مارمولک دروغگو

اسم قصه: مارمولک دروغگو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: دروغگویی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، مارمولک کوچولو همراه مامان مارمولک و بابا مارمولک زندگی می کرد.
مارمولک کوچولو زیاد دروغ می گفت و بچه های همسایه ، دروغ هاشو باور می کردند.
مثلا یه روز می گفت (( بچه ها ! فردا طوفان شدیدی توی جنگل میاد و همه ی لونه ها رو خراب می کنه )) ولی روز بعد آسمون ،آفتابی و آروم بود و خبری از طوفان شدید نبود.
یه روز دیگه می گفت(( بچه ها ! امروز قراره سلطان جنگل همه ی حیوونا رو تنبیه کنه )) ولی وقتی به نزدیکی لونه ی سلطان جنگل می رفتند، سلطان جنگل خواب بود و خبری از تنبیه نبود.
روزها گذشت و مارمولک کوچولو هرروز دروغ های عجیبی به بچه ها می گفت تا اینکه یک روز که مثل هر روز مارمولک کوچولو برای بازی و تفریح به وسط جنگل رفت تا با بچه ها بازی کنه ، با تعجب دید هیچ کدوم از بچه ها نیستند.
بعد از چند دقیقه با خودش گفت(( چرا امروز بچه ها برای بازی نیومدند؟ بهتره بِرَم دم در لونه هاشون و ازشون بپرسم ))
مارمولک کوچولو با این تصمیم به راه افتاد.
اول از همه دم در لونه ی سنجاب کوچولو رفت . سنجاب کوچولو بعد از باز کردن در لونه اش گفت
(( من دیگه با تو بازی نمی کنم . ))
و در لونه شو بست .
مارمولک کوچولو دم در لونه ی سوسکی رفت و سوسکی هم بعد از باز کردن در لونه اش گفت
(( من دیگه با تو بازی نمی کنم))
مارمولک کوچولو دم در لونه ی بچه های دیگه هم رفت و همین جوابو شنید. بعد گریه کنان به سمت لونه اش برگشت .
مامان مارمولک با دیدن اشک های مارمولک کوچولو پرسید (( چی شده پسرم ! چرا گریه می کنی؟چرا زود برگشتی ؟))
مارمولک کوچولو گریه کنان رفتار بچه ها و جوابشونو برای مامان مارمولک تعریف کرد .
مامان مارمولک گفت (( به نظرت چرا اینکار رو کردند؟))
مارمولک کوچولو فکر کرد و گفت (( فکر کنم به خاطر دروغ هام باشه ))
فردای اون روز مامان مارمولک و بابا مارمولک همراه مارمولک کوچولو ، همه ی همسایه ها رو به وسط جنگل دعوت کردند . بعد مارمولک کوچولو از همه ی همسایه ها به خاطر دروغ هایی که گفته بود عذرخواهی کرد.
همسایه ها ، مارمولک کوچولو رو بخشیدند و از اون روز به بعد مارمولک کوچولو دیگه دروغ نگفت .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

سارا کوچولو و سحری

اسم قصه: سارا کوچولو و سحری
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۷ تا ۱۲ سال
موضوع: روزه و سحری
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه شهر قشنگ ، دختر کوچولویی به اسم سارا همراه مامان و بابا زندگی می کرد.
یه شب سارا کوچولو با سروصدایی ازآشپزخونه از خواب پرید .
آروم از تختخواب پایین اومد و از اتاقش بیرون رفت و به سمت آشپزخونه رفت .
وقتی سارا کوچولو به آشپزخونه رسید با تعجب به مامان و بابا که مشغول غذا خوردن بودند ، نگاه کرد .
مامان با دیدن سارا کوچولو لبخندی زد و گفت
(( عزیزم ! از خواب شدی ؟))
سارا کوچولو جواب داد
(( چی شده ؟ چرا دوباره شام می خورین؟))
بابا خندید و گفت
(( نه دخترم ! من و مامان شام نمی خوریم .سحری می خوریم . ))
سارا کوچولو با تعجب پرسید
(( سحری ! سحری دیگه چیه ؟))
بابا جواب داد
(( فردا اول ماه رمضونه و باید روزه بگیریم . برای روزه گرفتن قبل از اذان صبح باید غذابخوریم تا در طول روز گشنه و تشنه نشیم . به غذا خوردن قبل از اذان صبح، سحری میگن ))
سارا کوچولو هیجان زده گفت
(( میشه منم روزه بگیرم؟!))
مامان جواب داد
(( نه دخترم!روزه نمی تونی بگیری . ))
بابا گفت
(( ولی می تونی روزه ی کله گنجشکی بگیری ))
سارا کوچولو خندید و گفت
(( روزه ی کله گنجشکی! روزه ی کله گنجشکی دیگه چیه؟))
بابا جواب داد
(( روزه ای که سحری می خوری و تا ظهر هیچی نمی خوری بعد ظهر که شد ، ناهار می خوری و بعد از ناهار تا موقع افطار هیچی نمی خوری))
سارا کوچولو هیجان زده گفت
(( آخ جون. من از امروز روزه ی کله گنجشکی می گیرم ))
مامان و بابا خندیدند و سارا کوچولو همراه آنها سحری خورد و روزه ی کله گنجشکی گرفت .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

دارکوب نجار

اسم قصه: دارکوب نجار
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، دارکوب خان ، نجار بود.
همه حیوونای جنگل دارکوب خان رو خیلی دوست داشتند و از نجاری ش راضی بودند .
یه روز سنجاب کوچولو به نجاری دارکوب خان رفت و گفت
(( سلام دارکوب خان! میشه برای من کتابخونه درست کنی ؟ آخه کتابهام زیاد شدند و باید توی کتابخونه نگهشون دارم ))
دارکوب خان لبخندی زد و گفت
(( سلام سنجاب کوچولو ! حتما . چند طبقه باشه ؟ ))
سنجاب کوچولو با خوشحالی گفت
(( سه طبقه می خوام . دارکوب خان !میشه وقتی کتابخونه مو می سازی توی نجاری باشم و ببینم ؟))
دارکوب خان گفت
(( حتما . فردا بیا تا ساخت کتابخونه تو ببینی ))
سنجاب کوچولو با خوشحالی به خونه برگشت .
فردای اون روز سنجاب کوچولو به نجاری دارکوب خان رفت .
دارکوب خان با دیدن سنجاب کوچولو لبخندی زد و شروع به کار کرد.
اول یه تیکه چوب بزرگ آورد و با ارّه ی مخصوص بُرش داد .
بعد چوب رو با ارّه به تیکه های کوچیک تبدیل کرد و بعد گوشه های تیکه های کوچیک رو با دِرِیل که یه دستگاه مخصوص سوراخ کردن چوب هست ،سوراخ کرد و بعد پیچ و مهره آورد و تیکه ها رو به شکل کتابخانه به همدیگه وصل کرد و یه کتابخونه ی سه طبقه برای سنجاب کوچولو شد .
سنجاب کوچولو با دیدن کتابخونه اش خوشحال شد و از دارکوب خان تشکر کرد و با کتابخونه به خونه برگشت .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

اتاق دریایی به گردش علمی میرود

اسم قصه : اتاق دریایی به گردش علمی میرود
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۱۲ سال
🦋 تقدیم به آنهایی که سبز میخواهیمشان🍃
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

تخت شناور و تابلوی زندگی

اسم قصه : تخت شناور و تابلوی زندگی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۱۲ سال
🦋 تقدیم به آنهایی که سبز میخواهیمشان🍃
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
عسل کوچولو از خواب بیدار شد. پتویش را جمع کرد و با تعجب به اطرافش نگاه کرد. خبری از اتاقی که در آن بستری بود نبود.تخب خوابش روی آب شناور بود و وسط یک رودخانه ی خیلی آرام به سمت جلو می رفت.
عسل چشم هایش را مالید و با دقت به اطرافش نگاه کرد . چند نفر از هم بخشی هایش هم روی تخت های شناورشان نشسته بودند و به آرامی پارو می زدند.
عسل پاروی کنار تخت را برداشت و شروع به پارو زدن کرد و گفت:
مگه قرار بود صبح زود راه بیافتیم؟
سینا پارویش را توی هوا تکان داد و با خنده گفت:
شاید امروز هوا طوفانی بشه و برای همین گفتن زودتر راه بیافتیم.
عسل به خانم پرستار که داخل قوری بزرگی نشسته بود و سرش را در قوری بیرون آورده بود نگاه کرد و بلند گفت:
سلام خانوم. شما هم با ما میاین؟
خانم پرستار وسایلش را جمع و جور کرد و گفت:
بعله، ساختمون بیمارستان هم کمی عقب تره.
عسل تور ماهیگیری اش را بیرون آورد و گفت:
الان می تونیم شروع کنیم؟
خانم پرستار سرش را تکان داد و جواب داد:
بعله که می تونین
عسل به آرامی تور ماهیگیری را عقب برد و با یک حرکت محکم آن را داخل آب انداخت و منتظر شد. بعد از چند دقیقه تور ماهیگیری به سمت راست و بعد به سمت چپ کشیده شد. عسل تور را محکم به سمت بالا کشید و گفت:
اوه چه سنگینه!
سینا بلند گفت:
یه کم بیشتر زور بزن. تو می تونی.
عسل همه ی زورش را داخل دستش فرستاد و محکم تور را بالا کشید. بعد تور را باز کرد تا شکار را ببیند. از چیزی که شکار کرده بود چشمانش گرد گرد شد. عسل یک خنده بزرگ را دید که وسط تور نشسته بود و قهقهه می زد.
عسل با دقت خنده را به طرف تابلوی زندگی فرستاد و گفت:
می تونم بازم شکار کنم؟
خانم پرستار سرش را تکان داد و گفت:
بچه های عزیز یادتون باشه برای تابلوی زندگی به همه ی حس ها نیاز داریم.
بقیه بچه ها تور هایشان را داخل رودخانه انداختند. سینا تورش را بالا کشید و گفت:
وای من غصه ی کوچولو شکار کردم.
خانم پرستار و بقیه بچه ها حس های دیگری مثل هیجان، گریه، ذوق زدگی و یک عالمه حس دیگر را شکار کردند.
عسل به تابلوی زندگی نگاه کرد. تابلو پر از حس های مختلف شده بود. او از روی تابلو لبخند را برداشت و روی لب هایش گذاشت. پتو را روی سرش کشید. خمیازه ای کشید و به حسی که فردا از تابلوی زندگی بر میداشت فکر کرد و گفت:
شب بخیر بچه ها، شب بخیر تابلوی زندگی،

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

اتاق قایقی به سرزمین آرزوها میرود

اسم قصه : اتاق قایقی به سرزمین آرزوها میرود
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۱۲ سال
🦋 تقدیم به آنهایی که سبز میخواهیمشان🍃
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
اتاق قایقی به سرزمین آرزوها می رود( تقدیم به آنهایی سبز می خواهمشان)
گلی چشمانش را نیمه باز کرد و آهسته گفت:
بگذار بخوابم، هنوز خیلی خوابم میاد.
پتو تکان خورد و قطره ی آبی روی صورت گلی پاشیده شد. گلی چشمانش را باز کرد و خوابالوده به اطرافش نگاه کرد. احساس کرد زمین تکان می خورد اما با خودش گفت: ای بابا چقدر سرگیجه دارم. بعد از پنجره چند قطره آب داخل اتاق ریخت. گلی با تعجب به آسمان نگاه کرد اما هوا آفتابی بود و حتی یک ابر کوچولو هم داخل آسمان نبود. گلی با تعجب از روی تخت بلند شد. تا پایش را کف اتاق گذاشت، اتاق کمی این طرفی کج شد و بعد کمی به آن طرف و دوباره صاف صاف شد.
گلی دستش را به تخت گرفت و گفت:
نکنه داره زلزله میاد؟ یا نکنه من خیلی سرگیجه دارم؟
آهسته و پاورچین به طرف پنجره رفت و پرده‌ی رنگین کمانی اتاقش در بیمارستان را کنار زد. از چیزی که دیده بود دهانش مثل یک غار بزرگ باز شد و چشم هایش گرد گرد. اتاقش مثل یک قایق روی رودخانه در حال حرکت بود. دو طرف رودخانه پر بود از درختان عجیب و غریبی که شاخه هایشان به هم گره خورده بود. گلی سرش را از پنجره بیرون برد و به خانم اردک و بچه هایش که کنار خانه ی قایقی حرکت می کردند نگاه کرد. خانم اردک پرهایش را بالا آورد و گفت: سلام گلی خانم و بعد رو به بچه ادرک ها گفت: زود باشین سلام کنین دیگه.
گلی آهسته دهانش را باز کرد و با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت: سسسلام خانم اردکه. بعد با خودش فکر کرد حتما خواب می بیند. لبش را یک گاز کوچولو گرفت و با آخ بلندش فهمید که خبری از خواب نیست.
گلی به دیشب فکر کرد و گفت:
دیشب مثل همه ی شب ها مسواک زدم. شب بخیر گفتم و گوسفندا رو تا ۲۰ شمردم و خوابیدم. درست مثل همه ی شبا بود پس چرا امروز اینجوری شده؟
آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
نکنه گوسفندایی که شمردم جادویی بوده؟ یا اون خمیر دندون جدیدم با طعم سفر خیالی بوده!
اما هر چه فکر کرد هیچ کار عجیب و غربیی به فکرش نرسید.
گلی پایش را از پنجره بیرون برد و با دقت به رودخانه نگاه کرد. او چند اتاق دیگر را دید که روی آب شناور بورند و همین طور چند زرافه ی گردن دراز که روی تکه چوب از کنارش عبور می کردند. گلی از لب پنجره پایش را داخل آب زد و گفت:
وای چه آب خنکی. سلام، کسی صدای منو میشنوه؟
ناگهان مینا را دید. همان دوستش که در اتاق کنارش اش بستری بود. مینا با خوشحالی سرش را از پنجره بیرون کرد وجواب داد:
سلام گلی ! تو هم اینجایی.
گلی دستش را تکان داد و گفت:
آره مینا جونم. راستی این رودخونه به کجا میره؟
مینا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
منم همین الان از خواب بیدار شدم اما داداشم می گفت از اسب آبی شنیده که آخر رودخونه می رسیم به درخت آرزوها!
گلی با تعجب پرسید:
درخت آرزوها دیگه چیه؟
مارماری که داخل بطری شیشه ای نشسته بود سرش را از سر شیشه بیرون آورد و با خنده گفت:
درخت آرزوها به در داره که می تونیم وارد سرزمین آرزوها بشیم. اونجا همه ی آدم ها و حیوونا به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کنن. تازه می تونیم یه عالمه دوست پیدا کنیم و یه عالمه آرزوی خوب بکنیم.
گلی به آرزوهایش فکر کرد و به دوستان جدیدی که منتظرش بودند. انگشتان پایش را دوباره داخل آب زد و گفت:
چه خوب که من یه اتاق قایقی دارم.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

مسابقه در جنگل سبز

اسم قصه : مسابقه در جنگل سبز
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_تربیتی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
همه حیوانات زیر درخت بزرگ جنگل جمع شده بودند.
قرار بود مسابقه دو(دویدن) برگزار بشه.
آقای گوزن که مسئول مسابقات بود، گفت:
(( حیوونای عزیز، فردا مسابقه دویدن(دو) از اینجا تا رودخانه بزرگ انجام میشه. هرکی که میخاد شرکت کنه باید از همین الان اسمش رو بنویسه.))
حیوانات شروع کردن به صحبت کردن با هم. و از میان همه حیوانات خرگوش و سنجاب و راسو پیش آقای گوزن رفتند و گفتند ما می‌خواهیم در این مسابقه شرکت کنیم.
وقتی خرگوش فهمید سنجاب و راسو هم میخوان شرکت کنند، گفت:
(( آهای سنجاب، آهای راسو.. شما چطوری به خودتون اجازه دادین با من مسابقه بدین؟))
و شروع کرد به خندیدن و با دست اونا رو نشون دادن..
سنجاب گفت:(( تو چرا فکر می کنی ما نمیتونیم برنده بشیم؟))
خرگوش گفت:(( خوب برای اینکه همه حیوونای جنگل میدونن که من میتونم خیلی تند تر از همه بدوم.))
راسو گفت:(( ولی ما هم میتونیم تند بپریم و راه بریم و بدویم .))
خرگوش خیلی به خودش مغرور شده بود. گفت:(( حالا وقتی مسابقه دادیم و شما دوتا جاموندین، اونوقت می فهمید .))
و قاه قاه خندید و به سرعت به طرف لونه ش رفت.
راسو وسنجاب خیلی ناراحت شدند. سنجاب گفت :((خرگوش راست میگه. اون خیلی تند تر از ما میتونه بدوه و حتمأ برنده میشه.))
راسو گفت:((آررره..ولی خوب ما هم نباید ناامید بشیم.))
سنجاب گفت:((خوب، حالا چه کار کنیم؟))
راسو گفت:(( از الان تا فردا وقت داریم. بهتره به جای ترسیدن، تمرین کنیم.))
سنجاب قبول کرد. اونوقت راسو به سنجاب گفت:(( خوب پس بیا شروع کنیم. از اینجا تا درخت بلوط مسابقه ،.. باشه؟))
سنجاب قبول کرد و دوتایی به طرف درخت بلوط شروع کردند به دویدن… خلاصه اونا تمرین کردن و تمرین کردند تا حسابی خسته شدن.حالا دیگه بهتر میدویدند.
عصر که شد، راسو گفت:(( حالا بهتره بریم خونه. زودتر غذا بخوریم و زود بخوابیم. تا صبح سرحال از خواب بیدار بشیم و مسابقه بدهیم .))
راسو و سنجاب از همدیگه خداحافظی کردند و رفتند تا صبح مسابقه بدن.
از اون طرف خرگوش گوش دراز، که فکر می کرد حتمأ برنده میشه ، با خیال راحت رفت تو لونش و یه عالمه هم غذا خورد انقدر خورد و خورد و خورد تا حسابی شکمش پر شد وبعد هم خوابید.
اون روز خرگوش از بس خوابیده بود ،دیگه شب خوابش نمی برد.
فردا صبح ، راسو و گوزن پیش آقای گوزن رفتند. حیوونا هم جمع شده بودند. ولی خرگوش هنوز نیومده بود.
تا اینکه بالاخره بعد از چند دقیقه سر و کله خرگوش هم پیدا شد و گفت:(( برید کنار، قهرمان مسابقه داره میاد..))
آقای گوزن گفت:(( ساکت باش خرگوش.. همه تون لب خط بایستید، تا وقتی سوت زدم حرکت کنید.))
آقای گوزن سوت زد ومسابقه شروع شد…
راسو و سنجاب و خرگوش راه افتادند.. خرگوش خیلی تند می دوید. راسو و سنجاب جا مونده بودند. ولی بعد از چند دقیقه خرگوش که هم زیادی خورده بود و سنگین شده بود و هم شب نخوابیده بود، نمیتونست درست و حسابی بدوه و کم کم از راسو و سنجاب عقب افتاد.
خرگوش باورش نمی شد ولی نمی تونست درست بدوه.. نفس نفس میزد .. با خودش گفت:
(( وای من دیگه نمیتونم برنده بشم..چقدر بد…))
راسو وسنجاب به پایان خط نزدیک می شدند و آقای زرافه و بقیه حیوانات هم روی خط پایان ایستاده ومنتطر اونها بودند .
راسو زودتر از همه به خط پایان رسید و برنده شد.
خرگوش هم بعد از چند دقیقه سروکله اش پیداشد..
آقای زرافه گفت:(( آفرین راسو تو برنده شدی..سنجاب تو هم خیلی خوب بودی..))
بعد نگاهی به خرگوش کرد وگفت:((خرگوش تو خیلی اشتباه کردی و غرور بیجای تو باعث شد که بازنده بشی ))
راسو که خیلی خوشحال بود، دست سنجاب رو گرفت وگفت:
(( سنجاب جونم بیا باهم بریم جایزه مون رو بگیریم))
خرگوش ناراحت پشیمون بود،
تازه فهمیده بود چه کار بدی کرده وچه حرفای بدی زده.
به خاطر همین هم قول داد که دیگه مغرور نباشه وکسی روهم ناراحت نکنه تا هم خودش موفق باشه و هم دوستاش از دستش ناراحت نباشند.
اونوقت سه تایی با هم دوست شدند وقرار شد توی جنگل سبز باز هم مسابقه برگزار بشه.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

دندون شیری(قسمت اول)

اسم قصه : دندان شیری🦷
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
سارا پریا دوتا خواهر دوقلوی کوچولو بودند که خیلی هم دیگه رو دوست داشتند. همیشه با هم بازی می‌کردند . با هم مهربون بودند و حرف مامانشون رو هم گوش می کردند.
یه شب وقتی موقع خوابیدن اونها بود، و دوتایی تو اتاقشون مشغول بازی بودند، مامانشون اومد و گفت:
(( سارا جون، پریا، عزیزم الان دیگه وقت خوابه ، اول مسواک زدن یادتون نره و بعد هم بخوابید تا صبح بتونید زودتر بیدار بشید.))
سارا و پریا که خیلی مامانشونو دوست داشتند، گفتند:
((چشم مامان جونم))
وقتی مامان رفت، سارا به پریاگفت:
(( پریا جون پاشو بریم))
وخودش زود بلند شد و مسواک و خمیر دندانش رو برداشت و به طرف دستشویی راه افتاد.
پریا گفت:((سارا جون، حالا تو برو مسواک تو بزن. من بعد میام.))
وقتی سارا رفت، دوباره پریا عروسک خوشگل و نازش رو برداشت وگفت:
(( ملوس جونم، بیابریم تو روبخوابونم، بعد برم مسواک بزنم)
و رفت روی تختش و عروسکش رو گذاشت کنارش و براش قصه گفت.
اماخودش هم کم کم خوابش برد….. صبح روز بعد که پریا و سارا از خواب بیدار شدند، وقتی داشتند صبحانه می‌خوردند، پریا یدفعه فهمید دندونش لق شده.. با خودش گفت:
(( وای خدا جونم.. دندونم.. چرا اینطوری شده.. ))
بعد یادش اومد که دیشب به حرف مادرش گوش نکرده و مسواک نزده و خوابیده..
پریا خیلی ناراحت بود. هر روز که می‌گذشت ،دندونش بیشترلق می شد واون بیشتر ناراحت بود.
یه روز تو اتاقش نشسته بود وداشت یواشکی گریه میکرد که سارا اومد تو اتاقش و وقتی دید پریا داره گریه می کنه، گفت:
((واای، پریا جونم.. چی شده، چرا گریه می‌کنی؟))
پریا گفت:(( من یه کار بدی کردم..
سارا گفت:(( مگه تو چه کار کردی؟))
پریا گفت:(( تنبلی کردم و یه شب مسواک نزدم .بعد الان دندونم لق شده. داره خراب میشه..))
سارا گفت:(( واای چقدر کار بدی کردی.. حالا میخوای چیکار کنی؟))
پریا گفت: (( نمیدونم. ولی میترسم به مامان جون بگم.آخه به حرفش گوش نکردم.))
سارا گفت:((عیب نداره خواهر جونم. ولی باید به مامان بگیم. من الان میرم به مامان میگم، تا تو رو به دندون پزشکی ببره..))
سارا رفت پیش مامانش. مامان مهربون سارا در حال خیاطی بود. آخه عید نوروز نزدیک بود .
مامان سارا داشت برای اون و پریا دوتا پیراهن خوشگل میدوخت.
سارا در کنار مادرش نشست و گفت:((مامان جون پریا یه کاری کرده که خیلی ناراحته و داره گریه میکنه..)) مامان سارا گفت :((چی شده عزیزم؟ مگه پریا چی کار کرده؟))
سارا گفت:(( پریا یه شب خوابش برده و دندونش رو مسواک نزده. حالا یکی از دندوناش لق شده و داره گریه میکنه.))
مامان سارا چرخ خیاطی را کنار گذاشت و با لبخند گفت:
(( عزیزم، برو به پریا بگو بیاد اینجا.))
پریا به همراه سارا از اتاقش اومد و با قیافه ناراحت کنار مامانش نشست و گفت :
((ببخشید مامان جون، قول میدم از این به بعد همیشه مسواک بزنم))
مامان سارا و پریا موهای نرم و طلایی پریا رو نوازش کرد و گفت:
(( عزیزم تو کار بدی کردی که مسواک نزدی.. ولی لق شدن دندونت به خاطر اینه که دیگه کم کم داری بزرگ میشی.))
بعد نگاهی به هر دوتاشون انداخت و گفت:
(( ببینید عزیزای من.. شما الان شش سالتونه و کم‌کم دندانهای شما که دندون شیری هست، می‌افته و بجاش دندون های سفید و خوشگل تر در میاد..))
سارا وپریا به هم نگاه کردند و دوتایی خندیدند.
مامان ادامه داد:
(( ولی باید قول بدین از این به بعد مرتب دندوناتون رو هر شب مسواک بزنید تا وقتی دندان‌های جدیدتون درآمد، سالم و سفید بمونه و هیچ وقت خراب نشه.))
پریا نگاهی به سارا کرد و گفت:
(( آخ جوون ..پس دندون من که می افته، دوباره در میاد))
سارا گفت:((پس دندون های منم می افته؟))
مامانش خندید وگفت:
(( آره عزیزم. توهم دندونات یکی یکی می افته و دوباره دندان های قشنگتری در میاری.))
سارا وپریا باهم گفتند((هورااا))
و دیگه ناراحت نبودند ..
اونا به مامانشون قول دادند که هیچوقت تنبلی نکنند و همیشه دندوناشون رو مسواک بزنند تا دندان های سفید و خوشگلی وسالمی داشته باشن.

رادیو قصه کودک
قصه صوتی کودکانه
خاله سمینا

راکون تنبل

اسم قصه: راکون تنبل
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۳ سال
موضوع: ناسزا گفتن
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان:
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، راکون کوچولو همراه مامان راکون و بابا راکون زندگی می کرد.
راکون کوچولو خیلی تنبل بود و همیشه توی تختخواب بود و دلش می خواست بخوابه .
هر وقت مامان راکون و بابا راکون، راکون کوچولو رو صدا می زدند تا از خواب بیدار بشه ، فقط چشماشو باز می کرد و دوباره می خوابید.
مامان راکون و بابا راکون نگران شدند و دلشون می خواست راکون کوچولو تنبل نباشه و از صبح تا شب توی تختخوابش نخوابه.
یه روز اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد .
اون روز صبح وقتی همه حیوونای جنگل از خواب بیدار شدند ، صدای شیپور فیلی رو شنیدند.
بعد فیلی گفت
(( توجه ! توجه ! مسابقه داریم ! یه مسابقه ی شگفت انگیز برای همه بچه ها))
راکون کوچولو با صدای شیپور و فیلی یهو از خواب پرید و از تختخواب پایین اومد و از اتاقش بیرون رفت .
مامان راکون و بابا راکون از دیدن راکون کوچولو تعجب کردند.
راکون کوچولو گفت (( سلام ! فیلی چه مسابقه ای رو میگه ؟))
مامان راکون و بابا راکون لبخند زنان جواب سلام راکون کوچولو رو دادند و گفتند (( نمی دونیم . باید از فیلی بپرسیم ))
تا روز مسابقه راکون کوچولو تنبلی رو کنار گذاشت و کمتر می خوابید و توی فکر بود که چه مسابقه ای قراره برای بچه های همسن و سال خودش برگزار بشه .فیلی با وجود اینکه مامان راکون و بابا راکون در مورد مسابقه پرسیده بودند ، گفته بود (( روز مسابقه ، معلوم میشه چه مسابقه ای برگزار میشه))
روز مسابقه رسید. همه حیوونای جنگل همراه بچه هاشون وسط جنگل جمع شدند تا فیلی اعلام کنه چه مسابقه ای بچه ها شرکت کنند .
فیلی گفت(( دوستان عزیز ! خیلی خوش اومدید . مسابقه ای که قراره برگزار بشه اسمش هست مسابقه ی توپ داخل سبد . هر بچه ای باید توپ ها رو داخل سبد بزرگها بندازه و تنبلی نکنه . اگه تنبلی کنه و تعداد کمی توپ داخل سبد بندازه ، می بازه ))
راکون کوچولو با شنیدن اسم مسابقه مشتاق شد و با سوت آغاز مسابقه شروع کرد به توپ انداختن توی سبد بزرگها .
وقتی سوت پایانی مسابقه زده شد، فیلی برنده رو اعلام کرد
(( برنده مسابقه ، راکون کوچولو ه .چون تعداد زیادی توپ داخل سبد انداخته . تبریک میگم . راکون کوچولو بیا روی سکو بایست تا جایزه بگیری ))
راکون کوچولو و مامان راکون و بابا راکون با شنیدن برنده شدن راکون کوچولو خوشحال شدند و همه ی حیوونای جنگل راکون کوچولو رو تشویق کردند.
از اون روز به بعد راکون کوچولو تنبلی رو کنار گذاشت و به موقع بیدار میشد و به موقع می خوابید .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

پیک نیک کنار برکه

اسم قصه : پیک نیک کنار برکه
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_تربیتی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
ننه زمستون کم کم چمدونش را می‌بست تا بار سفر ببندند و بره. بهارزیبا آماده اومدن بود و منتظر رفتن ننه زمستون.
اونروز هوا آفتابی بود. آسمون آبی بود و زیبا. پیشی کوچولو و بزی و خرگوشی تصمیم گرفتند تا با هم دیگه وسایلشون رو بردارند و برَند کنار برکه برای پیک نیک.
به خاطر همین هر کدام یک سبد خوراکی و وسایل بازی برداشتند و راه افتادند.
رفتند و رفتند تا رسیدن به کنار برکه ی زیبا.
کنار درخت بزرگ و برکه پرآب وسایلشون رو گذاشتند و توپشون رو برداشتند و مشغول شدند به بازی.
چند دقیقه که گذشت، پیشی که گربه تنبل و شکمو هم بود، گفت:(( من خسته شدم. دیگه نمی تونم بازی کنم. بریم خوراکی بخوریم..))
بزی گفت:((پیشی جون حالا تازه اومدیم. بیا یکم دیگه بازی کنیم.))
اما پیشی گرسنه شده بود. به حرف بزی گوش نکرد و رفت کنار برکه نشست. از خوراکیهای توی سبدش برداشت و شروع کرد به خوردن.
پیش خیلی تنبل بود. به خاطر همین هر چیزی که می خورد، آشغال رو مینداخت دور وبرش و توی برکه.
عمو کلاغ دانا که روی درخت نشسته بود و داشت نگاه می کرد؛ وقتی کار پیشی رو دید ناراحت شد. رفت نزدیک پیشی و گفت:((آهای پیشیِ تنبل، چرا آشغالهاتو میریزی تو برکه ؟))
پیشی همانطور که روی سبزه ها لم داده بود،
گفت:((دلم می خواد بریزم. مگه چی میشه؟ تازه آب اونها رو با خودش میبره.))
کلاغ دانا گفت:((تو نباید این کار را بکنی. اگر همه بخوان تو برکه آشغال بریزن، برکه پر از آشغال میشه و انقدر قشنگ نمیمونه.))
بزی و خرگوشی صدای پیشی و عمو کلاغ دانا را شنیدند، دوتایی اومدند پیش پیشی و وقتی کار بدش رو دیدند خیلی ناراحت شدند.
خرگوشی تند و تند آشغال ها را از کنار برکه جمع کرد و گفت:(( آقای کلاغ راست میگه. تو نباید آشغالا رو بریزی تو برکه.))
بزی هم رفت یک دونه کیسه مخصوص زباله که مامان بزی بهش داده بود را آورد و گفت:
(( خرگوش جونم آشغالا رو بریز توی کیسه.))
بعد به پیشی گفت:((مامان بزی همیشه به من میگه وقتی میریم تو جنگل، یا هرجای دیگه، نباید آشغال بریزیم یا به درخت آسیب برسونیم.))
پیشی حالا دیگه ناراحت شده بود. از کار بدش خجالت می کشید و فهمیده بود هیچ کس نباید موقع گردش در جنگل و یا هرجای دیگه، اونجا رو کثیف کنه، گفت:
(( من از شما معذرت می خوام. قول میدم دیگه هیچ وقت این کار بد رو تکرار نکنم.))
اون وقت کیسه مخصوص آشغال رو از بزی گرفت و هرچی زباله و آشغال دور و برش ریخته بود رو جمع کرد و داخل کیسه ریخت.وبعد هم همراه بزی وخرگوشی مشغول بازی شدند.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه