مسافرت نوروزی اسم قصه: قصه صوتی مسافرت نوروزیقصه گو: سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۳ تا ۷ سالموضوع: احترام به پلیسآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.comمتن قصه:مادربزرگ همتا در شمال ایران و شهر نوشهر زندگی می کرد.حالا که عید شده بود و هوا بهاری، همتا و مامان جون و باباجونش می خواستن برن خونه مامان بزرگش.صبح که شد همتا وسایلش رو که اسباب بازیها و لباس ها و خانم بهار عروسک خوشگلش بود رو آماده کرده بود و منتظر بود تا حرکت کنند.همتا خیلی مسافرت رو دوست داشت و مادر بزرگش رو هم خیلی زیاد دوست داشت به خاطر همین خیلی خیلی خوشحال بود.وقتی همه حاضر شدند، وسایل شون رو گذاشتند تو ماشین و همتا هم بهارخانوم عروسک موطلایی رو بغل کرد و سوار شدند و حرکت کردند.همتا و پدر و مادرش تهران زندگی می کردند و تا خونه مادر بزرگ چند ساعتی راه بود.یکی دو ساعت که رفتند و به جاده شمال رسیدند، جاده خیلی شلوغ بود.همتا از شیشه ماشین بیرون رو نگاه می کرد، کمی جلوتر کنار جاده ماشین آقای پلیس ایستاده بود و داشت دستهاشو تکون می داد.همتا پرسید:بابا جون، آقای پلیس چکار می کنن؟ بابا گفت: دخترم آقای پلیس راننده ها رو راهنمایی می کنه که از کدوم مسیر برسند تا ترافیک ایجاد نشه. همتا گفت: آخه مگه مردم خودشون بلد نیستن که کجا باید برن و چکار کنن؟بابا گفت:چرا بلدند، اما پلیس ها بخاطر این که همیشه توی جاده ها هستند و با پلیس های دیگه ارتباط دارن از ما بهتر خبر دارن. همتا گفت: پس آقای پلیس باید همیشه تو جاده باشه؟ اینطوری که خسته می شه..بابا گفت:_بله دخترم، آقای پلیس خیلی زحمت می کشه تا ما راحت تر سفر کنیم. ما هم باید بهشون احترام بذاریم و به حرفشون هم گوش کنیم.راه بازتر شده بود و ماشین ها می تونستن تند تر راه برن.وقتی به نزدیک ماشین آقای پلیس رسیدند، همتا از شیشه پنجره برای آقای پلیس دست تکون داد.آقای پلیس هم خندید و برای همتا دست تکون داد.همتا خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد چقدر آقای پلیس رو دوست داره.بعدهم دوباره بهار خانوم رو بغل کرد و مشغول خوردن خوراکی خوشمزه ش شد.رادیو قصه کودکخاله سمینا
سپهر و باران و اختراع جدید ❤️ این قصه تقدیم به باران جان و سپهر جان کلهر عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: سپهر و باران و اختراع جدیدقصهگو: سمینا ❤️نویسنده: راضیه احمدی ☘تنظیم: رویامومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradioرادیو قصه کودکخاله سمینا
مهمانی خدا اسم قصه: قصه صوتی مهمانی خداقصه گو: سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۳ تا ۷ سالآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.comمتن داستانماه رمضون بود. مامان و بابای آیهان روزه بودند.آیهان فقط پنج سالش بود و نمی تو نست روزه بگیره. مامان می گفت:_ در ماه رمضون ما باید هم روزه بگیریم و هم کارهای خوب بیشتر انجام بدیم چون ما همه میهمان خدا هستیم.آیهان خیلی دلش می خواست اونم میهمان خدا بشه.به مامانش گفت:مادر جون ،حالا که نمی تونم روزه بگیرم، چطوری می تونم میهمان خدای مهربون باشم؟ مامان گفت: عزیزم، تو خیلی کارها می تونی انجام بدی.می تونی اتاقت رو شلوغ نکنی، وقتی ما در حال استراحت هستیم سرو صدا نکنی، دعا کنی و خیلی کارهای دیگه، اینطوری تو هم میهمان خدا می شی.آیهان گفت:باشه مامان جون ،پس من الان میرم تا اسباب بازیهام رو جمع کنم. اتاق آیهان خیلی شلوغ بود. آیهان سبد اسباب بازی شو برداشت و همه اسباب بازیهاشو ریخت توی سبد. مداد رنگی ها و دفتر نقاشی اش رو هم گذاشت تو کمدش. بعد هم ماشین هاش رو برداشت و گذاشتن کنار همدیگه و آروم شروع کرد به بازی کردن. با ماشین کوکی. یه مدتی که گذشت ، مامان اومد. وقتی دید اتاق آیهان مرتب شده خیلی خوشحال شد و گفت: آفرین پسرم، تو کارت عالیه.آیهان گفت:مامان جون قول میدم همیشه اتاقم رو خودم مرتب کنم. مامان بغلش کرد و صورت آیهان رو بوسید و گفت: آفرین عزیزم، برو نهار تو بخور و بعد هم بیا پیش من تا وقتی نمازم رو خوندم، با هم دعا بخونیم.آیهان اون روز کارهای خوبی انجام داده بود. تازه وقتی عصر شد موقع چیدن سفره افطاربه مامان کمک کرد.اون خیلی خوشحال بود چون مامان و بابا بهش گفته بودند با این کارهای خوبی که امروز انجام دادی، حتما تو هم میهمان خدا هستی.بعد هم بهمراه مامان و بابا شروع به خوردن افطاری خوشمزه کرد.رادیو قصه کودکخاله سمینا
الاغی و مسابقه خوش اخلاقی اسم قصه: قصه صوتی الاغی و مسابقه ی خوش اخلاقیقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: خوش اخلاقی آدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.com🦋متن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبزوزیبا یه الاغ خاکستری در کنار حیوونای جنگل زندگی می کرد.حیوونای جنگل، الاغ خاکستری رو الاغی صدا می زدن. الاغی خیلی بد اخلاق بود و اصلا نمی خندید.حیوونای جنگل هر کاری می کردن تا الاغی رو بخندونن فایده ای نداشت. نمایش کمدی اجرا می کردند، همه می خندیدن ولی الاغی نمی خندید. لطیفه تعریف می کردن، همه می خندیدن ولی الاغی نمی خندید.الاغی هر روز بد اخلاق تر از دیروز می شد و حیوونای جنگل هم هرروز به فکر خوش اخلاق تر کردنش بودن ولی فایده ای نداشت.تا اینکه یه روز خرس مهربون با همراهی بقیه حیوونای جنگل تصمیم گرفت تا مسابقه خوش اخلاقی توی جنگل برگزار کنند و فراخوان دادن.وقتی الاغی فراخوان مسابقه خوش اخلاقی رو دید با خودش گفت:مسابقه ی جالبی می تونه باشه. توی فراخوان نوشته شده بود: هرکدام از حیوانات جنگل بتوانند در عرض یک هفته خوش اخلاق باشند، جایزه ی بزرگ جنگل را بدست خواهند آورد. جایزه ی بزرگ جنگل، یک گوی شیشه ای ست.الاغی تا روز مسابقه سعی کرد تا خوش اخلاق باشه و هر کدوم از حیوونای جنگل رو می دید بد اخلاقی نمی کرد.روز مسابقه از راه رسید و خرس مهربون اعلام کرد:_برنده ی مسابقه ی خوش اخلاقی کسی نیست جز الاغی. به افتخارش دست بزنید.همه ی حیوونای جنگل با خوشحالی برای الاغی دست زدند و الاغی جایزه اش که یه گوی شیشه ای بود رواز خرس مهربون گرفت.از اونروز به بعد الاغی دیگه بداخلاق نبود و خوش اخلاق ترین حیوون جنگل شد.رادیو قصه کودکخاله سمینا
کاردستی شهرزاد اسم قصه: قصه صوتی کار دستی شهرزادقصه گو: سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۳ تا ۹ سالآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.comمتن قصه:شهرزاد کوچولو داشت کارتون میدید.کارتون حیوونهای جنگل . اونا داشتند به کمک هم، کاردستی درست میکردند.اما کاردستی اونا یه کمی فرق داشت چون از جنگل چوب و برگ جمع کرده بودند و باهاش یه قایق خوشگل درست کرده بودند.شهرزاد به مادرش گف:_مامان من میخوام یه کاردستی درست کنم. الان حیوونای جنگل میگفتند که ما باید با چیزهای دور ریختنی کاردستی درست کنیم.مامانش گفت:_این خیلی خوبه عزیزم که ما بتونیم این کارو بکنیم.اول باید بدونی که چی میخوای درست کنی..تو می دونی چیزهای دور ریختنی چیه؟شهرزاد یکم فکر کرد .اما اون هیچ چیزی به ذهنش نرسید. تازه اصلاً نمیدونست که باید چه جوری چیزای دور ریختنی پیدا کنه..مادرش وقتی سکوت شهرزاد رو دید گفت:_خب حالا که نمیدونی من کمکت میکنم.چیزهای دور ریختنی، مثل مقوا، بطری نوشابه یا هر چیزی که بدردمون نمیخوره و میخوام بریزیم دور..شهرزاد گفت:_حالا فهمیدم. خوب، الان باید چکار کنیم؟مامانش گفت:_بزار ببینم…خوب…. به نظرم خوبه یه دونه قاب خوشگل درست کنیم. با یه درخت خیلی خوشگل. خوبه؟شهرزاد خیلی ذوق کرد گفت:_آره،مامان جون. خیلی خوبه. پس بیا با هم بریم مغازه و وسایلشو بخریم،ما که چوب نداریم.مادر شهرزاد گفت:_حتماً که ما نباید وسیله بخریم. وقتی میگیم از چیزایی دور ریختنی،یعنی چیزایی که میشه این درخت رو با اونا درست کنیم.بعد، مامان شهرزاد یکم فکر کرد و گفت:مثلاً الان میتونیم ه کمک یه چیزایی درختی پر از گل و شکوفه درست کنیم.. شهرزاد خوشحال شد.خندید و گفت: جانمی جان.مادرش بلند شد و رفت به اتاق دیگه وقتی برگشت، یک شیشه پر از دکمههای رنگارنگ، چسب، قیچی و یه دونه کارتون شیرینی هم که دیشب شیرینیهاشو خورده بودند رو آورده بود.شهرزاد و مادرش رفتند و روی میز آشپزخانه نشستند.مادر گفت:_این جعبه شیرینی دیشب و این شیشه هم پر از دکمه لباسهاییه که کهنه شده بودند و من دکمه هاشو گرفتم.مامان شهرزاد روی کارتون عکس تنه درخت رو کشید بعد، با قیچی اونو برید و به شهرزاد گفت:_حالا برو مداد رنگیاتو بیار و تنه این درختو رنگ قهوهای بزن.شهرزاد خیلی خوشحال شد. تند و تند رفت توی اتاقش و جعبه مداد رنگیا رو آورد و شروع کرد به رنگ زدن تنه درخت.مادرش هم، جعبه شیرینی رو برداشت و برید. بعد یه صفحه کاغذ سفید چسبوند روی مقوا و به شهرزاد کمک کرد تا تنه رنگ شده رو بچسبونن به روی صفحه سفید.بعد به شهرزاد گفت:_عزیزم،حالا روی این تنه درخت چند تا شاخه درخت بکش.شهرزاد تند و تند شاخه درختا رو کشید و بعد چند تا برگ سبز هم روی شاخه ها نقاشی کرد.مامانش گفت:به به چقدر خوشگل کشیدی دخترم. حالا بهتره ما دونه دونه این دکمههای رنگارنگ رو بچسبونیم روی این شاخه. و دوتایی مشغول شدند. هر کدام از شاخهها که پر از گل میشدند، کاردستی شهرزاد خوشگلتر میشد. حالا شهرزاد با دکمههای رنگارنگی که چسبونده بود روی شاخههای درخت، یک درخت پر از گل و شکوفه داشت. شهرزاد خیلی ذوق کرده بود و میخندید. بعد مامان مهربونش رو بغل کرد و بوسید و گفت: مامان جون قابمون چقدر خوشگل شد.مامان شهرزاد گفت:_ حالا دیدی دخترم، ما همیشه نباید برای انجام کارامون و درست کردن کاردستی بریم خرید کنیم. میتونیم با یه فکر خوب، یه کاردستی قشنگ درست کنیم.بعد با کارتون قهوهایِ روی جعبه شیرینی یک قاب خوشگل هم برید و چسبوند روی کاردستی و گفت:_ حالا میتونیم این قاب خوشگل رو بزنیم به اتاقت و وقتی دوستات میان بهشون نشون بدی.شهرزاد گفت:_آره مامان جون خیلی خوشگل شده. مرسی که بهم یاد دادی و کمک کردی که کاردستی خوشگل درست کنیم.بعد به همراه مادرش رفت تا اون قاب خوشگل رو به اتاقش روی دیوار بزنه.رادیو قصه کودکخاله سمینا
پروازی به رنگ موسیقی ❤️ این قصه تقدیم به ارشان جان پور نصیری عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: پروازی به رنگ موسیقی🎼قصهگو: سمینا ❤️نویسنده: ناهید پور زرین☘تنظیم: رویامومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradioرادیو قصه کودکقصه صوتی اختصاصی
آرش در شهر شکلاتی ❤️ این قصه تقدیم به آرش جان پور نصیری عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: آرش در شهر شکلاتی❤️قصهگو: سمینا ❤️نویسنده: زهرا رضایی ☘تنظیم: رویامومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradioرادیو قصه کودکقصه صوتی اختصاصی
تولد امیر اسم قصه: قصه صوتی تولد امیرقصه گو: سمینا❤️نویسنده: زهرا رضایی🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: رعایت نظم و ترتیبآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.comمتن قصهشب قشنگ جشن تولد به پایان رسید. بعد از رفتن مهمان ها خونه بهم ریخته و کلی ظرف نشسته رو هم تلنبار شده بود.عمه جون که کلی زحمت کشیده بود از خستگی خوابش برد.امیر وقتی عمه جون رو اون قدر خسته دید تصمیم گرفت که خونه رو مرتب کنه و کارها رو انجام بده تا عمه جون رو خوشحال کنه.بعد رو کرد به همه وسایل خونه و گفت :از همه تون ممنونم که امشب با کمک هم جشن تولدم رو پر خاطره کردین. من می خوام خونه رو مرتب کنم و ظرف ها رو بشورم تا محبت و زحمت های عمه جون رو جبران کنم.در این کار هم بهم کمک می کنین؟بشقاب به بقیه گفت : شنیدین امیر چی گفت؟قاشق گفت: بله .امیر مهربانه و قدردان محبت و زحمت های همه هست.قابلمه کلاهشو رو تکانی داد و گفت:پس همگی موافقید به امیر کمک کنیم؟نمکدان که پاهاشو رو پا انداخته بود و لبه کابینت نشسته بود لبخندی زد و گفت : مگه ما غول چراغ جادو هستیم که امیر رو به آرزوش برسونیم؟جارو برقی گفت: برای خوشحال کردن امیرکه قلب مهربونی داره این کارو می کنیم .موافقید؟همه گفتند : بلههمهمه و سر و صدای وسایل بلند شد .جارو برقی و اتو با هم بحثشون بود سر اینکه کی اول کارشو انجام بده.لباسشویی داد می زد یکی لباس های کثیف رو بیاره من بشورم.سطل زباله فریاد می زد زود باشین هرچی آشغال هست بیارین .امیر پیش بند رو بست و دستکش ها رو پوشید و آماده شستن ظرف ها شد.بشقاب سریع خودشو رسوند تو دست امیر و گفت اول من ، اول منمن سفیدم اگه زیاد با لکه چربی بمونم تمیز نمیشم.قاشق بشقاب رو هل داد و گفت :نه اول من رو بشور. اگه دیر شسته بشم لکه چربی رو من خشک بشه تمیز کردنم سخت میشه.لیوان جلو اومد و گفت : اول من رو بشور .آخه من حساسم به چربی و نمی تونم بوی بد چربی رو ،روی تنم تحمل کنم. قابلمه لیوان رو هل داد وبا صدای بلند ی گفت: اول من .چربی ها و غذاهای ته گرفته کلافه ام کرده و طاقت ندارم.لیوان با هل محکم قابلمه سرش به لبه سینک خورد و شکست .و صدای آه و ناله اش از درد بلند شد.نمکدان که همچنان لبه کابینت نشسته بود با دیدن این اوضاع از جاش بلند شد وگفت :چه خبره؟ چرا دعوا می کنید؟این طور که نمیشه به امیر کمک کرد .شما دارین با بی نظمی همه چیز رو بدتر بهم می ریزین.امیر گفت: نمکدان درست می گه.ما باید با نظم و رعایت نوبت کارها رو انجام بدیم تا زودتر تمام بشن.این جوری فقط همه چیز بهم ریخته تر میشه.قابلمه که از شکستن سر لیوان پشیمان بود عذرخواهی کرد و گفت : اگر ما بانظم بودیم ونوبت رو رعایت می کردیم این اتفاق نمی افتاد.امیر سر شکسته لیوان رو چسب زد و گفت اشکال نداره .حالا همه با نظم به صف شین تا به نوبت شسته بشین.بشقاب ها رو هم قرار گرفتن. قاشق ها در جاقاشقی.لیوان ها کنار هم در سینی و قابلمه ها صف کشیدن.امیر به نوبت همه رو شست و خشک کرد.اتو صبر کرد جاروبرقی خونه رو تمیز کنه .بعد لباس ها رو به لباسشویی داد تا بشوره .جارو برقی همه آشغال ها رو جمع کرد و به سطل زباله سپرد .و اتو لباس های شسته شده رو به نوبت اتو زد.حالا همه فهمیدن با نظم و رعایت نوبت چقدر کارها زودتر انجام میشه.رادیو قصه کودکخاله سمینا
با هم مهربان باشیم اسم قصه: قصه صوتی با هم مهربون باشیمقصه گو: سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۳ تا ۷ سالآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.com🦋متن قصهدر یک جنگل سرسبز و بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی میکردند. خرسی و فیلی و ببری با هم دوست بودند هر روز با هم بازی میکردند.اونا همدیگرو خیلی دوست داشتند و همیشه با هم مهربون بودند و هیچ وقت همدیگرو اذیت نمیکردند. یک روز که مشغول بازی بودن، فیلی گفت:خرسی جونم، ببری جونم، بیان با هم بریم اون طرف جنگل کنار رودخونه بازی کنیم. خرسی و ببری هم قبول کردند و سه تایی راه افتادن. همینطور که می رفتند، در بین راه موشی کوچولو که خونشون نزدیک اونجا بود با خرگوشی بازی میکردند. موش کوچولو تا حالا رودخونه رو ندیده بود ،وقتی فهمید که اونا میخوان برن لب رودخونه گفت: میشه ما هم با شما بیام تا رودخونه رو ببینیم؟خرسی خندید و با دست نشونش داد و گفت:_ اینو…هه هه… میخواد بیاد با ما بازی کنه..و با دست نشونش داد.ببری هم گفت:آره، راست میگی، موشی تو بهتره با هم قدای خودت بازی کنی چون خیلی کوچیکی زیر پای ما له میشی..هه هه .. فیلی گفت: مسخرهاش نکنید خب مگه چی میشه بزارید اونم همراه ما بیاد، اون فقط میخواد رودخونه رو ببینه. اما خرسی و ببری قبول نکردند و باز هم شروع کردن به مسخره کردن موشی.. وخندیدن موشی خیلی ناراحت شد. کلاغ دانا که از روی درخت همه ماجرا رو دیده بود و شنیده بود، پرید و اومد پیششون و گفت: ناراحت نباش موشی جون، من بلدم برم رودخونه. اونا کار بدی کردن، ولی من قول میدم یه روز شما رو به اونجا ببرم تا رودخونه زیبا رو ببینید.موشی خوشحال شد ودوباره بادوستش دوباره مشغول بازی شد.مدتی که گذشت،خرگوشی وموشی به خونشون برگشتند.اما همین که موشی به نزدیک خونشون رسید، صدای کلاغ دانا رو از دور شنید.. موشی، موشی جان کجایی؟ موشی ایستاد، گفت: من اینجام. چی شده؟کلاغ گفت:_ موشی جون زود بیانفس نفس زنان رسید و روی شاخه درخت نشست و گفت:_ خرسی توی تورشکارچی گرفتار شده، باید کمکش کنی..موش کوچولو گفت:خوب من چیکار میتونم براش بکنم؟ من که خیلی کوچولوام! کلاغ دانا گفت: تو میتونی تور شکارچی رو بجویی و خرسی را نجات بدی!موشی مهربون گفت:باشه بریم، آره می تونم.بعد تند و سریع به همراه کلاغ راه افتاد.وقتی رسیدند، خرسی و فیلی و ببری هر سه تایی گریه میکردند. اونا خیلی ترسیده بودن۔موشی گفت:خرسی جونم نترس،الان تا شکارچی نیومده من همه تورهای تو رو میجوم و تو رو آزاد میکنم.و شروع کرد به جویدن طنابها و فوری همه رو جوید وتور پاره شد.خرسی خوشحال از توی تور اومد بیرون و وقتی آزاد شد هورااایی کشید واز موشی تشکر کرد و گفت:_ موشی جونم ببخشید، من تو رو اذیت کردم، اما تو به من کمک کردی.موشی گفت:من خوشحالم که تونستم بهت کمک کنم و آزاد بشی خرسی جونم. خرسی گفت: منم قول میدم دیگه هیچ وقت تویا کس دیگهای رو اصلاً مسخره نکنم.منو ببخش.اونوقت خرسی موشی رو روی کولش گذاشت و بهمراه فیلی و ببری به کنار رودخانه رفتند.رادیو قصه کودکخاله سمینا
توپ قرمز قورقوری اسم قصه: قصه صوتی توپ قرمز قورقوری🐸قصه گو: سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۳ تا ۷ سالموضوع: امانتداریآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.com🦋متن قصهخرگوش کوچولو تازه از خواب بیدار شده بود. دست و صورتشو شسته بود و داشت صبحونه میخورد مامانش گفت:_ گوش دراز،پسرم، وقتی صبحونتو خوردی، میتونی بری با دوستات بازی کنی.گوش دراز خوشحال و سرحال راه افتاد تا بره دنبال روباه قهوهای تا با هم بازی کنند.همینطور که داشت میرفت، یه دفعه چشمش افتاد به یه توپ قرمز خوشگل.با خودش گفت:به به، چه توپ خوشگلی..آخ جونم،اما این مال کیه؟ فوری پرید و توپو برداشت و شروع کرد به بازی کردن..بعد با خودش گفت: بهتره برم دم قهوهای رو صدا کنم تا با هم بازی کنیم..وقتی به خونه دوستش رسید، باصدای بلند دوستشو صدا کرد.._ دم قهوهای، دم قهوهای، کجایی؟ بیا ببین، من یه توپ خوشگل پیدا کردم. میتونیم با هم بازی کنیم..دم قهوهای تا صدای گوش دراز شنید،فوری اومد و توپ قرمزرنگ روکه دید، گفت:_ چقدر خوشگله، از کجا گرفتی؟گوش دراز گفت:_ وقتی میومدم اینجا توی راه پیداش کردم. حالا دیگه مال خودمه..!مامان دم قهوهای که صدای اون دوتا رو از توی لونه شنیده بود، اومد کنارشون.گوش دراز گفت:_ سلام خاله روبی، ببین چه توپی پیدا کردم..بعد توپشو نشون خاله روباه داد. خاله روباه گفت:_ آره دیدم. خیلی هم خوشگله..بعد اومد جلوتر، توپ رو گرفت. دستی به سر گوش دراز کشید و گفت:_ سلام پسرم. توپ خوشگلیه ولی این توپ که مال تو نیست باید بگردیم تا صاحبش رو پیدا کنیم.صاحب این توپ الان حتمآ خیلی ناراحته که توپش رو گم کرده.گوش دراز گفت:_ آخه خاله من خودم پیداش کردم.خاله روباه گفت:درسته عزیزم، ولی باید به صاحبش برگردونی.. حالا هم دوتایی با هم برید و صاحبش رو پیدا کنید. گوش دراز و دم قهوهای دوتایی راه افتادند و پرسون پرسون تو جنگل تا صاحب توپ رو پیدا کنند. از پیشی ملوسه، لاکی، بزی خال خالی وسنجاب پرسیدند، اما توپ مال اونا نبود. گوش دراز خسته شده بود. به دم قهوهای گفت: حالا باید چیکار کنیم؟ این توپ که مال هیچکس نیست..بعد زیر درخت چنار بزرگ نشیتند.کلاغ پیر دانا که روی درخت نشسته بود و میدونست توپ مال کیه،وقتی دید گوش دراز و دم قهوهای دنبال صاحب توپ میگردند، گفت:_ قار قار..من میدونم این توپ مال کیه.. این توپ مال قورقوریه..دنبال من بیان تا بریم پیش قورقوریو سه تایی به پیش قورقوری رفتند. قورقوری خیلی ناراحت بود، آخه توپشو خیلی دوست داشت. وقتی توپو تو دست اونا دید، خیلی خوشحال شد. ازشون تشکر کرد و توپو از اونا گرفت و گفت:_از این به بعد با هم بازی می کنیم.بعد هم سه تایی مشغول بازی شدند.دو قهوهای و گوش دراز خیلی خوشحال بودند که تونستند یه کار خوب انجام بدن و دوستشون رو خوشحال کنند. رادیو قصه کودک