سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به ژوان محمدی ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: ژوان و جادوی پرپری قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
اسم قصه: جغدی وسواس قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم: رویا مومنی🌱 گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: وسواسی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، جغدی همراه مامان جغد و بابا جغد زندگی می کرد. جغدی وسواسی بود و هر وقت دوستاش به خونه ش می رفتند و وارد اتاق جغدی می شدند ، جغدی عصبانی می شد و می گفت(( بچه ها ! به هیچی دست نزنید و گوشه ی اتاقم بشینید. شماها همه جا رو کثیف می کنید )) یه روز موشی ناراحت شد و گفت (( جغدی جون ! ما بچه ها دست ها مونو شستیم و تمیز هستیم . ما اومدیم خونه تون تا باهم بازی کنیم . باشه . بعد از بازی اتاقتو تمیز می کنیم )) اما جغدی با عصبانیت جواب داد (( نمی خوام باهام بازی کنید . از اتاقم برید بیرون )) موشی و بچه ها گریه کنان از خونه ی جغدی بیرون رفتند . یه روز که جغدی توی اتاقش تنها بود ، با خودش گفت (( هیچ کس به خاطر وسواسی بودن من، خونه مون نمیاد )) در همین موقع مامان جغد وارد اتاق جغدی شد و وقتی متوجه ناراحتی جغدی شد ، گفت (( اشکالی نداره دخترم ! الان با همدیگه میریم وسط جنگل و از دوستات عذرخواهی کن )) جغدی پیشنهاد مامان جغد رو قبول کرد و موشی و بچه ها ، عذرخواهی جغدی رو قبول کردند . از فردای اون روز موشی و بچه ها به خونه ی جغدی رفتند و بعد از بازی با کمک جغدی اتاقشو تمیز کردند. رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به میلان کاوری ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: میلان و پادشاه قصر آبی قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio
اسم قصه: راسو صندوقدار قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم : رویا مومنی 🌱 گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: آشنایی با مشاغل آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio
متن داستان روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، راسو خان ، صندوق دارِ رستورانِ بزرگِ جنگل بود. راسو خان هرروز صبح به رستوران بزرگ جنگل می رفت و پشت میز صندوق رستوران می نشست و منتظر می موند تا مشتری ها ، غذا شونو بخورند و بعد برای حساب کردن پول غذا نزدیک صندوق بشن. بیشتر وقتا رستوران بزرگ جنگل به خاطر مشتری های زیاد تا آخر شب باز می موند و راسو خان هم تا آخر شب پول غذا شونو حساب می کرد. یه روز که مثل همیشه راسو خان پشت میز صندوق نشسته بود و منتظر مشتری ها بود ، خرس مهربون نزدیک صندوق شد و گفت (( سلام راسو خان! حالت چطوره؟)) راسو خان با مهربونی جواب داد (( سلام خرس مهربون ! خوبم . شما چطوری ؟)) خرس مهربون جواب داد (( خوبم .یه مدته بیکار شدم. میشه صندوق داری یادم بِدی ؟)) راسو خان لبخندی زد و گفت (( خوشحال میشم صندوق داری یادت بدم خرس مهربون.با مدیر رستوران صحبت می کنم .اگه اجازه داد خبرت می کنم)) خرس مهربون با خوشحالی به خونه اش برگشت. صبح فردای اون روز خرس مهربون با زنگ تلفن راسو خان از خواب بیدار شد . راسو خان گفت (( خرس مهربون! مدیر رستوران اجازه داد از امروز صندوق داری یادت بدم )) خرس مهربون با خوشحالی به رستوران بزرگ جنگل رفت و کنار راسو خان پشت میز صندوق نشست. هر مشتری که نزدیک صندوق می شد ، راسو خان ،از مشتری نوع غذایی که خورده رو می پرسید و بعد از اینکه مشتری جواب می داد، راسو خان نگاهی به قیمت غذاهای رستوران روی صفحه مانیتورش می انداخت وقیمت رو به مشتری می گفت. مشتری کارت بانکیشو به دست راسو خان می داد وراسو خان کارت بانکی مشتری روی دستگاه کارت خوان می کشید و رسید کارت رو به مشتری تحویل می داد. خرس مهربون فوری صندوق داری رو یاد گرفت و مدیر رستوران بزرگ جنگل، مانیتور جدید خرید و خرس مهربون پشت میز صندوق و مانیتور نشست و با راسو خان همکار شد. از اون روز به بعد وقتی حیوونای جنگل به رستوران بزرگ جنگل می رفتند ، دو صندوق دار می دیدند و از رفتار خوب دو صندوق دار راضی بودند.
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به ویهان جان و ملانی ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای شما باشه عزیزای دل❤️ اسم قصه: ویهان عنکبوتی و ملانی کفشدوزکی در نجات کمد لباسی قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به هستی براتی ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: هستی بهترین راننده🚗👧🏻 قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به سرمد میرحیدری ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: سرمد و شوخی بازی های فسقلی قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به تیام دهبان ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: تیام و یک کلاغ چهل کلاغ اردکی قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به سامیار شفیعی ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: سامیار در کهکشان توپ توپی✨ قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio
اسم قصه: من و دروازه قرآن قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم : رویا مومنی 🌱 گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال موضوع: ایرانگردی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio
متن داستان: من و دروازه قرآن نویسنده : نوشین فرزین فرد موضوع: ایرانگردی گروه سنی ۱۰ تا ۱۲ .یه روز پستچی ، کارت عروسی پسر دایی بابا رو دم در خونه مون آورد 《 مامان گفت 《 آخی بالاخره پسردایی ازدواج کرد 《 بابا گفت 《 آره بنده خدا . بالاخره راضی شد ازدواج کنه 《پرسیدم 《 عروسی میریم ؟ 《 بابا جواب داد 《 چرا که نه. برید لباس مجلسی هاتونو توی چمدون بزارید و بریم پسر دایی بابا همراه دایی و زن دایی بابا توی شیراز زندگی می کنه و عروس خانم هم توی شیراز .جشن عروسی هم شیراز . برگزار می شد . با ماشین خودمون سفر به شیراز رو شروع کردیم و ده ساعت توی راه بودیم .وقتی به ورودی شهر شیراز رسیدیم، دروازه ای بزرگ رو دیدیم که همه ماشین ها از کنار دروازه گذر می کردند 《 بابا گفت 《 اینجا دروازه قرآن هست 《!با تعجب پرسیدم 《 دروازه قرآن 《 .بابا جواب داد 《 بله امیر محمد جان! دروازه قرآن 《دوباره پرسیدم 《 چرا اسمش دروازه قرآن هست ؟ 《 .بابا جواب داد 《 چون از قدیم چند جلد قرآن بالای دروازه گذاشته بودند و به خاطر همین اسمش دروازه قرآن هست 《کنجکاوانه پرسیدم 《 یعنی قرآن اون بالا هست ؟ بابا جواب داد 《 الان قرآن ها که قدیمی شدند توی موزه نگه داری میشن ولی خیلی سال پیش یکی از تاجرهای شیراز این 《 . دروازه رو بازسازی کرد و اتاقک نگهبانی هم بالای دروازه ساخت و چند ورق از سوره های قرآن هم گذاشت 《پرسیدم 《دلیل قرآن گذاشتن بالای دروازه چی بوده ؟ اینبار مامان جواب سوالمو داد《پادشاه قدیم اعتقاد داشت مردم شیراز و مسافران شیراز از زیر قرآن گذر کنند تا از بیماری و بلا در امان بمونند . به خاطر همین چند جلد قرآن بالای دروازه گذاشت. البته این دروازه که الان می بینی بازسازی شده ست 《 و قدیم ها که زلزله اومده بود کاملا خراب شده بود و تاجر شیرازی تعمیرش کرد و الان از کنار دروازه قرآن میشه گذر کرد بابا نفس عمیقی کشید و گفت 《 مثل اینکه حالا حالاها توی ترافیک بمونیم 》 《 هیجان زده گفتم 《 میشه تا ترافیک باز بشه بریم با دروازه قرآن عکس بگیریم 《 مامان و بابا نگاهی به همدیگر انداختند و گفتند 《 بد فکری هم نیست . از ماشین پیاده شدیم و به دروازه قرآن نزدیک شدیم . هم هوای تازه رو تنفس کردیم هم عکس یادگاری گرفتیم وقتی ترافیک باز شد ، سوار ماشین شدیم و به سمت خونه دایی بابا رفتیم و با استقبال دایی و زن دایی و پسردایی بابا . مواجه شدیم . جشن عروسی پسردایی بابا به رسم شیرازی ها برگزار شد و به ما خیلی خوش گذشت