خانه آجری

اسم قصه: خانه آجری🏠
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری در یک شهر قشنگ و در یک محله ی شلوغ و پر سروصدا، یک خانه ی آجری بود.
خانه ی آجری دو طبقه بود.
در طبقه ی اول یک اتاق پذیرایی ، یک اتاق نشیمن و یک آشپزخانه بود.
در طبقه ی دوم خانه ی آجری سه اتاق خواب بود که با چهارده پله به طبقه ی اول وصل می شدند .
یک حیاط بزرگ ، یک حوض بزرگ و گرد ، یک درخت سیب ، یک درخت پرتقال ، یک درخت انجیر و یک باغچه کوچک پر از گلهای محمدی و نیلوفر، خانه ی آجری را زیبا کرده بودند .
ساکنان خانه ی آجری، یک پیرزن و پیرمرد مهربان بودند.
پیرزن و پیرمرد مهربان با سلیقه ی خودشان پرده های خوشرنگ، فرش های ابریشمی و وسایل دکوری در هر اتاقی از خانه ی آجری، گذاشته بودند .
پیرزن مهربان هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد ، سماور را روشن می کرد و چای دم می کرد.
پیرمرد مهربان هرروز صبح زود از خواب بیدار می شد ، لباس تمیز و اتو کشیده می پوشید و از خانه ی آجری برای خرید نان سنگک تازه بیرون می رفت .
یک روز صبح زود وقتی پیرمرد مهربان از در خانه ی آجری بیرون رفت ، فراموش کرد در حیاط خانه ی آجری را ببندد.
گربه قهوه ای لاغر که از گرسنگی نای راه رفتن نداشت ، روبروی خانه ی آجری نشسته بود ، با دیدن در بازحیاط خانه ی آجری ناگهان از جا پرید، اطراف را نگاه کرد ، میو میوی ضعیفی کرد و با خودش گفت
((به به …. هیچکی اینجاست . در خونه هم که بازه ..تا پیرمرد برنگشته، برم توی خونه ..خیلی گشنمه ))
گربه قهوه ای لاغر با این فکر از در حیاط خانه ی آجری داخل رفت .
وقتی وارد حیاط بزرگ خانه ی آجری شد ، از دیدن حوض بزرگ خوشحال شد‌‌ و زیر لب گفت
(( حتما توی این حوض بزرگ یه عالمه ماهی قرمزه . ))
ناگهان صدایی از پشت سر گفت
(( تو از کجا می دونی توی حوض پر از ماهی قرمزه؟))
گربه قهوه ای لاغر سرش را به عقب برگرداند و با تعجب پرسید
(( سفید ! تو اینجا چیکار می کنی؟ ))
گربه سفید جواب داد (( خودت اینجا چیکار می کنی؟))
گربه قهوه ای لاغر جواب داد (( در حیاط باز بود .من ، تو رو ندیدم . کجا بودی؟))
گربه سفید گفت (( سر کوچه بودم که دیدم اومدی توی حیاط این خونه .حالا به نظرت توی حوض پر از ماهیه؟))
گربه قهوه ای لاغر میو میو کرد و بی سروصدا و بدون توجه به سوال گربه سفید به حوض نزدیک شد و با یک جهش به بالای حوض رفت.
گربه قهوه ای لاغر با دیدن چند ماهی قرمز که داخل آب حوض، شنا می کردند ، خندید .
گربه سفید مانند گربه قهوه ای لاغر به بالای حوض جهید و از دیدن ماهی های قرمز خوشحال شد.
گربه قهوه ای لاغر گفت (( دیدی حدسم درست بود. یه عالمه ماهی قرمز توی این حوضه. ))
گربه سفید گفت (( اون ماهی قرمز بزرگه مال منه ))
گربه قهوه ای لاغر اخمی کرد و گفت
(( نخیرم . مال منه . من اول اینجا اومدم .پس مال منه ))
گربه سفید دندانهای تیزش را نشان گربه قهوه ای لاغر نشان داد و گفت(( من اول ماهی قرمز بزرگه رو دیدم . پس مال منه))
در همین موقع کلاغ سیاه که روی یکی از شاخه های درخت سیب نشسته بود،قار قار بلندی کرد . گربه قهوه ای لاغر و گربه سفید ساکت شدند.
کلاغ سیاه گفت (( لطفا دعوا نکنید ))
گربه قهوه ای لاغر با عصبانیت به کلاغ سیاه نگاه کرد.
صدایی از پشت سرگربه ها گفت
(( برید کنار ))
گربه قهوه ای لاغر و گربه سفید سرشان را به عقب برگرداندند و گربه سیاه بزرگ را دیدند که قدم زنان به حوض بزرگ نزدیک می شد.
گربه قهوه ای لاغر و گربه سفید از بالای حوض پایین آمدند .
گربه سیاه بزرگ پرسید (( چیه ؟ چی شده ؟ چرا دعوا می کنید ؟))
گربه سفید گفت (( ماهی قرمز بزرگه توی حوض مال منه چون من اول پیداش کردم ولی گربه قهوه ای لاغر قبول نداره))
گربه سیاه بزرگ روی زمین نشست ، خودش را لیس زد ،به گربه قهوه ای لاغر نگاهی انداخت و گفت (( ماهی قرمز بزرگه رو بگیر و پیش من بیار . خودم بین مون تقسیم می کنم ))
گربه قهوه ای لاغر دوباره بالای حوض جهید و وقتی می خواست ماهی قرمز بزرگ را بگیرد ،کلاغ سیاه قار قار بلندی کرد .
گربه سیاه بزرگ به کلاغ سیاه نگاه انداخت و گفت (( قار قار نکن کلاغ فضول!))
اما کلاغ سیاه دوباره قار قار بلندی کرد.
پیرزن مهربان سفره ی صبحانه را روی فرش ابریشمی اتاق نشیمن پهن کرد و پنیر و گردو و کره و مربا ، وسط سفره گذاشت .وقتی می خواست شِکَردان را وسط سفره بگذارد، صدای بلند کلاغ سیاه و میو میوی چند گربه را شنید.‌
پیرزن مهربان از روی فرش ابریشمی بلند شد و به پنجره ی اتاق نزدیک شد. پرده را کنار زد و از دیدن سه گربه نزدیک حوض و کلاغ سیاه روی شاخه های درخت سیب تعجب کرد.
پیرزن مهربان پرده ی اتاق را انداخت ، در اتاق را باز کرد و دمپایی پوشید .
گربه ها با دیدن پیرزن مهربان پا به فرار گذاشتند و از کنار پیرمرد مهربان که با نان سنگکی در دست وارد حیاط شده بود ، گذشتند .
پیرمرد مهربان که از فرار گربه ها تعجب کرده بود به پیرزن مهربان گفت (( اول صبح این همه گربه توی حیاط چیکار می کنند ؟ ))
پیرزن مهربان گفت ((برای ماهی های توی حوض اومده بودند.))
پیرمرد مهربان نان سنگک را به دست پیرزن مهربان داد و گفت (( ای ناقلاها ! یادم اومد.وقتی صبح بیرون می رفتم یکی از همین گربه ها رو دیدم که جلوی در خونه نشسته. در حیاط رو باز گذاشتم تا بیاد توی حیاط و وقتی از نونوایی برگشتم یه تیکه گوشت جلوش بزارم و بخوره))
پیرزن مهربان با ناراحتی گفت (( وقتی در حیاط رو باز گذاشتی با تلفن همراهت به من زنگ می زدی تا حواسم باشه ماهی ها رو نخوره و گوشت براش بیارم ))
پیرمرد مهربان خندید و گفت(( بهتره ماهی ها رو به استخرِ پارک بزرگ شهر ببریم تا ازشون مواظبت کنند .))
پیرزن مهربان سری به نشانه ی موافقت تکان داد.
بعد ازصبحانه پیرمرد مهربان ، ماهی قرمز ها را از آب حوض بزرگ بیرون آورد ، داخل سطلی پر از آب گذاشت و از خانه ی آجری بیرون رفت.
وقتی پیرمرد مهربان به خانه ی آجری برگشت ، سه گربه ی ناقلا ، مشغول خوردن تیکه های گوشت بودند که پیرزن مهربان وسط حیاط گذاشته بود.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *