بهار

گوش کنید :

اسم قصه: بهار??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بهار????????

ویز ویزے خیلے کوچیڪ بود وتا حالا بهار رو ندیده بود.
درکندوزنبورها درباره ے بهارو بوے عطرگلهاصحبت می‌کردند. ویز ویزے گوش می‌دادووسط حرف اونا میپریدومیگفت: بهارمےخوام، منم بهارو مےخوام. همه مے خندیدند. و مادرش بهش میگفت :ویز ویزے هنوز بهار نیومده.
دریکے از روزها که زنبورهاخواب بودند واستراحت می‌کردند، زنبور قرمز که خیلے شیطون و بازیگوش بود هوس کرد، سربه‌سر ویزویزے بزاره. پس کناراون اومدوگفت: دلت میخواد بهاروببینے؟
ویز ویزے گفت:بله، بله، دلم میخواد!! زنبورقرمزگفت: فردا صبح، اول وقت که بیدار شدے از اون طرف که نور واردلانه شده بروو بهارروببین.
شب شدوویز ویزے ازذوق دیدن بهار خیلے زود خوابید.
صبح شد، ویز ویزے بدون این که از مادرش اجازه بگیره، به سمت نور حرکت کردوبیرون رفت.
نورخورشید مثل یڪ سوزن توے چشمش فرو رفت وچشمش شروع به سوختن کرد. ویز ویزے ناله کنان به درون لونه برگشت.
مادر ویز ویزے اومدوگفت: مگه نگفتم نبایداز خونه بیرون بری؟
چرا به حرف بزرگترت گوش نمےکنے؟
ویز ویزے که به اشتباه خودش پے برده بود. گفت :ببخشید من اشتباه کردم.
زنبور قرمزهم وقتے چشماےویزویزے که قرمزوپرآب شده بود دید از کار خودش خجالت کشیدوازویز ویزے عذر خواهے کرد و گفت : منو ببخش، شوخےبدےکردم.
ویز ویزے چشماش رومالید و گفت: دیگه ازاین شوخے ها نکن. اگر من سلامتے چشمام رواز دست میدادم چقدر ناراحت میشدی؟
خبرکه به ملکه رسید، گفت: باید ویز ویزے خودش دنبال بهار بگردد تا زمان ونشانه هاے امدن بهار را یاد بگیرد.
چند روز گذشت. ملکه به ویز ویزے گفت: برو ودنبال بهار بگرد.
ویز ویزے مادرش روبوسیدو پرواز کنان از خانه بیرون امد.
در بین راه باخودش گفت : وای!!!! نشانه هاے بهار را نپرسیدم! من که تاحالا بهارو ندیدم.
ولے از لانه خیلے دور شده بود. رفت و رفت ورفت تا به یڪ مترسڪ وسط مزرعه رسید روے سر مترسڪ نشست و گفت: سلام، دوست من بهار، چه‌شکلیه؟ مترسڪ نگاهے به ویز ویزے کرد وگفت: سلام، حالا چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ ویز ویزے گفت :تو نشانه هاش رو بگو!!!!!
مترسڪ گفت:فقط میدونم بهار بوے خوبے داره،وتوے بهارهوا خیلے سرد نیست. ولے الان هم بهار اینجا نیست. ویز ویزے تشکر کردو نگاهے به اطرافش انداخت و دوباره شروع به پرواز کرد.
رفت ورفت ورفت، تابه رودخانه رسید. خیلے تشنه شده بود. لب رودخانه نشست و کمے آب خوردوگفت : ببخشید!بهار کجاست؟ چه شکلیه؟
رودخانه یه نگاهے به زنبور کرد وگفت: الان چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ فقط میدونم بوےخوبے داره، هوا ش خیلے سرد نیست، خیلے هم قشنگه، ولے الان اینجا نیست.
ویز ویزے تشکر کردو دوباره شروع به پرواز کرد.
رفت و رفت و رفت، تا رسید به یڪ پرنده.
گفت : سلام! ببخشید بهار کجاست؟ چه شکلیه؟
پرنده گفت: الان چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ فقط میدونم بوے خوبے داره، هواش خیلے سرد نیست، خیلے قشنگ، خیلے هم رنگارنگه.
زنبور دوباره رفت و رفت ورفت. تا به یڪ شاخه ے گل رسید که تازه باز شده بود.
پیش خودش گفت :واے این بهاره چون هم قشنگه، هم بوے خوبے میده، وهم رنگش خیلے قشنگه.
داد زد:توبهاری؟
گل گفت: من؟ منو میگی؟
ویز ویزے گفت:بله!! توهمه ے نشانه‌هاے بهار و داری!!
گل گفت: بله،ولے هنوز بهار نیامده. زمانے بهار میاد که همه جا پراز شکوفه باشه، پر ازگلهاےرنگارنگ باشه، بوےگل، همه جا رو پر کرده باشه. درختها دوباره سبز شده باشند.
من یڪ گلم که خیلے زودتر از بهار باز شده. ولے نمیشه بگیم بهار اومده. چون هنوز هواخیلے سرده.
ویز ویزے روے گل نشست وکمے شیره ے گل رو مکید واز گل خداحافظے کردو به طرف لانه برگشت.

در راه به پرنده رسید.
گفت :هنوزبهارنیامده وبا یڪ گل بهار نمیشه.
به رودخونه رسید فریاد زد :بهار هنوز نیامده بایڪ گل بهارنمیشه.
به مترسڪ هم همین رو گفت و رفت.
وقتے به لانه رسید. همه ے ماجرا را براے ملکه تعریف کردوگفت:ملکه! بهار هنوز نیامده!!
ملکه گفت: ولے تو گفتے گل رو دیدے و شیره ے گل رو مکیدے؟
ویز ویزے گفت: بله! ولے فقط یڪ گل بود که زودتراز وقتش باز شده بود و اون گل گفت، با یڪ گل بهار نمیشه! باید همه ے درختها ے میوه شکوفه بدهند. درختها دوباره برگ سبز بدهند. اونوقته که بهار اومده.
ومن فهمیدم که بهار چه شکلیه.
ملکه گفت: خسته نباشے! وقتے بهار بشه همه باهم بیرون میریم و از گل‌ها و بوے عطر گلها استفاده می‌کنیم.
ویز ویزے که خیلے خسته بود در آغوش مادرش بخواب رفت. وخواب بهار رو دید.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

یک دیدگاه برای “بهار”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *