قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۳ تا ۷ سال
موضوع: امانتداری
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
🦋متن قصه
خرگوش کوچولو تازه از خواب بیدار شده بود. دست و صورتشو شسته بود و داشت صبحونه میخورد مامانش گفت:
_ گوش دراز،پسرم، وقتی صبحونتو خوردی، میتونی بری با دوستات بازی کنی.
گوش دراز خوشحال و سرحال راه افتاد تا بره دنبال روباه قهوهای تا با هم بازی کنند.
همینطور که داشت میرفت، یه دفعه چشمش افتاد به یه توپ قرمز خوشگل.با خودش گفت:
به به، چه توپ خوشگلی..آخ جونم،اما این مال کیه؟ فوری پرید و توپو برداشت و شروع کرد به بازی کردن..بعد با خودش گفت: بهتره برم دم قهوهای رو صدا کنم تا با هم بازی کنیم..
وقتی به خونه دوستش رسید، باصدای بلند دوستشو صدا کرد..
_ دم قهوهای، دم قهوهای، کجایی؟ بیا ببین، من یه توپ خوشگل پیدا کردم. میتونیم با هم بازی کنیم..
دم قهوهای تا صدای گوش دراز شنید،فوری اومد و توپ قرمزرنگ روکه دید، گفت:
_ چقدر خوشگله، از کجا گرفتی؟
گوش دراز گفت:
_ وقتی میومدم اینجا توی راه پیداش کردم. حالا دیگه مال خودمه..!
مامان دم قهوهای که صدای اون دوتا رو از توی لونه شنیده بود، اومد کنارشون.گوش دراز گفت:
_ سلام خاله روبی، ببین چه توپی پیدا کردم..
بعد توپشو نشون خاله روباه داد. خاله روباه گفت:
_ آره دیدم. خیلی هم خوشگله..
بعد اومد جلوتر، توپ رو گرفت. دستی به سر گوش دراز کشید و گفت:
_ سلام پسرم. توپ خوشگلیه ولی این توپ که مال تو نیست باید بگردیم تا صاحبش رو پیدا کنیم.صاحب این توپ الان حتمآ خیلی ناراحته که توپش رو گم کرده.
گوش دراز گفت:
_ آخه خاله من خودم پیداش کردم.
خاله روباه گفت:
درسته عزیزم، ولی باید به صاحبش برگردونی.. حالا هم دوتایی با هم برید و صاحبش رو پیدا کنید. گوش دراز و دم قهوهای دوتایی راه افتادند و پرسون پرسون تو جنگل تا صاحب توپ رو پیدا کنند. از پیشی ملوسه، لاکی، بزی خال خالی وسنجاب پرسیدند، اما توپ مال اونا نبود. گوش دراز خسته شده بود. به دم قهوهای گفت: حالا باید چیکار کنیم؟ این توپ که مال هیچکس نیست..
بعد زیر درخت چنار بزرگ نشیتند.
کلاغ پیر دانا که روی درخت نشسته بود و میدونست توپ مال کیه،وقتی دید گوش دراز و دم قهوهای دنبال صاحب توپ میگردند، گفت:
_ قار قار..من میدونم این توپ مال کیه.. این توپ مال قورقوریه..دنبال من بیان تا بریم پیش قورقوری
و سه تایی به پیش قورقوری رفتند. قورقوری خیلی ناراحت بود، آخه توپشو خیلی دوست داشت. وقتی توپو تو دست اونا دید، خیلی خوشحال شد. ازشون تشکر کرد و توپو از اونا گرفت و گفت:
_از این به بعد با هم بازی می کنیم.
بعد هم سه تایی مشغول بازی شدند.
دو قهوهای و گوش دراز خیلی خوشحال بودند که تونستند یه کار خوب انجام بدن و دوستشون رو خوشحال کنند.