عاقبت مورچه فینگول (قسمت دوم)

اسم قصه: قصه صوتی عاقبت مورچه فینگول(قسمت دوم)🐜
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۵ تا ۱۰ سال
موضوع: تنبلی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان 👇
فینگول از ترس چشماشو بست و یادش اومد که هنوز از خونه اش خیلی دور نشده…..خوشحال شد وشروع به دویدن کرد….ولی هر چی میدوید مسافت خیلی کمی به جلو میرفت . هر چی بیشتر تلاش می کرد که تند تر بدوه ، کمتر نتیجه میگرفت…..با ناامیدی به خودش نگاه کرد و تازه دید که چقدر شکم و پاهاش چاق و بزرگ شده…..پس دلیل اینکه نمیتونست درست بدوه و حتی راه بره رو فهمید….چشماشو بست وبا خودش فکر کرد که چقدر تا الان اشتباه زندگی کرده.
مورچه خوار نزدیکتر میشد و صدای خرناس او ، حسابی فینگول رو ترسونده بود. در حالی که اشکش سرازیر شده بود با خودش گفت: خدا جونم کمکم کن ، قول میدم که دیگه درست زندگی کنم و تنبلی رو کنار بزارم…..
در همین لحظه که مورچه خوار نزدیک اون رسید و اماده خوردنش شده بود، فینگول احساس کرد که از زمین بلند شده و بسرعت داره حرکت میکنه.چشماشو باز کرد و دید که جینگول اونو توی بغلش گرفته و بسمت خونه میدوه…..همین که داخل خونه رسیدن و در رو بستن ، جینگول اونو زمین گذاشت و از خستگی شروع به نفس نفس زدن  و سرفه کرد….فینگول با ناراحتی شونه های جینگول رو گرفت و تکونش داد….جینگول جونم جینگول جونم، حالت خوبه؟
جنگول در حال سرفه کردن سرشو به علامت مثبت تکون داد.بعد از اینکه فینگول بهش اب داد و حال جینگول بهتر شد ، جینگول بهش گفت: فینگول جونم داشتی چیکار میکردی؟ چرا چشماتو بسته بودی و از دست مورچه خوار فرار نمیکردی؟ فینگول سرشو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: نمیتونستم جینگول جونم…..اینقدر چاق شدم که حتی نمیتونم درست راه برم چه برسه به اینکه بدوم و فرار کنم….
جینگول گفت: اخه چقدر بهت گفتم نخواب …..اخه اگه من سر وقت نمیرسیدم و تو رو بلند نمیکردم چه اتفاقی می افتاد؟؟؟؟؟ اصلا نمیخوام بهش فکر کنم…وای…..فینگول سرشو پایین انداخت….
بعد از مدت کوتاهی فینگول گفت: راستی تو چطوری تونستی منو بلند کنی؟ اخه من خیلی چاق شدم و وزن زیادی پیدا کردم…..جینگول گفت: این بخاطر ورزشهایی هست که میکنم….میدونی که ورزش کردن همه رو حسابی قوی میکنه.
فینگول بازم خجالت کشید و وقتی که بلند شد تا کمی اب بخوره ، خودشو توی ایینه دید. در این موقع حسابی ترسید و از کنار ایینه در رفت گفت: وایییییی….این دیگه کیه؟
جینگول گفت: این تویی فینگول….از بس خوابیدی و به خودت نرسیدی و حمام نرفتی ، حسابی بهم ریخته و کثیف شدی…..چاق هم که شدی همینها باعث میشه که کلی بد بنظر بیای.
فینگول گفت: من خیلی زشت و بد شدم….برای همین هم دوردونه از من ترسید و منو نشناخت….همه حیوونهای جنگل از من ترسیدن.من دوست ندارم کثیف و چاق باشم و هیچکس منو دوست نداشته باشه.
جینگول اونو بغل کرد و گفت: ولی من خیلی دوست دارم دوست خوبم.من کمکت میکنم که حسابی تمیز و خوش اندام  بشی.
🦋رادیو قصه کودک
قصه صوتی کودکانه
خاله سمینا

دوستی در شهر نقاشی

اسم قصه: قصه صوتی دوستی در شهر نقاشی🌈
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: حسادت
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio


لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com

متن داستان 👇

در شهر نقاشی ها کاغذ سفید، مدادهای رنگی، تراش و پاک کن و خط کش به خوبی و خوشی با هم زندگی می کردند و همگی به کمک یکدیگر هر روز نقاشی های قشنگ می کشیدند.
مثلاً مداد قرمز گل های زیبا می کشید و مداد سبز برگ های اون رو، یا درخت های جنگل و سبزه ها رو..
مداد زرد و نارنجی هم خورشید زیبا و ووو
گاهی همه با هم رنگین کمون زیبا می کشیدند..گلهای رنگارنگ. کوه، باغ و خیلی چیزای دیگه.
یه روز از روزها مدادهای رنگی تصمیم گرفتن یه نقاشی قشنگ از منظره دریا با ماهی های رنگارنگ و پرنده های زیبای دریایی رو نقاشی کنند.

مداد آبی گفت: من الان یک دریای بزرگ آبی میکشم .
مداد قرمز و نارنجی و صورتی هم تصمیم گرفتند ماهی های رنگی را بکشند و رنگ کند. خلاصه هر کدام از مداد ها خودشان را آماده کردند کرده بودند تا با کمک هم یک نقاشی خوشگل بکشند۔
پاک کن سفید گفت: من هم در خدمت همتون هستم هر کجا که اشتباه کردین فوری میام و براتون پاکش می کنم.
تراش هم گفت: آره من اماده ام ،تا هر کدوم خواستید نوک تون رو بتراشم۔
خلاصه کشیدن نقاشی شروع شد..
مدادهای رنگی سخت مشغول بودند. گذشت و گذشت و کم‌کم نقاشی داشت آماده می شد..
یک منظره زیبا از دریای آبی با ماهی های رنگی و مرغ های دریایی.
اون بالا هم خورشید خانم درخشان لبخند می زد۔
مدادها خیلی کار کرده بودند و خسته شده بودند۔اون روز پاک کن هم خیلی کار کرده بود.
چون همه اشتباهات مداد ها را پاک کرد۔
اما… اما… هیچ کدوم از مداد ها از تراش نخواستند تا نوکشون رو بتراشه..چون هنوز احتیاج به تراش نداشتند و از او کمک نخواستند..
تراش خیلی ناراحت شد. چون در کشیدن نقاشی شرکت نکرده بود و به همین خاطر همش با خودش میگفت: هیچکی منو دوست نداره چون از من کسی نخواست تا کمکشون کنم ..
به خاطر همین شب که همه خوابیده بودن یواشکی بلند شد و رفت سراغ مداد آبی و قرمز که از همه بیشتر کرده بودند تا اونا رو یواشکی بتراشه. اول رفت سراغ مداد آبی۔۔
و خواست اون رو بتراشه که مداد آبی از خواب بیدار شد و گفت: چکار می کنی تراش؟

تراش بدجوری حسادت کرده بود۔ میخواست مداد آبی و قرمز کوچیک بشن.
خط کش که از صدای مداد ها بیدار شده بود اومد کنار اونا و گفت: چه کار می کنی تراش تو نباید بدون اجازه این کار را بکنی.
تراش با ناراحتی گفت: خوب من امروز کاری نکردم. هیچکس از من کمک نخواست..
خط کش گفت: آره، خوب منم کاری نکردم. چون لازم نبود. ولی خوب نباید ناراحت باشم.

بعد آروم دست تراش رو گرفت و از پیش مدادها کشید کنار و گفت: ببین  تو حق نداری بی دلیل مدادها رو اذیت کنی.
مداد آبی گفت: چون ما خیلی خسته بودیم. ولی فردا صبح تو باید همه ما را دوباره بتراشی تا بتونیم یه نقاشی خوب بکشیم.

مداد سبز گفت: تراش جان ، منم امروز کار نکردم.اما ناراحت نیستم۔چون همیشه نباید کارکرد ولی باید آماده بود.
بقیه مداد رنگیها که کم کم از خواب بیدار شده بودند حرفهای خط کش مهربون رو تآیید کردند.
خط کش گفت: تراش جان همیشه نباید کار کنین، اما بایدحاضر باشیم تا اگر مداد ها به ما احتیاج داشتند کمک کنیم.
تراش سرشو انداخت پایین..
اون خجالت کشیده بود.. تازه فهمیده بود چه کار بدی کرده و نباید به کار دیگران حسادت کنه.
گفت: من کار بدی کردم و از مداد ها معذرت می خوام. مدادها و پاک‌کن و خط کش همگی دوره تراش جمع شدند و گفتند ما تو رو دوست داریم تراش جان۔
تراشم قول داد که دیگه به کسی حسادت نکنه و همیشه آماده به کار باشه تا هر وقت لازم بود به بقیه کمک کنه.


رادیو قصه کودک
خاله سمینا

آرزوی گل سرخ

اسم قصه: قصه صوتی آرزوی گل سرخ🌹
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: جاه طلبی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان


در یک باغ سرسبز کوچک کمی دور و بیرون از قصر ملکه گل سرخ زیبایی زندگی می کرد .
هر روز که غنچه از خواب شب شکفته میشد ، چشم می دوخت به قصر و باغ بزرگ ملکه و آرزو می کرد ای کاش می تونست جزو گل های قصر باشه و هر روز ملکه رو ببینه.
در کنار بوته گل سرخ مورچه کوچکی لانه داشت .مورچه هر روز صدای گل سرخ رو می شنید که با چه حسرتی آرزو می کرد جزو گل های قصر باشه .یه روز به گل سرخ گفت : چرا این قدر دوست داری جزو گل های قصر باشی؟ مگه باغ خودمون چشه؟
گل سرخ گفت: تو به این چند درخت و بوته گل می گی باغ؟
اون قدر کوچلو هستی که این باغ رو بزرگ می بینی.بعد خم شد و گلبرگشو سمت مورچه برد و گفت : بیا روی گلبرگ من تا از این بالا قصر رو ببینی .مورچه با کمک گل سرخ بالا رفت و برای اولین بار تونست قصر رو از دور ببینه .قصر بزرگ و باشکوهی بود که میون باغ خیلی بزرگی قرار داشت.مورچه گفت: چه قدر بزرگ و زیباست .چه درختان سرسبز و گل های زیبایی اونجاست. گل سرخ آروم مورچه رو زمین گذاشت و بعد گفت حالا دیدی چرا آرزو دارم اونجا باشم!
مورچه گفت بله اونجا زیبا و بزرگه اما هنوزم می گم باغ ما هم زیباست .من که اینجا رو دوست دارم. درسته کوچیکه و درختان زیادی نداره اما ساکت و امنه
اینجا خونه دارم و دوستان خوبی که باهاشون شادم.
گل سرخ زیبا ، مهم نیست کجا باشی ؛ مهم اینه کجا دلت خوشه .تو اینجا ریشه داری برای همین شاداب و سرزنده ای .هر چیزی از ریشه و اصالتش دور بشه دوام زیادی نمیاره.
اما گل سرخ اصلا متوجه حرفای مورچه نبود .مورچه رفت تا به کارهاش برسه و گل سرخ همچنان غرق تماشای باغ و قصر بود.
یک روز که ملکه و همراهانش از کنار باغ کوچک گل سرخ عبور می کردند چشم ملکه به گل سرخ زیبا افتاد و محو تماشای اون شد. به همراهش دستور داد که گل سرخ رو از شاخه جدا کنه و با خودشون به قصر ببرن.
گل سرخ از شادی دلش می خواست فریاد بزنه.
همراه ملکه آروم گل سرخ رو از شاخه جدا کرد و با خود به قصر برد.گلدان بسیار زیبایی انتخاب کرد و گل سرخ رو در آن قرار داد.
گل سرخ از اینکه به آرزوش رسیده بود لبخند مغرورانه ای بر لب داشت.
روی میز کنار تخت ملکه بود و از اینکه این قدر به ملکه نزدیک بود ذوق عجیبی داشت.
روزهای اول همه چیز براش جذاب بود. دیوارهای باشکوه قصر. ظروف و گلدان های بزرگ و طلایی. چراغ های بزرگ و نورانی .همه چیز براش تازگی داشت.همه چیز با شکوه بود و حس غرور خاصی به گل سرخ دست داده بود.احساس رضایت و خوشحالی داشت.
روز ها گذشت . گل سرخ کم کم متوجه شد هیچ کس توجهی بهش نداره.هرکسی سرگرم کار خودش بود. خدمتکاران مشغول کار های قصر و ملکه سرگرم کارهای شخصی خودش.
پنجره اتاق ملکه رو به باغ کوچکی که گل سرخ اونجا زندگی می کرد باز میشد.
پنجره باز بود و نسیم ملایمی میومد.
گل سرخ از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.
پروانه ها پرواز می کردند.
زنبورها روی گل ها نشسته بودن.
بلبل داشت می خوند.
گنجشک ها گروهی در آسمان پرواز می کردن .
گل های آفتابگردان همه سمت آفتاب می خندیدن.
گل سرخ دلش برای دوستاش و آسمان و پروانه ها تنگ شد.
با خودش گفت قصر از دور فقط قشنگه . اینجا هیچ هیجان و شوری نداره.الان چند روزه تنها تو این گلدونم.
کسی باهام حرف نزده.
چقد دلم می خواد مثل گذشته آزاد بودم و با وز وز زنبورها بیدار میشدم.
باپروانه ها می خندیدم.
نسیم گلبرگ هامو تکون میداد و با باد می رقصیدم.
روزها می گذشت و حسرت گل سرخ این شد که ای کاش میشد یه بار دیگه باغ کوچک خودشو ببینه و آزاد و خوشحال زندگی کنه.
از ناراحتی کم کم پژمرده شد .
ملکه به همراهش گفت این گل پژمرده شده بندازش دور و گل جدیدی تو گلدان بذار .
همراه ملکه گل سرخ رو از گلدان در آورد و اونو بیرون قصر پرت کرد.
گل سرخ که نگاه های آخر رو به باغ کوچک خودش می انداخت مورچه رو دید که دانه گندمی رو رو دوشش گذاشته و میره.
به ارامی صدا زد مورچه کوچلو…
مورچه برگشت و گل سرخ رو دید که پژمرده شده و نای حرف زدن نداره.
مورچه گفت گل سرخ زیبا چی شده؟
تو که به آرزوت رسیدی و به قصر رفتی .اینجا با این حال چه کار می کنی؟
گل سرخ گفت مورچه کوچلو تو درست می گفتی باغ کوچک خودمون خیلی زیباتر بود.
من فریب ظاهر قصر و ملکه رو خوردم.
اونجا تنها شدم و دیگه نتونستم برگردم پیشتون .
مورچه گفت اون موقع آن قدر غرق آرزوهات بودی صدای منو نمی شنیدی
گفتم تو ریشه داری و بی ریشه زنده نخواهی موند اما نشنیدی.
فریب زیبایی های ظاهری رو خوردی و دل خوشی های حقیقی خودتو رو ندیدی.
در این موقع کالسکه ملکه از اونجا عبور کرد و گل سرخ زیر چرخ کالسکه له شد.
مورچه خودشو کنار کشید و به گل سرخ له شده و عبور کالسکه ملکه نگاه می کرد

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

احسان و ابرهای شجاعت

❤️ این قصه تقدیم به احسان جان توحیدی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: احسان و ابرهای شجاعت🧒🏻
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
🎧📻رادیو قصه کودک
🌹جهت سفارش قصه اختصاصی صوتی کلیک کنید

یاسین و قلک جادویی

❤️ این قصه تقدیم به یاسین  جان توحیدی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: یاسین و قلک جادویی✨⚱🧒🏻
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
🎧📻رادیو قصه کودک
🌹جهت سفارش قصه اختصاصی صوتی کلیک کنید

سپهر به فضا می رود

❤️ این قصه تقدیم به سپهر جان رمضانی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: سپهر به فضا می رود🛸🧒🏻
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
قصه اختصاصی صوتی

لیانا و دوستی های خوشمزه

❤️ این قصه تقدیم به لیانا جان حیدری عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: لیانا و دوستی های خوشمزه😓😋🍡
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
قصه صوتی اختصاصی

شهرزاد و قصه های ور ورکی

❤️ این قصه تقدیم به شهرزاد جان ماژر عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: شهرزاد و قصه های ور ورکی
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
*برای سفارش قصه صوتی اختصاصی کلیک کنید

نیلارز در سرزمین خواب خوابی ها

❤️ این قصه تقدیم به نیلارز جان سمائی  عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: نیلارز در سرزمین خواب خوابی ها 👧🏻💫✨  
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
کانال تلگرام 👇
🆔 @childrenradio
🌹رادیو قصه کودک
》》》از اینجا قصه اختصاصی صوتی سفارش دهید

کامیار ، مهندس مخترع کوچولو

❤️ این قصه تقدیم به کامیار جان اکبری عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: کامیار ، مهندس مخترع کوچولو 🧒🏻
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
🦋رادیو قصه کودک
》》》قصه صوتی اختصاصی