونه به همین اسم هم داره . 》

مامان لبخندی زد و گفت
《 . پس حتما جای خوبیه 》
دستامو بهم زدم و گفتم
《 هورااا . بریم دره گردی 》
. وقتی به دره لیقوان رسیدیم ، سه نفری هاج وواج نگاه کردیم
. خیلی قشنگ بود
مامان گفت
《 .انگار توی رویاست . باورم نمیشه 》
بابا گفت
《.یه گشتی توی روستا و رودخونه بزنیم و بعد اگه موافقید شامو همینجا بخوریم . وسایل پذیرایی از مسافرها رو دارند 》
هیجان زده گفتم
《 . آره خیلی خوبه 》
بعد از مدتی گشت و گذار توی روستای لیقوان و عکاسی و نفس کشیدن توی هوای پاک روستا و صرف شام و خرید پنیر
گوسفندی که اصلی ترین سوغات روستای لیقوان هست، به سمت هتل برگشتیم و خاطرات خوبی از دره لیقوان توی ذهن و
دوربین مان باقی موند
رادیو قصه کودک