نیمه شعبان

گوش کنید :

اسم قصه: نیمه‌ی شعبان?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نیمه شعبان
شب نیمه شعبان بود . سارا کوچولو توی گروه فامیلا استیکر نیمه شعبان مبارک فرستاد و همه ی فامیل تبریکات نیمه شعبان .توی گروه ارسال کردن اما مامان بزرگ استیکر غمگین فرستادسارا کوچولو نت موبایل رو خاموش کرد و پیش مامان که مشغول مطالعه کتاب بود ، رفت و گفت ” مامان! مامانی خیلی” ناراحته”مامان سرشو از روی کتاب بلند کرد و گفت ” از کجا میدونی ناراحته؟چیزی شده؟” سارا کوچولو آهی کشید و گفت ” من و فامیلا نیمه شعبان رو تبریک گفتیم ولی مامانی استیکر غمگین فرستادمامان ، کتاب رو کنار گذاشت و سارا کوچولو رو روی پاهاش نشوند و موهاشو نوازش کرد و گفت ” حق داره مامانی . هر سالهمین موقع مامانی و بابایی اگه یادت باشه نذر داشتن می رفتن مسجد جمکران و توی آشپزخونه مسجد جمکران به آشپزها” . کمک می کردن و نذری پخش می کردنسارا کوچولو هیجان زده گفت ” آره یادم اومد. به خاطر همین مامانی ناراحته و نمی تونه به خاطر شرایط پیش اومده” !جمکران بره”. مامان گفت ” آره عزیزم سارا کوچولو به اتاقش رفت و فکر کرد . فکر کرد که چطوری امشب مامانی رو خوشحال کنه و هم مامانی بتونه نذرشو ادا کنه .هی فکر کرد و فکر کرد” بعد انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، با صدای بلند گفت ” فهمیدم از اتاق بیرون اومد و دوباره پیش مامان رفت و فکرشو برای مامان و بابا توضیح داد. مامان و بابا هم با فکر سارا کوچولو.موافقت کردن سارا کوچولو به اتاقش برگشت و تبلت رو از روی میز برداشت و توی گروه فامیلا پیام صوتی گذاشت سلام . من و مامان و بابام می خواییم یه کار خیر انجام بدیم . می خواییم به مناسب عید نوروز و هم نیمه شعبان که توی “عید هست ، عیدی بدیم . عیدی به خونواده های محروم. می خواییم فردا برای خانواده های محروم غذادرست کنیم و توی ظرفهای یکبار مصرف بریزیم و ببریم دم درخونه هاشون. شماها اگه دوست دارین توی این کارخیر باشید ،می تونید توی خونه هاتون فردا غذا درست کنید . اونوقت من و مامان و بابام میاییم دم در خونه تون و غذا ها رو ازتون می گیریم و می
“. بریم تحویل خونواده های محروم میدیم مامانی تا پیام صوتی سارا کوچولو رو شنید ، خوشحال شد و به بابایی گفت ” شنیدی ! آفرین به نوه ی گلم ! الان منم پیام” میزارم که توی این کار خیر شرکت می کنم مامانی پیام صوتی گذاشت و موافقت خودشو و بابایی رو اعلام کرد. در همین موقع فامیلا هم پیام فرستادند که موافق غذا . درست کردن هستن روز نیمه شعبان که رسید ، سارا کوچولو و مامان و بابا صبح زود از خواب بیدار شدن و مشغول تهیه ی غذا شدن . وقتی غذا حاضر شد ، سوار ماشین شدن و دم در خونه ی مامانی و بابایی رفتن بعد دم در خونه ی فامیلا رفتن و غذاها رو تحویل گرفتن .و به سمت محله ای که خانواده های محروم زندگی می کردن ، رفتن. خانواده های محروم با دیدن سارا کوچولو و مامان و بابا و غذاها خوشحال شدن و تشکر کردن.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی      #عید نوروز

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

شبی که برق رفت – قصه صوتی کودکانه

:گوش کنید

اسم قصه: شبی که برق رفت?⚡️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

:متن داستان

شبی که برق رفت
. یه شب سارا کوچولو همراه مامان و بابا و عمو مهرداد مشغول تماشای سریال نوروزی بودند که ناگهان برق رفت بابا با اخم گفت ” ای بابا ! حالا یه بار خواستیم سریال نوروزی تماشا کنیم، برق رفت ” بعد به سمت چراغ روشنایی رفت و روشن کرد . مامان بعد از روشن شدن چراغ روشنایی به سمت آشپزخونه رفت تا میوه بیاره .سارا کوچولو نگاهی به عمو مهرداد انداخت که سرش توی گوشی بود و اصلا متوجه ی قطع شدن برق نشده بود ” سارا کوچولو نزدیک عمو مهرداد رفت و کنارش روی مبل نشست و گفت ” عمو ! برق رفته عمو مهرداد سرشو از روی گوشی بلند کرد و به اطراف نگاه کرد .بعد خنده ای کرد و گفت ” عَه…اصلا نفهمیدم کِی برق رفت . “خیلی وقته رفته ؟ ” سارا کوچولو با ناراحتی گفت ” همین الان رفته . حالا چیکار کنیم ؟ ” عمو مهرداد گفت ” خب تبلت رو بیار و بازی کن تا برق بیاد سارا کوچولو گفت ” نه عمو ! من توی تاریکی با تبلت بازی نمی کنم . اصلا تبلت رو روشن نمی کنم . آخه نور گوشی و تبلت” توی تاریکی برای چشم ضرر داره ” عمو مهرداد گوشی رو کنار گذاشت و گفت ” راست میگی سارا جونم ! برای چشم ضرر داره . در همین موقع مامان ظرف میوه رو آورد و تعارف کرد “وقتی که مامان و بابا و سارا کوچولو و عمو مهرداد مشغول خوردن میوه بودن، بابا گفت ” کی موافقه با هم بازی کنیم ؟ “! مامان و سارا کوچولو و عمو مهرداد به همدیگه نگاه کردن . عمو مهرداد لبخندی زد و گفت ” توی این بی برقی و بازی بابا گفت ” آره. یادته بچه بودیم ، هروقت برق می رفت ، گل یا پوچ بازی می کردیم . یاد اون موقع افتادم . نیم ساعته برق رفته و معلومه که دو ساعتی طول می کشه تا برق بیاد . تا برق بیاد یه دست گل یا پوچ بازی کنیم . هر کی موافقه دستاش ” بالا .سارا کوچولو هیجان زده دستاشو بالا گرفت .بعد عمو مهرداد دستاشو بالا گرفت و در آخر مامان دستاشو بالا گرفتبابا بازی گل یا پوچ رو شروع کرد و توی هر دست یه بار عمو مهرداد برنده شد ، یه بار سارا کوچولو، یه بار مامان و بار آخر هم . بابا برنده شد بازی گل یا پوچ که تموم شد ، برق اومد . بابا با خنده گفت ” به به..انگار برق به بازی ما وصل بود. بازی مون تموم شد ، برق ” هم اومد مامان و سارا کوچولو و عمو مهرداد با شنیدن این حرف از بابا، زدن زیر خنده و بعد همگی به تماشای یکی دیگر از سریال های. نوروزی نشستند

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

یک جای آرام

گوش کنید :

اسم قصه: یک جای آرام
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
موضوع :درلحظه تصمیم قطعی گرفتن?

متن داستان:

یک جای آرام .یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبودتوی یه جنگل سرسبز و زیبا یه سنجاب کوچولو عصبانی و ناراحت بود . آخه سنجاب کوچولو می خواست بخوابه اما سر وصدا اجازه نمی داد بخوابه “مامان سنجاب پرسید ” سنجاب جونم! چرا نمی خوابی ؟ چرا عصبانی هستی ؟”سنجاب کوچولو با ناراحتی جواب داد” آخه این آدما نمی زارن من بخوابم” مامان سنجاب با مهربونی گفت ” اشکالی نداره.یه ساعت دیگه میرن و دوباره جنگل آروم میشه”سنجاب کوچولو آهی کشید و گفت ” آخه فقط سروصداشون نیست که .اون آتیشه که روشن کردن هم خیلی دود داره” سنجاب کوچولو سرفه ای کرد و ادامه داد ” داره دودش میره توی حلقم.مامان سنجاب رفت جلوی در لونه ایستاد و دید که سنجاب کوچولو راست میگه.چه دود بزرگی در لونه شون رو گرفته” .lامان سنجاب برگشت توی لونه و گفت ” بهتره از اینجا بریم.اینجا باشیم مریض می شیمدر همین موقع بابا سنجاب از راه رسید.سرفه ای کرد و گفت ” وای ! چقدر آدما بی ملاحظه .اصلا فکر نمی کنن ما سنجاب” ها بالای درخت زندگی می کنیم و نیاز به استراحت داریم .باید یه درس خوبی بهشون بدم” ! مامان سنجاب با تعجب نگاهی به بابا سنجاب انداخت و گفت ” چه درسی” بابا سنجاب گفت ” الان هرچی بلوط هست رو از روی درخت برمی دارم و می ریزم روی سرشون تا از اینجا برنمامان سنجاب عصبانی شد و گفت ” نه این کار خوبی نیست .اگه بلوط روی سرشون بخوره ، سرشون می شکنه.بعدشم از”اینجا بریم بهتره .بریم روی درختی که آدما نتونن بیان و آتیش درست کنن بابا سنجاب فکری کرد و گفت: ” آره .راست میگی.چطوره بریم وسط جنگل .آره. درختای وسط جنگل هم بزرگترن هم اینکهآدما هیچ وقت تا وسط جنگل نمی تونن بیان اگه هم بیان اونقدر علف و گیاهان بلند جلوی راهشون هست که اصلا نمی تونن”آتیش درست کنن یا حتی استراحت کنن. مامان سنجاب و بابا سنجاب و سنجاب کوچولو وسایلاشونو زودی جمع کردن و راه افتادن طرف وسط جنگلوقتی رسیدن وسط جنگل یه درخت بزرگ دیدن که یه عالمه سنجاب روش زندگی می کردن. سنجاب ها با دیدن سنجاب کوچولو و مامان سنجاب و بابا سنجاب خوشحال شدن و به آنها خوشامد گفتنیکی از سنجاب ها به بابا سنجاب گفت ” جای خوبی اومدین” . اینجا جای آرومی هست . من و خانواده ام چند وقت پیش از دست سروصدا ی آدما و آتیش بازی شون اومدیم اینجا.. بابا سنجاب و مامان سنجاب و سنجاب کوچولو توی لونه ی جدیدشون رفتن و وسایلشونو چیدن و به خواب آرومی رفتن.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

درخت کاج + قسمت سوم

  1. گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: درخت کاج + قسمت سوم

نویسنده: هانس کریستین آندرسن?
قصه گو: سمینا ❤️

تدوین: استودیو صدا 

Farahmand_Hamed@

گروه سنی: الف، ب

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

درخت کاج قصه ما که حالا توی انباری بود، ناگهان صدایی شنید، صدای موش کوچولو بود، موش آرام آرام جلو اومد، اول یکی بود، بعد دوتا شدن. موش ها به طرف درخت رفتن، بو کشیدن و بعد از شاخه هاش بالا رفتن. یکی از موش ها گفت: حیف که اینجا خیلی سرده وگرنه جای خیلی خوبی بود تو اینطور فکر نمی کنی کاج پیر. درخت کاج گفت: من پیر نیستم، درخت های بزرگ تر از منم وجود دارن. تو از کجا اومدی اینجا چیکار داری…

درخت کاج + قسمت دوم

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: درخت کاج + قسمت دوم

نویسنده: هانس کریستین آندرسن?
قصه گو: سمینا ❤️

تدوین: استودیو صدا 

Farahmand_Hamed@

گروه سنی: الف، ب

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

درخت کاج وقتی به خودش اومد که اونو با درخت های دیگه از ارابه پایین آوردن و در یک حیاط بزرگ ریختن، در همین لحظه کاج صدایی شنید، این یکی بی نظیره، ما همین یکیو میخوایم، کمی بعد دو خدمتکار اومدن و درخت کاج رو به یک تالار بزرگ بردند، روی همه دیوارها تابلوهای زیبایی آویزان بود، و کنار بخاری بزرگ تالار دو گلدان بسیار چینی بزرگ دیده می شد، درخت کاج را داخل یک استوانه بزرگ گذاشتن…

درخت کاج + قسمت اول

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: درخت کاج + قسمت اول

نویسنده: هانس کریستین آندرسن?
قصه گو: سمینا ❤️

تدوین: استودیو صدا 

Farahmand_Hamed@

گروه سنی: الف، ب

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

در اعماق جنگل کاج کوچیک و زیبایی قرار داشت، این درخت جای خوبی روییده بود، نور خورشید به اون می رسید و فضای کافی برای رشد داشت اما خب کاج کوچولو دوست داشت بزرگ تر و مهم تر از همه باشه، اون به نور خورشید، هوای تازه و درخت های بزرگی که دور و برش بودند اهمیت نمی داد، حتی به بچه های روستایی که برای کندن توت فرنگی و جمع کردن تمشک به جنگل نمی اومدن توجه نمی کرد…

مزرعه‌ی گلنار خانوم+ قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: مزرعه‌ی گلنار خانوم ?‍?
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو : سمینا❤️

متن داستان:

” مزرعه ی گلنار خانم”

روزی روزگاری پیرزنی به نام گلنار مزرعه ای داشت .

مزرعه ی گلنار خانم پر از سبزیجات بود .

از کاهو و کلم بگیر تا ذرت و.چغندر.

گلنار خانم بیشتر وقتا به کمک چند تن از اهالی روستا ،مزرعه رو اداره می کرد.

کنار مزرعه ی گلنار خانم ،یه طویله بود.

توی طویله پر از حیوونهای جورواجور بود .از مرغ و خروس بگیر تا گاو و گوسفند مرغ ها هرروز تخم می زاشتن و گلنار خانم هرروز صبح میومد، تخم مرغا رو داخل یه سبد بزرگ می زاشت .

بعد سطل بزرگ برمی داشت و شیر گاوها رو می دوشید .

بعد کاه و علف جلوی گاوها و گوسفندا و ارزن هم جلوی مرغ و خروس ها می ریخت تا خوب بخورن و گوشت وشیر و تخم مرغ باز هم بیارن یه روز پشمی ،گوسفند بزرگ و چاق طویله ،گفت “ما باید بیرون مزرعه رو ببینیم .

ما گوسفندا برای توی طویله نیستیم.

باید” بیرون از طویله رو ببینیم گاو سیاه خنده ای کرد و گفت ” اگه برید بیرون همه کاهو و کلم ها رو می خورید.

یادتونه چند وقت پیش بیرون بودید و همه کاهو و کلم های مزرعه رو خوردید و گلنار خانم مجبور شد دیگه شما ها رو بیرون نفرسته .

گلناز خانم اجازه نمیده بیرون “برید ” پشمی اخمی کرد و گفت “اون یه اشتباه بود که همه ما گوسفندا مرتکبش شدیم ولی قول میدیم که تکرار نکنیم ” گاو سیاه دوباره خندید و گفت ” نه بابا ..دوباره چشمتون به کاهو و کلم ها بیفته ،می خوریدشون اون روز گذشت.

گوسفندا با حرفی که پشمی زده بود ،دلشون می خواست دوباره بیرونو ببینن و به پشمی اصرار کردن که با .گلنار خانم صحبت کنه و اجازه بگیره وقتی گلنار خانم اومد داخل طویله ،پشمی گفت “بع بع ..میشه ما گوسفندا بریم بیرون .

خیلی وقته بیرونو ندیدیم .

قول ” میدیم کاهو و کلم ها رو نخوریم ” اما گلنار خانم ناراحت شد و گفت “نه ” بعد از طویله بیرون رفت.

گاو سیاه خندید و گفت “دیدی گفتم اجازه نمیده همان شب ،وقتی ماه توی آسمون می درخشید ، پشمی از خواب پرید.

تا به حال اینطوری از خواب نپریده بود.

آخه صدای.پای یه غریبه رو شنیده بود و از خواب پریده بود.

آروم آروم اومد سمت در طویله و از لای در بیرونو نگاه کرد .

وای خدا !چی می دید. باورش نمی شد دزد اومده و داره کاهو و کلم ها رو می زاره داخل گونی .

پشمی به گوسفندا نگاه کرد .

همه خواب بودن حتی گاو سیاه و مرغ و خروس ها هم خواب بودن” .

پشمی با خودش گفت “حالا چیکار کنم !؟ همه خوابن و در طویله هم که بسته ست و کلیدش دست گلنار خانمه پشمی هی با خودش فکر کرد و آخر سر پیدا کرد که چیکار کنه .

عقب عقب رفت و بعد دوباره خودشو رسوند به در طویله و خودشو کوبوند به در طویله .

یه بار دیگه اینکار رو تکرار کرد و برای بار سوم که خواست تکرار کنه در طویله شکست .

پشمی  با عجله از طویله بیرون اومد و با صدای بلند شروع کرد به بع بع کردن دزد بدجنس تا دید در طویله باز شده و پشمی بع بع می کنه ،گونی پر از کاهو و کلم رو توی مزرعه انداخت و پا به فرار . گذاشت درهمین لحظه پشمی صدایی شنید .صدای ضعیف واق واق سگ مزرعه بود .

پشمی به سمت صدا رفت و با تعجب دید که دزد بدجنس دهن سگ مزرعه رو چسب زده تا سر وصدا نکنه و گلنار خانم رو ار خواب بیدار نکنه تا با خیال راحت کاهو و کلم ها  رو بدزده.

پشمی به سگ مزرعه کمک کرد تا چسب رو از روی دهنش برداره در همین موقع که سگ مزرعه از پشمی داشت تشکر می کرد ،گلنار خانم به پشمی نزدیک شد و گفت “آفرین به تو پشمی “.مهربون .

گاو سیاه دیده بود که تو چطوری دزد رو فراری دادی .

از آن روز به بعد گلنار خانم پشمی و گوسفندا اجازه داد که یک ساعت بیرون از طویله گردش کنن.

 

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

 

موش ارباب و گربه خدمتکار + قصه های صوتی کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: موش ارباب و گربه خدمتکار

از کتاب انوار سهیلی
بازآفرینی: مجید ملا محمدی

قصه گو: سمینا❤️

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

بچه های نارنین برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا برای گروه های سنی (الف، ب، ج) به سایت رادیو قصه کودکانه مراجعه کنید.

یکی بود یکی نبود، گربه تپله آروم و قرار نداشت صدای ناله اش اونقدر زیاد بود که دل موش موشیو به درد آورد. میوووو به دادم برسین مردم میوووو کمک میووو. موش موشی لابه لای علفا دنبال غذا می گشت که متوجه این صدا شد از زیر علفا بیرون اومد، اطرافشو نگاه کرد اون گربه تپلو از صداش شناخت برای همین احتیاط کرد و جلو نرفت و با خودش گفت: که شاید کلکی تو کاره …

 

درویش طمع کار + قصه صوتی کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: درویش طمع کار
نویسنده: به بازگردانی مژگان شیخی

قصه گو: سمینا❤️

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

بچه های نارنین برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا برای گروه های سنی (الف، ب، ج) به سایت رادیو قصه کودکانه مراجعه کنید.

روزی روزگاری حاکمی بود که به شعر و شاعری علاقه زیادی داشت، مثل پادشاه های دیگه به دنبال شکار، تیراندازی و این جور کارا نبود. هر وقت از ممکلت داری و اداره امور خسته می شد، سوار اسبش می شد و به دشت و صحرا می رفت، زیر درخت یا کنار جوی آبی می نشست و شعر می گفت. ساعت ها به صدای آب و آواز پرنده ها گوش می داد، به گل ها و درختان نگاه می کرد. کم کم که حس می کرد خستگیش بر طرف شده اون وقت به قصر برمی گشت. یک روز صبح  که شاه از خواب بیدار شد…

جوان بخشنده + قصه شب

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: جوان بخشنده
نویسنده: به بازگردانی مژگان شیخی

قصه گو: سمینا❤️

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

بچه های عزیز برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا برای گروه های سنی (الف، ب، ج) به سایت رادیو قصه کودکانه مراجعه کنید.

روزی روزگاری پیرمردی بود که از دار دنیا فقط یک گاو داشت، اون هر روز به طویله می رفت و شیرگاوشو می دوشید، با اون ماست، کره، پنیر درست می کرد. مقداری از اونو می خورد و مقداری هم می فروخت. با فروش این چیزها زندگیشو می گذروند. پیر مرد از زندگیش راضی بود و گاوشم خیلی دوست داشت ولی بخت با پیر مرد یاری نکرد، یک روز صبح که به طویله رفت، گاوشو اون جا ندید، بله فهمید که دزد گاوشو برده. ناله و فریادش به آسمون رفت هر چه این طرف و آن طرفو گشت فایده ای نداشت که نداشت…