کرگدن و فیل مغرور

اسم قصه: قصه صوتی کرگدن و فیل مغرور🦏🐘
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: غرور
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

ماهان و بازی دایناسوری

❤️ این قصه تقدیم به ماهان جان جاویدانی  عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه:  ماهان و بازی دایناسوری
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: اعظم ایزدی☘
تنظیم: سجاد خدادادی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
قصه صوتی اختصاصی

ملکه آرزوها (قسمت دوم)

اسم قصه: قصه صوتی ملکه آرزوها(قسمت دوم)✨👸
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: ایجاد حس کمک و همدلی در کودک
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com

کریس و گوشه موشی (قسمت دوم)

❤️ این قصه تقدیم به کریس جان غیبی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: کریس و گوشه موشی🐭🧒🏻(قسمت دوم)
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
》》》قصه اختصاصی صوتی
🦋رادیو قصه کودک

یلدا

اسم قصه: قصه صوتی یلدا
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی کودک با آیین  ورسوم اصیل ایرانی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
♡♡♡♡♡♡♡
متن داستان🦋
در سرزمین قشنگ چهار فصل ، بهار و تابستان خاتون کوله بارشون رو جمع کرده و رفته بودند .حالا نوبت پاییز خاتون بود . همه چیز رو در کوله پشتیش گذاشت و آماده سفر شد . اما اون قدر کارهاش طول کشید که شب از راه رسید . آذر دختر کوچلوی زیبای پاییز خاتون به مادرش گفت: مادر من دوست ندارم از این جا بریم . نمیشه برای همیشه بمونیم؟ پاییز خاتون گفت: نه دخترم .ما کارهامون رو انجام دادیم. باید بریم تا ننه سرما بیاد . آذر و پاییز خاتون مشغول گفتگو بودند که در زدند. آذر در رو باز کرد . دختر زیبایی همراه پیرزنی با موهای سفید پشت در بود .پیرزن گفت: سلام .من ننه سرما هستم همراه نوه ام یلدا. ما از راه دوری اومدیم .خیلی خسته و گرسنه ایم. میشه ما امشب پیش شما بمونیم.
آذر خیلی خوشحال شد چون تونست قبل رفتن ننه سرما و یلدا رو ببینه. اون ها رو دعوت کرد به خونه شون.
ننه سرما گفت من سردمه . پاییز خاتون گفت چه طور می تونم کمکتون کنم؟
ننه سرما گفت من هر جا میرم با خودم کرسی و منقلم رو می برم .آخه همیشه سردمه . بعد با کمک آذر و یلدا ، کرسی و منقل رو بر پاکردند. ننه سرما و یلدا زیر کرسی رفتند و لحاف رو روی خودشون کشیدن.آذر و پاییز خاتون هم کنار شون نشستند.آذر گفت: یلدا چه اسم قشنگی داری.ننه سرما گفت :اسم نوه ام رو خودم انتخاب کردم .آذر گفت : خیلی قشنگه. چرا اسمشو یلدا گذاشتین؟ ننه سرما گفت: اسم یلدا قصه داره.آذر گفت : برامون قصه اش رو می گین؟ننه سرما گفت: در گذشته های خیلی دور یه شب دیو تاریکی به سرزمین فصل ها حمله کرد .خورشید رو از ما گرفت و زندانی کرد . دیو تاریکی ها با زندانی کردن خورشید نور و روشنایی رو از سرزمین ما برد و همه جا تاریک و سرد شد. نه نوری بود که راه رو پیدا کنیم و نه گرمایی که خودمون رو گرم کنیم. سرزمین مون سوت و کور شد و زندگی رو از ما گرفت. خیلی به ما سخت گذشت تا اینکه تصمیم گرفتیم به جای غصه خوردن با دیو تاریکی بجنگیم و خورشید رو نجات بدیم تا زندگی رو به سرزمین مون برگردونیم. اگر به جنگ دیو تاریکی نمی رفتیم خورشید برای همیشه زندانی می شد و نور و روشنایی رو هرگز نمی دیدیم.
آذر گفت چطور با دیو تاریکی جنگیدید؟
ننه سرما گفت : تنها راه از بین بردن دیو تاریکی نور و روشنایی بود. همه جا آتش روشن کردیم. روی کوه ها، دشت ها ، دریاها ، جنگل ها و در ته دره ها . همه جا رو با آتش روشن کردیم. همه جا رو نور و گرما فرا گرفت تا اینکه دیو سیاهی دیگه نتونست در برابر اون همه گرما و نور تحمل بیاره .چه شب بلندی بود.تا اینکه کم کم تاریکی رفت و هیچی ازش نماند . ما تونستیم خورشید رو که در چاه سیاهی ها اسیر بود رو پیدا کنیم. خورشید که آزاد شد ، سپیده زد . با آزادی خورشید همه مردم سرزمین چهار فصل ،بازگشت نور و روشنایی رو جشن گرفتند و شادی و پایکوبی کردند . از اون شب به بعد آزادی خورشید رو تولدی دوباره نامیدند واسم اون جشن یلدا شد .از همون شب نوه زیبای من یلدا متولد شد .یلدا یعنی تولد و زاده شدن.
پاییز خاتون گفت : چه خوب شد شما امشب اومدین . پس باهم تولد دوباره یلدا و شکست دیو تاریکی ها رو جشن می گیریم.
پاییز خاتون انار های قرمز و رسیده رو در سبد چید. هندوانه قرمز آبدار رو که دختر تابستان بهش هدیه داده بود رو روی کرسی گذاشت . سیب های سرخ رو در ظرف چید. ننه سرما هم در منقل آتش بزرگی به پا کرد. همه دور هم جمع شدن تا تولد یلدا رو جشن بگیرن.
آذر پرسید: چرا همه چیز رو سرخ انتخاب کردید؟ ننه سرما گفت : همه این ها نشان از سرخی و گرمای خورشیده . تا دیو تاریکی با دیدن این همه سرخی دیگه هیچ وقت پاشو سرزمین ما نزاره.
اون شب تا نزدیک سپیده ننه سرما براشون از قصه های کهن گفت و با هم به جشن و شادی پرداختند. ننه سرما و یلدا از خستگی خوابشون برد .خورشید بالا اومد .چشم که باز کردند پاییز خاتون و دختر زیباش آذر رفته بودند.
زمستان شده بود .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

یلدا

ملکه آرزوها

اسم قصه: قصه صوتی ملکه آرزوها✨👸
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: ایجاد حس کمک و همدلی در کودک
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان 🦋
روی کوه بلند ی در یک  سرزمین دور و زیبا و سرسبز  ملکه ای  زندگی می کرد که هر آرزویی رو برآورده می کرد .مردم آن سرزمین اسمش رو گذاشته بودن ملکه آرزوها.
هر کس هر چیزی که در دل آرزو داشت و نمی تونست به دستش بیاره از ملکه آرزوها تقاضا می کرد و اونم آرزوشون رو برآورده می کرد.
در این سرزمین ، پسر کوچک و کنجکاو و جستجوگری به اسم کوژین  زندگی می کرد که آرزوهای بزرگ زیادی داشت . اما آرزوهای کوژین شبیه آرزوهای مردم سرزمینش نبود.
از نظر مردم آرزوهای کوژین برآورده نمی شدن.
کوژین هر بار که می خواست بره پیش ملکه آرزوها ، مردم با حرفاشون پشیمانش می کردند .اما کوژین ناامید نمی شد .
بالاخره یه روز تصمیم گرفت به کسی نگه و شبانه به دیدار ملکه آرزوها بره.
هوا که تاریک شد کوله پشتیش رو برداشت  و  راه افتاد و خودشو به قصر ملکه  رساند.
ملکه در باغ قصر قدم می زد و ستاره ها رو نگاه می کرد.
کوژین ادای احترام کرد و گفت سلام بر ملکه آرزوها
ملکه کوژین رو که دید تعجب کرد
یه پسر کوچلو اون وقت شب تو قصر چی می خواست
گفت سلام بر مرد دلاور .این وقت شب اینجا چه کار داری؟
کوژین گفت اومدم تا شما آرزوهامو برآورده کنید.
ملکه گفت: چه آرزوهایی داری که این موقع شب اومدی؟
بگو تا برآورده کنم.
کوژین گفت: همه می گن آرزوهات محاله برآورده بشن.
ملکه گفت: بگو تا منم بدانم.اگه بتونم کمک می کنم.
کوژین  گفت:  آرزو دارم بهم قدرتی بدی که بتونم به جنگ با ارباب غم ها برم  و  شکستش بدم.
دلم می خواد مردم سرزمینم همیشه شاد باشن
و هیچ وقت غم نتونه به زندگیشون لشکر بکشه.
ملکه باتعجب نگاهی به کوژین انداخت و با خودش گفت  تا حالا کسی چنین آرزویی نداشته .چه آرزوی عجیبی!.هر کس  آرزویی داشته برای خودش بوده .اما این پسر کوچک برای مردمش آرزو داره و برای خودش چیزی نمی خواد ! . بهش کمک می کنم هرچند آرزوش محاله .
ملکه آرزوها با چوب دستی فلزیش که سرش یه ستاره بود روی شونه کوژین زد و نوری ازش بیرون زد و کوژین چشمامو بست و باز کرد و قدرتی عجیب در خودش حس کرد.
ملکه گفت برو دنبال آرزوت .به تو  قدرتی بی پایان دادم .
کوژین شونه هاشو بالا برد و سینه رو جلو زد و لبخندی زد و گفت متشکرم ملکه . بعد خداحافظی کرد و رفت .
کوژین حالا قدرتمند شده بود و شکست ناپذیر .خنجر و تیر و کمانش رو برداشت و رفت تا به سرزمین غم ها رسید .به دروازه شهر که رسید  نگهبانان رو با تیر وکمانش نشونه گرفت و کشت . بعد وارد شهر غم شد .شهر بزرگی بود و سربازان زیادی داشت.روز ها جنگید و سربازان غم رو شکست می داد و پیش می رفت .ماه ها گذشت . سال به سر اومد و کوژین همچنان در جنگ با لشکر غم بود . هرچه قدر از سربازان رو  می کشت باز جای اون سرباز  دیگه ای میومد تازه نفس تر از قبلی.
کوژین خسته شده بود از اینکه نمی تونست به قصر ارباب غم ها برسه .فکر می کرد اگر ارباب غم ها رو شکست بده سربازانش تسلیم می شن.از دور فریاد زد آهای ارباب غم ها چرا سربازها رو می فرستی به جنگ؟ اگه از من نمی ترسی خودت بیا و بجنگ.
ارباب غم ها صدای کوژین رو شنید .سوار بر اسب شد وبه میدان جنگ با کوژین آمد . گفت : تو می خوای منو شکست بدی و نابود کنی؟
کوژین گفت : بله درسته که کوچیکم اما قدرتی دارم که قابل شکست نیستم.
ارباب غم ها لبخندی زد و گفت هرچه قدرم قدرت داشته باشی نمی تونی برای همیشه منو نابود کنی .من زندگی جاودانه دارم.
پسر شجاع ،  اگر من نباشم در سرزمینت زندگی تکراری و بی معنی میشه .عمر من جاودانه است و هیچ وقت نابود نمی شم.
کوژین حرفای ارباب غم ها رو گوش نداد و  باهاش وارد مبارزه شد. سال ها جنگید اما ارباب غم ها قوی و محکم بود و شکست نمی خورد.
کوژین خسته شد از این که نتونست ارباب غم ها رو شکست بده .
با ناراحتی برگشت پیش ملکه آرزوها…
ادامه دارد …
🦋رادیو قصه کودک
🦋خاله سمینا

مهدا و فکرهای جدید

❤️ این قصه تقدیم به مهدا جان ، شیخ زاده عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: مهدا و فکرهای جدید✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
🦋رادیو قصه کودک
》》》جهت سفارش قصه اختصاصی صوتی اینجا کلیک کنید

ر مثل رزانا 🌷

❤️ این قصه تقدیم به رزانا جان ، مهدی پور عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: ر مثل رزانا🌹
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
🦋رادیو قصه کودک
》》》جهت سفارش قصه اختصاصی صوتی اینجا کلیک کنید

ماهی صورتی و خورشید خانم

اسم قصه: قصه صوتی ماهی صورتی و خورشید خانم🐟🌞
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۵ تا ۱۰ سال
موضوع: ترس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
○○○○○○○
🦋متن داستان
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
ماهی کوچولوی صورتی توی حوض حیاط ، همیشه حسابی بالا و پایین میپرید.اون هر روز صبح که خورشید خانم سرشو از بین کوهها میاورد بالا و خمیازه اول صبحشو میکشید، بهش سلام میکرد و میگفت: سلام خورشید خانم مهربون.ممنون که امروز هم اومدی تا همه جا رو روشن کنی. خورشید خانم هم یه نگاه گرم و مهربون بهش میکرد و لبخند میزد.ماهی صورتی قصه ما از لبخند خورشید خانم حسابی شارژ میشد و بیشتر بالا و پایین میپرید.
روزها گذشتن و ماهی صورتی کوچولوی ما کمی بزرگتر شد. یکروز صبح زود که مثل همیشه منتظر خورشید خانم بود ، ابرها رو دید که مدام بزرگتر میشن و باد اونهارو اینور و اونور میکنه.حتی اینقدر همه جا پخش شدن که جایی که خورشید خانم هر روز صبح ازش میاد بیرون رو هم پوشوندن. با ناراحتی به باد گفت: اقای باد لطفا ابرهارو نبر سمت خونه خورشید خانم….لطفا….اون نمیتونه بیرون بیاد. ولی اقای باد از بس عجله داشت صدای ماهی صورتی رو نشنید و هو هو کنان رفت.
گریه ش گرفت و با ناراحتی به ابرها گفت: زود باشین برید کنار …..اونجا خونه خورشید خانمه…..اگه کنار نرید که نمیتونه بیاد بیرون ….لطفا از اونجا دور بشید…. یکی از ابرهای خاکستری با اخم ماهی صورتی رو نگاه کرد.ماهی قصه ما سرشو کرد زیر اب و از توی اب ، اسمون رو نگاه کرد.وقتی دید همه اسمون تاریک شد ، از ناراحتی رفت پیش مامان قرمزیش و با گریه گفت: مامان جونم، اقای ابر تمام اسمون رو سیاه کرده و جلوی خونه خورشید خانم ایستاده.طفلی خورشید خانم نمیتونه بیرون بیاد.حتما حسابی داره غصه میخوره…..
مامان قرمزی با لبخند سر فرزندشو نوازش کرد و گفت: عزیزم این اولین پاییزی هست که داری میبینی. این یک پدیده طبیعیه.تو پاییز باد زیادی میوزه و هوا کم کم سرد میشه ….خورشید خانم هم مثل همیشه ، الان تو اسمونه.فقط ما نمیتونیم ببینیمش چون ابرها جلوی اون هستن. چند وقت دیگه هوا بهتر میشه و باد کمتری میوزه ، اونوقت ابرها کنار میرن و تو دوباره میتونی خورشید خانم رو ببینی.
صورتی اشکهاشو پاک کرد و گفت: چه خوب که هنوز خورشید خانم تو اسمون هست.من از همینجا و بین ابرها ی تیره ، بهش سلام میکنم.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

عاقبت مورچه فینگول(قسمت اول)

اسم قصه: قصه صوتی عاقبت مورچه فینگول(قسمت اول)🐜
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۵ تا ۱۰ سال
موضوع: تنبلی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
❤️متن داستان
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
فینگول و جینگول دو تا مورچه بودن که با هم دوست بودن و توی یک خونه کوچیک که کنار سنگ بزرگی وسط جنگل بود با هم زندگی میکردن.جینگول خیلی فرز و کاری بود ولی فینگول همیشه خوابیده بود و حوصله انجام دادن هیچکاری رو نداشت.
صبح که میشد جینگول از تو تختش بلند میشد و اونو مرتب میکرد.بعد میرفت دست و صورتشو می شست ،  صبحونه میخورد و بعد کمی نرمش میکرد . بعد هم با نام خدا میرفت که کلی چیزی برای خوردن پیدا کنه و برای زمستون اونهارو انبار کنه. تو این مدت هر چی فینگول رو صدا میکرد فایده ای نداشت….
جینگول میگفت: پاشو پاشو فینگول جونم،تنبلی خیلی کار بدیه.بلند شو با هم صبحونه بخوریم و بریم اذوقه زمستونمون رو جمع کنیم…..ولی فینگول با گفتن: ولم کن میخوام بخوابم، سرشو میکرد زیر پتو و دوباره میخوابید.جینگول با ناراحتی سری تکون میداد و از در بیرون میرفت .
نزدیکیهای ظهر فینگول از جاش بلند میشد و بدون اینکه کاری بکنه کمی غذا میخورد و دوباره میخوابید. عصر از جاش بلند میشد و دوباره کمی چیزی میخورد و بعد میرفت بیرون تا تفریح کنه…..
روزها یکی بعد از دیگری میرفتن و میومدن و هر روز کار فینگول همین بود.بدون اینکه کاری بکنه از دسترنج دوستش استفاده میکرد و بعد میرفت تا کمی تفریح کنه.یک عصر تقریبا سرد پاییزی فینگول بعد از خوردن کمی دونه که جینگول زحمتشو کشیده بود ، بیرون رفت . اون حتی تو ایینه خودشو نگاه نکرد که ببینه تو این مدت چقدر کثیف و زشت شده.همینطور که داشت راه میرفت رسید به کوپولی که کوچیک ترین خرگوش جنگل بود.کوپولی تا فینگول رو دید ،جیغ کشید و فرار کرد.فینگول با ناراحتی و تعجب به راهش ادامه داد که دوردونه رو دید. دوردونه سنجاب خوشگل و کوچیکی بود که بخاطر شاد بودنش همه اونو دوست داشتن.
دوردونه جیغ کشید : وایییی….کمک….یک موجود عجیب و زشت اینجاست…..فینگول که ناراحت شده بود گفت: خجالت بکش این چه طرز حرف زدنه….مگه منو نمیشناسی که داری ابروی منو میبری؟چند تا سنجاب و کبوتر و خرگوش دورشون جمع شده بودن که ناگهان صدای بلندی اومد و بالافاصله  همه حیوونهایی که دوروبر اونها بودن فرار کردن.
فینگول پشت سرش رو نگاه کرد و دید یک مورچه خوار بزرگ داره به سمت اون میاد….
رادیو قصه کودک
خاله سمینا