وبلاگ

تینا تلویزیونی

گوش کنید :

قصه صوتی : تینا تلویزیونی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

تینا تلویزیونی
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یه شهر قشنگ یه دختر کوچولویی به اسم تینا بود .تینا کوچولو ۹ سالش بود و همراه مامان و بابا و داداش کوچولوش ، طاها ، زندگی می کرد تینا کوچولو ، تلویزیون رو خیلی دوست داشت مخصوصا وقتی برنامه کودک از تلویزیون پخش می شد ، درس و مشق رو رها می کرد و می نشست پای تلویزیون و بعضی وقتا ادای شخصیت های کارتونی رو در می آورد. یه بار ادای پاندا کونگ فوکار . رو در می آورد ، یه بار ادای میچکا رو در می آورد ، یه بار دیگه ادای آن شرلی رو در می آورد طاها کوچولو مثل خواهرش تینا علاقه به برنامه کودک داشت و هروقت تینا کوچولو ، تلویزیونو روشن می کرد ، مثل “! خواهرش برنامه کودک تماشا می کرد . بعضی وقتا به تینا کوچولو می گفت ” تینا تلویزیونی اما تینا کوچولو از این حرف خوشش نمی اومد و مدام سر این موضوع با طاها دعواش می شد . اونقدر دعوا بالا می گرفت “. که مامان و بابا می اومدن پادرمیونی و می گفتن ” تینا جان! تو بزرگتری ! با داداشت دعوا نکن.حالا باهم آشتی کنید .اما تینا کوچولو می زد زیر گریه و به حرف مامان و بابا گوش نمی داد یه روز تینا کوچولو به مامان گفت ” مامان ! من می خوام دوبلور بشم ! دوبلور انیمیشن ها! اصلا هم حوصله درس خوندنو ” ندارم و دوست ندارم دکتر و مهندس بشم مامان با مهربونی گفت ” تینا جان ! عزیزم ! من و بابا دوست داریم هر شغلی که دوست داری رو برای آینده ات انتخاب کنی ولی باید اول درس بخونی و بعد اطلاعات در مورد دوبلوری بدست بیاری و صدا تو تقویت کنی . اونوقت یه دوبلور موفق “. میشی. بعدشم خیلی تلویزیون تماشا می کنی .می ترسم چشمات ضعیف بشه ” تینا کوچولو ناراحت شد و گفت ” نه .من حوصله درس خوندنو ندارم. من می خوام فقط دوبلور بشم .بعد رفت طرف تلویزیون و روشنش کرد یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. تینا کوچولو از خواب که بیدار شد، هر چقدر سعی کرد و چشماشو باز و بسته کرد تا واضح . ببینه ولی نشد . همه جای اتاق رو تار می دید تینا کوچولو از تختخواب که پایین اومد یهو سرش گیج رفت و نزدیک بود بخوره زمین . تینا کوچولو جیغ زد . از صدای جیغ “تینا کوچولو، مامان با عجله اومد توی اتاق و گفت ” چی شده تینا ! چرا جیغ می زنی ؟” تینا کوچولو با گریه گفت ” همه جا رو تار می بینم . سرم گیج میره . داشتم میخوردم زمین . مامان ! کور شدم ” مامان ، تینا کوچولو رو بغل کرد و گفت ” نه عزیزم ! نگران نباش. الان باهم میریم دکتر چشم پزشک ، چشمای تینا کوچولو رو معاینه کرد و بعد گفت ” خب تینا جان ! تلویزیون زیاد نگاه میکنی ! موبایل و تبلت ” چطور؟”. تینا نگاهی به مامان انداخت و جواب داد ” بله. تلویزیون زیاد نگاه می کنم. آخه میخوام دوبلور انیمیشن ها بشم چشم پزشک لبخندی زد و گفت ” خب من یه عینک کوچولو برات نوشتم . از این به بعد باید با عینک تلویزیون نگاه کنی . بعدهم فاصله ات رو از جلوی تلویزیون زیاد کن . اگه کمتر تلویزیون نگاه کنی ، بهتره . تازه می تونی توی کلاس های دوبلوری ” شرکت کنی . این کلاس ها برای هم سن و سال های تو هم برگزار میشه
. تینا کوچولو و مامان ، عینک فروشی رفتن و یه عینک با سلیقه ی تینا خریدناز آن روز به بعد تینا کوچولو سر ساعت تلویزیون تماشا می کرد و سر ساعت درسشو می خوند و توی کلاس دوبلوری هم ” . پیشرفت کرد.

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

بچه عنکوبت

گوش کنید :

قصه صوتی : بچه عنکبوت?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بچه عنکبوت

روزی روزگاری توی یه انباری بزرگ ، پشت یه عالمه وسایل قراضه ، یه بچه عنکبوت و دوتا موش و یه سوسک بالدار، زندگی می کردند .بچه عنکبوت و موش ها و سوسک بالدار ، دوستهای خوبی برای همدیگه بودند. یه روز آقای فرهادی ، صاحب انباری ، تصمیم گرفت همه ی وسایل قراضه و به درد نخور انباری رو بفروشه بچه عنکبوت با شنیدن این خبر ، نگران شد و گفت ” اگه آقای فرهادی ، وسایل قراضه رو بفروشه ، اون وقت ما رو می بینه و”می کشتمون موش موشی خندید و گفت ” نه بابا ! من و موشی ، همین امشب قبل از اینکه آقای فرهادی بیاد و وسایل قراضه رو ببره و ” . بفروشه ، میریم “بچه عنکبوت به سوسک بالدار نگاهی انداخت و گفت ” تو چطور سوسکی ؟تو چیکار می کنی ؟ تو هم میری ؟ سوسک بالدار ، بال هاشو بهم کوبید و با عصبانیت گفت ” من که جایی رو ندارم برم .کسی رو هم بیرون انباری ندارم که” منتظرم باشه . من اینجا رو خیلی دوست دارم .من از اینجا نمیرم موش موشی گفت ” اگه از اینجا نری ، با سَم کشته میشی .مگه نشنیدی آقای فرهادی گفت بعد از فروختن وسایل، یه سم پاش میاره تا کل انباری رو سم پاشی کنه و بعد چند تا بَنّا و بیل و کلنگ میاره تا انباری رو خراب کنند و یه فروشگاه شیک” بسازند!؟ بچه عنکبوت شروع کرد به گریه کردن. سوسک بالدار، دستشو روی شانه ی عنکبوت گذاشت و گفت ” گریه نکن عنکبوتی ! یه ” راه حلی پیدا می کنیم “بچه عنکبوت گریه کنان گفت ” آخه چطوری؟سوسک بالدار آهی کشید و گفت ” خب تو می تونی امشب همراه موش موشی و موشی بری . منم بالای سرتون بال می زنم و” میامبچه عنکبوت گریه اش قطع شد و گفت ” ولی چطوری از اینجا بیرون بریم ؟ مگه یادت نیست پارسال آقای فرهادی همه ی سوراخ های انباری رو سیمان گرفت تا هیچ جونِوَری توی انباری نیاد. من و تو و موشی و موش موشی هم از اون موقع تا حالا ” . توی این انباری گیر افتادیم سوسک بالدار از بچه عنکبوت دور شد و به موش موشی نزدیک شد و پرسید ” ببینم شما ها چطوری از این انباری امشب “…. میخواین برید بیرون ؟ مگه یادتون نیست موش موشی یهو گفت ” بله می دونیم که همه سوراخهای انباری با سیمان پوشیده شده ولی من و موشی یه راهی پیدا کردیم. “”!سوسک بالدار هیجان زده پرسید” چه راهی ؟موش موشی به سقف انباری نگاه کرد و گفت ” از سقف می تونیم بریم بیرون . ” بعد خندید و گفت ” مثل اینکه آقای فرهادی” سوراخ گوشه ی سقف رو یادش رفته سیمان بگیره.بچه عنکبوت و سوسک بالدار و موش موشی و موشی به سقف زل زدند و برای چند دقیقه سکوت شدبعد بچه عنکبوت گفت ” چه فکر بکری ! آخ جون ! من تار می بندم تا سقف و بعد بیرون میرم . سوسک بالدار هم پرواز می کنه”!و بیرون میره . راستی موش موشی و موشی! چطوری می خواین از سقف بالا برید ؟” موش موشی گفت ” فکرشو کردم. من و موشی با قدرت تمام تا سقف می دوییم و از انباری بیرون میریم وقتی شب شد بچه عنکبوت و سوسک بالدار و موش موشی و موشی، همگی به سمت سوراخ گوشه ی سقف رفتند و از انباری.بیرون رفتند” ! بچه عنکبوت با دیدن ماه و ستاره های درخشان، نفس عمیقی کشید و با هیجان گفت ” وااای ! چه شب قشنگی موش موشی گفت ” آره . شب قشنگیه ! حالا بهم بگو تو و سوسک بالدار کجا می خواید برید ؟ من و موشی تصمیم گرفتیم” . بریم سمت جنگل و تا آخر عمرمون توی جنگل زندگی کنیم”! بچه عنکبوت فکری کرد و گفت ” چه خوب ! میشه منم باهاتون بیام جنگل ؟”موش موشی گفت ” چرا که نه ! حتما ! سوسکی تو چطور؟سوسک بالدار آهی کشید و گفت ” فکر خوبیه . درسته که دلم برای انباری تنگ میشه ولی با شما دوستام بیشتر خوش میگذره.” پس منم با شما میام
.بچه عنکبوت و سوسک بالدار و موش موشی و موشی، همگی به سمت جنگل راه افتادند و برای همیشه توی جنگل موندند

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

برفی

گوش کنید :

اسم قصه: برفی⛄️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

 

برفی

امید آدم برفی اش را صبح یک روز زمستانی درست کرد. کلاه سرش گذاشت. شال گردنش انداخت. جای دماغ برایش هویج گذاشت و جای چشم دو تا دکمه ی بزرگ که از مادرش گرفته بود. کارش که تمام شد. نگاهی به آسمان انداخت که پر از ابرهای خاکستری بود. ابرها آنقدر زیاد بودند که خورشید نمی توانست نورش را به زمین بتاباند. امید آدم برفی اش را در کوچه ی باریک پر از برفشان ساخته بود. دو سه روزی گذشت. مرتب به آدم برفی اش سر می زد. اسمش را گذاشته بود برفی، برفی سر و مر و گنده سر جایش ایستاده بود و روبرو را نگاه می کرد. بالاخره آن روز که امید نگرانش بود از راه رسید. ابرها از مقابل خورشید کنار رفتند. بچه های شهر آدم برفی های زیادی ساخته بودند. برفی آرام آرام شروع کرد به آب شدن. امید به خانه رفت. بعد از ظهر از پنجره ی کوچک اتاقش کوچه را نگاه کرد. برفی نصف شده بود. سر و گردن و سینه و دست هایش آب شده بود. امید با خودش فکر کرد نکند آدم برفی اش درد بکشد. حتما درد می کشید. آفتاب که غروب کرد دیگر اثری از برفی بر جای نماند. امید به کوچه رفت. جای برفی تل کوچکی از برف دیده می شد.شبی سرد و مهتابی بود. امید به خانه برگشت. به اتاقش رفت. ساعتی بعد از پنجره کوچه را نگاه کرد. باورکردنی نبود. برفی ایستاده بود و دست و پایش را تکان می داد و دور خودش می چرخید. درست مثل یک آدم، امید همه ی این ها را در نور مهتاب دید. با عجله به کوچه رفت. برفی به سمت آسمان پرید اما با دیدن امید برگشت روی زمین، امید گفن:” تو زنده ای برفی؟آدم هستی؟!”
برفی گفت:”بله زنده ام اما آدم نیستم. آدم برفی هستم!”
امید گفت:” داشتی کجا می رفتی؟”
برفی مکثی کرد و گفت:” سرزمین برفستان
– برفستان کجاست؟
– یه جای دور اون طرف دریاهای سرد و کوه های یخی، اونجا همه ی سال پر از برفه. تموم آدم برفی ها وقتی آب شدن می رن اونجا. در آسمان برفستان دیگه خورشیدی نیست که اونارو ذوب کنه.
– منو می بری برفستان
– اگه قول بدی به کسی چیزی نگی می برمت.
– قول می دم
– دستتو بده به من!
امید دستش را در‌دست برفی گذاشت و هر دو به سمت آسمان پرواز کردند…
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

#قصصه های صوتی

#قصه های صوتی کودکانه

روباه و زاغ

گوش کنید :

اسم قصه: روباه و زاغ
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

روباه و زاغ

آقا روباهه داشت از زیر سایه درخت رد می شد که چشمش به خانم زاغه افتاد که یک تکه بزرگ پنیر به منقار گرفته بود. نزدیک رفت وگفت:«به به خانم زاغه! چه سری چه دمی عجب پایی! چه بال های سیاهی! می شه یه دهن آواز بخونی ای خوش صدا ترین پرنده ی جنگل!»
خانم زاغه تکه پنیر را روی شاخه درخت گذاشت و گفت:« برای من فیلم بازی نکن! چون اول مهر رفتم کلاس پنجم. شعر روباه و زاغ رو هم از حفظم. اگر پنیر دلت می خواد کلک سوار نکن حقیقتو بگو»
آقا روباهه سری تکان داد و گفت:« آره خوب یه جورایی دلم می خواد. روده کوچیکم داره روده بزرگمو می خوره!»
خانم زاغه گفت:«حالا شد. آفرین پسر خوب‌ بالاخره یه حرف راست تو عمرت زدی. بدو برو نونوایی!»
آقا روباهه گفت:« نونوایی برای چی؟!»
– یه سنگگ بگیر با پنیر بخوریم.اگر پنیر خالی بخوریم که خر می شیم دیوونه!
– نونوایی کجاست؟ من تا حالا نونوایی نرفتم. هرچی لازم داشتم دزدیدم!
خانم زاغه آدرس نانوایی را به روباهه داد. روباهه هم رفت آنجا نوبتش که شد؛ شاطر سیبیلو جلو آمد و گفت:« پول بده نونت بدم!»
روباهه گفت:« پول ندارم!»
– دمت رو می برم جاش بهت نون می دم!
روباهه از ترس عقب عقب رفت. تمام آدم هایی که در نانوایی بودند با صدای بلند خندیدند. آقا روباهه می خواست دست از پا دراز تر از نانوایی خارج شود که شاطر خندید و گفت:« بیا شوخی کردم. کاری به دمت ندارم‌ امروز نون مجانیه! یه نفر نذری داشته!»
آقا روباهه نان سنگگ را گرفت و با خوشحالی پیش خانم زاغه رفت. خانم زاغه گفت:«چه زود اومدی. حالا بریم خونه ننه پیرزن»
– خونه ننه پیرزن برای چی؟
بریم تو راه بهت می گم.
ننه پیرزن با روی خوش به آنها خوش آمد گفت و سماور را برایشان آتش کرد و چای تازه دم کرد. سفره را هم پهن کرد و گفت:« خوش اومدید. صفا اوردید.بچه های من سال به دوازده ماه این طرفا پیداشون نمی شه. خیلی همت کنند یه زنگ بهم بزنن.امروز خیلی دلم گرفته بود که خدا شما رو فرستاد خونه ی من، خیلی هوس نون سنگگ کرده بودم!»
ننه پیرزن سه تا استکان کمرباریک وسط سفره گذاشت. با قوری داخلشان چای ریخت و با شکر پاش شیرینشان کرد. آنوقت هر سه با خوشحالی مشغول خوردن نان و پنیر و چای شیرین شدند و گل گفتند و گل شنیدند.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

#قصه های صوتی

#قصه های صوتی کودکانه

#قصه های خواب

دماغ فندقی

گوش کنید :

اسم قصه: دماغ فندقی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

دماغ فندقی

اسمش جلاله. جلال صندوقی، دماغ گردی داره. بچه ها تو مدرسه بهش می گن دماغ فندقی، اصلا از این اسم بدش نمی آد. چون همه بهش توجه می کنن. خانم معلم هم بعضی وقتا برای این که خستگی اش دربره با صدای تودماغی اش می گه: دماغ فندقی پای تخته! ، پسرک با اعتماد به نفس فراوان می ره پای تخته، خانم معلم پغی می زنه زیر خنده و می گه برو بشین جانم فکر کردم غایبی! بچه ها می خندند. دماغ فندقی بین کلاس اولی های مدرسه بدجوری توی دیده. عاشق انجام دادن کارهای عجیب و غریبه. مثلا امشب می خواد وقتی مامان و باباش خوابیدن با عروسکش خرسی بره باغ وحش، نصف شب می شه و دماغ فندقی و خرسی راه می افتن.وقتی به باغ وحش می رسن آقا شیره رو می بینن که در باغ وحش رو باز کرده و یه دسته کلید بزرگ توی دستشه. حیوونای باغ وحش پشت سرش هستند. اونها با دیدن دماغ فندقی عقب عقب می روند. پسرک وارد باغ وحش می شه. با هر قدمی که بر می داره حیوانات یه قدم عقب می رن. دماغ فندقی نگاهی به اونا می اندازه و می گه:” شما چرا توی قفس هاتون نیستید؟” آقا شیره دسته کلید رو نشون می ده و می گه من در قفسهارو باز کردم. دسته کلید نگهبان باغ وحش رو کش رفتم. یه تونل زدم از قفسم به اتاقک نگهبانی!” دماغ فندقی می گه :” ایول مثل فیلما!” شیر ادامه می ده حالا زود باش مثل بچه ی آدم برو خونه تون ما باید بریم” دماغ فندقی می گه :” به سلامتی کجا؟!” حیوانات یکصدا می گویند:” آفریقا!” دماغ فندقی می گه :” اما من خرسی مو اوردم شماهارو تماشا کنه!”آقا شیره می گه :” بچه برو خونه. نصفه شبی کدوم الاغی می ره باغ وحش؟!” دماغ فندقی می گه برین تو قفساتون و گرنه داد می زنم نگهبان بیدار بشه!” فیله می گه :” بچه ها محلش نذارید الکی می گه!” ببره می گه:” از کجا معلوم سوتی جیغی چیزی نزنه. بهتره بریم تو قفس هامون!” خرسه می گه:” ببری راست می گه زود باشید برین !” حیوانات به قفسهایشان می روند. بازدید دماغ فندقی که تمام می شود. دسته جمعی فرار می کنند. پسرک از باغ وحش خارج می شود. نگهبان که از سر و صدای حیوانات بیدار شده از نگهبانی بیرون می آید و با دیدن قفس های خالی دو دستی توی سر کچلش می کوبد و می گوید:” ای خدا بدبخت شدم!” نگهبان با دیدن دماغ فندقی می گوید :” پسر جان چند تا حیوون وحشی این طرفا ندیدی؟!” دماغ فندقی می گوید:” چرا دیدم” نگهبان با دستپاچگی می گوید:” کجا رفتند؟ کجا رفتند؟!” دماغ فندقی مکثی می کند و می گوید‌:” رفتن آفریقا!”

✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

پ.ن: تصویرگر robpetersart@

#قصه های صوتی

#قصه های کودکانه

#داستان های کودک

#خواب کودک

عمو نوروز و کیسه‌های شکوفه

گوش کنید :

اسم قصه: عمو نوروز و کیسه‌های شکوفه?‍♂?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

 عمو نوروز وکیسه های شکوفه 

عمو نوروز  شکوفه ها را بین درخت ها پخش کرد. بعد دفترچه ی یادداشتش را بیرون آورد و نوشت:

یک کسیه شکوفه ی صورتی به درخت هلو

یک کیسه و نیم شکوفه ی سفید به درخت آلبالو

 ۱۰ شکوفه به نهال  گیلاس

او دفترچه ی یادداشتش را آهسته بست و نگاهی به کیسه های شکوفه کرد. دو کیسه  شکوفه ی سفید و آبی را از بقیه ی کیسه ها جدا کرد و گفت:این هم برای گل­های خودروی کنار جوی آب. بعد دستش را به درخت سپیدار تکیه داد و بلند شد. به کیسه ها نگاهی کرد و آهسته گفت:باید عجله کنم. درخت ها منتظر هستند. درخت سپیدار خودش را کمی خم کرد و گفت: خدا قوت عمو نوروز! اگر می­توانستم راه بروم مثل باد همه­ی کیسه ها را پخش می­کردم تا کمی استراحت کنی.

عمو نوروز نگاهی به سپیدار کرد.از پارسال چند متر بلند تر شده بود و چند شاخه ی جدید هم روی سرش روییده بود. او دستش را دور درخت سپیدار حلقه کرد و گفت: ممنون سپیدار مهربان

سپیدار خودش را بیشتر خم کرد و گفت: حالا که نمی توانم ریشه هایم را از خاک بیرون بیاورم شاید بتوانم کار دیگری انجام بدهم.

عمو نوروز به گل های خودروی کنار جوی نگاه کرد و گفت: کمی خسته هستم اما باید عجله کنم؛ همه ی درخت ها منتظر شکوفه هایشان هستند.

سپیدار به اطراف خود نگاه کرد. درخت ها با خوشحالی شاخه هایشان را تکان می دادند. سپیدار شاخه ی پایینی اش را به کیسه ی روی دوش عمو نوروز  نزدیک کرد و گفت: حتما یک راهی هست.

عمو نوروز به سختی از روی سنگ بلند شد. یکی از کیسه ها را روی دوشش انداخت و به سمت درخت های آن‌طرف کوه به راه افتاد. سپیدار شاخه هایش را به هم نزدیک کرد. به گنجشک هایی که از بالای سرش عبور کردند نگاهی کرد و با خوشحالی گفت: فهمیدم باید چکار کنیم؟

بعد شاخه هایش را برای گنجشک ها تکان داد و گفت: هی پرنده ها، دلتان می‌خواهد همه ی درخت ها خیلی زود شکوفه بدهند ؟ گنجشک ها با خوشحالی جیک جیک کردند و روی شاخه های سپیدار نشستند تا حرف های سپیدار را بشنوند. سپیدار شاخه هایش را به هم نزدیک کرد و با گنجشک ها حرف زد. چند دقیقه بعد دسته گنجشک ها به سمت عمو نوروز رفتند. یکی از کیسه ها را بلند کردند و به سمت درختی که اسمش روی کیسه نوشته  شده بود پرواز کردند. عمو نوروز با تعجب نگاهی به گنجشک ها کرد. درخت سپیدار شاخه هایش را تکان داد و بلند گفت: همه با هم به شما کمک می­کنیم.

عمو نوروز نگاهی به آسمان کرد. پرنده ها دسته دسته به سمت کیسه های شکوفه می آمدند. عمو نوروز خندید و با خوشحالی گفت: این هم بهار.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های خاله سمینا

# قصه های کودکانه

یک حوض پر از شکوفه

گوش کنید :

اسم قصه: یک حوض پر از شکوفه
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

یک حوض پر از شکوفه

درخت سیب  با شاخه ی پایینی اش به نهال کوچولو اشاره کرد و گفت: فکر کنم خشک باشه، زمستون خیلی سردی داشتیم.

درخت هلو سرش را چرخاند و با دقت نگاهی به نهال کوچولو کرد و جواب داد: اگر خشک بود که باغبان اون رو توی باغچه نمی کاشت.

نهال کوچولو خودش را کمی به جلو خم کرد. بعد سرفه ی کوچکی کرد و گفت: سلام درخت های زیبا، نکنه من خشک باشم؟ به نظرتون  روی سر من هم شاخه و شکوفه بیرون میاد؟

درخت سیب نگاهی به شاخه های بلندش کرد و گفت: بهار نزدیکه. موقعی که من هم تازه توی باغچه کاشته شدم خیلی کوچولو بودم و هیچ شاخه ای نداشتم. اما چند تا بهار که گذشت بزرگ شدم، شاخه های زیادی بیرون آوردم و روی سرم  پر از شکوفه شد.  بعد با ذوق شاخه های پایینی اش را به هم گره زد و ادامه داد: تازه عید گذشته یه اتفاق عالی واسم افتاد!

نهال کوچولو با کنجکاوی به شاخه های بلند درخت سیب نگاه کرد تا آن اتفاق عالی را پیدا کند اما قدش کوتاه تر از آن بود که بتواند شاخه های بالایی درخت سیب را ببینید.

درخت سیب با خنده  شاخه هایش را خیلی آرام خم کرد و با شاخه ی پایینی اش به لانه ی کوچکی اشاره کرد که دو پرنده داخلش خوابیده بودند.

نهال کوچولو جیغ کوچکی کشید و گفت: وای ، یه بهار پر از پرنده! ای کاش من یک آینه داشتم تا حداقل شکوفه های روی سرم رو می دیدم.

درخت هلو خندید و گفت: چه فکر جالبی ! یک درخت پر از آینه درخت سیب لبخندی زد و گفت: فقط باید کمی صبر کنی، حتما  وقتی بزرگتر بشوی پرنده های زیادی به سراغت می آیند.

نهال کوچولو خمیازه ای کشید. چشمانش را آهسته بست و خودش را تصور کرد که پر از شکوفه های بهاری شده و پرنده ها روی شاخه هایش لانه کرده اند.

 روز بعد چند قطره آب روی صورت نهال کوچولو پاشیده شد و صدایی با خنده  گفت: نهال کوچولو  بیدار شو؛ بهاره !

نهال کوچولو چشم هایش را باز کرد، حوض آب را دید که آواز می خواند و قطره های کوچکش را به این طرف و آن طرف پرت می کند. نهال کوچولو خودش را خم کرد و به داخل حوض آب نگاه کرد. روی سرش چند جوانه و شکوفه روییده بود. حوض آب دوباره خندید و چند قطره آب روی سر نهال کوچولو پاشید. نهال کوچولو با دقت به شکوفه های روی سرش و قطره های آبی که در حال لیز خوردن بودند نگاه کرد و با خوشحالی گفت: یک حوض پر از شکوفه!

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#قصه کودکانه

لنگی گلدان

گوش کنید :

اسم قصه:لنگی گلدان

قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نام داستان: لنگی گلدان

لنگی چشمانش را بست و به سال گذشته همین موقع  فکر کرد:

  • سلام آقای فروشنده، اون کفش بنفش که بندهای قرمز داره فروشیه؟
  • سلام گل پسر، بله که فروشیه! مدل های جدید برای عید امساله

لنگی پلک هایش را به هم فشار داد و سعی کرد تمام خاطراتش را با جزئیات کامل به خاطر بیاورد. پسر با خوشحالی او و لنگه اش را از داخل کارتون بیرون آورد و کنار جوی آب نشست تا دوباره به آنها نگاه کند. همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه…

لنگی چشمانش را باز کرد و به طرافش نگاه کرد. دقیقا بعد از یک سال تک و تنها کنار رودخانه داخل جنگل رها شده بود. زبانه اش را کمی عقب داد و از داخل آب رودخانه به خودش نگاه کرد. دیگر نه بنفش بود و نه نو!

لنگی آهی کشید. خودش را کمی تکان داد و آب داخل شکمش را بیرون ریخت. دوباره چشمانش را بست و لحظه ای فکر کرد که پسر با خوشحالی به او نگاه می کرد و به خاطر آورد که چطوری از دست پسر داخل جوی پر از آب افتاد و پسر گریان هر چه تلاش کرد نتوانست او را از آب بگیرد.

لنگی به شکوفه ها نگاه کرد و دوباره به لحظه ای فکر کرد که قرار بود یک سال عالی را شروع کند. اما حالا پر از گِل و آب شده بود و بعد از یک سال سفر با جویبار به این جنگل ساکت رسیده بود.

او به درخت ها نگاه کرد که با خوشحالی منتظر باز شدن شکوفه هایشان بودند و با خودش گفت: مطمئنا یک لنگه کفش پاره و رنگ و رو رفته در این جنگل به درد هیچ کس نمی خوره!

او به آرزوهای فوتبالی‌اش با پسرک فکر کرد. با این آروز بعد از مدت ها دلش قلقلک شد. خودش را تکان داد و کمی خندید. با خوشحالی به صدای آواز پرنده ها گوش کرد و دوباره دلش مثل آرزوهای فوتبالی قلقلک شد.

 لنگی با تعجب به خودش نگاه کرد و گفت: حتی آن موقع ها که یک لنگه کفش سالم و شاد بودم دلم اینطوری قلقلک نشده بود.

او با دقت به خاک های داخل شمکش نگاه کرد و با فریاد گفت: وای! این جوانه های کوچک را ببین. بعد زبانه اش را داخل آب کرد و چند قطره آب برداشت و روی جوانه ها پاشید.

 لنگی با خوشحالی به جوانه ها نگاه کرد و با خودش گفت: مگر چند تا لنگه کفش در دنیا می توانند مثل من  تبدیل به یک گلدان بهاری بشوند!

او دوباره چشمانش را بست و به لنگه ی بنفش و پسرک گریان فکر کرد. به صدای جویبار گوش کرد و آهسته برایشان دعا کرد که این عید آنها هم خوشحال باشند.

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#قصه صوتی

خانه ی شکلاتی

گوش کنید :

اسم قصه: خانه شکلاتی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

خانه ی شکلاتی

دریکی از روزهای بهاری که بوی شکوفه ها همه جا را پر کرده بود ونم باران هم زمین را خیس کرده بود، در شهر آبنباتی مسابقه ی خوشمزه ترین وزیباترین کیک برگزار شد. جایزه ی این مسابقه خانه شکلاتی بود.
قرارشد تمام آبنبات های شهر در آن مسابقه شرکت کنند.
شاتوت کوچولو که یکی از این آب نباتهای شرکت کننده بود، با خوشحالی به خانه ی خود رفت، تا پختن کیک را شروع کند. وقتی وسایل و مواد لازم را روی میز چید، متوجه شد که در خانه خامه ندارد. به سمت مغازی خامه فروشی رفت و یک عالمه خامه های رنگی خرید. ودر خیال خودکیکهای زیبا وخوشمزه رامی دید. به خانه برگشت تا کیک را بپزد و تزیین کند. او دلش می‌خواست تصویر شاتوت را روی کیک تزیین کند. اما نمی‌توانست چون نقاشی بلد نبود. به یاد دوستش بلوبری افتادو گفت.:حالا پیش بلوبری میروم و از او کمک می گیرم. چون،او نقاش خوبی است و مطمئنم میتواند کمکم کند. و دوتایی باهم در مسابقه شرکت میکنیم و تصویر هردو را روی کیک میکشیم.
با عجله به سمت خانه ی دوستش رفت. شاتوت کوچولو مودبانه سلام کردوگفت: ببخشید، با بلو بری کار دارم. پدر، بلوبری را صدا زد و خودش به داخل خانه برگشت. آن دوشروع به صحبت کردند. وشاتوت کوچولو ماجرای مسابقه و درخواستش از بلو بری راتعریف کرد. وگفت: آیا موافقی؟و کمکم میکنی؟
بلوبری پاسخ داد: معلومه که کمکت می کنم. تو دوست خوب من هستی. وقتی کیک را پختی، وموقع تزئین آن شد؛ کیک را به خانه ی ما بیاور تا ان را تزیین کنم. تو نگران نباش دوستی به درد همین روزها می‌خورد.
شاتوت کوچولو کیک را پخت وموقع تزئین، ان را به خانه ی بلوبری برد. بلوبری گفت : بعداز ظهرکارکیک که تمام شد؛ به دنبالت می آیم تا باهم به محل مسابقه برویم. عصر روز مسابقه شاتوت با ذوق و شوق زیاد لباس مخملی قرمز زیبایش را پوشید و منتظر بلوبری شد. اما بلوبری دنبال شاتوت نیامد، که نیامد. و خودش با کیک به میدان برگزاری مسابقه رفت. بلوبری روی کیک شاتوت کوچولو تصویر خودش را درست کرد.
شاتوت کوچولو از انتظار خسته شدو خودش تنهایی به میدان مسابقه رفت . داور ها مزه ی کیکهای را چشیدندوتزئین کیکها راهم نگاه کردند.ودر اخر کیک بلوبری را که هم خوشمزه بودوهم زیبا شده بود برنده اعلام کردند. بلوبری باخوشحالی بالا وپایین می‌پرید.
وقتی شاتوت کوچولو این ماجرا را دید. خیلی ناراحت شد. پیش داورهای مسابقه رفت و ماجرا را تعریف کرد.وگفت: من به بلوبری اعتماد کردم ولی او مرا گول زد.
داور ها واهالی شهر آبنباتی بسیار از کار بلوبری ناراحت شدند. واو را از مسابقه اخراج کردند.
خانم هلو داور مسابقه باصدای بلند گفت: در این مسابقه شاتوت کوچولو برنده میشود. واین خانه ی شکلاتی جایزه ی اوست. همه ی آب نباتهای شهر آب نباتی به شاتوت کوچولو تبریک گفتند.
بلوبری، نه تنها در مسابقه برنده نشد، بلکه دوست قدیمی خود راهم ناراحت کرده بود. اوپیش شاتوت کوچولو آمد و گفت: من خیلی پشیمانم. میخواهم مرا ببخشی ودوباره بامن دوست باشی. شاتوت کوچولو اورا بوسید وگفت: دوستی ارزشش خیلی بیشتر از این حرفها ست ما هردو برنده هستیم. همه برایشان دست زدند و با خوشحالی کیک را خوردند.
نوشته سهیلا اعرابی

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#قصه نوروز

#بهار

ماه و ماهان

گوش کنید :

اسم قصه: ماه و ماهان
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

ماه و ماهان

آن روز معلم از بچه ها خواست آرزوهایشان را بگویند. ماهان گفت:” من دلم می خواد با ماه دوست بشم .”
بچه ها خندیدند. معلم گفت:” نخندید. هر کسی می تونه هر آرزویی داشته باشه.”
آن شب ماهان پنجره ی اتاقش را باز کرد. ماه را در آسمان دید. ماه به ماهان لبخند زد. ماهان به ماه خندید. پسرک می خواست پنجره ی اتاقش را ببندد که ماه صدایش کرد.
– هی پسر کوچولو اسمت چیه؟!
– ماهان
– چه اسم قشنگی، منم اسمم ماه است
ماهان خندید و گفت:” همه اسم تو رو می دونن. ولی اسم منو خیلیا نمی دونن!
ماه پایین آمد و گفت:” می آی تاب بازی کنیم؟!”
– توی پارک تاب بازی می کنن. اینجا که تاب نیست
– من تاب دارم ماهان!
ماه با تابش پایین آمد. ماهان اولش ترسید ولی کمی بعد سوار تاب شد. آن قدر سریع که فرصت نکرد کفش هایش را پا کند. طناب های تاب را محکم در دست گرفته بود. ماه دست هایش را دراز کرده بود و تاب را تکان می داد. آنها از روی شهر گذشتند. چراغ خانه ها روشن بود. ماه بالا رفت. بالا و بالاتر، خانه ها کوچک شدند. کوچک و کوچکتر، ماهان ترسید. آهسته به ماه گفت:” داری کجا می ری؟!”
ماه نگاهی به آسمان انداخت و گفت:” دارم می برمت خال آسمون! اگه دوست نداری برگردیم پایین.”
ماهان زیر پایش را نگاه کرد و گفت:” نه! برو بالا، هرچی بالاتر بهتر. از کبوترا هم بالاتر برو!”
ماه گفت:” اطاعت می شه قربان، اینقدر می برمت بالا که زمین اندازه ی یه توپ فوتبال بشه!”
باد خنکی به صورت ماهان می خورد. آنها بالا و بالاتر رفتند تا به ستاره ها رسیدند. ماه رفت سر جایش و ایستاد. تاب را بالا کشید. ماهان قدم روی ماه گذاشت. سبک شده بود. پایش را که بلند می کرد چند قدم آن طرف تر فرود می آمد. حسابی بازی کرد‌. خسته که شد نشست و زمین را نگاه کرد. ماه راست می گفت. زمین به اندازه ی یک توپ فوتبال شده بود. ساعتی بعد حوصله اش سر رفت. می خواست برگردد. دلش برای پدر و مادر و خواهر کوچکش تنگ شده بود. از جا بلند شد و گفت:” آقای ماه لطفا منو برگردون زمین!”
ماه گفت:” به این زودی خسته شدی؟ آدما آرزوشونه بیان اینجا، اونوقت تو نیومده می خوای برگردی!”
ماهان جواب داد:” آره می خوام برگردم. خواهش می کنم!
ماه آهی کشید و گفت:” باشه الان برت می گردونم.
ولی یادت باشه خودت خواستی با من دوست بشی!”
ماهان زیرلب گفت:” می دونم ولی می خوام برگردم”
ماه گفت:” بسیار خوب محکم بشین که رفتیم.”
ماه در یک چشم به هم زدن ماهان را به زمین رساند و به آسمان برگشت. ماهان از پنجره بیرون را نگاه کرد. ماه با او قهر کرده بود. پشت ابرهای خاکستری پنهان شده بود.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#قصه کودکانه