مداد جادویی

اسم قصه: قصه صوتی مداد جادویی✨✏️
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن قصه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
مداد ابی هر چی دنبال مداد قرمز میگشت نمیتونست اونو پیدا کنه…..با ناراحتی گفت: قرمزی جونم کجایی؟نمیبینمت. مداد زرد با کلافگی گفت: خواهش میکنم اگه میشه نارنجی رو پیدا کن. ابی سرشو تکون داد و گفت: میدونی زردی جونم ، دیگه خسته شدم ، خسته شدم از کارهای زشت صاحبمون.دیروز همه ما رو اینطرف و اونطرف پخش کرد و من قل خوردم و رفتم زیر در.پشتم گرفته شد به در و رنگ پشتم ریخت….خیلی خیلی ناراحت شدم. زردی بهش گفت: اره منم واقعا خسته شدم.دیروز وقتی ما رو اینطرف و اونطرف پرتاب کرد سر من محکم خورد به میز.سرم شکست…..ببین.
ابی با ناراحتی سر تکه شده مداد زرد رو نوازش کرد…..مداد سبز از زیر تخت داد زد: بچه ها کمکم کنید من اینجا گیر کردم.ناگهان صدای مداد بنفش اومد که گفت: به منم کمک کنید….سر من توی تراش گیر کرده….منو حتی از توی تراش بیرون نیاوردن…..و بعد با صدای بلند گریه کرد.مداد زرد و ابی که وضعشون از بقیه مداد رنگیها بهتر بود به بقیه مدادها کمک کردن و اونهارو اروم اروم توی جا مدادی بردند. وضع مداد قرمز خیلی بد بود چون تهش حسابی جویده شده بود و مداد قرمز از درد گریه میکرد.ابی هم اروم با اون گریه میکرد چون اصلا نمیتونست دوستاشو توی این وضع ببینه.
وقتی همه مدادها کنار هم و توی جا مدادی جمع شدن ، ابی فکری کرد و گفت: بچه ها جون بیاید از اینجا فرار کنیم.بنظرم صاحبمون مارو دوست نداره…..زردی گفت: نه مارو دوست داره ولی نمیدونه چطوری با ما رفتار کنه…..بنفش گفت: حالا چکار کنیم بچه ها؟
سبز گفت:بیاید از مداد جادویی کمک بگیریم.اونها اهسته مداد جادویی رو صدا کردن و اون ظاهر شد.مداد جادویی با مهربونی بهشون گفت:نگران نباشید من امشب تو خواب صاحبتون میرم  و باهاش صحبت میکنم.اگه از فردا با شما مهربون بود که چه بهتر و گرنه فردا شب میام و شماهارو با خودم به شهر ارزوها میبرم تا دست صاحبتون دیگه به شما نرسه.
همه مداد رنگیها خوشحال و امیدوار شدن چون اونها واقعا صاحبشونو دوست داشتن و نمیخواستن به شهر ارزوها برن.
شب ، مداد جادویی به خواب پسر کوچولوی قصه ما رفت و حسابی باهاش صحبت کرد.صبح که پسر کوچولو از خواب بیدار شد اولین کاری که کرد پیدا کردن و ناز کردن مداد رنگیها بود.اون فهمید که چقدر اشتباه میکرده و مدادهاشو اذیت کرده……مدادهاشو اروم سر جاشون گذاشت و اونها رو بوسید.از اون به بعد مدادها و پسر کوچولو روزهای خوبی رو کنار هم سپری کردند و مدادها هم چون خوشحال بودن، نقاشیهای زیباتری میکشیدن.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

قصه اختصاصی

آریا و حبوبات

اسم قصه: قصه صوتی آریا و حبوبات🫘🍲
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن قصه:
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
مامان زری به اریا کوچولو گفت: پسر گلم امروز برای ناهار چی درست کنم؟ اریا با خوشحالی گفت: مامان  جون میشه برام کباب درست کنید.من خیلی دوست دارم. مامان زری گفت: ولی عزیزم دیروز ما غذای گوشتی خوردیم ، باید هر روز غذای متفاوتی بخوریم تا سالم بمونیم.اریا گفت: مثلا چه غذایی؟ مامان زری گفت: مثلا بهتره غذایی بخوریم که فیبر داشته باشه مثل غذاهایی که توش حبوبات باشه…..
با این حرف مامان زری ، نخود و لوبیا و عدسهایی که  توی ظرف  حبوبات اشپزخونه بودن ،حسابی خوشحال شدن . اریا که داشت زیرچشمی اونها رو نگاه میکرد با ناراحتی گفت: نخیر مامان جون من غذایی که توش حبوبات باشه نمیخورم.
مامان زری گفت: ولی پسر قشنگم همه خوراکی ها افریده های خدای مهربون هستند و خاصیت های متفاوت  و مربوط به خودشون رو دارن که اگه استفاده نشن ، بدن ما دچار بیماری های زیادی میشه.
اریا گفت: ولی مامان جون بنظرم حبوبات بد مزه و بی خاصیت هستن. و همینطور که داشت این جمله رو میگفت دوباره به ظرف شیشه ای حبوبات نگاه کرد.کلی عدس و لوبیا و نخود و لپه ی ناراحت رو دید که دارن غصه میخورن وحتی بچه لوبیا ها رو دید که دارن گریه میکنن. دلش سوخت و از حرف بدی که در مورد حبوبات زده بود پشیمون شد.
مامان زری نگاهش کرد و گفت: میخوای بهت بگم وقتی حبوبات میخوری ، چقدر سالم میمونی؟
اریا با ناراحتی سرشو بعلامت مثبت نشون داد.مامان از توی گوشی مطالب زیادی  در مورد خواص فیبر و حبوبات گفت ، مثل بیشتر کردن اهن بدن و یا جلوگیری از سرطان ……
اریا از اینکه در مورد حبوبات بد گفته بود شرمنده شد وبرای جبران اشتباهش گفت: حالا فهمیدم که چقدر حبوبات مفیده.من معذرت میخوام.میشه لطفا فردا یک غذا درست کنید که همه حبوبات ها  توش باشن؟ 
مامان زری با خنده گفت: همه اش که نه ولی سعی میکنم که از بیشترشون استفاده کنم…..خب فردا یک اش رشته خوشمزه برات درست میکنم. چطوره؟
اریا خندید و تشکر کرد و در همین لحظه نخود ، لوبیا و عدسها رو دید که خوشحال شدن و دارن بهش میخندن.

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

دلسا قهرمان سرزمین قهرمان ها

قصه اختصاصی صوتی ، هدیه ای متفاوت برای کوک دلبندتان
❤️ این قصه تقدیم به دلسا جان محمدی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: دلسا قهرمان سرزمین قهرمان ها💪
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم : رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
قصه اختصاصی
خاله سمینا

آدم برفی

اسم قصه: قصه صوتی آدم برفی❄️☃️
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: همکاری
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆
متن داستان
یکی بود یکی نبود.
یه روز برفی و سرد، مهرسا و السا، شال و کلاه و کاپشن و دستکش پوشیدند و توی حیاط رفتند تا برف بازی کنند.
بعد از مدتی که از برف بازی شون گذشت ، مهرسا گفت : السا ! بیا آدم برفی درست کنیم .
السا با علامت سر موافقت کرد تا آدم برفی درست کنند.
مهرسا و السا مشغول آدم برفی درست کردن شدند و وقتی آدم برفی کامل شد، مهرسا گفت: به نظرم آدم برفی مون یه چیزی کم داره.
السا با تعجب نگاهی به آدم برفی کرد و گفت: چیزی کم نداره . کلاه و هویج برای سر و دماغش گذاشتیم. چوب هم برای دستاش گذاشتیم .
مهرسا گفت: آره می دونم . دکمه برای چشماش و یه کیف هم برای روی دستاش کم داره .
السا با هیجان گفت : آره راست میگی. کیف کوچیکه ی من برای آدم برفی مون خوبه .
بعد السا بدو بدو توی خونه رفت و دکمه های نسبتا بزرگ و کیف کوچولوشو از اتاقش برداشت و به حیاط برد و روی آدم برفی گذاشت .
بعد مهرسا و السا ، مامان و بابا رو صدا زدند و خوشحال و خندان همگی با آدم برفی عکس گرفتند .
رادیو قصه کودک
قصه صوتی کودکانه
خاله سمینا

ماری و موشی

اسم قصه: قصه صوتی ماری و موشی
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: منظم بودن_ تمیز و پاکیزه بودن
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن قصه :
یکی بود یکی نبود.
توی یه جنگل سرسبز و زیبا، همه ی حیوونای جنگل با صلح و صفا زندگی می کردند.
حیوونای جنگل علاوه بر اینکه با هم آشتی بودند به همدیگه توی سختی ها کمک می کردند .اونا صبح ها دنبال کارهای خودشون می رفتند و شبها وسط جنگل دور هم جمع می شدند و می گفتند و می خندیدند.
یه شب که مثل هر شب حیوونای جنگل دور هم جمع شدند ماری که یک مار کوچولو بود ، گفت : موشی کجا رفت ؟ همین الان اینجا دیدمش.
همه ی حیوونای جنگل به اطراف نگاه کردند. ماری راست می گفت . انگار موشی غیب شده بود.
ماری گفت : من میرم دم در لونه ی موشی تا ببینم چرا زود رفت .
وقتی ماری به دم در لونه ی موشی رسید ، مادری در زد .
تق تق تق تق تق تق تق
موشی مسواک به دست در لونه شو باز کرد .
ماری با تعجب پرسید : موشی ! چرا اینقدر زود رفتی ؟
موشی با اشاره ماری رو متوجه کرد که داره مسواک می زنه و هر وقت مسواک زدنش تموم شد جواب سوالشو میده .
بعد از چند دقیقه مسواک زدن موشی تموم شد و گفت : من از امشب می خوام سر ساعت بخوابم . پس زود اومدم لونه تا مسواک بزنم و بخوابم. از امشب می خوام یه موش تمیز و منظم باشم .
ماری لبخندی زد و گفت : آفرین موشی !
بعد ماری به جمع حیوونای جنگل برگشت و موشی هم به تختخواب رفت تا سر ساعت بخوابه .

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

داستانهای اموزشی

آنوشا و سرزمین شیشه شی شی نی نیا

❤️ این قصه تقدیم به آنوشا جان درخشان فر، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: آنوشا و سرزمین شیشه شی شی نی نیا  ✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

آوا در سرزمین آمفیبیا

❤️ این قصه تقدیم به آوا جان مرادی نسب، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: آوا در سرزمین آمفیبیا ✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

قصه صوتی اختصاصی
مستر بلوط

یک رویای فلامینگویی

❤️ این قصه تقدیم به مایا جان و دیبا جان آراسته، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای شما باشه عزیزای دل❤️
اسم قصه: یک رویای فلامینگویی🦩✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: ناهید پور زرین ☘
تنظیم: رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه اختصاصی

محمدامین قهرمان

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به محمدامین جان قاسم پور، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: محمدامین قهرمان✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد☘
تنظیم: رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

آدم برفی

گوش کنید :

اسم قصه: جشنواره آدم برفی☃️❄️
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

” جشنواره آدم برفی”
. صبح زود از خواب بیدار می شیم . آخه امروز جمعه ست و طبق قولی که مامان و بابا به من دادند ،می خواییم بریم کوه کوه رو خیلی دوست دارم .از اون بالا همه ی خونه ها معلوم هستن .حتی می تونم با صدای بلند داد بزنم و اونوقت صدام به. سمتم برمی گرده مثلا اول اسم خودمو صدا می زنم “امیر محمد!امیر محمد !” بعد می گم “خدایا دوستت دارم ” و بعد شخصیتهای کارتونی روصدا می زنم . آخ چه کیفی داره. حتی سنگهای ریز رو که شکلهای عجیب و غریبی دارن رو پیدا می کنم و باهاشون عکس می گیرم و بعد میارمشون خونه” سر میز صبحونه ،بابا سر تکون می ده و میگه ” امروز کوه رو تعطیل کنیم”من و مامان با تعجب به همدیگه نگاه می کنیم و همزمان با هم می پرسیم “چرا ؟بابا جواب میده “داشتم می رفتم نون سنگک بخرم،داشت برف می اومد . کوه ها رو از دور نگاه کردم . برف سنگینی روشون” . نشسته” با هیجان میگم “آخ جون!توی کوه برف بازی هم می کنیم و آدم برفی هم درست می کنیم بابا میگه “نه . این هوا برای کوه نوردی مناسب نیست . ممکنه کولاک بیاد و توی برف و یخبندون گیر کنیم . هفته ی دیگه میریم” از صندلی ام بلند میشم و می گم “نخیر . باید بریم کوه . خودتون گفتید امروز کوه میریم
مامان نگاهم می کنه و می گه “بله ما قول دادیم که امروز بریم کوه ولی الان بابا میگه چون برف اومده، نریم کوه بهتره . منم” موافقم هفته ی دیگه بریم.جواب مامان رو نمی دم و با قهر از آشپزخونه میام بیرون و میرم توی اتاقم و در رو پشت سرم محکم می بندم ..فقط صبح به این زودی منو بیدار کردن .اصلاروی تختخواب دراز می کشم و به سقف خیره می شم و با ناراحتی می گم “ااگه نمی خواستیم بریم کوه برای چی بیدار شدیم ؟! این همه منتظر امروز بودم و اونوقت برف امروزمو خراب کرد
غلت می زنم به سمت پنجره . هنوز داره برف میاد. برفها ریز شدن . ازاون برفایی که تا چندروز می شینه زمین و میشه .باهاش آدم برفی درست کرد
در همین موقع یهو یه فکری به ذهنم می رسه. از تختخواب پایین می پرم و میرم سمت پنجره .پرده رو کنار می زنم و پارک جلوی خونمونو نگاه می کنم . چقدر برف روی زمین پارک نشسته . با خودم میگم “بهترین وقته که برم توی پارک و آدم برفی” درست کنم. ” توی همین فکر بودم که در اتاقم زده می شه .مامان میاد توی اتاق و با هیجان میگه امیر محمد !یه خبر خوب !سریع لباساتو بپوش تا بریم جشنواره آدم برفی !مثل اینکه امروز پای کوه جشنواره آدم برفی برگزار” . میشه

گروه سنی : الف و ب
موضوع: در شرایط نامناسب تصمیم خوب گرفتن
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?

http://someina.com