سامیار و مسابقه ی جوجه ای با سفارش قصه اختصاصی کودکتان را شاد کنید❤️ این قصه تقدیم به سامیار جان عباسی، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: سامیار و مسابقه ی جوجه ای🐥🐥قصهگو: سمینا ❤️نویسنده: راضیه احمدی☘تنظیم: رویا مومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradioرادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
روباه آهنگساز اسم قصه: قصه صوتی روباه آهنگسازقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع:مشاغلآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradio🌹متن قصه:روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، روباه ، آهنگساز بود .آهنگهای روباه شاد بودند و همه ی حیوونای جنگل آهنگهای روباه رو خیلی دوست داشتند و حتی برای جشن تولد بچه هاشون هم از روباه دعوت می کردند تا آهنگ تولدت مبارک رو براشون بنوازه.یه شب که روباه آهنگساز به جشن تولد موشی دعوت شده بود ، موشی کنار اُرگِ روباه ایستاد و گفت (( میشه منم آهنگ بزنم ؟))روباه آهنگساز لبخندی زد و گفت (( بفرمائید))موشی دکمه های ارگ رو به صدا درآورد و یه قطعه آهنگ نواخت.روباه آهنگساز و خانواده ی موشی و مهمانان جشن تولد از نواختن آهنگ موشی شگفت زده شدند و همگی برای موشی دست زدند.روباه آهنگساز گفت (( آفرین موشی ! چطوری یاد گرفتی ؟))موشی جواب داد (( من هر وقت شما توی برنامه ها ارگ می زداید با دقت به انگشت ها تون نگاه می کردم و یاد گرفتم ))روباه آهنگساز گفت (( آفرین به تو دختر باهوش! اگه دوست داشته باشی می تونی دستیارم باشی و توی برنامه ها همراهیم کنی ))موشی با خوشحالی گفت (( آخ جون))از اون شب به بعد موشی با اجازه از خانواده اش ، روباه آهنگساز رو در برنامه های جنگل همراهی می کرد .🦋رادیو قصه کودک🦋خاله سمینا🦋قصه صوتی کودکانه
لک لک مغرور 🍭 رادیو قصهایها امشب یه قصه قشنگ منتظر شماست😉اسم قصه: قصه صوتی لک لک مغرورقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع:غرور و خودخواهیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradio🦋متن قصه:روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، لک لکی مغرور زندگی می کرد.لک لک خودخواه بود و اصلا با حیوونای جنگل دوست نبود و به همین دلیل هیچ دوستی نداشت و تنها بود .یه روز از روزها که لک لک مغرور به جنگل رفت تا گشت و گذار کنه ، حیوونای جنگل با دیدنش تصمیم گرفتند تا نزدیکش بشن و باهاش دوست بشن .میمون کوچولو گفت (( سلام لک لک! صبحت بخیر))اما لک لک مغرور جواب میمون کوچولو رو نداد.میمون کوچولو بغض کرد و بالای درخت رفت .عمو سنجاب گفت (( صبح بخیر لک لک!))لک لک مغرور جواب عمو سنجاب هم نداد و عمو سنجاب سری تکون داد و به جمع کردن بلوط مشغول شد .همه ی حیوونای جنگل سر راه لک لک مغرور می اومدند تا باهاش دوست بشن اما لک لک مغرور اصلا جواب نمی داد و از کنارشون رد می شد .بعد از مدتی ناگهان لک لک مغرور داد و فریاد کرد (( آی پام ! آی پام !)) وناله کنان روی زمین نشست .حیوونای جنگل به سمت لک لک مغرور رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده.وقتی نزدیک لک لک مغرور شدند ، دیدند پای لک لک مغرور زخمی شده و کنار لک لک مغرور، جوجه تیغی نشسته و میگه(( ببخشید لک لک! نمی دونستم شما داری از اینجا رد میشی))حیوونای جنگل به کمک لک لک مغرور رفتند و زخم پای لک لک مغرور رو پانسمان کردند.لک لک مغرور بعد از پانسمان پاش ، نگاهی به حیوونای جنگل کرد و گفت(( شماها خیلی مهربون هستید. من با شماها دوستم ))از اون روز به بعد لک لک مغرور با همه ی حیوونای جنگل دوست شد و هر روز با اونا حرف می زد و بازی می کرد.🦋رادیو قصه کودک🦋خاله سمینا🦋قصه صوتی کودکانه
مهماندار قناری اسم قصه: مهماندار قناریقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: آشنایی با مشاغلآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradio☆☆☆☆☆☆☆متن قصه:روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، قناری مهماندار هواپیمای خلبان کرکس بود.هروقت هواپیمای خلبان کرکس پرواز داشت، مهماندار قناری از مسافران پذیرایی می کرد .مسافران از مهماندار قناری راضی بودند و دوستش داشتند.یه روز که مثل هر روز هواپیمای خلبان کرکس پرواز کرد و مهماندار قناری مشغول پذیرایی از مسافران بود ناگهان صدای گریه ی گنجشک کوچولو رو شنید.مهماندار قناری فوری نزدیک صندلی گنجشک کوچولو شد و علت گریه ی گنجشک کوچولو رو از بابا گنجشک پرسید.بابا گنجشک گفت (( پسرم بار اوله سوار هواپیما شده و یه خورده ترسیده )مهماندار قناری لبخندی زد و به کابین مهماندار رفت و بعد از چند دقیقه با کتابی در دست پیش گنجشک کوچولو برگشت .مهماندار قناری کتاب رو به دست گنجشک کوچولو داد . گریه ی گنجشک کوچولو با دیدن کتاب قطع شد و شروع کرد به ورق زدن صفحات کتاب .مهماندار قناری با مهربونی گفت (( باز هم ازاین کتابها دارم . دوست داری بازم بیارم؟))گنجشک کوچولو که از دیدن نقاشی های داخل کتاب به هیجان اومده بود ، سری تکون داد و گفت (( بله لطفا))مهماندار قناری دوباره به کابین مهماندار رفت و با چند کتاب کودک برگشت .وقتی گنجشک کوچولو سرگرم دیدن نقاشی های داخل کتاب شده بود، خلبان کرکس اعلام کرد(( مسافرین محترم ! لطفا کمربندها تونو ببندید. هواپیما به سمت مقصد در حال فرود است ))بابا گنجشک کمربند گنجشک کوچولو رو بست و وقتی هواپیمای خلبان کرکس فرود اومد ، گنجشک کوچولو، کتابها رو به دست مهماندار قناری داد و گفت (( ممنونم . ))مهماندار قناری لبخند زد و با گنجشک کوچولو خداحافظی کرد.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
کمی درباره میراثک فایل صوتی قصه کمی درباره میراثک ❤ کمی درباره میراثکگوینده: سمینانویسنده: سمانه آقاییتنظیم: رویا مومنیگروه سنی: ۷ تا ۱۰ سالموضوع: آشنایی با میراثککانال تلگرام رادیو قصه کودکChildrenradioمتن داستانشاید دوست داشته باشید بیشتر درباره میراثک بدانید. خب میراثک کلهای شبیه یک دست با انگشتهای رنگ و وارنگ دارد. هر کدام از این رنگها نشانه یکی از قارههای جهان است. زرد: آسیا، نارنجی: آفریقا، قرمز: آمریکا، آبی: اقیانوسیه و سبز هم اروپا. این یعنی میراثک با همه بچههای دنیا دوست است. صورت میراثک هم شبیه یک قلب کوچولوست. این یعنی میراثک واقعا عاشق صلح و دوستی است. او آمده تا دستهای کوچک شما را بگیرد و شما را با زیباییهای ایران آشنا کند.میراثک چند ویژگی بامزه دیگر هم دارد: او از بین همه رنگها عاشق رنگ گنبدهای فیروزهای مساجد است. میراثک هر روز طلوع خورشید را در شهر سراوان و غروب خورشید را در روستای جنگتپه تماشا میکند. او از بین غذاها فسنجان و قورمهسبزی را خیلی دوست دارد. میراثک بیشتر از هر چیزی از دیو اَپوش میترسد. او عاشق حیوانات هم هست. دلش برای سنجابها غنج میزند؛ بهویژه برای سنجابهایی که در جنگلهای زاگرس زندگی میکنند.به غیر از همه اینها میراثک یک کیف و کتابخانه سیار هم دارد که در آینده بیشتر با آن آشنا خواهید شد.این داستان ادامه دارد…رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
هفت فروشگاه اسم قصه: هفت فروشگاهقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: آموزش اعدادآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradio☆☆☆☆☆☆☆متن داستانروزی روزگاری توی محله بزرگ ، هفت فروشگاه وجود داشت .هفت فروشگاه، کیف و کفش و پوشاک داشتند .صاحبان هفت فروشگاه هرروز صبح ، فروشگاه ها رو باز می کردند و تا آخر شب به مردم ، کیف و کفش و پوشاک می فروختند.یه شب یه اتفاق عجیبی توی محله بزرگ افتاد.یکی از هفت فروشگاه، آتیش گرفت.صاحب فروشگاه فوری به آتش نشانی زنگ زد.مردم و شش فروشگاه دیگه خیلی ناراحت شدند و دعا کردند تا ماشین آتش نشانی زودتر از راه برسه و آتیشو خاموش کنه .وقتی ماشین آتش نشانی از راه رسید و آتیشو خاموش کرد، مردم و شش فروشگاه دیگه خوشحال شدند.بعد از چند روز صاحب فروشگاه آتیش گرفته، فروشگاه رو که تمیز کرده بود ، دوباره فروشگاه رو باز کرد و مثل قبل مردم برای خرید از هفت فروشگاه می رفتند.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
اتوبوس عمو زرافه اسم قصه: اتوبوس عمو زرافه🚌🦒قصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: آشنایی با مشاغلآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، عمو زرافه یه اتوبوس بزرگ داشت .عمو زرافه راننده ی اتوبوسش بود و از صبح زود که از خواب بیدار می شد ، اتوبوسو با یه سطل آب و یه دستمال، تمیز و براق می کرد .همه حیوونای جنگل اتوبوس و عمو زرافه رو خیلی دوست داشتند .هم تمیز بود هم بزرگ هم عمو زرافه با حیوونای پیر و جوون و بچه، با مهربونی رفتار می کرد.یه روز میمون کوچولو به عمو زرافه گفت(( عمو زرافه!میشه به من رانندگی یاد بدی؟))عمو زرافه جواب داد (( سن تو برای آموزش رانندگی کمه . باید حتما ۱۸ ساله باشی تا رانندگی یاد بگیری ))میمون کوچولو با ناراحتی گفت (( آخه چرا ؟ من خیلی رانندگی دوست دارم . دوست دارم مثل شما یه اتوبوس بزرگ داشته باشم وهمه ی حیوونا رو ایستگاه به ایستگاه سوار و پیاده کنم ))عمو زرافه لبخندی زد و گفت (( می دونم پسر خوب ! تو خیلی رانندگی دوست داری .منم هفت سالم بود مثل تو علاقه به رانندگی پیدا کردم ولی صبر کردم تا ۱۸سالم بشه و اونوقت رفتم آموزشگاه رانندگی و رانندگی رو یاد گرفتم ))در همین موقع اتوبوس عمو زرافه کنار مدرسه حیوانات ایستاد و میمون کوچولو وبچه حیوونای جنگل از اتوبوس پیاده شدند .عمو زرافه فکری کرد و یه بوق زد .بعد سرشو از پنجره بیرون برد و با صدای بلند گفت(( میمون کوچولو ! میمون کوچولو ! یه لحظه بیا ))میمون کوچولو خندان و هیجان زده به اتوبوس عمو زرافه برگشت و گفت(( بله عمو زرافه !))عمو زرافه گفت(( حالا که تو علاقه به رانندگی داری ،میخوام از این به بعد کمکم کنی . بچه ها رو به صف کنی و بعد یکی یکی داخل اتوبوس بشن. علائم و تابلوهای رانندگی هم بهت یاد میدم تا وقتی ۱۸ سالت شد و کلاس رانندگی رفتی همه رو بلد باشی ))میمون کوچولو با خوشحالی دستاشو بهم زد وعمو زرافه رو بوسید و گفت (( ممنون عمو زرافه ! فقط عمو چرا باید حتما تا ۱۸سالگی صبر کنم ؟ مگه ۱۸ سالگی چه سنیه؟))عمو زرافه خندید و گفت (( خب ۱۸ سالگی سنیه که از بچگی و نوجوانی بیرون میای و جوون میشی . اونوقت میتونی رانندگی رو با دقت و تمرکز انجام بدی ))میمون کوچولو برای بار دوم از عمو زرافه تشکر کرد و از اتوبوس پیاده شد و به مدرسه رفت .از فردای اون روز میمون کوچولو ، همه بچه ها رو به صف می کرد و یکی یکی داخل اتوبوس می فرستاد بعد عمو زرافه درحالی که رانندگی می کرد تابلوهای رانندگی رو که بین راه بودند به میمون کوچولو نشان می داد و درباره شون توضیح می داد .رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
انگشت های پیشی اسم قصه: انگشت های پیشیقصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۱ تا ۷ سالموضوع: مکیدن انگشتآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، پیشی کوچولو همراه مامان گربه و بابا گربه زندگی می کرد.پیشی کوچولو انگشتهای دستاشو خیلی دوست داشت و مدام اونا روتوی دهنش می گذاشت و می مکید .مامان گربه می گفت (( دخترم ! عزیزم ! انگشتهاتو نخور ))بابا گربه می گفت (( دختر قشنگم ! انگشت ها تو نخور. بد شکل میشن ))اما پیشی کوچولو گوش نمی داد و بازهم انگشتهاشو توی دهنش می گذاشت و می مکید.یه شب پیشی کوچولو خواب عجیبی دید .خواب دید انگشتهاش بد شکل شدن وبه همین دلیل پیشی کوچولو توی خواب گریه کرد بعد ناگهان از خواب پرید .فردای اون روز سر میزصبحونه پیشی کوچولو به مامان گربه و بابا گربه قول داد که دیگه انگشتهاشو توی دهنش نزاره .مامان گربه و بابا گربه از شنیدن تصمیم پیشی کوچولو خوشحال شدند و تشویقش کردند .رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه