❤️ این قصه تقدیم به کارن جان کرمی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ ?امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: پاندای کونگ فو کار ، رالی سوار میشود?? قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم : رویا مومنی? با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ ??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ?? دنیای کودک را بساز ? پشتیبانی: ? @mhdsab ? @childrenradio
اسم قصه: پاندا شکمو و کیک توت فرنگی ?? قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد? تنظیم: رویا مومنی? گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: لجبازی _ حرف گوش ندادن _ پشیمانی آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
متن داستان: توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه پاندا کوچولو همراه مامان پاندا و بابا پاندا و خواهر کوچولوش به اسم پانی زندگی می کرد. پاندا کوچولو خیلی شکمو بود و عاشق کیک توت فرنگی. همیشه مامان پاندا رو مجبور می کرد کیک توت فرنگی بپزه تا بخوره . پانی می گفت 《 داداشی ! یه کم از کیک توت فرنگی هم به من بده 》 اما پاندا شکمو داد می زد 《 نخیرم ! کیک توت فرنگی مال خودمه 》 تا اینکه یه شب اتفاق عجیبی افتاد. وقتی پاندا شکمو روی تختخوابش دراز کشیده بود ناگهان صدای قار و قور شکمشو شنید . از تختخواب پایین اومد و به آشپزخونه رفت . در یخچالو باز کرد تا باقی مونده ی کیک توت فرنگی که مامان پاندا پخته بود رو برداره. اما وقتی توی یخچال رو نگاه کرد، کیک توت فرنگی نبود. با خودش گفت 《 یعنی چی! کیک توت فرنگی کو !؟ کجاست ؟ خودم گذاشتمش توی یخچال 》 توی همین فکرها بود که صدای عجیبی شنید . در یخچالو بست ودنبال صدا رفت . صدا از زیر میز ناهار خوری می اومد. پاندا شکمو سرشو پایین آورد و زیر میز ناهار خوری رو نگاه کرد. ناگهان با صدای بلند گفت 《 تو اینجا چیکار میکنی پانی ؟ صبر کن ببینم کیک توت فرنگی منو داری میخوری؟ 》 پانی گفت 《 آره . تو که هیچ وقت اجازه نمیدی کیک توت فرنگی بخورم و همشو خودت میخوری . منم دلم کیک توت فرنگی می خواد 》 پاندا شکمو سینی کیک توت فرنگی رو گرفت و کشید و گفت 《این کیک توت فرنگی برای خودمه . مامان فقط برای من کیک توت فرنگی می پزه نه تو . بِدِش به من 》 پانی سینی کیک توت فرنگی رو محکم گرفته بود و نمی خواست پاندا شکمو ازش بگیره . در همین موقع سر پانی به میز ناهار خوری خورد و میز ناهار خوری تکون خورد و روی پای پاندا شکمو افتاد . پانی و پاندا شکمو هر دو همزمان شروع کردند به گریه کردن. مامان پاندا و بابا پاندا فوری اومدند آشپزخونه و پاندا شکمو رو بردند درمانگاه . توی درمانگاه آقای دکتر پای پاندا شکمو رو گچ گرفت . وقتی همگی به خونه برگشتند پاندا شکمو با پای گچ گرفته از پانی و مامان پاندا و بابا پاندا عذر خواهی کرد . از اون روز به بعد هر وقت مامان پاندا ، کیک توت فرنگی می پخت ، پاندا شکمو، کیک توت فرنگی رو با چاقو برش می زد و تیکه های اونو بین پانی و مامان پاندا و بابا پاندا تقسیم می کرد . رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه قصه کودک
امشب در رادیو قصه کودک ، خاله سمینا شما رو دعوت میکنه به شنیدن این قصه صوتی??
اسم قصه: تاج مرغ حنایی?? قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد? تنظیم: رویا مومنی? گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع:حسادت_دزدی_پشیمانی_ بخشش
آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
متن داستان:
دیشب شب عروسی مرغ حنایی و خروس کاکلی بود . حیوونای جنگل همه جای جنگل رو چراغونی کردند تا جشن و شادی کنند میمون کوچولو فلوت می زد ، خرس شکمو تنبک می زد ، قورباغه ی سبز آواز می خوند و خرگوشی و آهو کوچولو پذیرایی . می کردند .همه خوشحال بودند اما مرغ حنایی خوشحال نبود 《 خروس کاکلی گفت 《 غصه نخور عزیزم . پچ پچ مهمونها از ناراحتی مرغ حنایی شروع شد خاله قورباغه به خاله خرسه گفت 《چرا مرغ حنایی ناراحته ؟ چرا تاج روی سرش نیست ؟ 》 《خاله خرسه گفت 《 مگه نشنیدی ؟ تاجشو دزدیدن 《! خاله قورباغه با تعجب گفت 《 واقعا خاله قورباغه از روی صندلی بلند شد و نزدیک مرغ حنایی رفت و در گوشش گفت 《 خودم میرم تاجتو پیدا میکنم . نگران نباش 》 . مرغ حنایی خوشحال شد و تشکر کرد خاله قورباغه اطراف لونه ی مرغ حنایی رو گشت اما چیزی پیدا نکرد و . می خواست برگرده پیش مهمون ها ناگهان یه چیز براق رو بالای درخت دید 《 ! با دقت نگاه کرد و بعد گفت 《 ای کلاغ سیاه دزد 《 .خاله قورباغه قور قور بلندی کرد و گفت 《 کلاغ سیاه ! دیدمت . زودباش تاجو بنداز پایین تا ببرمش برای مرغ حنایی . کلاغ سیاه با تعجب نگاهی به خاله قورباغه که پایین درخت ایستاده بود ، کرد و بعد خندید خاله قورباغه عصبانی شد و گفت 《برای چی می خندی؟ 》 کلاغ سیاه خنده کنان گفت 《 . قار قار .. دوست دارم بخندم 》 خاله قورباغه دوباره عصبانی شد و گفت 《 زودباش تاجو بنداز پایین 》 کلاغ سیاه گفت 《 نه…من این تاجو دوست دارم و دلم نمی خواد بندازمش پایین 》 《خاله قورباغه گفت 《 چرا ؟ خنده ی کلاغ سیاه قطع شد و گفت اون روز که مرغ حنایی و خروس کاکلی رفتند این تاجو بخرند منم باهاشون بودم .من اول این تاجو دیدم . منم دلم این 》 تاجو می خواست که برای جشن عروسی دخترم روی سر دخترم بزارم. به مرغ حنایی هم گفتم این تاج برای دخترم باشه ولی 《 قبول نکرد خاله قورباغه سری تکون داد و گفت 《خب به تاج فروش می گفتی یه تاج مثل همین برای دخترت درست کنه 》 کلاغ سیاه گفت 《 به تاج فروش گفتم ولی گفت همین یه تاجو دارم و بلد نیستم درست کنم . این تاجو از جنگل دیگه ای برام 《 آوردند خاله قورباغه با ناراحتی گفت 《 . تو نباید این تاجو می دزدی . مرغ حنایی ناراحته 》 درهمین موقع دختر کلاغ سیاه گفت 《 مامان کلاغ! لطفا برو تاجو به مرغ حنایی پس بده. خوب نیست شب عروسیش ناراحت باشه 》 . کلاغ سیاه به حرف دخترش گوش داد و همراه دخترش به جشن عروسی مرغ حنایی و خروس کاکلی رفت 《 کلاغ سیاه تاج رو روی سر مرغ حنایی گذاشت و گفت 《 مبارکه . مرغ حنایی خوشحال شد و کلاغ سیاه رو بخشید
اسم قصه: گلفروشی اکبر آقا??? قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد? تنظیم: رویا مومنی? گروه سنی :پنج سال به بالا موضوع: امیدوار بودن _صبوری آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio متن داستان: توی یه شهر قشنگ و زیبا ،اکبر آقا یه گل فروشی بزرگ داشت . توی گل فروشی اکبر آقا یه عالمه گل های قشنگ بود . گلهای رز ، گلهای محمدی ، گلهای یاس و یه عالمه از گلهای قرمز طرف راست گل فروشی بودند و گل های گلایل ، گلهای میخک و گلهای لیلیوم و یه عالمه از گلهای زرد و سفید طرف چپ گل فروشی بودند. اکبر آقا هرروز به گلها رسیدگی می کرد تا تازه و خوشبو بمونند و گلهای تازه هم از بازار گل فروش ها می آوردو به همین دلیل گل فروشی اکبر آقا همیشه پر از مشتری بود. بین گلهای رز ، یک گل رز آبی کوچولو بود . گل رز آبی کوچولو خیلی دوست داشت یه روزی اکبر آقا از توی سطل بزرگ بیرون بیارَش و همراه گل های رز سفید لای تور سفید بپیچه و دسته گل عروس بشه . دوستای گل رز آبی کوچولو می گفتند 《 رزی کوچولو ! ما رزهای آبی رو فقط برای هدیه دادن انتخاب می کنن نه دسته گل 》 اما گل رز آبی کوچولو جواب می داد 《 ولی من دلم می خواد برم توی دسته گل عروس و اونوقت عروس خانوم منو ببره تالار عروسی 》 دوستای گل رز آبی کوچولو در جواب فقط سری تکون می دادند و پچ پچ کنان به همدیگر می گفتند 《 رزی کوچولو اشتباه فکر میکنه 》 گل رز آبی کوچولو با این فکر هرروز منتظر بود تا اینکه یه روز آرزوش برآورده شد . اون روز یه خانوم و آقای جَوون وارد گل فروشی اکبر آقا شدند . خانوم جوون با دیدن گل های رز آبی با هیجان گفت 《 وااای ! چه گل رزهای آبی قشنگی ! دلم می خواد دسته گلم پر از گل های رز آبی باشه . لباس و تاجمم آبی باشن》 اکبر آقا سفارش خانوم جوون رو توی دفترش نوشت و روز عروسی که رسید گل رز آبی کوچولو و دوستاشو از توی سطل بزرگ بیرون آورد و ساقه هاشونو با قیچی کوتاه کرد و داخل تور سفید پیچید . وقتی شب شد مهمون ها با دیدن عروس خانوم که لباس آبی پوشیده بود و تاج آبی روی سرش بود و یه دسته گل رز آبی توی دستاش بود هیجان زده شدند و به عروس خانوم تبریک گفتند.
اسم قصه: ساعت زنگدار⏰ ازسری قصه های امیر محمد?? قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد? تنظیم: رویا مومنی? گروه سنی : ده سال به بالا موضوع: امانت گرفتن آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
دیشب ساعت روی میزی اتاقم زنگ نزد و خواب موندم . با عصبانیت از تختخواب پایین میام و به ساعت رومیزی نگاهی می اندازم و میگم 《 از دست تو . می خواستم امروز زودتر بیدار شم تا درس بخونم 》 در همین موقع مامان صدام میزنه 《 امیر محمد جان! بیدار شدی ؟ اگه بیدار شدی برو دست و صورتتو بشور و بیا صبحونه بخور . صبحونه حاضره 》 وقتی روی صندلی میز ناهار خوری می شینم، مامان می پرسه 《 چی شده پسرم! چرا ناراحتی ؟》 جواب میدم 《 دوباره خواب موندم . ساعت اتاقم خراب شده . میخواستم صبح درس بخونم که وقتی رفتیم خونه مامانی راحت باشم》 مامان میگه 《 اشکالی نداره. از خونه مامانی که برگشتیم درس می خونی 》 با ناراحتی میگم 《 آخه فردا امتحان هدیه های آسمانی دارم و هیچی نخوندم . از خونه مامانی که برگردیم خیلی دیر میشه و خسته ام 》 مامانی پا درد و کمر درد داره و نمی تونه خونه شو تمیز کنه و به خاطر همین من و مامان هفته ای یکبار میریم و خونه شو جارو و گردگیری میکنیم . به خونه مامانی که می رسیم ، مامانی در گنجه رو باز می کنه و میگه 《 میخوام گنجه رو تمیز کنم . خیلی وقته تمیزش نکردم . 》 با هیجان میگم 《 من کمکت می کنم مامانی》 مامانی خوشحال میشه و میگه 《 آفرین به تو نوه گلم ! از همین قفسه های پایین شروع کن. هر وقت خسته شدی استراحت کن 》 وقتی قفسه های پایینو نگاه می کنم یهو یه ساعت زنگ دار قدیمی از داخل کارتن به چشمم می خوره . از همون ساعتها که با صدای بلند زنگ می زنه و صفحه گرد و دوتا گوش فلزی هم بالای صفحه گرد داره . فوری ساعتو از توی کارتن برمی دارم و از مامانی می پرسم 《 این ساعته کار می کنه ؟》 مامانی می خنده و میگه 《 آره عزیزم. این ساعت برای دوران مدرسه خاله سودابه ات بوده . خاله سودابه همیشه برای مدرسه رفتن خواب می موند . همون موقع رفتم این ساعتو براش خریدم تا خواب نَمونه . 》 میگم《 پس خاله سودابه هم مثل من خواب می مونده. پس چرا ساعتشو نَبُرده ؟》 مامانی جواب میده 《 وقتی عروسی کرد گفت نمیخوامش . منم گذاشتمش توی گنجه. اگه دوستش داری بردار برای خودت . یه باتری نو بنداز مثل روز اولش کار میکنه》 بغل مامانی می پرم و بوسش میکنم و میگم 《 مرسی مامانی 》 به خونه که می رسیم، باتری نو داخل ساعت زنگ دار می اندازم و برای ساعت ۶ صبح کوک می کنم . صبح که میشه برای اولین بار با صدای ساعت زنگ دار خاله سودابه از خواب بیدار میشم و شروع به درس خوندن می کنم.
اسم قصه: پیراشکی شکلاتی?? قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد? تنظیم: رویا مومنی? گروه سنی :پنج سال به بالا موضوع: عجول بودن _طاقت داشتن آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
یه روز سرد پاییزی توی یه جنگل سرسبز و زیبا ،جوجه تیغی کوچولو سوار دوچرخه بابا جوجه تیغی بود. جوجه تیغی کوچولو دوچرخه سواری رو خیلی دوست داشت مخصوصا با دوچرخه ی بزرگ بابا جوجه تیغی می تونست جلو ی دوچرخه و روی پای بابا جوجه تیغی بشینه و دسته های دوچرخه رو بگیره و بعضی وقتا هم زنگ دوچرخه رو بزنه . بابا جوجه تیغی و جوجه تیغی کوچولو رکاب زنان وسط جنگل پیش می رفتند یهو بوی پیراشکی شکلاتی به دماغ جوجه تیغی کوچولو رسید . جوجه تیغی کوچولو گفت 《 اممم …چه بوی پیراشکی میاد . باباجون ! میشه برام پیراشکی شکلاتی بخری ؟》 بابا جوجه تیغی لبخند زنان گفت 《 چرا که نه ! حتما برای پسر کوچولوی خودم یه پیراشکی خوشمزه می خرم 》 بابا جوجه تیغی دوچرخه رو کنار پیراشکی فروشی متوقف کرد و همراه با جوجه تیغی کوچولو داخل پیراشکی فروشی شد. وقتی داخل پیراشکی فروشی شدند،جوجه تیغی کوچولو اخم کرد و گفت 《 وااای چقدر شلوغه. نکنه پیراشکی ها تموم بشن 》 بابا جوجه تیغی گفت 《 نه پسرم ! به همه می رسه 》 یه مدت گذشت و پیراشکی فروشی کمی خلوت شد . جوجه تیغی کوچولو خوشحال و خندان به سمت ویترین پیراشکی ها رفت اما بعد از چند دقیقه با قیافه ای ناراحت به سمت بابا جوجه تیغی برگشت. بابا جوجه تیغی پرسید 《 چی شد پسرم ؟ چرا ناراحتی ؟》 جوجه تیغی کوچولو جواب داد 《 دیدی گفتم بابا جون پیراشکی ها تموم میشن .》 بابا جوجه تیغی موهای جوجه تیغی کوچولو رو نوازش کرد و گفت 《 عجله نکن پسرم ! الان دوباره پیراشکی میارن 》 در همین موقع فروشنده پیراشکی یه سینی بزرگ پر از پیراشکی های شکلاتی تازه از توی فر بیرون آورد و گذاشت توی ویترین . جوجه تیغی کوچولو خوشحال شد و یه پیراشکی شکلاتی خوشمزه خرید و همراه بابا جوجه تیغی سوار دوچرخه شد. بعد پیراشکی شکلاتی رو از وسط به دونیم کرد و یه نیم رو به بابا جوجه تیغی تعارف کرد و نیم دیگرش هم برای خودش برداشت و هردو با ملچ ملوچ پیراشکی شکلاتی رو خوردند .
اسم قصه: زیارت ? ازسری قصه های امیر محمد?? قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد? تنظیم: رویا مومنی? گروه سنی : ده سال به بالا موضوع: گم شدن آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
پارسال اولین بار بود همراه مامان و بابا به مشهد رفتم .سوار قطار شدیم و دوازده ساعت توی راه بودیم تا به مشهد رسیدیم وقتی رسیدیم مشهد و چمدونهامونو توی هتل گذاشتیم ، هیجان زده بودم و دلم می خواست هر چه زودتر گنبد طلایی حرم . امام رضا( ع) رو از نزدیک ببینم 《 مامان گفت《 امیر محمد جان! یه کم استراحت می کنیم بعد حرم میریم برای زیارت بابا با لبخندی روی لب گفت 《 مامان راست میگه امیر محمد جان! استراحت می کنیم و بعد سرحال و پر انرژی میریم زیارت 》 . به حرف مامان و بابا گوش دادم و بعد از کمی استراحت به زیارت حرم امام رضا ( ع) رفتیم . به ورودی حرم امام رضا(ع ) که رسیدیم ، محو تماشای گنبد طلایی و هیجان زده از برق زدن گنبد زیر نور آفتاب شدم . تا به خودم آمدم و اطرافو نگاه کردم خبری از مامان و بابا نبود 《!!! با خودم گفتم 《 ای بابا ! یعنی من گم شدم . در همین موقع صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد 《مامان پشت خط بود 《 الو ! امیر محمد جان! کجایی !؟ 《 جواب دادم 《 فکر کنم گم شدم . پشت سر تون بودم مامان با ناراحتی گفت 《 من و بابا فکر کردیم همراه مون میای . حالا اشکالی نداره. من و بابا ، باب الرضا رسیدیم . بیا باب 《 الرضا . تلفن همراه رو قطع کردم و راه افتادم ولی هر چقدر گشتم تا باب الرضا رو پیدا کنم ، پیدا نکردم . از یکی از خادم ها آدرس باب الرضا رو پرسیدم . خادم با مهربونی آدرس مستقیم باب الرضا رو به من گفت . با خوشحالی و هیجان به سمت باب الرضا رفتم مامان و بابا رو پیدا کردم و بعد سه نفری به زیارت حرم . امام رضا(ع)رفتیم
اسم قصه: گالری عمه لیلا? قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد? تنظیم: رویا مومنی? گروه سنی :ده سال به بالا موضوع: همکاری آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
متن داستان :
عمه لیلا نقاشه و تابلوهای نقاشی زیادی توی خونه اش داره که همه رو خودش کشیده و حتی تدریس نقاشی هم .می کنه . عمه لیلا عاشق جنگل و دریاست و بیشتر نقاشی هاش تصویر جنگل و دریاست . یکبار از عمه لیلا خواستم پرتره ی بزرگی از من بکشه .به همین خاطر یه روز به خونه ی عمه لیلا رفتم تا پرتره منو بکشه و به عنوان کادوی روز تولدم به من هدیه بده . پرتره ای که عمه لیلا از من کشیده رو خیلی دوست دارم و بهترین هدیه ی روز تولدی بود که گرفتم .پرتره رو بالای تختخوابم نصب کردیم و حداقل روزی یکبار نگاهش می کنم . یه روز عمه لیلا با ناراحتی به خونه مون اومد 《مامان از عمه لیلا پرسید 《 چی شده لیلا جان ؟چرا ناراحتی؟ عمه لیلا آهی کشید و گفت 《 از وقتی این شرایط بوجود اومده ، وضع ما نقاش ها سخت شده . خیلی کم می تونیم گالری 《 بزنیم و مردم بیان و تابلوهامونو ببینن و بخرن . دلم برای عمه لیلا سوخت. با ذوق و شوق و علاقه نقاشی می کشید ولی حالا کسی نیست که نقاشی هاشو ببینه 《یه فکری به ذهنم رسید و فوری گفتم 《 چطوره گالری مجازی بزنی عمه لیلا!؟ عمه لیلا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت 《 آفرین به تو پسر باهوش! خودم به این نتیجه رسیده بودم گالری مجازی بزنم 《ولی می ترسم . می ترسم توی فضای مجازی بازخورد خوبی نداشته باشه و کسی از تابلوهام خوشش نیاد لبخندی زدم و گفتم 《 اون با من . من یه پیج برای نقاشی ها باز می کنم و از دوستانم هم میخوام که پیج رو معرفی کنند تا 《. نقاشی هات دیده بشن 《عمه لیلا خندید و گفت 《 آفرین ! پس با من میخوای همکار بشی !؟ 《 خندیدم وجواب دادم 《 بله . همون روز عکس های تابلوهای نقاشی رو از عمه لیلا گرفتم و یه پیج اینستاگرامی برای تابلوها باز کردم .بلافاصله دوستانم از تابلوهای نقاشی عمه لیلا استقبال کردند و به دیگران معرفی کردند
اسم قصه: عینک خاله قورباغه ?? قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد? تنظیم: رویا مومنی? گروه سنی :پنج سال به بالا موضوع: دلسوزی آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
متن داستان :
توی یه جنگل سرسبز و زیبا خاله قورباغه ی پیرِ مهربون زندگی می کرد .همه حیوونای جنگل خاله قورباغه پیر مهربون رو خیلی دوست داشتند خاله قورباغه هرروز صبح زود از خواب بیدار می شد ، لب برکه می رفت و دست و صورتشو می شست و با خیال راحت می .رفت صبحونه مفصل می خورد . خاله قورباغه یه عینک روی دوتا چشماش می گذاشت. یه عینک ته استکانی خاله قورباغه با عینک ته استکانی به سختی می دید و بعضی وقتا حیوونای جنگل رو اشتباه می گرفت و اشتباه صدا می زد . یه روز وقتی خاله قورباغه اشتباه صدا زد ، سمور آبی و خرگوشی و آهو کوچولو خندیدند و گفتند 《 خاله قورباغه خیلی 《 پیر شده 《 .اما لاکی کوچولو با ناراحتی گفت 《 به جای اینکه بخندید یه فکری کنید 《آهو کوچولو پرسید 《 مثلا چه فکری !؟؟ 《 لاکی کوچولو جواب داد 《 باید عینک خاله قورباغه رو عوض کنیم . عینک خاله قورباغه خیلی قدیمی شده َرک داره و خاله قورباغه نمی تونه خوب ببینه 《 خرگوشی گفت 《 آره. شیشه ی عینک هم تَ لاکی کوچولو گفت 《فردا صبح زود وقتی خاله قورباغه لب برکه میره تا دست و صورتشو بشوره ، من می تونم عینکشو که 《 روی تخت ِسنگ لب برکه میزاره بردارم . بعد عینکو میبرم پیش دکتر ُبزی تا درستش کنه .سمور آبی و آهو کوچولو و خرگوشی از فکر لاکی کوچولو استقبال کردند .فردای اون روز لاکی کوچولو لب برکه رفت و یواشکی عینک خاله قورباغه رو برداشت و پیش دکتر بزی برد دکتر بزی با تعجب به عینک نگاهی انداخت و گفت 《 چقدر قدیمی شده . ببینم لاکی کوچولو، خاله قورباغه متوجه شد 《 عینکشو برداشتی ؟ لاکی کوچولو سرشو از خجالت پایین انداخت و گفت نه آقای دکتر !چند بار به خاله قورباغه گفتیم عینکشو عوض کنه تا بهتر ببینه ولی جواب داد عینکشو خیلی دوست داره و 》 《 دلش می خواد همیشه روی چشماش باشه دکتر بزی لبخندی زد و گفت 《من می تونم شبیه عینک خاله قورباغه رو درست کنم ولی یادت باشه هیچ وقت بدون اجازه 《وسیله شخصی دیگران رو برنداری . لاکی کوچولو به دکتر بزی قول داد و منتظر موند تا عینک جدید خاله قورباغه حاضر بشه وقتی عینک جدید حاضر شد ، لاکی کوچولو با ذوق و شوق به لب برکه رفت و با صدای بلند گفت 《 خاله قورباغه! خاله 《 قورباغه! عینکت درست شد خاله قورباغه به سختی از توی خونه اش بیرون اومد و عینک جدید رو به چشم زد و با هیجان گفت 《 وااای …چقدر خوب 《 . می بینم 《 لاکی کوچولو گفت 《 ببخشید بدون اجازه عینکتونو برداشتم ولی الان خیلی خوشحالم که خوب می بینید .خاله قورباغه ، لاکی کوچولو رو بوسید و تشکر کرد
یه قصه ی قشنگ دیگه از خاله سمینا اسم قصه: کوسه کوچولوی مهربان ?? قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد? تنظیم: رویا مومنی ? گروه سنی :پنج سال به بالا موضوع: کمک _ مهربانی آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
متن داستان :
.توی یه دریای بزرگ و قشنگ یه عالمه ماهی و نهنگ و کوسه و هشت پا و عروس دریایی باهم زندگی می کردند .هر روز صبح ماهی های کوچولو با شادی و هیجان دنبال هم می کردند و بازی می کردند . کوسه کوچولو ، ماهی کوچولوها رو خیلی دوست داشت و دلش می خواست با اونا بازی کنه .اما هر وقت نزدیک میشد ، ماهی کوچولوها فرار می کردند 《یه روز کوسه کوچولو ناراحت بود. مامان کوسه پرسید 《 چی شده پسرم ؟چرا ناراحتی ؟ 《 کوسه کوچولو جواب داد《 دلم می خواد با ماهی کوچولوها بازی کنم ولی هر وقت پیششون میرم فرار میکنن مامان کوسه لبخندی زد و گفت 《 پسرم ! خودت که میدونی ماهی ها از ما می ترسند چون غذای ما کوسه ها ماهی و شیر 《 . دریایی و فُک هاست 《 کوسه کوچولو گفت 《 ولی من دلم میخواد با ماهی کوچولو ها بازی کنم. دوست ندارم اونا رو بخورم 《 مامان کوسه لبخندی زد و گفت 《 ولی ماهی کوچولو ها نمیدونن که تو دوست داری بازی کنی . اون روز گذشت تا اینکه یه روز ظهر صدای عجیبی توی دریا شنیده شد 《کوسه کوچولو با کنجکاوی از مامان کوسه پرسید 《 چی شده ؟ این صدای چیه ؟ 《 مامان کوسه با نگرانی گفت 《یه کشتی پر از ماهیگیر اومده تا ماهی کوچولوها رو صید کنه ِبَ َرن و بخورن ؟ 《!کوسه کوچولو با تعجب پرسید 《 یعنی می خوان ماهی کوچولوها رو ب مامان کوسه جواب داد 《 بله پسرم . آدمها هم مثل ما کوسه ها ، ماهی می خورن . اونا ماهی ها رو روی آتیش کباب می کنند 《 و می خورند 《 کوسه کوچولو با عصبانیت گفت 《 من نمی زارم ماهی ها رو کباب کنند و بخورند . بعد روی آب دریا اومد و نزدیک تور ماهیگیرها شد . ماهیگیرها با دیدن کوسه کوچولو ، ترسیدند و تور ماهیگیریو رها کردند و با کشتی دور شدند ماهی کوچولوها از کوسه کوچولو تشکر کردند و از آن روز به بعد با کوسه کوچولو ی مهربون بازی کردند