با هم مهربان باشیم اسم قصه: قصه صوتی با هم مهربون باشیمقصه گو: سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۳ تا ۷ سالآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.com🦋متن قصهدر یک جنگل سرسبز و بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی میکردند. خرسی و فیلی و ببری با هم دوست بودند هر روز با هم بازی میکردند.اونا همدیگرو خیلی دوست داشتند و همیشه با هم مهربون بودند و هیچ وقت همدیگرو اذیت نمیکردند. یک روز که مشغول بازی بودن، فیلی گفت:خرسی جونم، ببری جونم، بیان با هم بریم اون طرف جنگل کنار رودخونه بازی کنیم. خرسی و ببری هم قبول کردند و سه تایی راه افتادن. همینطور که می رفتند، در بین راه موشی کوچولو که خونشون نزدیک اونجا بود با خرگوشی بازی میکردند. موش کوچولو تا حالا رودخونه رو ندیده بود ،وقتی فهمید که اونا میخوان برن لب رودخونه گفت: میشه ما هم با شما بیام تا رودخونه رو ببینیم؟خرسی خندید و با دست نشونش داد و گفت:_ اینو…هه هه… میخواد بیاد با ما بازی کنه..و با دست نشونش داد.ببری هم گفت:آره، راست میگی، موشی تو بهتره با هم قدای خودت بازی کنی چون خیلی کوچیکی زیر پای ما له میشی..هه هه .. فیلی گفت: مسخرهاش نکنید خب مگه چی میشه بزارید اونم همراه ما بیاد، اون فقط میخواد رودخونه رو ببینه. اما خرسی و ببری قبول نکردند و باز هم شروع کردن به مسخره کردن موشی.. وخندیدن موشی خیلی ناراحت شد. کلاغ دانا که از روی درخت همه ماجرا رو دیده بود و شنیده بود، پرید و اومد پیششون و گفت: ناراحت نباش موشی جون، من بلدم برم رودخونه. اونا کار بدی کردن، ولی من قول میدم یه روز شما رو به اونجا ببرم تا رودخونه زیبا رو ببینید.موشی خوشحال شد ودوباره بادوستش دوباره مشغول بازی شد.مدتی که گذشت،خرگوشی وموشی به خونشون برگشتند.اما همین که موشی به نزدیک خونشون رسید، صدای کلاغ دانا رو از دور شنید.. موشی، موشی جان کجایی؟ موشی ایستاد، گفت: من اینجام. چی شده؟کلاغ گفت:_ موشی جون زود بیانفس نفس زنان رسید و روی شاخه درخت نشست و گفت:_ خرسی توی تورشکارچی گرفتار شده، باید کمکش کنی..موش کوچولو گفت:خوب من چیکار میتونم براش بکنم؟ من که خیلی کوچولوام! کلاغ دانا گفت: تو میتونی تور شکارچی رو بجویی و خرسی را نجات بدی!موشی مهربون گفت:باشه بریم، آره می تونم.بعد تند و سریع به همراه کلاغ راه افتاد.وقتی رسیدند، خرسی و فیلی و ببری هر سه تایی گریه میکردند. اونا خیلی ترسیده بودن۔موشی گفت:خرسی جونم نترس،الان تا شکارچی نیومده من همه تورهای تو رو میجوم و تو رو آزاد میکنم.و شروع کرد به جویدن طنابها و فوری همه رو جوید وتور پاره شد.خرسی خوشحال از توی تور اومد بیرون و وقتی آزاد شد هورااایی کشید واز موشی تشکر کرد و گفت:_ موشی جونم ببخشید، من تو رو اذیت کردم، اما تو به من کمک کردی.موشی گفت:من خوشحالم که تونستم بهت کمک کنم و آزاد بشی خرسی جونم. خرسی گفت: منم قول میدم دیگه هیچ وقت تویا کس دیگهای رو اصلاً مسخره نکنم.منو ببخش.اونوقت خرسی موشی رو روی کولش گذاشت و بهمراه فیلی و ببری به کنار رودخانه رفتند.رادیو قصه کودکخاله سمینا
توپ قرمز قورقوری اسم قصه: قصه صوتی توپ قرمز قورقوری🐸قصه گو: سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۳ تا ۷ سالموضوع: امانتداریآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.com🦋متن قصهخرگوش کوچولو تازه از خواب بیدار شده بود. دست و صورتشو شسته بود و داشت صبحونه میخورد مامانش گفت:_ گوش دراز،پسرم، وقتی صبحونتو خوردی، میتونی بری با دوستات بازی کنی.گوش دراز خوشحال و سرحال راه افتاد تا بره دنبال روباه قهوهای تا با هم بازی کنند.همینطور که داشت میرفت، یه دفعه چشمش افتاد به یه توپ قرمز خوشگل.با خودش گفت:به به، چه توپ خوشگلی..آخ جونم،اما این مال کیه؟ فوری پرید و توپو برداشت و شروع کرد به بازی کردن..بعد با خودش گفت: بهتره برم دم قهوهای رو صدا کنم تا با هم بازی کنیم..وقتی به خونه دوستش رسید، باصدای بلند دوستشو صدا کرد.._ دم قهوهای، دم قهوهای، کجایی؟ بیا ببین، من یه توپ خوشگل پیدا کردم. میتونیم با هم بازی کنیم..دم قهوهای تا صدای گوش دراز شنید،فوری اومد و توپ قرمزرنگ روکه دید، گفت:_ چقدر خوشگله، از کجا گرفتی؟گوش دراز گفت:_ وقتی میومدم اینجا توی راه پیداش کردم. حالا دیگه مال خودمه..!مامان دم قهوهای که صدای اون دوتا رو از توی لونه شنیده بود، اومد کنارشون.گوش دراز گفت:_ سلام خاله روبی، ببین چه توپی پیدا کردم..بعد توپشو نشون خاله روباه داد. خاله روباه گفت:_ آره دیدم. خیلی هم خوشگله..بعد اومد جلوتر، توپ رو گرفت. دستی به سر گوش دراز کشید و گفت:_ سلام پسرم. توپ خوشگلیه ولی این توپ که مال تو نیست باید بگردیم تا صاحبش رو پیدا کنیم.صاحب این توپ الان حتمآ خیلی ناراحته که توپش رو گم کرده.گوش دراز گفت:_ آخه خاله من خودم پیداش کردم.خاله روباه گفت:درسته عزیزم، ولی باید به صاحبش برگردونی.. حالا هم دوتایی با هم برید و صاحبش رو پیدا کنید. گوش دراز و دم قهوهای دوتایی راه افتادند و پرسون پرسون تو جنگل تا صاحب توپ رو پیدا کنند. از پیشی ملوسه، لاکی، بزی خال خالی وسنجاب پرسیدند، اما توپ مال اونا نبود. گوش دراز خسته شده بود. به دم قهوهای گفت: حالا باید چیکار کنیم؟ این توپ که مال هیچکس نیست..بعد زیر درخت چنار بزرگ نشیتند.کلاغ پیر دانا که روی درخت نشسته بود و میدونست توپ مال کیه،وقتی دید گوش دراز و دم قهوهای دنبال صاحب توپ میگردند، گفت:_ قار قار..من میدونم این توپ مال کیه.. این توپ مال قورقوریه..دنبال من بیان تا بریم پیش قورقوریو سه تایی به پیش قورقوری رفتند. قورقوری خیلی ناراحت بود، آخه توپشو خیلی دوست داشت. وقتی توپو تو دست اونا دید، خیلی خوشحال شد. ازشون تشکر کرد و توپو از اونا گرفت و گفت:_از این به بعد با هم بازی می کنیم.بعد هم سه تایی مشغول بازی شدند.دو قهوهای و گوش دراز خیلی خوشحال بودند که تونستند یه کار خوب انجام بدن و دوستشون رو خوشحال کنند. رادیو قصه کودک
محدثه به مهد کودک می رود ❤️ این قصه تقدیم به محدثه جان دهنوی عزیز و مهربان خاله سمینا❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: محدثه به مهد کودک می رود👧🏻🏠قصهگو: سمینا ❤️نویسنده: زهرا رضایی☘تنظیم: رویامومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradio🦋رادیو قصه کودک🌹》》》قصه اختصاصی صوتی
یانا در شهر دوستی ها ❤️ این قصه تقدیم به یانا جان صمیمی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: یانا در شهر دوستی هاقصهگو: سمینا ❤️نویسنده: زهرا رضایی☘تنظیم: رویامومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradioرادیو قصه کودکقصه اختصاصی
دروغگویی کار خوبی نیست اسم قصه: قصه صوتی دروغگویی کار خوبی نیستقصه گو: سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: دروغگوییآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.comمتن قصه 👇مامان خرگوشی سرمای سختی خورده بود و حالش خوب نبود و باید استراحت میکرد.اون روز تو رختخواب خوابیده بود و خاله لاکی برای پرستاری از خاله خرگوشی به خونه اونا اومده بود .گوش درازو سفید برفی خیلی ناراحت بودند چون مامانشون مریض شده بود و به خاطراینکه مامان استراحت کنه و زودتر خوب بشه، آروم در گوشه اتاق بازی میکردند.لاکی خانم داشت سوپ درست میکرد. گوش دراز و سفید برفی هم خیلی سوپ داشتن دوست داشتند. به همین خاطر خاله لاکی وقتی سوپ سوپش آماده شد، دو تا شقاب هم برای اونا کشید و گفت:گوش دراز.. سفید برفی ..بیاین براتون سوپ آوردم. خرگوشها خیلی خوشحال شدند. تند و تند دویدند و رفتند پشت میزغذا. اما گوش دراز انقدر عجله کرده بود یک دفعه ظرف غذاشو ریخت روی میزو حسابی ناراحت شد. آخه دیگه هم غذا نداشت، هم میز و صندلی کثیف شده بود. سفید برفی گفت: چیکار کردی گوش دراز؟یواشتر، سوپتو ریختی..گوش دراز گفت:_ آره خیلی بد شد. دیگه نمیتونم سوپ خوشمزه بخورم.بعد نگاهی به ظرف غذای سفید برفی کرد با خودش گفت:_ خوبه به خاله لاکی بگم سفید برفی سوپ منو ریخته. اون وقت میتونم سوپ اونو بخورم.به همین خاطر نگاهی به سفید برفی کرد وگفت:همش تقصیر تو بود سفید برفی. تو غذای منو ریختی! سفید برفی با تعجب نگاهش کرد و گفت: عیب نداده داداش جون، خوب حالا من از سوپم بهت میدم.. مال من زیاده. اما،من که سوپ تو رو نریختم.گوش دراز که مهربونی و محبت سفید برفی رو دید، از فکر خودش در مورد سفید برفی ناراحت شد. به همین خاطر رفت و به خاله لاکی گفت:_ خاله لاکی مهربون من سوپمو ریختم روی میز و نتونستم بخورم.خاله لاکی با مهربونی گفت:_ اشکال نداره عزیزم، من الان دوباره برات سوپ میریزم. برو ظرف غذاتو بیار.بعد دستمالو برداشت و میز و صندلی گوش درازو تمیز کرد و گفت:_ گوش دراز، هیچ وقت عجله نکن. چون عجله زیاد باعث خراب شدن کارها میشه.گوش دراز گفت:_ من خیلی ناراحتم.. آخه.. آخه..خاله لاکی جون، من یه کار بد دیگه هم میخواستم بکنم…اول میخواستم به شما بگم سفید برفی غذای منو ریخته…خاله لاکی گفت:_ اما تو این کارو نکردی عزیزم و مسئولیت کار بدت رو خودت قبول کردی و این کار خیلی خوبیه. حالا هم بشین سوپتو بخور و قول بده که دیگه تو هیچ کاری عجله نکنی.گوش دراز قول داد که هم عجله نکنه و هم دروغ نگه.بعد هم در کنار سفید برفی نشست و شروع کرد به خوردن سوپ خوشمزه ای که خاله لاکی درست کرده بود.🦋رادیو قصه کودکخاله سمینا
باران مدیر مهد کودک میشود ❤️ این قصه تقدیم به باران جان حاتمی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: باران مدیر مهد کودک می شود👧🏻قصهگو: سمینا ❤️نویسنده: زهرا رضایی☘تنظیم: رویامومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradio🌹رادیو قصه کودک🦋قصه صوتی اختصاصی
ملکه آرزوها (قسمت دوم) اسم قصه: قصه صوتی ملکه آرزوها(قسمت دوم)✨👸قصه گو: سمینا❤️نویسنده: زهرا رضایی🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: ایجاد حس کمک و همدلی در کودکآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.com
کریس و گوشه موشی (قسمت دوم) ❤️ این قصه تقدیم به کریس جان غیبی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: کریس و گوشه موشی🐭🧒🏻(قسمت دوم)قصهگو: سمینا ❤️نویسنده: راضیه احمدی☘تنظیم: رویامومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradio》》》قصه اختصاصی صوتی🦋رادیو قصه کودک
ملکه آرزوها اسم قصه: قصه صوتی ملکه آرزوها✨👸قصه گو: سمینا❤️نویسنده: زهرا رضایی🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: ایجاد حس کمک و همدلی در کودکآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.comمتن داستان 🦋روی کوه بلند ی در یک سرزمین دور و زیبا و سرسبز ملکه ای زندگی می کرد که هر آرزویی رو برآورده می کرد .مردم آن سرزمین اسمش رو گذاشته بودن ملکه آرزوها.هر کس هر چیزی که در دل آرزو داشت و نمی تونست به دستش بیاره از ملکه آرزوها تقاضا می کرد و اونم آرزوشون رو برآورده می کرد.در این سرزمین ، پسر کوچک و کنجکاو و جستجوگری به اسم کوژین زندگی می کرد که آرزوهای بزرگ زیادی داشت . اما آرزوهای کوژین شبیه آرزوهای مردم سرزمینش نبود.از نظر مردم آرزوهای کوژین برآورده نمی شدن.کوژین هر بار که می خواست بره پیش ملکه آرزوها ، مردم با حرفاشون پشیمانش می کردند .اما کوژین ناامید نمی شد .بالاخره یه روز تصمیم گرفت به کسی نگه و شبانه به دیدار ملکه آرزوها بره.هوا که تاریک شد کوله پشتیش رو برداشت و راه افتاد و خودشو به قصر ملکه رساند.ملکه در باغ قصر قدم می زد و ستاره ها رو نگاه می کرد.کوژین ادای احترام کرد و گفت سلام بر ملکه آرزوهاملکه کوژین رو که دید تعجب کردیه پسر کوچلو اون وقت شب تو قصر چی می خواستگفت سلام بر مرد دلاور .این وقت شب اینجا چه کار داری؟کوژین گفت اومدم تا شما آرزوهامو برآورده کنید.ملکه گفت: چه آرزوهایی داری که این موقع شب اومدی؟بگو تا برآورده کنم.کوژین گفت: همه می گن آرزوهات محاله برآورده بشن.ملکه گفت: بگو تا منم بدانم.اگه بتونم کمک می کنم.کوژین گفت: آرزو دارم بهم قدرتی بدی که بتونم به جنگ با ارباب غم ها برم و شکستش بدم.دلم می خواد مردم سرزمینم همیشه شاد باشنو هیچ وقت غم نتونه به زندگیشون لشکر بکشه.ملکه باتعجب نگاهی به کوژین انداخت و با خودش گفت تا حالا کسی چنین آرزویی نداشته .چه آرزوی عجیبی!.هر کس آرزویی داشته برای خودش بوده .اما این پسر کوچک برای مردمش آرزو داره و برای خودش چیزی نمی خواد ! . بهش کمک می کنم هرچند آرزوش محاله .ملکه آرزوها با چوب دستی فلزیش که سرش یه ستاره بود روی شونه کوژین زد و نوری ازش بیرون زد و کوژین چشمامو بست و باز کرد و قدرتی عجیب در خودش حس کرد.ملکه گفت برو دنبال آرزوت .به تو قدرتی بی پایان دادم .کوژین شونه هاشو بالا برد و سینه رو جلو زد و لبخندی زد و گفت متشکرم ملکه . بعد خداحافظی کرد و رفت .کوژین حالا قدرتمند شده بود و شکست ناپذیر .خنجر و تیر و کمانش رو برداشت و رفت تا به سرزمین غم ها رسید .به دروازه شهر که رسید نگهبانان رو با تیر وکمانش نشونه گرفت و کشت . بعد وارد شهر غم شد .شهر بزرگی بود و سربازان زیادی داشت.روز ها جنگید و سربازان غم رو شکست می داد و پیش می رفت .ماه ها گذشت . سال به سر اومد و کوژین همچنان در جنگ با لشکر غم بود . هرچه قدر از سربازان رو می کشت باز جای اون سرباز دیگه ای میومد تازه نفس تر از قبلی.کوژین خسته شده بود از اینکه نمی تونست به قصر ارباب غم ها برسه .فکر می کرد اگر ارباب غم ها رو شکست بده سربازانش تسلیم می شن.از دور فریاد زد آهای ارباب غم ها چرا سربازها رو می فرستی به جنگ؟ اگه از من نمی ترسی خودت بیا و بجنگ.ارباب غم ها صدای کوژین رو شنید .سوار بر اسب شد وبه میدان جنگ با کوژین آمد . گفت : تو می خوای منو شکست بدی و نابود کنی؟کوژین گفت : بله درسته که کوچیکم اما قدرتی دارم که قابل شکست نیستم.ارباب غم ها لبخندی زد و گفت هرچه قدرم قدرت داشته باشی نمی تونی برای همیشه منو نابود کنی .من زندگی جاودانه دارم.پسر شجاع ، اگر من نباشم در سرزمینت زندگی تکراری و بی معنی میشه .عمر من جاودانه است و هیچ وقت نابود نمی شم.کوژین حرفای ارباب غم ها رو گوش نداد و باهاش وارد مبارزه شد. سال ها جنگید اما ارباب غم ها قوی و محکم بود و شکست نمی خورد.کوژین خسته شد از این که نتونست ارباب غم ها رو شکست بده .با ناراحتی برگشت پیش ملکه آرزوها…ادامه دارد …🦋رادیو قصه کودک🦋خاله سمینا
مهراد مسابقه می دهد ❤️ این قصه تقدیم به مهراد جان ، شیخ زاده عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: مهراد مسابقه می دهد🧒🏻🚛قصهگو: سمینا ❤️نویسنده: راضیه احمدی☘تنظیم: رویامومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradioقصه اختصاصی صوتیرادیو قصه کودک