وبلاگ

مترسک – قصه صوتی کودک

گوش کنید :

اسم قصه: مترسک ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی ?
تنظیم: ندا سلیمی?

متن داستان :

مترسک

مترسک مثل آدم ها بود. پالتو تنش بود. شلوار و پیراهن پوشیده بود. کفش و شال گردن و کلاه داشت. به اضافه یک عینک ته استکانی. اما با وجود همه ی این ها دار و دسته ی کلاغ ها از او نمی ترسیدند. نصف مزرعه ی آفتابگردان را غارت کرده بودند. بالای درخت ها برای خودشان تخمه می شکستند. گل می گفتند و گل می شنیدند. یک روز پیرمرد کشاورز آمد. مزرعه را که دید با دست زد توی سرش و گفت:” خدایا! بدبخت شدم. چقدر امسال زحمت کشیدم.”
پیرمرد به سراغ مترسک رفت و سرش داد کشید:” حیف نون! پس تو اینجا به چه درد می خوری. مترسکی که حیوونا ازش نترسن به هیچ دردی نمی خوره!”
او مترسک را از زمین در آورد و پرت کرد بیرون مزرعه. مترسک هاج و واج کشاورز پیر را نگاه کرد و زیرلب گفت:” به من چه کسی ازم نمی ترسه! ”
مترسک بعد‌ از گفتن این حرف خم شد و عینکش را از روی زمین برداشت. شالش را دور گردنش پیچید. کلاهش را محکم روی سرش گذاشت و در جاده کنار مزرعه به راه افتاد. کلاغ ها که متوجه موضوع شده بودند دور سرش چرخیدند و شروع کردند به قار قار کردن و آواز خواندن:
– آخ که چقدر ترسیدیم! واخ که چقدر لرزیدیم!
مترسک به آنها محل نگذاشت. راهش را کشید و رفت. بین راه چند گنجشک را دید. ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. گنجشکها خیس شدند. مترسک صدایشان کرد:” آهای بیایید اینجا زیر پالتوی من!”
گنجشکها با ترس نزدیک شدند. مترسک پالتویش را باز کرد. گنجشکها داخل پالتو قایم شدند. آنجا خیلی گرم و نرم بود. بیرون باران می بارید و رعد و برق می شد. باران که بند آمد؛ گنجشکها بیرون آمدند. دور مترسک جمع شدند و شرو ع کردند به جیک جیک کردن و آواز خواندن:” آی که چقدر تو خوبی! وای که چقدر محبوبی!”
مترسک خوشحال شد. احساس می کرد یک جا به درد خورده . بدون این که نیاز باشد کسی را بترساند و فراری دهد. یکی از گنجشکها روی دست مترسک نشست و گفت:” اگه دوست داشته باشی می تونی بیای با ما زندگی کنی!”
مترسک گفت:” کجا؟”
گنجشگ دور سر مترسک چرخید و گفت:” توی یک دشت پر از گل، روی یک درخت بزرگ!”
مترسک کمی فکر کرد و گفت:” دشت پر از گل؟ درخت بزرگ؟ بزن بریم!”
گنجشکها به طرف دشت پرواز کردند. مترسک هم به دنبالشان دوید.
✍️ مرتضی عبدالوهابی

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

 

نیمه شعبان

گوش کنید :

اسم قصه: نیمه‌ی شعبان?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نیمه شعبان
شب نیمه شعبان بود . سارا کوچولو توی گروه فامیلا استیکر نیمه شعبان مبارک فرستاد و همه ی فامیل تبریکات نیمه شعبان .توی گروه ارسال کردن اما مامان بزرگ استیکر غمگین فرستادسارا کوچولو نت موبایل رو خاموش کرد و پیش مامان که مشغول مطالعه کتاب بود ، رفت و گفت ” مامان! مامانی خیلی” ناراحته”مامان سرشو از روی کتاب بلند کرد و گفت ” از کجا میدونی ناراحته؟چیزی شده؟” سارا کوچولو آهی کشید و گفت ” من و فامیلا نیمه شعبان رو تبریک گفتیم ولی مامانی استیکر غمگین فرستادمامان ، کتاب رو کنار گذاشت و سارا کوچولو رو روی پاهاش نشوند و موهاشو نوازش کرد و گفت ” حق داره مامانی . هر سالهمین موقع مامانی و بابایی اگه یادت باشه نذر داشتن می رفتن مسجد جمکران و توی آشپزخونه مسجد جمکران به آشپزها” . کمک می کردن و نذری پخش می کردنسارا کوچولو هیجان زده گفت ” آره یادم اومد. به خاطر همین مامانی ناراحته و نمی تونه به خاطر شرایط پیش اومده” !جمکران بره”. مامان گفت ” آره عزیزم سارا کوچولو به اتاقش رفت و فکر کرد . فکر کرد که چطوری امشب مامانی رو خوشحال کنه و هم مامانی بتونه نذرشو ادا کنه .هی فکر کرد و فکر کرد” بعد انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، با صدای بلند گفت ” فهمیدم از اتاق بیرون اومد و دوباره پیش مامان رفت و فکرشو برای مامان و بابا توضیح داد. مامان و بابا هم با فکر سارا کوچولو.موافقت کردن سارا کوچولو به اتاقش برگشت و تبلت رو از روی میز برداشت و توی گروه فامیلا پیام صوتی گذاشت سلام . من و مامان و بابام می خواییم یه کار خیر انجام بدیم . می خواییم به مناسب عید نوروز و هم نیمه شعبان که توی “عید هست ، عیدی بدیم . عیدی به خونواده های محروم. می خواییم فردا برای خانواده های محروم غذادرست کنیم و توی ظرفهای یکبار مصرف بریزیم و ببریم دم درخونه هاشون. شماها اگه دوست دارین توی این کارخیر باشید ،می تونید توی خونه هاتون فردا غذا درست کنید . اونوقت من و مامان و بابام میاییم دم در خونه تون و غذا ها رو ازتون می گیریم و می
“. بریم تحویل خونواده های محروم میدیم مامانی تا پیام صوتی سارا کوچولو رو شنید ، خوشحال شد و به بابایی گفت ” شنیدی ! آفرین به نوه ی گلم ! الان منم پیام” میزارم که توی این کار خیر شرکت می کنم مامانی پیام صوتی گذاشت و موافقت خودشو و بابایی رو اعلام کرد. در همین موقع فامیلا هم پیام فرستادند که موافق غذا . درست کردن هستن روز نیمه شعبان که رسید ، سارا کوچولو و مامان و بابا صبح زود از خواب بیدار شدن و مشغول تهیه ی غذا شدن . وقتی غذا حاضر شد ، سوار ماشین شدن و دم در خونه ی مامانی و بابایی رفتن بعد دم در خونه ی فامیلا رفتن و غذاها رو تحویل گرفتن .و به سمت محله ای که خانواده های محروم زندگی می کردن ، رفتن. خانواده های محروم با دیدن سارا کوچولو و مامان و بابا و غذاها خوشحال شدن و تشکر کردن.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی      #عید نوروز

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

شبی که برق رفت – قصه صوتی کودکانه

:گوش کنید

اسم قصه: شبی که برق رفت?⚡️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

:متن داستان

شبی که برق رفت
. یه شب سارا کوچولو همراه مامان و بابا و عمو مهرداد مشغول تماشای سریال نوروزی بودند که ناگهان برق رفت بابا با اخم گفت ” ای بابا ! حالا یه بار خواستیم سریال نوروزی تماشا کنیم، برق رفت ” بعد به سمت چراغ روشنایی رفت و روشن کرد . مامان بعد از روشن شدن چراغ روشنایی به سمت آشپزخونه رفت تا میوه بیاره .سارا کوچولو نگاهی به عمو مهرداد انداخت که سرش توی گوشی بود و اصلا متوجه ی قطع شدن برق نشده بود ” سارا کوچولو نزدیک عمو مهرداد رفت و کنارش روی مبل نشست و گفت ” عمو ! برق رفته عمو مهرداد سرشو از روی گوشی بلند کرد و به اطراف نگاه کرد .بعد خنده ای کرد و گفت ” عَه…اصلا نفهمیدم کِی برق رفت . “خیلی وقته رفته ؟ ” سارا کوچولو با ناراحتی گفت ” همین الان رفته . حالا چیکار کنیم ؟ ” عمو مهرداد گفت ” خب تبلت رو بیار و بازی کن تا برق بیاد سارا کوچولو گفت ” نه عمو ! من توی تاریکی با تبلت بازی نمی کنم . اصلا تبلت رو روشن نمی کنم . آخه نور گوشی و تبلت” توی تاریکی برای چشم ضرر داره ” عمو مهرداد گوشی رو کنار گذاشت و گفت ” راست میگی سارا جونم ! برای چشم ضرر داره . در همین موقع مامان ظرف میوه رو آورد و تعارف کرد “وقتی که مامان و بابا و سارا کوچولو و عمو مهرداد مشغول خوردن میوه بودن، بابا گفت ” کی موافقه با هم بازی کنیم ؟ “! مامان و سارا کوچولو و عمو مهرداد به همدیگه نگاه کردن . عمو مهرداد لبخندی زد و گفت ” توی این بی برقی و بازی بابا گفت ” آره. یادته بچه بودیم ، هروقت برق می رفت ، گل یا پوچ بازی می کردیم . یاد اون موقع افتادم . نیم ساعته برق رفته و معلومه که دو ساعتی طول می کشه تا برق بیاد . تا برق بیاد یه دست گل یا پوچ بازی کنیم . هر کی موافقه دستاش ” بالا .سارا کوچولو هیجان زده دستاشو بالا گرفت .بعد عمو مهرداد دستاشو بالا گرفت و در آخر مامان دستاشو بالا گرفتبابا بازی گل یا پوچ رو شروع کرد و توی هر دست یه بار عمو مهرداد برنده شد ، یه بار سارا کوچولو، یه بار مامان و بار آخر هم . بابا برنده شد بازی گل یا پوچ که تموم شد ، برق اومد . بابا با خنده گفت ” به به..انگار برق به بازی ما وصل بود. بازی مون تموم شد ، برق ” هم اومد مامان و سارا کوچولو و عمو مهرداد با شنیدن این حرف از بابا، زدن زیر خنده و بعد همگی به تماشای یکی دیگر از سریال های. نوروزی نشستند

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

عمو مهرداد

گوش کنید :

اسم قصه: عمو مهرداد ?‍?❤️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

عمو مهرداد

یه روز  سارا کوچولو تبلت رو روشن کرد و به قسمت گالری تبلت رفت و  عکس های خانوادگی و فامیلی رو تماشا کرد. یهو چشمش به عکسی افتاد که همراه عمو مهرداد انداخته بود . سارا کوچولو اون لحظه رو به یاد آورد و با خودش گفت ” آخی یادش بخیر.  پارسال عید، عمو مهرداد اومده بود ایران و خیلی خوش گذشت.  یادش بخیر رفتیم شیراز و اصفهان و مشهد .چه روزهای خوبی بود . حیف شد “بعد آهی کشید و توی فضای مجازی رفت و به روز و ساعتی که عمو مهرداد آنلاین شده بود ، نگاهی انداخت . تعجب کرد .تا به حال پیش نیومده بود  عمو مهرداد آنلاین نباشه  اما ساعت و روز نشون داد که عمو مهرداد دو روزی هست که آنلاین نیست و خبری از خودش به فامیلا نداده .سارا کوچولو پیش بابا که مشغول تماشای تلویزیون بود ، رفت و گفت ” بابا ! از عمو مهرداد خبری نیست.  دوروزه آنلاین نشده.  یعنی چی شده ؟”بابا سری تکون داد و گفت ” نمیدونم . منم از عمو مهرداد خبری ندارم .” بعد گوشی رو برداشت و شماره ی عمو مهرداد رو گرفت اما گوشی عمو مهرداد خاموش بود . بابا گوشی رو قطع کرد و گفت ” گوشیش خاموشه . ” شب که شد ، تلفن خونه زنگ زد .بابا گوشی رو برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی با عمو مهرداد  ، از عمو مهرداد  علت خاموش گذاشتن گوشی شو پرسید . . عمو مهرداد  خنده ای کرد و گفت ” حالا در خونه رو باز کن تا بگم چرا گوشی ام خاموش بوده ” بابا جواب داد ” یعنی چی در خونه رو باز کن ؟ “عمو مهرداد خنده ی بلندی کرد و گفت ” حالا تو در خونه رو باز کن تا بگم “بابا به مامان اشاره کرد که گوشی  آیفون رو برداره و در خونه رو باز کنه . مامان گوشی آیفون  رو برداشت و یهو گفت ” مهدی ! داداشت پشت در خونه ست . بیا ببین “بابا گوشی  تلفن رو سر جایش  گذاشت و به سمت آیفون رفت . تصویر آیفون تصویری عمو مهرداد رو نشون داد.‌بابا گوشی آیفون رو از مامان گرفت و گفت ” مهرداد! تو ایران هستی ؟ کِی اومدی ؟ چه بی خبر!” عمو مهرداد خنده ای کرد و گفت ” حالا در رو باز کن بیام تو”بابا در رو باز کرد و عمو مهرداد وارد آپارتمان شد. بعد از سلام و احوالپرسی با مامان و بابا  گفت ” چی شده ؟ چرا اینجوری نگاه می کنید؟ سارا کجاست ؟ “بابا اخم کرد و گفت ” زودتر می گفتی بیایم استقبالت فرودگاه “عمو مهرداد لبخندی زد و گفت “گفتم بی خبر بیام تا سورپرایزتون کنم .بعدشم  توی این شرایط پیش اومده ،  دلم نمی خواست این همه راه  تا فرودگاه بیایید .  فسقلی عمو کجاست؟”مامان جواب داد” سارا خوابه . اتفاقا دلش خیلی برای شما تنگ شده بود .اگه بیدار بشه و ببینه که اومدی حتما خوشحال میشه “عمو مهرداد گفت ” منم دلم براش تنگ شده و یه سوغاتی هم براش از آلمان آوردم . الان نمی خواد بیدارش کنید .‌فردا صبح بیدار شد منو می بینه “سارا کوچولو صبح که از خواب بیدار شد و بعد از شستن دست و صورتش به آشپزخونه رفت که یهو با صحنه عجیبی روبرو شد. با صدای بلند گفت ” عمو مهرداد! “عمو مهرداد که  مشغول چایی خوردن بود با دیدن سارا کوچولو گفت ” چطوری فسقلی عمو ! دلم برات تنگ شده بود.”سارا کوچولو گفت ” عمو کِی اومدی ؟”عمو مهرداد گفت ” دیشب وقتی خواب بودی اومدم . برات سوغاتی هم آوردم. بعد از صبحونه از توی چمدون بیرون میارمش. “سارا کوچولو خوشحال شد و گفت ” عمو تا کِی می مونی ایران ؟”عمو مهرداد لبخندی زد و گفت ” تا یه ماه هستم . برای سیزده بدر هم یه برنامه ی خوب دارم . می خوام ببرمتون یه جای خوب .حالا بیا صبحونه بخور”عداز صبحونه ، عمو مهرداد، سوغاتی که برای سارا کوچولو آورده بود رو از توی چمدون بیرون آورد و به سارا کوچولو داد. سارا کوچولو با گرفتن سوغاتی از عمو مهرداد تشکر کرد.‌

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی      #عید نوروز

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

فلافل خونگی

گوش کنید :

اسم قصه: فلافل خونگی ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

فلافل خونگی

سارا کوچولو بی حوصله بود و دلش می خواست بیرون بره . به همین دلیل به مامان و بابا  گفت ” مامان! بابا ! خسته شدم .الان هفت  روزه که از عید نوروز گذشته ولی ما هنوز بیرون نرفتیم . توی تلویزیون همش نشون میده که مردم توی پارک و بازار هستن ولی ما توی خونه موندیم ” بابا لبخندی زد و گفت ” خب شاید لازم بوده که بیرون باشن .حتما یه خرید ضروری داشتن که بیرون رفتن . بعدشم دیدی  با ماسک بیرون بودن “مامان سری تکون داد و گفت ” آره .احتمالا کار ضروری براشون پیش اومده که بیرون هستن “سارا کوچولو گفت ” میشه ماهم بیرون بریم !؟ قول میدم ماسک بزنم .دستامم ضدعفونی کنم “بابا دوباره لبخندی زد و گفت ” من و مامانت همه خریدای عید  رو کردیم و چیزی از بیرون نمی خواییم “سارا کوچولو با ناراحتی به اتاقش برگشت و روی‌ تختخواب دراز کشید و پیش خودش گفت ” اَاَه…همه بیرون هستن و اونوقت من خونه ! خب منم اگه بیرون برم ، ماسک میزنم دیگه”چند دقیقه بعد بابا به اتاق سارا کوچولو اومد و گفت ” سارا جان ! می خوام برم فروشگاه تا دوغ بخرم . دوغ با ساندویچ فلافل خونگی خیلی می چسبه . قراره  مامان فلافل درست کنه . اگه دوست داری با من بیا “سارا کوچولو با هیجان گفت” آخ جون! الان زود لباسامو می پوشم و ماسک میزنم و میام “توی فروشگاه سارا کوچولو به سمت قفسه ی دوغ ها رفت و یه بطری دوغ خانواده از توی قفسه ی دوغ ها برداشت و بعد به سمت صندوق فروشگاه رفت . بابا ، پول دوغ رو حساب کرد و بعد همراه سارا کوچولو به خونه برگشت.مامان مشغول آماده کردن فلافل بود . سارا کوچولو بعد از بیرون آوردن ماسک از روی دهنش و شستن دستا به آشپزخونه رفت و گفت ” مامان ! اجازه میدی منم کمکت کنم تا فلافل درست کنیم ؟”مامان  لبخندی زد و گفت ” چرا که نه ! برو لباساتو عوض کن وبعد بیا باهم فلافل درست کنیم ” بابا گفت ” خب پس منم کمک می کنم .فلافلی که سه نفری درست کنیم، حتما خوشمزه میشه “مامان و سارا کوچولو با شنیدن این حرف از بابا، خندیدن و همگی باهم شروع به آماده کردن فلافل شدن . بابا ، فلافل ها رو بعد از سرخ شدن توی ماهیتابه، توی نان باگت به همراه خیارشور و گوجه و کاهو که تزئینی خُرد کرده بود ، گذاشت .بعد گفت ” سارا !مامان ! ببینید چه ساندویچی درست کردم .به به. “سارا کوچولو با هیجان گفت ” وااای بابا !خیار شورها و گوجه ها و کاهوها رو خیلی خوشگل خُرد کردی ! بزار برم تبلتمو بیارم و ازشون عکس بگیرم “سارا کوچولو دوان دوان به سمت اتاقش رفت و تبلت رو از روی میز تحریر برداشت و دوباره برگشت به آشپزخونه. بابا گفت ” حالا که می خوای عکس بگیری ، از سه نفرمون هم  عکس بگیر و ساندویچ ها هم می گیریم دست مون . بعد عکس رو برای من بفرست تا  توی اینستاگرام بزارم  .می خوام زیر عکس  بنویسم” فلافل خونگیِ پخته شده ی سه نفری در شرایط پیش اومده “سارا کوچولو هیجان زده گفت ” چه فکر بکری بابا ! اون وقت فالوئرها هم می بینن و میگن ” آفرین که توی خونه موندید و توی این شرایط پیش اومده مسافرت نرفتید و کنار هم غذا درست کردید”سارا کوچولو سلفی دوربین تبلت رو روشن کرد و یک عکس سه نفری با ساندویچ ها انداخت.  بابا عکس رو توی اینستاگرام به اشتراک گذاشت و کلی تعریف و آفرین از فالوئرها دریافت کرد.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

 

#قصه های نوروزی      #عید نوروز

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

کفش  خانم  موشی

گوش کنید :

اسم قصه: کفش خانوم موشی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

کفش  خانم  موشی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. دیشب جشن عروسی خانم و آقای میمون بود  . همه ی حیوونای جنگل به جشن عروسی خانم و آقای میمون دعوت  بودند  حتی خانم موشی. خانم موشی  خیلی خوشحال بود  و به خاطر همین یه جفت کفش زیبا و راحت به آقای کفشدوزک سفارش داده بود تا برای جشن عروسی خانم و آقای میمون  حاضر کنه . وقتی غروب شد ، خانم موشی دم در  لونه ی آقای کفشدوزک رفت و کفشی که سفارش داده بود رو از آقای کفشدوزک خواست . آقای کفشدوزک با خجالت  گفت ” ببخشید خانم موشی  ! نتونستم کفشتو آماده کنم .آخه می دونی..”خانم موشی عصبانی شد و گفت ” حالا من چطوری عروسی برم ؟ دیگه وقت ندارم .  ” آقای کفشدوزک گفت ” من مریض بودم ‌. تب داشتم.  ببخشید ” در همین موقع خاله قورباغه که  داشت از کنار لونه ی آقای کفشدوزک رد میشد ، گفت ” سلام ! عروسی نمیرید ؟! داره دیر میشه ها”خانم موشی گفت ” دوست دارم بیام . یه کفش خوشگل هم به آقای کفشدوزک سفارش داده بودم ولی آقای کفشدوزک بدقولی کرده و کفشامو ندوخته. میگه مریض بودم “خاله قورباغه سری تکون داد و گفت ” اشکالی نداره خانم موشی ! من یه جفت کفش دارم . یه خورده قدیمیه ولی سالمه و پاره نشده . اگه دوست داری بریم خونه ام تا کفش بهت بدم تا بپوشی ” خانم موشی و خاله قورباغه از آقای کفشدوزک خداحافظی کردند و به سمت خونه ی خاله قورباغه رفتند . قیافه ی خانم موشی با دیدن کفش خاله قورباغه  ،توی هم رفت و گفت ” مرسی خاله قورباغه! ولی کفشت به پام بزرگه.بهتره برگردم خونه ام . کفش ندارم عروسی برم .”خاله قورباغه فکری کرد و گفت ” چطوره با همین کفشایی که توی پاته ، بیای عروسی؟ به نظر خوب میاد “خانم موشی نگاهی به کفشش انداخت و گفت ” راست میگی ها.  این کفشم هم خوبه ” خانم موشی و خاله قورباغه با همدیگه عروسی رفتند و به خانم و آقای میمون که توی لباس عروس و داماد ، زیبا شده بودند ، تبریک گفتند . درهمین موقع آقای کفشدوزک  همراه خانواده اش به جشن عروسی اومدن . آقای کفشدوزک نزدیک خانم موشی شد و یه جعبه کفش به خانم موشی داد.خانم موشی در جعبه ی  کفش رو باز کرد و با تعجب گفت ” اِاِه …اینکه کفش سفارشی منه “آقای کفشدوزک لبخندی زد و گفت ” بله خانم موشی! وقتی اومدی دم در لونه ام ، دخترم شروع کرد به دوختن کفشت و کمکم کرد تا دوختشو تموم کنم و توی جشن عروسی بیارمش ” خانم موشی خوشحال شد و از آقای کفشدوزک و دخترش، تشکر کرد و  کفش سفارشی شو پوشید و با همون کفش تا آخر جشن عروسی خانم و آقای میمون ، خوشحال و خندان بود.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی      #عید نوروز

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

بزغاله ی بازیگوش

گوش کنید:

اسم قصه: بزغاله بازیگوش ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بزغاله ی بازیگوش

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه چوپان بود که یه عالمه گوسفند و بزغاله و یه سگ نگهبان داشت . چوپان هرروز گوسفندها و بزغاله ها رو به دشت می برد تا علف بخورن و چاق بشن .بین بزغاله ها، بزغاله ی سفید و کوچولویی بود که خیلی بازیگوش بود و به حرف چوپان و مامان  و باباش  گوش نمی داد و هر وقت به دشت می رفتند، بزغاله کوچولو ، بازیگوشی می کرد و از گله  جدا می شد تا اونجایی که یه بار هم نزدیک بود ، گم بشه . یه روز که چوپان ، گله رو مثل هرروز به دشت برد ، بزغاله کوچولو ، یهو چشمش به یه گل زیبا  افتاد.‌بزغاله کوچولو با وشحالی به سمت گل زیبا رفت و هر چقدر مامان و بابا  صداش زدن “بع بع .‌. بزغاله کوچولو! برگرد …بع بع …” گوش نداد و به سمت گل زیبا رفت . بزغاله کوچولو نزدیک گل زیبا شد که یهو زیر پاش خالی شد و توی یه چاه بزرگ افتاد . همه جا تاریک شد ‌. بزغاله کوچولو گریه کردو با صدای بلند صدا زد ” مع مع …مامان! بابا ! کجایید؟اینجا چقدر تاریکه…مع مع …. “صدای بزغاله کوچولو توی چاه بزرگ و تاریک پیچید .یهو صدای پا شنید ‌. بزغاله کوچولو ، گوشهاشو تیز کرد تا بهتر بشنوه . صدای پا نزدیکتر شد . یهو یه تور بزرگ روی سر بزغاله کوچولو افتاد و بزغاله کوچولو رو با خودش بالا برد . بزغاله کوچولو از اینکه با تور بزرگ داشت بالا می رفت و روشنایی رو می دید ، خوشحال بود اما وقتی از چاه بزرگ و تاریک بیرون اومد و توی دست یه مرد بدجنس رفت، دیگه خوشحال نبود.  مرد بدجنس با خنده ی بلند  گفت ” هه هه …خوب گیرت آوردم بزغاله ی شیطون ..الان میرم آتیش درست می کنم و تو رو کباب می کنم و می خورم . گوشتت خیلی خوشمزه ست “درهمین موقع چوپان همراه سگ نگهبان گله به مرد بدجنس و بزغاله کوچولو نزدیک شدند.  مرد بدجنس با دیدن چوپان و سگ نگهبان گله، بزغاله کوچولو رو روی زمین گذاشت و فرار کرد. چوپان ، بزغاله کوچولو رو توی دستش گرفت و نازش کرد .‌از اون روز به بعد بزغاله کوچولو ، به حرف چوپان ومامان و باباش گوش کرد و از گله جدا نشد چون اگه از گله جدا می شد ، ممکن بود دوباره توی چاه بزرگ و تاریک بیفته و مرد بدجنس دوباره پیداش بشه .

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#نوروز

#عید

#قصه های نوروزی

مجسمه های پاشا کوچولو 

گوش کنید:

اسم قصه: مجسمه‌های پاشا کوچولو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

مجسمه های پاشا کوچولو

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه پسر ۸ ساله ای  به اسم پاشا بود. پاشا کوچولو علاقه خاصی به مجسمه سازی داشت و هر وقت بارون می اومد و باغچه ی خونه شون پر از گِل می شد ، می رفت با گِل ها بازی می کرد و یه مجسمه ی کوچولو درست می کرد .یه روز بابا بزرگ به خونه ی پاشا کوچولو ،مهمون شد ‌. بابا بزرگ با دیدن مجسمه های کوچولو کنار باغچه  ، تعجب کرد و گفت ” این مجسمه ها رو کی درست کرده؟” پاشا کوچولو با هیجان گفت ” من درست کردم بابا بزرگ! “بابا بزرگ  لبخندی زد و گفت ” چطوری ؟”پاشا کوچولو یجان زده گفت ” خب وقتی بارون میاد ، باغچه مون پر از گِل میشه . اونوقت من میرم توی باغچه و با گِل ها ، مجسمه درست می کنم . “بابا بزرگ اخمی کرد و گفت ” من فکر کردم با خاک سفالگری، مجسمه درست کردی و مجسمه ها رو گذاشتی توی آفتاب تا خشک بشن . پاشا جان !  وقتی بارون میاد ، کرم خاکی ، حلزون ، کفشدوزک ، از زیر خاک بیرون میان چون زیر خاک زندگی می کنن . “پاشا کوچولو هیجان زده شد و گفت ” یعنی  وقتی بارون میاد ، من باید مواظبشون باشم و به خونه شون دست نزنم  ؟! “بابابزرگ لبخندی زد و گفت ” آره عزیزم . به خاطر همین میگم که از خاک سفالگری استفاده کنی . خاک سفالگری بهداشتی و سالمه و هیچ جانوری هم خونه توی خاک سفالگری نداره . “فردای اون روز پاشا کوچولو همراه بابا بزرگ به فروشگاه رفتند و خاک سفالگری خریدند .‌وقتی به خونه برگشتند، پاشا کوچولو، با خاک سفالگری، شغول ساخت مجسمه شد و  اولین مجسمه ای که ساخت ، مجسمه ی بابا بزرگ بود. پاشا کوچولو، مجسمه رو به بابا بزرگ هدیه داد. بابا بزرگ با دیدن مجسمه ی خودش ، هیجان زده شد و از پاشا کوچولو تشکر کرد.‌

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

کتاب جوجه تیغی

گوش کنید :

اسم قصه: کتاب جوجه تیغی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

کتاب جوجه تیغی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

یه روز موش موشک ، کتاب جوجه تیغی رو امانت گرفته بود. کتاب جوجه تیغی پر از قصه های جذاب و هیجان انگیز بود .

اونقدر هیجان انگیز که وقتی موش موشک می خوند ، حسابی غرق قصه ها می شد و اصلا متوجه نمی شد که چه ساعتی هست و اطرافش چی می گذره.

یه روز موش موشک که طبق معمول، کتاب جوجه تیغی رو می خوند، یهو یه اتفاق عجیبی افتاد.

اون روز برف سفیدی از آسمون باریدن گرفته بود و حسابی هوا سرد بود . موش موشک ، روی زمین و کنار شومینه ، نشسته بود و کتاب جوجه تیغی رو با دقت می خوند .  یهو بوی سوختگی به دماغ موش موشک رسید .

موش موشک ، دماغشو بالا کشید و گفت ” چه بویی میاد ! انگار بوی سوختگی میاد ! ” بعد یه دود سیاه رنگی رو دید که از وسط کتاب جوجه تیغی بیرون میاد . موش موشک جیغ زد و کتاب رو روی زمین انداخت .‌ دود سیاه رنگ ،روی زمین ،تبدیل به شعله ی آتیش شد .

موش موشک دوباره جیغ زد و با عجله از لونه اش بیرون اومد و فریاد زد ” آتیش ! آتیش ! کمک ! کمک !”همسایه های موش موشک به کمک موش موشک اومدن و آتیش رو خاموش کردند . موش موشک از همسایه ها تشکر کرد و به لونه اش برگشت. موش موشک به در و دیوار های لونه اش نگاهی انداخت . با غصه به خودش گفت ” وای ! در و دیوار ها چقدر سیاه شدن . باید رنگ بگیرم و رنگ کنم ” بعد به شومینه نزدیک شد و گفت ” وای ! کتاب جوجه تیغی سوخته .وای….حالا چیکار کنم ؟ جوجه تیغی خیلی روی کتابش حساسه و کلی بهم سفارش کرد که مواظب کتابش باشم .‌ همه ی صفحه هاش  سوخته . “موش موشک گریه کرد .‌ بعد انگار فکری به ذهنش رسیده باشه ، گریه شو قطع کرد و گفت ” آهان فهمیدم.  باید همین الان برم کتاب فروشی و مثل همین کتاب رو برای جوجه تیغی بخرم ” موش موشک از لونه اش بیرون رفت و وقتی داخل کتاب فروشی شد ، جوجه تیغی رو دید . موش موشک با تعجب از جوجه تیغی پرسید ” تو اینجا چیکار می کنی ؟ “جوجه تیغی لبخندی زد و گفت ” حدس زدم  با آتیش گرفتن خونه ات ، حتما کتاب منم سوخته باشه . به خاطر همین اومدم کتاب فروشی تا مثل همون کتابی که بهت امانت دادم رو بخرم “موش موشک از خجالت سرشو پایین انداخت و گفت ” ببخشید . کنار شومینه نشسته بودم و حواسم نبود که کتابت آتیش میگیره . باید از این به بعد حواسم باشه ” جوجه تیغی دوباره لبخندی زد و گفت ” اشکالی نداره دوست عزیزم من کمکت می کنم که لونه اتو مثل روز اول کنی “موش موشک همراه جوجه تیغی به رنگ فروشی رفتن و یه سطل رنگ خریدن و از فردای اون روز رنگ زدن لونه ی موش موشک رو شروع کردند .

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

 

یک جای آرام

گوش کنید :

اسم قصه: یک جای آرام
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
موضوع :درلحظه تصمیم قطعی گرفتن?

متن داستان:

یک جای آرام .یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبودتوی یه جنگل سرسبز و زیبا یه سنجاب کوچولو عصبانی و ناراحت بود . آخه سنجاب کوچولو می خواست بخوابه اما سر وصدا اجازه نمی داد بخوابه “مامان سنجاب پرسید ” سنجاب جونم! چرا نمی خوابی ؟ چرا عصبانی هستی ؟”سنجاب کوچولو با ناراحتی جواب داد” آخه این آدما نمی زارن من بخوابم” مامان سنجاب با مهربونی گفت ” اشکالی نداره.یه ساعت دیگه میرن و دوباره جنگل آروم میشه”سنجاب کوچولو آهی کشید و گفت ” آخه فقط سروصداشون نیست که .اون آتیشه که روشن کردن هم خیلی دود داره” سنجاب کوچولو سرفه ای کرد و ادامه داد ” داره دودش میره توی حلقم.مامان سنجاب رفت جلوی در لونه ایستاد و دید که سنجاب کوچولو راست میگه.چه دود بزرگی در لونه شون رو گرفته” .lامان سنجاب برگشت توی لونه و گفت ” بهتره از اینجا بریم.اینجا باشیم مریض می شیمدر همین موقع بابا سنجاب از راه رسید.سرفه ای کرد و گفت ” وای ! چقدر آدما بی ملاحظه .اصلا فکر نمی کنن ما سنجاب” ها بالای درخت زندگی می کنیم و نیاز به استراحت داریم .باید یه درس خوبی بهشون بدم” ! مامان سنجاب با تعجب نگاهی به بابا سنجاب انداخت و گفت ” چه درسی” بابا سنجاب گفت ” الان هرچی بلوط هست رو از روی درخت برمی دارم و می ریزم روی سرشون تا از اینجا برنمامان سنجاب عصبانی شد و گفت ” نه این کار خوبی نیست .اگه بلوط روی سرشون بخوره ، سرشون می شکنه.بعدشم از”اینجا بریم بهتره .بریم روی درختی که آدما نتونن بیان و آتیش درست کنن بابا سنجاب فکری کرد و گفت: ” آره .راست میگی.چطوره بریم وسط جنگل .آره. درختای وسط جنگل هم بزرگترن هم اینکهآدما هیچ وقت تا وسط جنگل نمی تونن بیان اگه هم بیان اونقدر علف و گیاهان بلند جلوی راهشون هست که اصلا نمی تونن”آتیش درست کنن یا حتی استراحت کنن. مامان سنجاب و بابا سنجاب و سنجاب کوچولو وسایلاشونو زودی جمع کردن و راه افتادن طرف وسط جنگلوقتی رسیدن وسط جنگل یه درخت بزرگ دیدن که یه عالمه سنجاب روش زندگی می کردن. سنجاب ها با دیدن سنجاب کوچولو و مامان سنجاب و بابا سنجاب خوشحال شدن و به آنها خوشامد گفتنیکی از سنجاب ها به بابا سنجاب گفت ” جای خوبی اومدین” . اینجا جای آرومی هست . من و خانواده ام چند وقت پیش از دست سروصدا ی آدما و آتیش بازی شون اومدیم اینجا.. بابا سنجاب و مامان سنجاب و سنجاب کوچولو توی لونه ی جدیدشون رفتن و وسایلشونو چیدن و به خواب آرومی رفتن.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio