ماهی صورتی و خورشید خانم

اسم قصه: قصه صوتی ماهی صورتی و خورشید خانم🐟🌞
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۵ تا ۱۰ سال
موضوع: ترس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
○○○○○○○
🦋متن داستان
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
ماهی کوچولوی صورتی توی حوض حیاط ، همیشه حسابی بالا و پایین میپرید.اون هر روز صبح که خورشید خانم سرشو از بین کوهها میاورد بالا و خمیازه اول صبحشو میکشید، بهش سلام میکرد و میگفت: سلام خورشید خانم مهربون.ممنون که امروز هم اومدی تا همه جا رو روشن کنی. خورشید خانم هم یه نگاه گرم و مهربون بهش میکرد و لبخند میزد.ماهی صورتی قصه ما از لبخند خورشید خانم حسابی شارژ میشد و بیشتر بالا و پایین میپرید.
روزها گذشتن و ماهی صورتی کوچولوی ما کمی بزرگتر شد. یکروز صبح زود که مثل همیشه منتظر خورشید خانم بود ، ابرها رو دید که مدام بزرگتر میشن و باد اونهارو اینور و اونور میکنه.حتی اینقدر همه جا پخش شدن که جایی که خورشید خانم هر روز صبح ازش میاد بیرون رو هم پوشوندن. با ناراحتی به باد گفت: اقای باد لطفا ابرهارو نبر سمت خونه خورشید خانم….لطفا….اون نمیتونه بیرون بیاد. ولی اقای باد از بس عجله داشت صدای ماهی صورتی رو نشنید و هو هو کنان رفت.
گریه ش گرفت و با ناراحتی به ابرها گفت: زود باشین برید کنار …..اونجا خونه خورشید خانمه…..اگه کنار نرید که نمیتونه بیاد بیرون ….لطفا از اونجا دور بشید…. یکی از ابرهای خاکستری با اخم ماهی صورتی رو نگاه کرد.ماهی قصه ما سرشو کرد زیر اب و از توی اب ، اسمون رو نگاه کرد.وقتی دید همه اسمون تاریک شد ، از ناراحتی رفت پیش مامان قرمزیش و با گریه گفت: مامان جونم، اقای ابر تمام اسمون رو سیاه کرده و جلوی خونه خورشید خانم ایستاده.طفلی خورشید خانم نمیتونه بیرون بیاد.حتما حسابی داره غصه میخوره…..
مامان قرمزی با لبخند سر فرزندشو نوازش کرد و گفت: عزیزم این اولین پاییزی هست که داری میبینی. این یک پدیده طبیعیه.تو پاییز باد زیادی میوزه و هوا کم کم سرد میشه ….خورشید خانم هم مثل همیشه ، الان تو اسمونه.فقط ما نمیتونیم ببینیمش چون ابرها جلوی اون هستن. چند وقت دیگه هوا بهتر میشه و باد کمتری میوزه ، اونوقت ابرها کنار میرن و تو دوباره میتونی خورشید خانم رو ببینی.
صورتی اشکهاشو پاک کرد و گفت: چه خوب که هنوز خورشید خانم تو اسمون هست.من از همینجا و بین ابرها ی تیره ، بهش سلام میکنم.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

عاقبت مورچه فینگول (قسمت دوم)

اسم قصه: قصه صوتی عاقبت مورچه فینگول(قسمت دوم)🐜
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۵ تا ۱۰ سال
موضوع: تنبلی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان 👇
فینگول از ترس چشماشو بست و یادش اومد که هنوز از خونه اش خیلی دور نشده…..خوشحال شد وشروع به دویدن کرد….ولی هر چی میدوید مسافت خیلی کمی به جلو میرفت . هر چی بیشتر تلاش می کرد که تند تر بدوه ، کمتر نتیجه میگرفت…..با ناامیدی به خودش نگاه کرد و تازه دید که چقدر شکم و پاهاش چاق و بزرگ شده…..پس دلیل اینکه نمیتونست درست بدوه و حتی راه بره رو فهمید….چشماشو بست وبا خودش فکر کرد که چقدر تا الان اشتباه زندگی کرده.
مورچه خوار نزدیکتر میشد و صدای خرناس او ، حسابی فینگول رو ترسونده بود. در حالی که اشکش سرازیر شده بود با خودش گفت: خدا جونم کمکم کن ، قول میدم که دیگه درست زندگی کنم و تنبلی رو کنار بزارم…..
در همین لحظه که مورچه خوار نزدیک اون رسید و اماده خوردنش شده بود، فینگول احساس کرد که از زمین بلند شده و بسرعت داره حرکت میکنه.چشماشو باز کرد و دید که جینگول اونو توی بغلش گرفته و بسمت خونه میدوه…..همین که داخل خونه رسیدن و در رو بستن ، جینگول اونو زمین گذاشت و از خستگی شروع به نفس نفس زدن  و سرفه کرد….فینگول با ناراحتی شونه های جینگول رو گرفت و تکونش داد….جینگول جونم جینگول جونم، حالت خوبه؟
جنگول در حال سرفه کردن سرشو به علامت مثبت تکون داد.بعد از اینکه فینگول بهش اب داد و حال جینگول بهتر شد ، جینگول بهش گفت: فینگول جونم داشتی چیکار میکردی؟ چرا چشماتو بسته بودی و از دست مورچه خوار فرار نمیکردی؟ فینگول سرشو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: نمیتونستم جینگول جونم…..اینقدر چاق شدم که حتی نمیتونم درست راه برم چه برسه به اینکه بدوم و فرار کنم….
جینگول گفت: اخه چقدر بهت گفتم نخواب …..اخه اگه من سر وقت نمیرسیدم و تو رو بلند نمیکردم چه اتفاقی می افتاد؟؟؟؟؟ اصلا نمیخوام بهش فکر کنم…وای…..فینگول سرشو پایین انداخت….
بعد از مدت کوتاهی فینگول گفت: راستی تو چطوری تونستی منو بلند کنی؟ اخه من خیلی چاق شدم و وزن زیادی پیدا کردم…..جینگول گفت: این بخاطر ورزشهایی هست که میکنم….میدونی که ورزش کردن همه رو حسابی قوی میکنه.
فینگول بازم خجالت کشید و وقتی که بلند شد تا کمی اب بخوره ، خودشو توی ایینه دید. در این موقع حسابی ترسید و از کنار ایینه در رفت گفت: وایییییی….این دیگه کیه؟
جینگول گفت: این تویی فینگول….از بس خوابیدی و به خودت نرسیدی و حمام نرفتی ، حسابی بهم ریخته و کثیف شدی…..چاق هم که شدی همینها باعث میشه که کلی بد بنظر بیای.
فینگول گفت: من خیلی زشت و بد شدم….برای همین هم دوردونه از من ترسید و منو نشناخت….همه حیوونهای جنگل از من ترسیدن.من دوست ندارم کثیف و چاق باشم و هیچکس منو دوست نداشته باشه.
جینگول اونو بغل کرد و گفت: ولی من خیلی دوست دارم دوست خوبم.من کمکت میکنم که حسابی تمیز و خوش اندام  بشی.
🦋رادیو قصه کودک
قصه صوتی کودکانه
خاله سمینا

عاقبت مورچه فینگول(قسمت اول)

اسم قصه: قصه صوتی عاقبت مورچه فینگول(قسمت اول)🐜
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۵ تا ۱۰ سال
موضوع: تنبلی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
❤️متن داستان
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
فینگول و جینگول دو تا مورچه بودن که با هم دوست بودن و توی یک خونه کوچیک که کنار سنگ بزرگی وسط جنگل بود با هم زندگی میکردن.جینگول خیلی فرز و کاری بود ولی فینگول همیشه خوابیده بود و حوصله انجام دادن هیچکاری رو نداشت.
صبح که میشد جینگول از تو تختش بلند میشد و اونو مرتب میکرد.بعد میرفت دست و صورتشو می شست ،  صبحونه میخورد و بعد کمی نرمش میکرد . بعد هم با نام خدا میرفت که کلی چیزی برای خوردن پیدا کنه و برای زمستون اونهارو انبار کنه. تو این مدت هر چی فینگول رو صدا میکرد فایده ای نداشت….
جینگول میگفت: پاشو پاشو فینگول جونم،تنبلی خیلی کار بدیه.بلند شو با هم صبحونه بخوریم و بریم اذوقه زمستونمون رو جمع کنیم…..ولی فینگول با گفتن: ولم کن میخوام بخوابم، سرشو میکرد زیر پتو و دوباره میخوابید.جینگول با ناراحتی سری تکون میداد و از در بیرون میرفت .
نزدیکیهای ظهر فینگول از جاش بلند میشد و بدون اینکه کاری بکنه کمی غذا میخورد و دوباره میخوابید. عصر از جاش بلند میشد و دوباره کمی چیزی میخورد و بعد میرفت بیرون تا تفریح کنه…..
روزها یکی بعد از دیگری میرفتن و میومدن و هر روز کار فینگول همین بود.بدون اینکه کاری بکنه از دسترنج دوستش استفاده میکرد و بعد میرفت تا کمی تفریح کنه.یک عصر تقریبا سرد پاییزی فینگول بعد از خوردن کمی دونه که جینگول زحمتشو کشیده بود ، بیرون رفت . اون حتی تو ایینه خودشو نگاه نکرد که ببینه تو این مدت چقدر کثیف و زشت شده.همینطور که داشت راه میرفت رسید به کوپولی که کوچیک ترین خرگوش جنگل بود.کوپولی تا فینگول رو دید ،جیغ کشید و فرار کرد.فینگول با ناراحتی و تعجب به راهش ادامه داد که دوردونه رو دید. دوردونه سنجاب خوشگل و کوچیکی بود که بخاطر شاد بودنش همه اونو دوست داشتن.
دوردونه جیغ کشید : وایییی….کمک….یک موجود عجیب و زشت اینجاست…..فینگول که ناراحت شده بود گفت: خجالت بکش این چه طرز حرف زدنه….مگه منو نمیشناسی که داری ابروی منو میبری؟چند تا سنجاب و کبوتر و خرگوش دورشون جمع شده بودن که ناگهان صدای بلندی اومد و بالافاصله  همه حیوونهایی که دوروبر اونها بودن فرار کردن.
فینگول پشت سرش رو نگاه کرد و دید یک مورچه خوار بزرگ داره به سمت اون میاد….
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

دوستی در شهر نقاشی

اسم قصه: قصه صوتی دوستی در شهر نقاشی🌈
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: حسادت
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio


لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com

متن داستان 👇

در شهر نقاشی ها کاغذ سفید، مدادهای رنگی، تراش و پاک کن و خط کش به خوبی و خوشی با هم زندگی می کردند و همگی به کمک یکدیگر هر روز نقاشی های قشنگ می کشیدند.
مثلاً مداد قرمز گل های زیبا می کشید و مداد سبز برگ های اون رو، یا درخت های جنگل و سبزه ها رو..
مداد زرد و نارنجی هم خورشید زیبا و ووو
گاهی همه با هم رنگین کمون زیبا می کشیدند..گلهای رنگارنگ. کوه، باغ و خیلی چیزای دیگه.
یه روز از روزها مدادهای رنگی تصمیم گرفتن یه نقاشی قشنگ از منظره دریا با ماهی های رنگارنگ و پرنده های زیبای دریایی رو نقاشی کنند.

مداد آبی گفت: من الان یک دریای بزرگ آبی میکشم .
مداد قرمز و نارنجی و صورتی هم تصمیم گرفتند ماهی های رنگی را بکشند و رنگ کند. خلاصه هر کدام از مداد ها خودشان را آماده کردند کرده بودند تا با کمک هم یک نقاشی خوشگل بکشند۔
پاک کن سفید گفت: من هم در خدمت همتون هستم هر کجا که اشتباه کردین فوری میام و براتون پاکش می کنم.
تراش هم گفت: آره من اماده ام ،تا هر کدوم خواستید نوک تون رو بتراشم۔
خلاصه کشیدن نقاشی شروع شد..
مدادهای رنگی سخت مشغول بودند. گذشت و گذشت و کم‌کم نقاشی داشت آماده می شد..
یک منظره زیبا از دریای آبی با ماهی های رنگی و مرغ های دریایی.
اون بالا هم خورشید خانم درخشان لبخند می زد۔
مدادها خیلی کار کرده بودند و خسته شده بودند۔اون روز پاک کن هم خیلی کار کرده بود.
چون همه اشتباهات مداد ها را پاک کرد۔
اما… اما… هیچ کدوم از مداد ها از تراش نخواستند تا نوکشون رو بتراشه..چون هنوز احتیاج به تراش نداشتند و از او کمک نخواستند..
تراش خیلی ناراحت شد. چون در کشیدن نقاشی شرکت نکرده بود و به همین خاطر همش با خودش میگفت: هیچکی منو دوست نداره چون از من کسی نخواست تا کمکشون کنم ..
به خاطر همین شب که همه خوابیده بودن یواشکی بلند شد و رفت سراغ مداد آبی و قرمز که از همه بیشتر کرده بودند تا اونا رو یواشکی بتراشه. اول رفت سراغ مداد آبی۔۔
و خواست اون رو بتراشه که مداد آبی از خواب بیدار شد و گفت: چکار می کنی تراش؟

تراش بدجوری حسادت کرده بود۔ میخواست مداد آبی و قرمز کوچیک بشن.
خط کش که از صدای مداد ها بیدار شده بود اومد کنار اونا و گفت: چه کار می کنی تراش تو نباید بدون اجازه این کار را بکنی.
تراش با ناراحتی گفت: خوب من امروز کاری نکردم. هیچکس از من کمک نخواست..
خط کش گفت: آره، خوب منم کاری نکردم. چون لازم نبود. ولی خوب نباید ناراحت باشم.

بعد آروم دست تراش رو گرفت و از پیش مدادها کشید کنار و گفت: ببین  تو حق نداری بی دلیل مدادها رو اذیت کنی.
مداد آبی گفت: چون ما خیلی خسته بودیم. ولی فردا صبح تو باید همه ما را دوباره بتراشی تا بتونیم یه نقاشی خوب بکشیم.

مداد سبز گفت: تراش جان ، منم امروز کار نکردم.اما ناراحت نیستم۔چون همیشه نباید کارکرد ولی باید آماده بود.
بقیه مداد رنگیها که کم کم از خواب بیدار شده بودند حرفهای خط کش مهربون رو تآیید کردند.
خط کش گفت: تراش جان همیشه نباید کار کنین، اما بایدحاضر باشیم تا اگر مداد ها به ما احتیاج داشتند کمک کنیم.
تراش سرشو انداخت پایین..
اون خجالت کشیده بود.. تازه فهمیده بود چه کار بدی کرده و نباید به کار دیگران حسادت کنه.
گفت: من کار بدی کردم و از مداد ها معذرت می خوام. مدادها و پاک‌کن و خط کش همگی دوره تراش جمع شدند و گفتند ما تو رو دوست داریم تراش جان۔
تراشم قول داد که دیگه به کسی حسادت نکنه و همیشه آماده به کار باشه تا هر وقت لازم بود به بقیه کمک کنه.


رادیو قصه کودک
خاله سمینا

آرزوی گل سرخ

اسم قصه: قصه صوتی آرزوی گل سرخ🌹
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: جاه طلبی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان


در یک باغ سرسبز کوچک کمی دور و بیرون از قصر ملکه گل سرخ زیبایی زندگی می کرد .
هر روز که غنچه از خواب شب شکفته میشد ، چشم می دوخت به قصر و باغ بزرگ ملکه و آرزو می کرد ای کاش می تونست جزو گل های قصر باشه و هر روز ملکه رو ببینه.
در کنار بوته گل سرخ مورچه کوچکی لانه داشت .مورچه هر روز صدای گل سرخ رو می شنید که با چه حسرتی آرزو می کرد جزو گل های قصر باشه .یه روز به گل سرخ گفت : چرا این قدر دوست داری جزو گل های قصر باشی؟ مگه باغ خودمون چشه؟
گل سرخ گفت: تو به این چند درخت و بوته گل می گی باغ؟
اون قدر کوچلو هستی که این باغ رو بزرگ می بینی.بعد خم شد و گلبرگشو سمت مورچه برد و گفت : بیا روی گلبرگ من تا از این بالا قصر رو ببینی .مورچه با کمک گل سرخ بالا رفت و برای اولین بار تونست قصر رو از دور ببینه .قصر بزرگ و باشکوهی بود که میون باغ خیلی بزرگی قرار داشت.مورچه گفت: چه قدر بزرگ و زیباست .چه درختان سرسبز و گل های زیبایی اونجاست. گل سرخ آروم مورچه رو زمین گذاشت و بعد گفت حالا دیدی چرا آرزو دارم اونجا باشم!
مورچه گفت بله اونجا زیبا و بزرگه اما هنوزم می گم باغ ما هم زیباست .من که اینجا رو دوست دارم. درسته کوچیکه و درختان زیادی نداره اما ساکت و امنه
اینجا خونه دارم و دوستان خوبی که باهاشون شادم.
گل سرخ زیبا ، مهم نیست کجا باشی ؛ مهم اینه کجا دلت خوشه .تو اینجا ریشه داری برای همین شاداب و سرزنده ای .هر چیزی از ریشه و اصالتش دور بشه دوام زیادی نمیاره.
اما گل سرخ اصلا متوجه حرفای مورچه نبود .مورچه رفت تا به کارهاش برسه و گل سرخ همچنان غرق تماشای باغ و قصر بود.
یک روز که ملکه و همراهانش از کنار باغ کوچک گل سرخ عبور می کردند چشم ملکه به گل سرخ زیبا افتاد و محو تماشای اون شد. به همراهش دستور داد که گل سرخ رو از شاخه جدا کنه و با خودشون به قصر ببرن.
گل سرخ از شادی دلش می خواست فریاد بزنه.
همراه ملکه آروم گل سرخ رو از شاخه جدا کرد و با خود به قصر برد.گلدان بسیار زیبایی انتخاب کرد و گل سرخ رو در آن قرار داد.
گل سرخ از اینکه به آرزوش رسیده بود لبخند مغرورانه ای بر لب داشت.
روی میز کنار تخت ملکه بود و از اینکه این قدر به ملکه نزدیک بود ذوق عجیبی داشت.
روزهای اول همه چیز براش جذاب بود. دیوارهای باشکوه قصر. ظروف و گلدان های بزرگ و طلایی. چراغ های بزرگ و نورانی .همه چیز براش تازگی داشت.همه چیز با شکوه بود و حس غرور خاصی به گل سرخ دست داده بود.احساس رضایت و خوشحالی داشت.
روز ها گذشت . گل سرخ کم کم متوجه شد هیچ کس توجهی بهش نداره.هرکسی سرگرم کار خودش بود. خدمتکاران مشغول کار های قصر و ملکه سرگرم کارهای شخصی خودش.
پنجره اتاق ملکه رو به باغ کوچکی که گل سرخ اونجا زندگی می کرد باز میشد.
پنجره باز بود و نسیم ملایمی میومد.
گل سرخ از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.
پروانه ها پرواز می کردند.
زنبورها روی گل ها نشسته بودن.
بلبل داشت می خوند.
گنجشک ها گروهی در آسمان پرواز می کردن .
گل های آفتابگردان همه سمت آفتاب می خندیدن.
گل سرخ دلش برای دوستاش و آسمان و پروانه ها تنگ شد.
با خودش گفت قصر از دور فقط قشنگه . اینجا هیچ هیجان و شوری نداره.الان چند روزه تنها تو این گلدونم.
کسی باهام حرف نزده.
چقد دلم می خواد مثل گذشته آزاد بودم و با وز وز زنبورها بیدار میشدم.
باپروانه ها می خندیدم.
نسیم گلبرگ هامو تکون میداد و با باد می رقصیدم.
روزها می گذشت و حسرت گل سرخ این شد که ای کاش میشد یه بار دیگه باغ کوچک خودشو ببینه و آزاد و خوشحال زندگی کنه.
از ناراحتی کم کم پژمرده شد .
ملکه به همراهش گفت این گل پژمرده شده بندازش دور و گل جدیدی تو گلدان بذار .
همراه ملکه گل سرخ رو از گلدان در آورد و اونو بیرون قصر پرت کرد.
گل سرخ که نگاه های آخر رو به باغ کوچک خودش می انداخت مورچه رو دید که دانه گندمی رو رو دوشش گذاشته و میره.
به ارامی صدا زد مورچه کوچلو…
مورچه برگشت و گل سرخ رو دید که پژمرده شده و نای حرف زدن نداره.
مورچه گفت گل سرخ زیبا چی شده؟
تو که به آرزوت رسیدی و به قصر رفتی .اینجا با این حال چه کار می کنی؟
گل سرخ گفت مورچه کوچلو تو درست می گفتی باغ کوچک خودمون خیلی زیباتر بود.
من فریب ظاهر قصر و ملکه رو خوردم.
اونجا تنها شدم و دیگه نتونستم برگردم پیشتون .
مورچه گفت اون موقع آن قدر غرق آرزوهات بودی صدای منو نمی شنیدی
گفتم تو ریشه داری و بی ریشه زنده نخواهی موند اما نشنیدی.
فریب زیبایی های ظاهری رو خوردی و دل خوشی های حقیقی خودتو رو ندیدی.
در این موقع کالسکه ملکه از اونجا عبور کرد و گل سرخ زیر چرخ کالسکه له شد.
مورچه خودشو کنار کشید و به گل سرخ له شده و عبور کالسکه ملکه نگاه می کرد

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

کرم شجاع

اسم قصه: قصه صوتی کرم شجاع🐛🦋
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: جدا خوابیدن کودکان از والدین
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
☆☆☆☆☆☆☆
متن قصه :
امیر و عمه جون در یه روز قشنگ بهاری به
گردش رفتن .اون روز به امیر خیلی خوش
گذشت. تو رودخونه آب بازی کرد. تو دشت
دنبال پروانه ها می دوید و خیلی خوشحال
بود.
شب که به خونه برگشتن از خستگی زود
خوابش گرفت.به عمه جون گفت : میای
پیشم تا بخوابم .عمه جون گفت: من بیام
پیشت ؟ چرا؟
کنار مادرم می خوابم. امیر گفت : آخه تنهایی می ترسم.هرشب
عمه جون گفت: ترس؟ از چی می ترسی ؟
امیر گفت: از تاریکی و تنهایی
عمه جون دست های امیر رو گرفت و برد
اتاق .گفت خوب نگاه کن .
بعد برق اتاق رو خاموش کرد .اتاق تاریک
شد.امیر دست عمه جون رو محکم گرفت.
عمه جون برق اتاق رو روشن کرد .گفت :
ببین همون اتاقه ، با همون وسایل.از چی
می ترسی؟
اگه ترسو باشی و بخوای همیشه وابسته
مادرت باشی نمی تونی موفق بشی و به
آرزوهات برسی.مگه نمی خوای خلبان بشی
و پرواز کنی؟
پرواز آدم شجاع می خواد .
امیر گفت : دوست دارم شجاع بشم تا به
آرزوهام برسم .چه کار کنم عمه جون؟
عمه جون لحاف خوشگل پر ستاره رو ، رو
امیر کشید و گفت : بذار برات قصه کرم
شجاع رو بگم .بعد خودت خوب فکر کن
ببین چطور می تونی شجاع بشی.
امیر با خوشحالی گفت : آخ جون قصه
بعد ساکت و آرام به قصه عمه جون گوش
داد تا بدونه چطور میشه شجاع شد!
عمه جون گفت: یکی بود ، یکی نبود
در یه باغ سر سبز قشنگ روی درخت توت
بزرگی کرم کوچیکی زندگی می کرد.
هر روز که از خواب بیدار میشد میومد روی
شاخه درخت می نشست و به باغ زیبای پر
از گل های رنگارنگ و پرواز پروانه ها نگاه
می کرد.بعد می گفت: کاش منم پروانه
بودم تا روی گل های زیبا پر می زدم اما حیف بال ندارم.
بعد شروع می کرد به خوردن برگ های
توت.اون قدر می خورد تا سیر میشد بعد
می رفت تو خونه اش و می خوابید.
روزها گذشت و کرم کوچلو فقط می خورد
و می خوابید و هر روز آرزو می کرد ای
کاش پروانه بود.
یه روز که رو شاخه درخت مشغول خوردن
برگ ها بود یه زنبور وز وز کنان اومد
کنارش نشست.
کرم کوچلو گفت: خوش به حالت زنبور بال داری و هر جا دوست داری پرواز می
کنی.من خسته شدم از بس یه جا نشستم
زنبور گفت: برای رسیدن به آرزوها باید .کارم شده خوردن و خوابیدن.
تلاش کرد.تو یه جا نشستی و فقط آرزو
می کنی .
کرم کوچلو گفت: چه کار کنم تا بتونم پرواز
کنم؟
زنبور گفت : همه پروانه های زیبا روزی مثل
تو یه کرم کوچلو بودن.اما برای پروانه
شدن تلاش کردن.از خوردن و خوابیدن دست برداشتن و رفتن تو پیله خودشون .تا
دور خودت پیله نبندی و مدتی رو تنهایی
تحمل نکنی نمی تونی پروانه بشی.
کرم کوچلو با تعجب گفت : پیله؟
نه ! من از تنهایی و پیله می ترسم.
نمی تونم از دوستام جدا بشم.دلم می خواد
بخورم و بخوابم و بازی کنم.
زنبور گفت: هر جور خودت دوست داری
ولی رسیدن به آرزوها تلاش می خواد.
بعد بال زد و رفت روی گل های زیبای باغ. فردا صبح کرم کوچلو از خواب بیدار شد و
اومد رو شاخه ی درخت و مشغول خوردن
برگ ها بود که شاپرکی اومد کنارش
نشست تا رفع خستگی کنه.
شاپرک گفت : سلام کرم کوچلو .
کرم کوچلو گفت : سلام شاپرک .خوش به
حالت بال داری و پرواز می کنی و هرجا
دوست داری میری .
شاپرک خندید گفت: کرم کوچلو تو هم می
تونی پرواز کنی .مگه نمی دونی همه پروانه
ها روزی کرم کوچیکی مثل تو بودن؟
فقط کافیه دست از تنبلی وخوردن برداری
و مدتی بری تو پیله .بعد یه پروانه زیبا
میشی و می تونی پرواز کنی.
کرم کوچلو گفت : من از تنهایی تو پیله می
ترسم .
شاپرک گفت: اگر می خوای به آرزت برسی
و پرواز کنی باید نترسی و مدتی در پیله
تنها باشی.
شاپرک پر زد و رفت روی گل های قشنگ
باغ و از اونجا فریاد زد کرم کوچلو نترس
.به آرزوت فکر کن.
با رفتن شاپرک کرم کوچلو غمگین یه گوشه
نشست و به فکر فرو رفت.
باید تصمیم خودشو می گرفت .یا برای
همیشه کرم می موند و یا باید تلاش می
کرد و ترس رو کنار میذاشت تا به آرزوش
برسه.
همون روز تصمیم آخر رو گرفت و آماده شد
برای رفتن به پیله .
شروع کرد دور خودش پیله تنیدن.
بالاخره کارش تموم شد و کرم کوچلو رفت
تو پیله اش .
روزها گذشت و بعد مدتی کرم کوچلو با
پاهاش پیله رو شکافت و ازش بیرون
اومد.حالا دیگه دو بال قشنگ داشت و
دیگه کرم نبود .یه پروانه زیبا شده بود.پر
زد و رفت روی گل های رنگا رنگ باغ.
کنار جویباری که زیر درخت توت جاری
بود تصویر خودشو در آب دید.کرم کوچلو
به آرزوش رسیده بود .حالا پروانه زیبایی
بود و هر جا که دوست داشت پرواز می
کرد.
عمه جون به امیر گفت: اینم قصه کرم کوچلوی شجاع .تا وقتی بترسی در هیچ
کاری موفق نمیشی.آرزوهات برسی باید نترسی . امیر جانم اگه می خوای بزرگ بشی و به
حرفای عمه جون فکر کرد. امیر چشماشو بست و به کرم کوچلو و
بعد گفت : عمه جون من می خوام مثل کرم
کوچلو شجاع بشم و به آرزوهام برسم.
دیگه نمی ترسم و جدا می خوابم .شما
برین اتاق خودتون.
از اون شب به بعد دیگه امیر از چیزی نترسید و شب ها تو اتاق خودش تنها
خوابید .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
ماجراهای امیر و عمه جون

زاغی باهوشه (قسمت دوم)

اسم قصه: قصه صوتی زاغی باهوشه(قسمت دوم)
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع:اعتماد به نفس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆
متن قصه☆
زاغی کوچلو از رو زمین تعدادی سنگ با نوکش برداشت و داخل لیوان انداخت.لیوان که از سنگ پر میشد آب درون لیوان بالا میومد .
وقتی کاملا بالا اومد زاغی نوکشو وارد لیوان کرد و شروع کرد آب خوردن.
همه با تعجب به زاغی نگاه می کردن که چه طور تونست این کارو انجام بده.
کبوتر کف زنان به زاغی نزدیک شد و بال زاغی رو به عنوان برنده بالا برد.
همه پرنده ها زاغی رو تشویق کردن و جایزه به زاغی رسید.
زاغی خوشحال بود و می خواست سریع خودشو به خونه برسونه تا به مادرش بگه که جایزه گرفته.
همکلاسی های زاغی هم باهاش همراه شدن .
همین جور که می رفتن بین راه چند پسر بچه رو دیدن که تیرکمون به دست از دیوار باغ بالا کشیدن و به سمت لانه گنجشک رفتن تا گنجشگ ها رو شکار کنن.
گنجشگ کوچلو که دید جون خواهر و برادرش در خطره جیک جیک می کرد و کمک می خواست .اما اون قدر کوچلو بود که صداش به گوش کسی نمی رسید.
پرستو و فاخته و بلبل تا پسر بچه ها رو دیدن از ترس فرار کردن و رفتن.
زاغی با صدای بلند قار قار می کرد و کمک می خواست .
و برای دور کردن بچه ها از لانه گنجشک با نوکش محکم رو دست پسرا می زد تا از کمونشون تیری به جوجه گنجشک ها برخورد نکنه.
امیر و عمه جون که مشغول میوه چیدن بودن با سر و صدای زاغی خودشون رو سریع به لانه گنجشک ها رسوندن. امیر یکی از جوجه ها که از لانه بیرون افتاده بود رو آروم تو دستش گرفت و از درخت بالا رفت و تو لانه گذاشت .
عمه جون پسر بچه ها رو به خاطر کار زشتشون دعوا کرد و بهشون گفت از باغ بیرون برن.
با رفتن امیر و عمه جون ، گنجشک کوچلو از زاغی خیلی تشکر کرد که تنهاش نذاشت و جون خواهر و برادرهاشو نجات داد.
زاغی کوچلو تا به خونه رسید همه ماجراها رو برای مادرش تعریف کرد.
مادر زاغی کوچلو رو بغل کرد و بوسید و به خاطر هدیه مسابقه تبریک گفت و از اینکه به گنجشک و خواهر و برادرهاش کمک کرده بود تحسینش کرد.
بعد گفت : زاغی کوچلوی من حالا فهمیدی که خدای مهربون هیچ چیز رو بی دلیل نیافریده؟
نوک محکم ، پر سیاه و حتی صدای تو که می گفتی زشته ، بی دلیل آفریده نشدن.
تو خودتو قبول نداشتی اما دیدی که همه اون چیزهایی که در خودت زشت می دونستی امروز چه فایده های بزرگی داشتن.
زاغی اون شب به حرفای مادرش خوب فکر کرد و متوجه شد چقدر اشتباه کرده بود .
از اون روز به بعد دیگه تنها نبود و دوستان زیادی پیدا کرد و خودشو باور کرد که هیچ چیز در وجودش بی دلیل آفریده نشده.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

❤️ کودک شما در دنیای قصه ها

زاغی باهوشه

اسم قصه: قصه صوتی زاغی باهوشه
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع:اعتماد به نفس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆♡♡♡♡♡♡♡
متن قصه :
در باغ سرسبز و قشنگ پدربزرگ امیر
که پر بود از درختان میوه ، پرندگان زیادی کنار هم به خوبی و خوشی در آشیانه هاشون زندگی می کردند.
در میان این پرنده ها کلاغ سیاهی بود که بهش می گفتند زاغی کوچلو.
زاغی کوچلو خیلی بچه خوبی بود .باهوش و زرنگ و مهربان .اما تنها بود و هیچ دوستی نداشت.
مادرش هر وقت می گفت برو با دوستات بازی کن گوش نمیداد .
زاغی کوچلو می گفت: نه . من سیاه و زشتم .نوک بلند و صدای زشتی دارم.نمی خوام با کسی دوست بشم .آخه مسخره ام می کنن و بهم می خندن.
مادرش از اینکه نمی تونست برای زاغی کوچلو کاری کنه ناراحت بود.
تا اینکه یه روز زاغی کوچلو از مدرسه اومد و به مادرش گفت: مامان آقا معلم یه مسابقه هوش گذاشته .هرکی برنده بشه جایزه داره.
مادرش گفت : تو که پسر باهوشی هستی خب شرکت کن .
اما زاغی با ناراحتی زانوهاشو بغل گرفت و گفت : نه مادر.من نمی تونم .نمی خوام اگه باختم کسی مسخره ام کنه.
مادر زاغی دیگه چیزی نگفت و از اینکه پسرش خودشو قبول نداشت ناراحت شد.
روزمسابقه فرا رسید.
کبوتر، معلم مدرسه شرکت کننده ها رو صدا زد .
همه منتظر بودن تا سوال مسابقه طرح بشه!
کبوتر یه لیوان رو میز گذاشت و نصف لیوان رو آب ریخت .بعد از شرکت کننده ها خواست که بدون اینکه لیوان رو از رو میز جا به جا کنن آب درون لیوان رو بخورن.
گنجشک کوچلو اولین شرکت کننده بود .رفت کنار میز و هرچی این ور و اون ور لیوان پرید نتونست آب بخوره .نوکش کوچیک بود و ته لیوام نمی رسید.
پرستو نفر دوم بود. رو لبه لیوان نشست و سرشو فرو برد تو لیوان اما نوکش به آب نرسید .
بلبل نفر بعدی بود که نتونست از لیوان آب بخوره .بعد با صدای زیباش آواز سر داد و خوند :
” نمیشه آی نمیشه ! …
چه جور میشه که بشه؟
اگر نشه چی میشه ؟
جایزه برا هیچکی نمیشه! “
نوبت فاخته شد.
پر زد و اومد کنار لیوان نشست
کلی دور لیوان چرخید اما نتونست آب بخوره
همه شرکت کننده ها به نوبت اومدن .اما هیچ کدام موفق نشدن که بدون جابه جایی ، از لیوان آب بخورن.
بحث و همهمه بین شرکت کننده ها وتماشاچی ها بالا گرفت .هرکدوم نظری میدادن اما نتیجه نمی گرفتن
زاغی کوچلو که تمام این مدت ساکت بود و فقط نگاه می کرد با صدای لرزان به کبوتر گفت :
من بلدم جواب رو
اما جزو شرکت کننده ها نیستم.
می تونم بیام انجام بدم؟
کبوتر گفت: بله .اگر درست جواب بدی جایزه مال تو میشه.
ادامه داستان در قسمت بعدی…
رادیو قصه کودک
قصه صوتی شب
خاله سمینا

رئیس جغد

اسم قصه: قصه صوتی رئیس جغد🦉
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع:مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، اداره ای بود و جغد، رئیس اداره بود. جغد بهترین رئیس اداره بود و هروقت مشکلی برای یکی از کارمندان پیش می اومد ، کمک می کرد تا مشکل حل بشه .
یه روز کارمند طاووس به اتاق رئیس جغد رفت و گفت (( جناب رئیس! لطفا به بنده دوروز مرخصی بدهید ))
رئیس جغد گفت (( چرا ؟ چی شده دو روز مرخصی می خوای ؟))
کارمند طاووس گفت (( خب نیاز به استراحت دارم و از روزهای مرخصی ام زیاد استفاده نکردم ))
رئیس جغد گفت ((فعلا نمیشه . یه عالمه پرونده داریم که باید بهشون رسیدگی بشه . مرخصی رو بعدا برایت در نظر می گیرم ))
کارمند طاووس با ناراحتی از اتاق رئیس جغد بیرون رفت .
فردای اون روز وقتی کارمند طاووس مثل هرروز به اداره رفت با صحنه ی عجیبی روبرو شد. همه ی کارمندان اداره به اضافه ی رئیس جغد لباس ورزشی پوشیده بودند و در حیاط اداره مشغول ورزش کردن بودند.
کارمند طاووس با تعجب پرسید (( اینجا چه خبره؟ چی شده؟))
خرس مهربون گفت (( رئیس جغد برای همه حتی خودش لباس ورزشی خریده تا هرروز صبح ورزش کنیم و پر انرژی بریم پشت میز هامون بشینیم و کار کنیم ))
در همین موقع رئیس جغد با صدای بلند گفت ((خب دوستان ! می دونم این روزها خیلی کار داریم و شما هم نیاز به استراحت دارید اما چاره ای نداریم و باید کار کنیم. از این به بعد برای اینکه کمتر خسته بشید و نیاز به استراحت داشته باشید، هرروز صبح قبل از شروع کار همگی حتی خودم ورزش می کنیم ))
همه ی کارمندان ، رئیس جغد رو تشویق کردند و کارمند طاووس هم با خوشحالی لباس ورزشی پوشید و همراه همکارانش ورزش کرد .
✔️رادیو قصه کودک
✔️خاله سمینا
✔️قصه صوتی کودکانه

کی از همه مهمتره

اسم قصه: قصه صوتی کی از همه مهم تره؟!
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی
https://zarinp.al/someina.com