موموکی آه کشید و برای هزار و سومین بار با خودش گفت: کاش چشمام بهتر میدید تا می تونستم خدا رو ببینم و سرشو از خاک بیرون آورد. و با چشم های ضعیفش به اطراف نگاه کرد. یکی اون جا بود که داشت گوش های درازش را تکان می داد. موموکی پرسید: تو خرگوشی، به من میگی خدا چه شکلیه. خرگوش به موموکی نزدیک شد و گفت: آخه من از کجا بدونم، منم تا حالا خدارو ندیدم شاید…
میمون کوچولو بندباز یه سیرک بزرگ به نام آقای الف بود.
سیرک آقای الف ازاین شهر به اون شهر و از این کشور به اون کشور سفر می کرد و معروف شده بود.
معروفیت سیرک آقای الف بیشتر به خاطر بندبازی میمون کوچولو بود.
هر شهر و کشوری که سیرک آقای الف،برنامه داشت ،مردم فقط به خاطر میمون کوچولو به تماشای سیرک آقای الف می رفتن .
آخه شنیده بودن که سیرک آقای الف ،یه میمون کوچولو داره که خیلی حرفه ای .
بندبازی میکنه مردم به محض اینکه میمون کوچولو وسط سِن (اِستِیج) می اومد ،هورا می کشیدن و سوت می زدن چون می دونستن که میمون کوچولو قراره بندبازی هیجان انگیزی رو انجام بده .
اونقدر سوت میزدن و دست میزدن که میمون کوچولو با هیجان به بندبازی اش ادامه می داد تشویق های مردم برای میمون کوچولو ، همه حیوونهای سیرک آقای الف رو ناراحت کرده بود.
از بین حیوونا ،اسب سفید ،از همه بیشتر ناراحت بود یه شب اسب سفید گفت “من که یال و بدن سفید دارم و به زیبایی یورتمه می رم چرا مردم تشویقم نمی کنن و اگر هم “تشویقم کنن خیلی عادی تشویقم می کنن؟
شیر قهوه ای ،غرشی کرد و گفت ” آره.
منم خسته شدم از تشویقهای مردم .
من با این جذبه ام و یالهای قهوه ای ام از توی “.
آتیش می پرم ولی مردم خیلی عادی تشویقم می کنن و حتی سوت نمی زنن خرگوش سیاه گفت “منم زیاد از میمون کوچولو خوشم نمیاد.
این همه توی جعبه ی شعبده باز هستم و باید منتظر بمونم تا ” .
شعبده باز منو از جعبه در بیاره و مردم هیجان زده بشن ولی مردم هیجان زده نمی شن آن شب اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه باهم تصمیم گرفتن که بند رو پاره کنن .
نصف شب و زمانی که آقای الف و میمون کوچولو خواب بودن ،خرگوش سیاه در جعبه ای که بند داخل اون قرار داشت رو باز کرد و با دندونای تیزش ،بند رو ازوسط پاره کرد .
بعد در جعبه رو بست و رفت خوابیدفردای آن روز وقتی آقای الف در جعبه ی بند رو باز کرد ،ناگهان از عجب خشکش زد.
باورش نمی شد بند پاره شده باشه و اصلا به فکرش نرسید که خرگوش سیاه بند رو پاره کرده باشه . هر چقدر فکر کرد که چطوری بند پاره شده فایده ای نداشت .
و به نتیجه ای نرسید میمون کوچولو با دیدن بند پاره ناراحت شد .
اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه با دیدن ناراحتی میمون . کوچولو،لبخند زیرکانه ای زدن “آقای الف فکری به ذهنش رسید و به میمون کوچولو پرسید ” با بند نصفه هم می تونی بند بازی کنی ؟ میمون کوچولو سرشو تکون داد و آقای الف بند نصفه رو به قسمتی از سقف چادر نصب کرد.
اسب سفیدو شیر قهوه ای وخرگوش سیاه با دیدن نصب شدن بند نصفه روی سقف چادر ناراحت شدن .
اسب سفید با حرص گفت “اشتباه کردیم .
میمون ” کوچولو روی یه بند کوچیک هم می تونه بند بازی کنه در همین لحظه میمون کوچولو،حرف اسب سفید رو شنید .با لبخند کنار اسب سفید ایستاد و گفت ” تو ناراحتی از اینکه من “بند بازی میکنم ؟ اسب سفید تعجب کرد .
من من کنان جواب داد”خب …خب..همه مردم تورو تشویق می کنن نه منو. حتی شیر قهوه ای و “خرگوش سیاه رو هم تشویق نمی کنن و اگه تشویق کنن خیلی عادی تشویق می کنن و سوت هم نمی زنن “.
میمون کوچولو گفت “امشب من کاری می کنم که همه تونو تشویق کنن “خرگوش سیاه از میمون کوچولو پرسید “چه کاری ؟ میمون کوچولو گلوشو صاف کرد و جواب داد ” خب من اول روی کمر اسب سفید می شینم و بعد از روی کمرش بلند میشم و راه می رم .
بعد روی کمر شیر قهوه ای می شینم و از روی آتیش می پرم .
بعد می رم توی جعبه کنار خرگوش سیاه و شعبده “.
باز من و خرگوش سیاه رو باهم از داخل جعبه درمیاره ” شیر قهوه ای غرشی کرد و گفت “آقای الف نمی زاره .
تو فقط بند باز سیرک هستی و نباید با ما باشی میمون کوچولو گفت “من راضی اش میکنم و اگر راضی نشد میگم از سیرک بیرون میرم چون دوست ندارم فقط بند باز سیرک ” باشم .
اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه خوشحال شدن آن شب مردم اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه و میمون کوچولو رو به خاطر حرکات جالب و هیجان انگیزی که انجام داده بودند،تشویق کردند.
رادیو قصهبرای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصههایکودکانهصوتیبا صدای خاله سمینا آماده کرده است.
درخت کاج قصه ما که حالا توی انباری بود، ناگهان صدایی شنید، صدای موش کوچولو بود، موش آرام آرام جلو اومد، اول یکی بود، بعد دوتا شدن. موش ها به طرف درخت رفتن، بو کشیدن و بعد از شاخه هاش بالا رفتن. یکی از موش ها گفت: حیف که اینجا خیلی سرده وگرنه جای خیلی خوبی بود تو اینطور فکر نمی کنی کاج پیر. درخت کاج گفت: من پیر نیستم، درخت های بزرگ تر از منم وجود دارن. تو از کجا اومدی اینجا چیکار داری…
رادیو قصهبرای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصههایکودکانهصوتیبا صدای خاله سمینا آماده کرده است.
در اعماق جنگل کاج کوچیک و زیبایی قرار داشت، این درخت جای خوبی روییده بود، نور خورشید به اون می رسید و فضای کافی برای رشد داشت اما خب کاج کوچولو دوست داشت بزرگ تر و مهم تر از همه باشه، اون به نور خورشید، هوای تازه و درخت های بزرگی که دور و برش بودند اهمیت نمی داد، حتی به بچه های روستایی که برای کندن توت فرنگی و جمع کردن تمشک به جنگل نمی اومدن توجه نمی کرد…
صندلی فکر، بفرمایید بشینید. دوست دارید بازی کنید یا می خواهید وقتی زمان نشستن روی صندلی فکرم تموم شد بازی کنید. اوه خدای من فکر کنم بازم تو دردسر افتادم، یک جورایی گربه ی یک نفر رو به امانت گرفتم، یعنی گربه رو به امانت گرفتم که بتونم نفر اول یک مسابقه بشم. مسابقه ای ک جایزه اش یک جام بود، یک جام زیبای نقره ای. شماهم تا حالا شده حیوون کسیو به امانت گرفته باشید. نه، کبوتر چی…
یه کرگدن کوچولویی بود که یه عالمه اسباب بازی داشت .کرگدن کوچولو اسباب بازی هاشو خیلی دوست داشت و به همین
دلیل هرروز اونا رو تمیز می کرد و بعد مرتب توی سبد می گذاشت اما کرگدن کوچولو یه رفتار بدی داشت .
هروقت هر کدوم از دوستاش می اومدن توی اتاقش و می خواستن با اسباب بازی هاش بازی کنن ،به اونا حرف های زشت می زد .
آخه کرگدن کوچولو دلش نمی خواست دوستاش با اسباب بازی هاش بازی کنن.
دوستای کرگدن کوچولو با گریه و ناراحتی از اتاق کرگدن کوچولو بیرون می رفتند .
مامان کرگدن وقتی رفتار کرگدن کوچولو رو دید،گفت ” عزیزم !تو نباید دوستاتو ناراحت کنی و با گریه بفرستیشون خونه شون.
اجازه بده دوستات با اسباب بازی هات بازی کنن و حرف زشت نزن ” اما کرگدن کوچولو اخم کرد و گفت “نمی خوام.
اونا اسباب بازی هامو خراب می کنن.” هر چقدر مامان کرگدن نصیحت می کرد که کرگدن کوچولو ، رفتارشو تغییر بده ،فایده ای نداشت و کرگدن کوچولو به رفتارش ادامه می داد .
یه روز کرگدن کوچولو توی اتاقش منتظر موند تا دوستاش بیان اما هر چقدر منتظر موند ،فایده ای نداشت .
از اتاق بیرون اومد و مامان کرگدنو صدا کرد “مامان !مامان!چرا دوستام امروز نیومدن”مامان کرگدن آهی کشید و گفت “دوستات زنگ زدن و ” گفتن ما دیگه خونه تون نمی آییم چون کرگدن کوچولو به ما حرف زشت می زنه و نمی زاره با اسباب بازی هاش بازی کنیم .
کرگدن کوچولو شانه ای بالا انداخت و بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت .
چند روز گذشت .کرگدن کوچولو احساس تنهایی “. کرد .
پیش خودش گفت “خسته شدم.
همش دارم با اسباب بازی هام بازی می کنم و هیچ دوستی ندارم .
مامان کرگدن حرف های کرگدن کوچولو رو شنید .
اومد پیش کرگدن کوچولو نشست و گفت “عزیزم ! برو گوشی تلفنو بردار و “به دوستات زنگ بزن و بگو که از این به بعد اجازه میدی با اسباب بازی هات بازی کنن و حرف زشت هم نمی زنی کرگدن کوچولو به حرف مامان گوش داد و از آن روز به بعد کرگدن کوچولو با دوستاش بازی کرد و با ادب شد.
گروه سنی: الف، ب
آدرس تلگرامی ما:
childrenradio@.
رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.
رادیو قصهبرای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصههایکودکانهصوتیبا صدای خاله سمینا آماده کرده است.
کیت کوآلا کوچولو توی رخت خوابش دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد هنوز بیدار بود و به نقاشی فکر می کرد. تنها کاری که کیت دوست داشت نقاشی کشیدن بود اون می خواست بهترین نقاشیو بکشه. کیت خیلی خوشحال بود چون روز بعد کلاس نقاشی داشت، کیت بلند شد و در رخت خوابش نشست و از پنجره ی اتاقش به بیرون نگاه کرد با خودش گفت: فهمیدم، الان آبرنگامو میارمو همین الان شروع می کنم به نقاشی کشیدن. بعد با صدای بلند گفت: میدونم که چیو نقاشی کنم میخوام …
گلنار خانم بیشتر وقتا به کمک چند تن از اهالی روستا ،مزرعه رو اداره می کرد.
کنار مزرعه ی گلنار خانم ،یه طویله بود.
توی طویله پر از حیوونهای جورواجور بود .از مرغ و خروس بگیر تا گاو و گوسفند مرغ ها هرروز تخم می زاشتن و گلنار خانم هرروز صبح میومد، تخم مرغا رو داخل یه سبد بزرگ می زاشت .
بعد سطل بزرگ برمی داشت و شیر گاوها رو می دوشید .
بعد کاه و علف جلوی گاوها و گوسفندا و ارزن هم جلوی مرغ و خروس ها می ریخت تا خوب بخورن و گوشت وشیر و تخم مرغ باز هم بیارن یه روز پشمی ،گوسفند بزرگ و چاق طویله ،گفت “ما باید بیرون مزرعه رو ببینیم .
ما گوسفندا برای توی طویله نیستیم.
باید” بیرون از طویله رو ببینیم گاو سیاه خنده ای کرد و گفت ” اگه برید بیرون همه کاهو و کلم ها رو می خورید.
یادتونه چند وقت پیش بیرون بودید و همه کاهو و کلم های مزرعه رو خوردید و گلنار خانم مجبور شد دیگه شما ها رو بیرون نفرسته .
گلناز خانم اجازه نمیده بیرون “برید ” پشمی اخمی کرد و گفت “اون یه اشتباه بود که همه ما گوسفندا مرتکبش شدیم ولی قول میدیم که تکرار نکنیم ” گاو سیاه دوباره خندید و گفت ” نه بابا ..دوباره چشمتون به کاهو و کلم ها بیفته ،می خوریدشون اون روز گذشت.
گوسفندا با حرفی که پشمی زده بود ،دلشون می خواست دوباره بیرونو ببینن و به پشمی اصرار کردن که با .گلنار خانم صحبت کنه و اجازه بگیره وقتی گلنار خانم اومد داخل طویله ،پشمی گفت “بع بع ..میشه ما گوسفندا بریم بیرون .
خیلی وقته بیرونو ندیدیم .
قول ” میدیم کاهو و کلم ها رو نخوریم ” اما گلنار خانم ناراحت شد و گفت “نه ” بعد از طویله بیرون رفت.
گاو سیاه خندید و گفت “دیدی گفتم اجازه نمیده همان شب ،وقتی ماه توی آسمون می درخشید ، پشمی از خواب پرید.
تا به حال اینطوری از خواب نپریده بود.
آخه صدای.پای یه غریبه رو شنیده بود و از خواب پریده بود.
آروم آروم اومد سمت در طویله و از لای در بیرونو نگاه کرد .
وای خدا !چی می دید. باورش نمی شد دزد اومده و داره کاهو و کلم ها رو می زاره داخل گونی .
پشمی به گوسفندا نگاه کرد .
همه خواب بودن حتی گاو سیاه و مرغ و خروس ها هم خواب بودن” .
پشمی با خودش گفت “حالا چیکار کنم !؟ همه خوابن و در طویله هم که بسته ست و کلیدش دست گلنار خانمه پشمی هی با خودش فکر کرد و آخر سر پیدا کرد که چیکار کنه .
عقب عقب رفت و بعد دوباره خودشو رسوند به در طویله و خودشو کوبوند به در طویله .
یه بار دیگه اینکار رو تکرار کرد و برای بار سوم که خواست تکرار کنه در طویله شکست .
پشمی با عجله از طویله بیرون اومد و با صدای بلند شروع کرد به بع بع کردن دزد بدجنس تا دید در طویله باز شده و پشمی بع بع می کنه ،گونی پر از کاهو و کلم رو توی مزرعه انداخت و پا به فرار . گذاشت درهمین لحظه پشمی صدایی شنید .صدای ضعیف واق واق سگ مزرعه بود .
پشمی به سمت صدا رفت و با تعجب دید که دزد بدجنس دهن سگ مزرعه رو چسب زده تا سر وصدا نکنه و گلنار خانم رو ار خواب بیدار نکنه تا با خیال راحت کاهو و کلم ها رو بدزده.
پشمی به سگ مزرعه کمک کرد تا چسب رو از روی دهنش برداره در همین موقع که سگ مزرعه از پشمی داشت تشکر می کرد ،گلنار خانم به پشمی نزدیک شد و گفت “آفرین به تو پشمی “.مهربون .
گاو سیاه دیده بود که تو چطوری دزد رو فراری دادی .
از آن روز به بعد گلنار خانم پشمی و گوسفندا اجازه داد که یک ساعت بیرون از طویله گردش کنن.
نویسنده: تونی گراس ? قصه گو: سمینا ❤️ گروه سنی: الف، ب
آدرس تلگرامی ما:
@childrenradio.
رادیو قصهبرای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصههایکودکانهصوتیبا صدای خاله سمینا آماده کرده است.
دودو عادت داشت دروغ بگه، صبح تا شب دروغ می بافت و تحویل همه می داد. به هم کلاسی هاش می گفت: بابام یک کشتی تفریحی خریده و قراره مارو ببره به یک سفره دریایی. کسی حرفشو باور نمی کرد، اما اون به دروغاش ادامه می داد. بابای من فضانورده و به کره ماه سفر کرده و اگه یکی از دوستاش ازش می پرسید تو که گفتی بابات دامپزشکه، فوری جواب می داد خب عه خب دامپزشکم هست ولی فضانوردم هست. یک شب دودو …
قصه شب (رادیو قصه) اسم قصه: مو فرفری و مو قرمزی + قسمت دوم نویسنده: مژگان شیخی
قصه گو: سمینا❤️
آدرس تلگرامی ما: ? @childrenradio.
بچه های عزیز برای شنیدن قصههای صوتی کودکانهوقصه شببا صدای خاله سمینابرای گروههایسنی(الف، ب، ج) به سایترادیوقصه کودکانه مراجعه کنید.
اون تمام راهو دوید تا به خونه رسید با عجله درو باز کرد و به اتاقش رفت، دمپایی هارو با حرص درآورد اونا رو یک گوشه ای پرت کرد و گفت: به خاطر اینا آبروم رفت پیش مهمونا وای که چقد منو مسخره کردنو خندیدن بعد با عجله به دنبال کفشاش گشت اما همه چیز به هم ریخته بود و معلوم نبود هر چیزی کجاست. لنگای رنگارنگ جوراب این طرف و اون طرف افتاده بود. آستین پیراهنی از گوشه کشو آویزون بود، لنگه ی شلواری از کمد بیرون افتاد بود، جعبه ها و کمدها وسط اتاق پخش بود…