رونیکا و دوستی های قشنگ

❤️ این قصه تقدیم به رونیکا جان طباطبایی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: رونیکا و دوستی های قشنگ
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی ☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

🦋قصه صوتی اختصاصی

کلاغی خبرچین

اسم قصه: قصه صوتی کلاغی خبرچین🐦‍⬛️
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد 🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: خبرچینی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

لینک حمایت مالی :
https://zarinp.al/someina.com
******

متن قصه

روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، حیوونای زیادی زندگی می کردن. 
بین حیوونای جنگل یه کلاغ بالای درخت کاج زندگی می کرد و حیوونای جنگل، کلاغی صداش می زدن. 
کلاغی یه رفتار عجیبی داشت. هرروز صبح که از خواب بیدار می شد و صبحونه شو می خورد،  دم در لونه ی سنجاب کوچولو می رفت. بعد خبرهایی که توی لونه ی سنجاب کوچولو شده بود حتی رازهای سنجاب کوچولو رو به بقیه ی حیوونای جنگل می گفت. 
سنجاب کوچولو هروقت از لونه اش بیرون می رفت، حیوونای جنگل از رازهای سنجاب کوچولو می پرسیدند و سنجاب کوچولو هم با ناراحتی می گفت: 
_ کی این حرفها رو به شما گفته؟ 
حیوونای جنگل هم جواب می دادند: 
_کلاغی بهمون گفته. 
یه روز که مثل هر روز کلاغی بعد از خوردن صبحونه اش به دم در لونه ی سنجاب کوچولو رفت، سنجاب کوچولو با عصبانیت در لونه رو باز کرد و گفت: 
_کلاغی خبرچین! دیگه حق نداری بیای لونه ام. دیگه نمی خوام ببینمت. تو همه ی رازهامو به همه گفتی. تو راز نگه دار نیستی. 
بعد در لونه شو محکم بست. 
کلاغی که متوجه ی رفتار بدش شده بود، پیش جغد دانا رفت. 
جغد دانا گفت:
_بهتره امشب که همه ی حیوونای جنگل وسط جنگل برای جشن تولد فیلی میان، بیایی و از سنجاب کوچولو جلوی همه معذرت خواهی کنی. 
کلاغی پیشنهاد جغد دانا رو قبول کرد و همون شب از سنجاب کوچولو معذرت خواهی کرد و سنجاب کوچولو هم کلاغی رو بخشید. 
از فردای اونروز کلاغی دیگه خبرچین نبود و راز نگه دار شد. 


رادیو قصه کودک
خاله سمینا

پنگوئن رویایی

اسم قصه: قصه صوتی پنگوئن رویایی🐧
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد 🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: خیالپردازی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆
متن قصه :
روزی روزگاری یه پنگوئن کوچولو بود که بین پنگوئن های بزرگ زندگی می کرد.
پنگوئن کوچولو خیلی دوست داشت پرواز کنه و توی رویاهاش می دید که در حال پرواز توی آسمونه.
پنگوئن کوچولو همیشه از مامان پنگوئن می پرسید:
مامان! چرا ما پنگوئن ها پرواز نمی کنیم؟ مامان پنگوئن با مهربونی جواب می داد: عزیزم! خدا، ما پنگوئن ها رو این شکلی آفریده.
پنگوئن کوچولو با دلخوری می گفت:
ولی من خیلی دوست دارم پرواز کنم. مامان پنگوئن جواب می داد: ولی تو نباید به پرواز فکر کنی چون نمی تونی.
اما پنگوئن کوچولو به حرف مامان پنگوئن گوش نمی داد و به پرواز کردن فکر می کرد.
تا اینکه یه روز تصمیم خودشو گرفت و روی صخره ی بلندی ایستاد تا پرواز کردن رو شروع کنه.
پنگوئن کوچولو با هیجان دستهاشومحکم تکون داد و می خواست از روی زمین بلند بشه ولی نتونست.
پنگوئن کوچولو حرفهای مامان پنگوئن رو به یاد آورد و بعد با خودش گفت:
_باید به حرف مامان پنگوئن گوش بدم و به پرواز فکر نکنم.
از اونروز به بعد پنگوئن کوچولو به پرواز فکر نکرد و از پنگوئن بودنش راضی بود.
🦋رادیو قصه کودک
🌹خاله سمینا

مهمانی خدا

اسم قصه: قصه صوتی مهمانی خدا
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۳ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان
ماه رمضون بود. مامان و بابای آیهان روزه بودند.آیهان فقط پنج سالش بود و نمی تو نست روزه بگیره. مامان می گفت:
_ در ماه رمضون ما باید هم روزه بگیریم و هم کارهای خوب بیشتر انجام بدیم چون ما همه میهمان خدا هستیم.
آیهان خیلی دلش می خواست اونم میهمان خدا بشه.به مامانش گفت:
مادر جون ،حالا که نمی تونم روزه بگیرم، چطوری می تونم میهمان خدای مهربون باشم؟ مامان گفت: عزیزم، تو خیلی کارها می تونی انجام بدی.
می تونی اتاقت رو شلوغ نکنی، وقتی ما در حال استراحت هستیم سرو صدا نکنی، دعا کنی و خیلی کارهای دیگه، اینطوری تو هم میهمان خدا می شی.
آیهان گفت:
باشه مامان جون ،پس من الان میرم تا اسباب بازیهام رو جمع کنم. اتاق آیهان خیلی شلوغ بود. آیهان سبد اسباب بازی شو برداشت و همه اسباب بازیهاشو ریخت توی سبد. مداد رنگی ها و دفتر نقاشی اش رو هم گذاشت تو کمدش. بعد هم ماشین هاش رو برداشت و گذاشتن کنار همدیگه و آروم شروع کرد به بازی کردن. با ماشین کوکی. یه مدتی که گذشت ، مامان اومد. وقتی دید اتاق آیهان مرتب شده خیلی خوشحال شد و گفت: آفرین پسرم، تو کارت عالیه.
آیهان گفت:
مامان جون قول میدم همیشه اتاقم رو خودم مرتب کنم. مامان بغلش کرد و صورت آیهان رو بوسید و گفت: آفرین عزیزم، برو نهار تو بخور و بعد هم بیا پیش من تا وقتی نمازم رو خوندم، با هم دعا بخونیم.
آیهان اون روز کارهای خوبی انجام داده بود. تازه وقتی عصر شد موقع چیدن سفره افطاربه مامان کمک کرد.
اون خیلی خوشحال بود چون مامان و بابا بهش گفته بودند با این کارهای خوبی که امروز انجام دادی، حتما تو هم میهمان خدا هستی.
بعد هم بهمراه مامان و بابا شروع به خوردن افطاری خوشمزه کرد.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

الاغی و مسابقه خوش اخلاقی

اسم قصه: قصه صوتی الاغی و مسابقه ی خوش اخلاقی
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: خوش اخلاقی 
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
🦋متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبزوزیبا یه الاغ خاکستری در کنار حیوونای جنگل زندگی می کرد.
حیوونای جنگل، الاغ خاکستری رو الاغی صدا می زدن. الاغی خیلی بد اخلاق بود و اصلا نمی خندید.
حیوونای جنگل هر کاری می کردن تا الاغی رو بخندونن فایده ای نداشت. نمایش کمدی اجرا می کردند، همه می خندیدن ولی الاغی نمی خندید. لطیفه تعریف می کردن، همه می خندیدن ولی الاغی نمی خندید.
الاغی هر روز بد اخلاق تر از دیروز می شد و حیوونای جنگل هم هرروز به فکر خوش اخلاق تر کردنش بودن ولی فایده ای نداشت.
تا اینکه یه روز خرس مهربون با همراهی بقیه حیوونای جنگل تصمیم گرفت تا مسابقه خوش اخلاقی توی جنگل برگزار کنند و فراخوان دادن.
وقتی الاغی فراخوان مسابقه خوش اخلاقی رو دید با خودش گفت:
مسابقه ی جالبی می تونه باشه. توی فراخوان نوشته شده بود: هرکدام از حیوانات جنگل بتوانند در عرض یک هفته خوش اخلاق باشند، جایزه ی بزرگ جنگل را بدست خواهند آورد. جایزه ی بزرگ جنگل، یک گوی شیشه ای ست.
الاغی تا روز مسابقه سعی کرد تا خوش اخلاق باشه و هر کدوم از حیوونای جنگل رو می دید بد اخلاقی نمی کرد.
روز مسابقه از راه رسید و خرس مهربون اعلام کرد:
_برنده ی مسابقه ی خوش اخلاقی کسی نیست جز الاغی. به افتخارش دست بزنید.
همه ی حیوونای جنگل با خوشحالی برای الاغی دست زدند و الاغی جایزه اش که یه گوی شیشه ای بود رواز خرس مهربون گرفت.
از اونروز به بعد الاغی دیگه بداخلاق نبود و خوش اخلاق ترین حیوون جنگل شد.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

پروازی به رنگ موسیقی

❤️ این قصه تقدیم به ارشان جان پور نصیری عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: پروازی به رنگ موسیقی🎼
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: ناهید پور زرین☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
قصه صوتی اختصاصی

تولد امیر

اسم قصه: قصه صوتی تولد امیر
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: رعایت نظم و ترتیب
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن قصه
شب قشنگ جشن تولد به پایان رسید. بعد از رفتن مهمان ها خونه بهم ریخته و کلی ظرف نشسته رو هم تلنبار شده بود.
عمه جون که کلی زحمت کشیده بود از خستگی خوابش برد.
امیر وقتی عمه جون رو اون قدر خسته دید تصمیم گرفت که خونه رو مرتب کنه و کارها رو انجام بده تا عمه جون رو خوشحال کنه.
بعد رو کرد به همه وسایل خونه و گفت :از همه تون ممنونم که امشب با کمک هم جشن تولدم رو پر خاطره کردین. من می خوام خونه رو مرتب کنم و ظرف ها رو بشورم تا محبت و زحمت های عمه جون رو جبران کنم.در این کار هم بهم کمک می کنین؟
بشقاب به بقیه گفت : شنیدین امیر چی گفت؟
قاشق گفت: بله .امیر مهربانه و قدردان محبت و زحمت های همه هست.
قابلمه کلاهشو رو تکانی داد و گفت:پس همگی موافقید به امیر کمک کنیم؟
نمکدان که پاهاشو رو پا انداخته بود و لبه کابینت نشسته بود لبخندی زد و گفت : مگه ما غول چراغ جادو هستیم که امیر رو به آرزوش برسونیم؟
جارو برقی گفت: برای خوشحال کردن امیرکه قلب مهربونی داره این کارو می کنیم .موافقید؟
همه گفتند : بله
همهمه و سر و صدای وسایل بلند شد .
جارو برقی و اتو با هم بحثشون بود سر اینکه کی اول کارشو انجام بده.
لباسشویی داد می زد یکی لباس های کثیف رو بیاره من بشورم.
سطل زباله فریاد می زد زود باشین هرچی آشغال هست بیارین .
امیر پیش بند رو بست و دستکش ها رو پوشید و آماده شستن ظرف ها شد.
بشقاب سریع خودشو رسوند تو دست امیر و گفت اول من ، اول من
من سفیدم اگه زیاد با لکه چربی بمونم تمیز نمیشم.
قاشق بشقاب رو هل داد و گفت :نه اول من رو بشور. اگه دیر شسته بشم لکه چربی رو من خشک بشه تمیز کردنم سخت میشه.
لیوان جلو اومد و گفت : اول من رو بشور .آخه من حساسم به چربی و نمی تونم بوی بد چربی رو ،روی تنم تحمل کنم. قابلمه لیوان رو هل داد وبا صدای بلند ی گفت: اول من .چربی ها و غذاهای ته گرفته کلافه ام کرده و طاقت ندارم.
لیوان با هل محکم قابلمه سرش به لبه سینک خورد و شکست .
و صدای آه و ناله اش از درد بلند شد.
نمکدان که همچنان لبه کابینت نشسته بود با دیدن این اوضاع از جاش بلند شد وگفت :
چه خبره؟ چرا دعوا می کنید؟
این طور که نمیشه به امیر کمک کرد .
شما دارین با بی نظمی همه چیز رو بدتر بهم می ریزین.
امیر گفت: نمکدان درست می گه.
ما باید با نظم و رعایت نوبت کارها رو انجام بدیم تا زودتر تمام بشن.این جوری فقط همه چیز بهم ریخته تر میشه.
قابلمه که از شکستن سر لیوان پشیمان بود عذرخواهی کرد و گفت : اگر ما بانظم بودیم ونوبت رو رعایت می کردیم این اتفاق نمی افتاد.
امیر سر شکسته لیوان رو چسب زد و گفت اشکال نداره .حالا همه با نظم به صف شین تا به نوبت شسته بشین.
بشقاب ها رو هم قرار گرفتن. قاشق ها در جاقاشقی.لیوان ها کنار هم در سینی و قابلمه ها صف کشیدن.
امیر به نوبت همه رو شست و خشک کرد.
اتو صبر کرد جاروبرقی خونه رو تمیز کنه .بعد لباس ها رو به لباسشویی داد تا بشوره .جارو برقی همه آشغال ها رو جمع کرد و به سطل زباله سپرد .و اتو لباس های شسته شده رو به نوبت اتو زد.
حالا همه فهمیدن با نظم و رعایت نوبت چقدر کارها زودتر انجام میشه.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

ادیب و دیبا و سفرهای قطره ای

❤️ این قصه تقدیم به ادیب جان و دیبا جان عیوقی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای شما باشه عزیزای دل❤️
اسم قصه: ادیب و دیبا و سفر های قطره ای💧
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
🦋رادیو قصه کودک
قصه اختصاصی

توپ قرمز قورقوری

اسم قصه: قصه صوتی توپ قرمز قورقوری🐸
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۳ تا ۷ سال
موضوع: امانتداری
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
🦋متن قصه
خرگوش کوچولو تازه از خواب بیدار شده بود. دست و صورتشو شسته بود و داشت صبحونه می‌خورد مامانش گفت:
_ گوش دراز،پسرم، وقتی صبحونتو خوردی، می‌تونی بری با دوستات بازی کنی.
گوش دراز خوشحال و سرحال راه افتاد تا بره دنبال روباه قهوه‌ای تا با هم بازی کنند.
همینطور که داشت می‌رفت، یه دفعه چشمش افتاد به یه توپ قرمز خوشگل.با خودش گفت:
به به، چه توپ خوشگلی..آخ جونم،اما این مال کیه؟ فوری پرید و توپو برداشت و شروع کرد به بازی کردن..بعد با خودش گفت: بهتره برم دم قهوه‌ای رو صدا کنم تا با هم بازی کنیم..
وقتی به خونه دوستش رسید، باصدای بلند دوستشو صدا کرد..
_ دم قهوه‌ای، دم قهوه‌ای، کجایی؟ بیا ببین، من یه توپ خوشگل پیدا کردم. می‌تونیم با هم بازی کنیم..
دم قهوه‌ای تا صدای گوش دراز شنید،فوری اومد و توپ قرمزرنگ روکه دید، گفت:
_ چقدر خوشگله، از کجا گرفتی؟
گوش دراز گفت:
_ وقتی میومدم اینجا توی راه پیداش کردم. حالا دیگه مال خودمه..!
مامان دم قهوه‌ای که صدای اون دوتا رو از توی لونه شنیده بود، اومد کنارشون.گوش دراز گفت:
_ سلام خاله روبی، ببین چه توپی پیدا کردم..
بعد توپشو نشون خاله روباه داد. خاله روباه گفت:
_ آره دیدم. خیلی هم خوشگله..
بعد اومد جلوتر، توپ رو گرفت. دستی به سر گوش دراز کشید و گفت:
_ سلام پسرم. توپ خوشگلیه ولی این توپ که مال تو نیست باید بگردیم تا صاحبش رو پیدا کنیم.صاحب این توپ الان حتمآ خیلی ناراحته که توپش رو گم کرده.
گوش دراز گفت:
_ آخه خاله من خودم پیداش کردم.
خاله روباه گفت:
درسته عزیزم، ولی باید به صاحبش برگردونی.. حالا هم دوتایی با هم برید و صاحبش رو پیدا کنید. گوش دراز و دم قهوه‌ای دوتایی راه افتادند و پرسون پرسون تو جنگل تا صاحب توپ رو پیدا کنند. از پیشی ملوسه، لاکی، بزی خال خالی وسنجاب پرسیدند، اما توپ مال اونا نبود. گوش دراز خسته شده بود. به دم قهوه‌ای گفت: حالا باید چیکار کنیم؟ این توپ که مال هیچکس نیست..
بعد زیر درخت چنار بزرگ نشیتند.
کلاغ پیر دانا که روی درخت نشسته بود و می‌دونست توپ مال کیه،وقتی دید گوش دراز و دم قهوه‌ای دنبال صاحب توپ می‌گردند، گفت:
_ قار قار..من می‌دونم این توپ مال کیه.. این توپ مال قورقوریه..دنبال من بیان تا بریم پیش قورقوری
و سه تایی به پیش قورقوری رفتند. قورقوری خیلی ناراحت بود، آخه توپشو خیلی دوست داشت. وقتی توپو تو دست اونا دید، خیلی خوشحال شد. ازشون تشکر کرد و توپو از اونا گرفت و گفت:
_از این به بعد با هم بازی می کنیم.
بعد هم سه تایی مشغول بازی شدند.
دو قهوه‌ای و گوش دراز خیلی خوشحال بودند که تونستند یه کار خوب انجام بدن و دوستشون رو خوشحال کنند.

رادیو قصه کودک

محدثه به مهد کودک می رود

❤️ این قصه تقدیم به محدثه جان دهنوی عزیز و مهربان خاله سمینا❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: محدثه به مهد کودک می رود👧🏻🏠
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: زهرا رضایی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
🦋رادیو قصه کودک
🌹》》》قصه اختصاصی صوتی