شتر دیدی ندیدی

گوش کنید :

اسم قصه: شتر دیدی، ندیدی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

شتر دیدی ندیدی
○○○
در ایام تعطیلی نوروز که هو ا خیلی خوب و دلپذیر بود. کارن با مادرش به پارک نزدیک خانه رفتند. مادر روے نیمکت نشست و کارن از سرسره بالا رفت و با خنده وشادی سر خورد و پایین آمد. اودر نوبت تاب ایستاده بود که متوجه صدای مادری شد که بلند میگفت:دزد، دزد، کیفم را دزدیدند.
مامور پارک گفت:خانم؟ شما مطمئنید که کیفتان را از منزل با خودتان آورده اید؟
زن میگفت:بله همراهم بود.
کارن به مادرش گفت: من کیف این خانم را دیدم. همان کیفے که زرد بود و درونش یڪ کیف کوچڪ سبز رنگ بود. حالا میروم مشخصات کیف را به مامور پارک میدهم. در همین موقع مادرش جلوے او را گرفت و گفت: نه این کارو نکن
کارن گفت:برای چی؟ مادر گفت: مگر ضرب المثل شتر دیدے ندیدے را نشنیده اے؟
کارن گفت: نه!!!
مادر کارن پسرش را بوسید وگفت: بیا بشین تا برات تعریف کنم.
روزے مردے در صحرا شترش را گم کرده بود و به دنبال شترش میگشت به پسر با هوشے مثل تو برخورد کرد مرد از پسر پرسید: شتر مرا ندیدے؟ پسر گفت: همان شترے که یڪ چشم چپش کور بود؟ مرد گفت: بله! بله! خودش است.
پسر گفت: همان شترے که یڪ طرف بار ش شیرین و یڪ طرف دیگر بارش ترش بود؟ مرد گفت:بله! بله درست است. کجاست؟
پسر گفت من ندیدم!
مردگفت: تو شتر مرا دزدیده ای. تمام نشانه‌های آن را درست میدهی و باز میگویے من ندیده‌ام؟ پس مرد پسر را پیش قاضے شهر برد.
قاضی گفت: ای پسر اگر توشتر این مرد را ندیده‌اے؟ پس چطور تمام نشانے ها را درست مے دهے؟
پسر گفت: چون دیدم فقط علفهای سمت راست جاده خورده شده پس گفتم باید چشم چپش کور باشد. وچون یڪ طرفه جاده مگس ها جمع شده بودند و یڪ طرف دیگر جاده پشه ها جمع شده بودند. گفتم چون مگس ها چیز شیرین دوست دارند و پشه‌ها چیز ترش پس باید یڪ طرفه بارش شیرین باشد و یڪ طرف دیگر بارش ترش و گرنه من شتر اورا ندیده ام.
قاضے گفت تو پسر با هوشے هستے و به همه چیز دقت مے کنے اما زبانت تورا به دردسر می‌اندازد. تا از چیزے مطمئن نیستے نبایدآن را بگویی. از قدیم گفته اند شتر دیدے ندیدے.
کارن فکرے کرد و گفت :من موقع بازی کیف این خانم که روی دوشش بود رادیدم واز رنگ زردش خوشم آمد. ووقتی میخواست برای دخترش بستنی بخرد از داخل کیفش کیف کوچک سبز رنگش را دراورد. ولی نمیدانم. کیفش کجاست!!! پس شتر دیدی ندیدی!!!
هر دو با هم خندیدند و از پارڪ خارج شدند. و کارن یاد گرفت تا از چیزی مطمئن نیست در باره ی آن صحبت نکند .

 

آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

خانه تکانی خال خالی عنکبوت

گوش کنید :

اسم قصه: خانه تکانی خال خالی عنکبوت
قصه گو : سمینا
نویسنده: راضیه احمدی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نام داستان: خانه تکانی خال خالی عنکبوته
عنکبوت خال خالی از صندوق پستی نامه ای دریافت کرد. نامه را برداشت.روی تار نشست و به اسم فرستنده و آدرسش نگاه کرد: از طرف: خاله عنکبوت و بچه عنکبوت ها آدرس:جنگل پشت کوه عنکبوت خال خالی از خوشحالی یک تارش را به هوا پرت کرد و نامه را باز کرد.خاله عنکبوت نوشته بود: خال خالی عزیزم دلمان می خواهد لحظه تحویل سال جدید را در کنارت باشیم.خیلی وقت است که تو را ندیده ایم. خیلی زود به دیدنت می آییم. دوستت داریم از طرف خاله عنکبوت و بچه عنکبوتهای کوچولو خال خالی خیلی خوشحال شد. روی خانه ی تاری اش بالا و پایین پرید اما همین که چشمش به وسایلی که روی هم ریخته شده بودافتاد؛ساکت شد. نگاهی به اطرافش کرد. خانه ی تاری اش پر از گرد و خاک بود.لباس هایش نامرتب کنار کمد ریخته بود. آشپرخانه هم پر از وسایل کثیف و نامرتب بود. خال خالی نگاهی به نامه ی خاله عنکبوت کرد و با ناراحتی گفت:حالا من با این خانه ی کثیف چکار کنم؟ بعد فکری به ذهنش رسید. سه تا از دست هایش را بالا برد و هورایی کشید و گفت: من یک عالمه دست و پا دارم یعنی دقیقا هشت تا دست و پا. می توانم با سرعت اینجا را مرتب کنم. اول باید تارهایم را بتکانم نه اول باید برای خاله عنکبوت نامه بنویسم. خال خالی یک کاغذ و خودکار برداشت و جواب نامه ی خاله عنکبوت را نوشت: از طرف خال خالی آدرس: جنگل آن طرف کوه خاله عنکبوت و بچه عنکبوت های کوچولو، خیلی خوشحال هستم که شما هنگام تحویل سال نو در کنار من هستید. البته تا آن زمان من باید یک عالمه کار انجام بدهم. باید تارتکانی ام را تمام کنم و همه ی خانه را هم مرتب و تمیز کنم.تازه اگر وقت بیاورم باید تارهای اضافی داخل انبار را هم به آقای عنکبوت بازیافت بدهم تا با آنها وسایل جدیدی درست کند.
منتظر شما هستم
زودتر بیایید
عنکبوت خال خالی

 

درس کانال تلگرام?
? @childrenradio

 

 #قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

بهار

گوش کنید :

اسم قصه: بهار??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بهار????????

ویز ویزے خیلے کوچیڪ بود وتا حالا بهار رو ندیده بود.
درکندوزنبورها درباره ے بهارو بوے عطرگلهاصحبت می‌کردند. ویز ویزے گوش می‌دادووسط حرف اونا میپریدومیگفت: بهارمےخوام، منم بهارو مےخوام. همه مے خندیدند. و مادرش بهش میگفت :ویز ویزے هنوز بهار نیومده.
دریکے از روزها که زنبورهاخواب بودند واستراحت می‌کردند، زنبور قرمز که خیلے شیطون و بازیگوش بود هوس کرد، سربه‌سر ویزویزے بزاره. پس کناراون اومدوگفت: دلت میخواد بهاروببینے؟
ویز ویزے گفت:بله، بله، دلم میخواد!! زنبورقرمزگفت: فردا صبح، اول وقت که بیدار شدے از اون طرف که نور واردلانه شده بروو بهارروببین.
شب شدوویز ویزے ازذوق دیدن بهار خیلے زود خوابید.
صبح شد، ویز ویزے بدون این که از مادرش اجازه بگیره، به سمت نور حرکت کردوبیرون رفت.
نورخورشید مثل یڪ سوزن توے چشمش فرو رفت وچشمش شروع به سوختن کرد. ویز ویزے ناله کنان به درون لونه برگشت.
مادر ویز ویزے اومدوگفت: مگه نگفتم نبایداز خونه بیرون بری؟
چرا به حرف بزرگترت گوش نمےکنے؟
ویز ویزے که به اشتباه خودش پے برده بود. گفت :ببخشید من اشتباه کردم.
زنبور قرمزهم وقتے چشماےویزویزے که قرمزوپرآب شده بود دید از کار خودش خجالت کشیدوازویز ویزے عذر خواهے کرد و گفت : منو ببخش، شوخےبدےکردم.
ویز ویزے چشماش رومالید و گفت: دیگه ازاین شوخے ها نکن. اگر من سلامتے چشمام رواز دست میدادم چقدر ناراحت میشدی؟
خبرکه به ملکه رسید، گفت: باید ویز ویزے خودش دنبال بهار بگردد تا زمان ونشانه هاے امدن بهار را یاد بگیرد.
چند روز گذشت. ملکه به ویز ویزے گفت: برو ودنبال بهار بگرد.
ویز ویزے مادرش روبوسیدو پرواز کنان از خانه بیرون امد.
در بین راه باخودش گفت : وای!!!! نشانه هاے بهار را نپرسیدم! من که تاحالا بهارو ندیدم.
ولے از لانه خیلے دور شده بود. رفت و رفت ورفت تا به یڪ مترسڪ وسط مزرعه رسید روے سر مترسڪ نشست و گفت: سلام، دوست من بهار، چه‌شکلیه؟ مترسڪ نگاهے به ویز ویزے کرد وگفت: سلام، حالا چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ ویز ویزے گفت :تو نشانه هاش رو بگو!!!!!
مترسڪ گفت:فقط میدونم بهار بوے خوبے داره،وتوے بهارهوا خیلے سرد نیست. ولے الان هم بهار اینجا نیست. ویز ویزے تشکر کردو نگاهے به اطرافش انداخت و دوباره شروع به پرواز کرد.
رفت ورفت ورفت، تابه رودخانه رسید. خیلے تشنه شده بود. لب رودخانه نشست و کمے آب خوردوگفت : ببخشید!بهار کجاست؟ چه شکلیه؟
رودخانه یه نگاهے به زنبور کرد وگفت: الان چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ فقط میدونم بوےخوبے داره، هوا ش خیلے سرد نیست، خیلے هم قشنگه، ولے الان اینجا نیست.
ویز ویزے تشکر کردو دوباره شروع به پرواز کرد.
رفت و رفت و رفت، تا رسید به یڪ پرنده.
گفت : سلام! ببخشید بهار کجاست؟ چه شکلیه؟
پرنده گفت: الان چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ فقط میدونم بوے خوبے داره، هواش خیلے سرد نیست، خیلے قشنگ، خیلے هم رنگارنگه.
زنبور دوباره رفت و رفت ورفت. تا به یڪ شاخه ے گل رسید که تازه باز شده بود.
پیش خودش گفت :واے این بهاره چون هم قشنگه، هم بوے خوبے میده، وهم رنگش خیلے قشنگه.
داد زد:توبهاری؟
گل گفت: من؟ منو میگی؟
ویز ویزے گفت:بله!! توهمه ے نشانه‌هاے بهار و داری!!
گل گفت: بله،ولے هنوز بهار نیامده. زمانے بهار میاد که همه جا پراز شکوفه باشه، پر ازگلهاےرنگارنگ باشه، بوےگل، همه جا رو پر کرده باشه. درختها دوباره سبز شده باشند.
من یڪ گلم که خیلے زودتر از بهار باز شده. ولے نمیشه بگیم بهار اومده. چون هنوز هواخیلے سرده.
ویز ویزے روے گل نشست وکمے شیره ے گل رو مکید واز گل خداحافظے کردو به طرف لانه برگشت.

در راه به پرنده رسید.
گفت :هنوزبهارنیامده وبا یڪ گل بهار نمیشه.
به رودخونه رسید فریاد زد :بهار هنوز نیامده بایڪ گل بهارنمیشه.
به مترسڪ هم همین رو گفت و رفت.
وقتے به لانه رسید. همه ے ماجرا را براے ملکه تعریف کردوگفت:ملکه! بهار هنوز نیامده!!
ملکه گفت: ولے تو گفتے گل رو دیدے و شیره ے گل رو مکیدے؟
ویز ویزے گفت: بله! ولے فقط یڪ گل بود که زودتراز وقتش باز شده بود و اون گل گفت، با یڪ گل بهار نمیشه! باید همه ے درختها ے میوه شکوفه بدهند. درختها دوباره برگ سبز بدهند. اونوقته که بهار اومده.
ومن فهمیدم که بهار چه شکلیه.
ملکه گفت: خسته نباشے! وقتے بهار بشه همه باهم بیرون میریم و از گل‌ها و بوے عطر گلها استفاده می‌کنیم.
ویز ویزے که خیلے خسته بود در آغوش مادرش بخواب رفت. وخواب بهار رو دید.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

مترسک – قصه صوتی کودک

گوش کنید :

اسم قصه: مترسک ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی ?
تنظیم: ندا سلیمی?

متن داستان :

مترسک

مترسک مثل آدم ها بود. پالتو تنش بود. شلوار و پیراهن پوشیده بود. کفش و شال گردن و کلاه داشت. به اضافه یک عینک ته استکانی. اما با وجود همه ی این ها دار و دسته ی کلاغ ها از او نمی ترسیدند. نصف مزرعه ی آفتابگردان را غارت کرده بودند. بالای درخت ها برای خودشان تخمه می شکستند. گل می گفتند و گل می شنیدند. یک روز پیرمرد کشاورز آمد. مزرعه را که دید با دست زد توی سرش و گفت:” خدایا! بدبخت شدم. چقدر امسال زحمت کشیدم.”
پیرمرد به سراغ مترسک رفت و سرش داد کشید:” حیف نون! پس تو اینجا به چه درد می خوری. مترسکی که حیوونا ازش نترسن به هیچ دردی نمی خوره!”
او مترسک را از زمین در آورد و پرت کرد بیرون مزرعه. مترسک هاج و واج کشاورز پیر را نگاه کرد و زیرلب گفت:” به من چه کسی ازم نمی ترسه! ”
مترسک بعد‌ از گفتن این حرف خم شد و عینکش را از روی زمین برداشت. شالش را دور گردنش پیچید. کلاهش را محکم روی سرش گذاشت و در جاده کنار مزرعه به راه افتاد. کلاغ ها که متوجه موضوع شده بودند دور سرش چرخیدند و شروع کردند به قار قار کردن و آواز خواندن:
– آخ که چقدر ترسیدیم! واخ که چقدر لرزیدیم!
مترسک به آنها محل نگذاشت. راهش را کشید و رفت. بین راه چند گنجشک را دید. ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. گنجشکها خیس شدند. مترسک صدایشان کرد:” آهای بیایید اینجا زیر پالتوی من!”
گنجشکها با ترس نزدیک شدند. مترسک پالتویش را باز کرد. گنجشکها داخل پالتو قایم شدند. آنجا خیلی گرم و نرم بود. بیرون باران می بارید و رعد و برق می شد. باران که بند آمد؛ گنجشکها بیرون آمدند. دور مترسک جمع شدند و شرو ع کردند به جیک جیک کردن و آواز خواندن:” آی که چقدر تو خوبی! وای که چقدر محبوبی!”
مترسک خوشحال شد. احساس می کرد یک جا به درد خورده . بدون این که نیاز باشد کسی را بترساند و فراری دهد. یکی از گنجشکها روی دست مترسک نشست و گفت:” اگه دوست داشته باشی می تونی بیای با ما زندگی کنی!”
مترسک گفت:” کجا؟”
گنجشگ دور سر مترسک چرخید و گفت:” توی یک دشت پر از گل، روی یک درخت بزرگ!”
مترسک کمی فکر کرد و گفت:” دشت پر از گل؟ درخت بزرگ؟ بزن بریم!”
گنجشکها به طرف دشت پرواز کردند. مترسک هم به دنبالشان دوید.
✍️ مرتضی عبدالوهابی

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

 

نیمه شعبان

گوش کنید :

اسم قصه: نیمه‌ی شعبان?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نیمه شعبان
شب نیمه شعبان بود . سارا کوچولو توی گروه فامیلا استیکر نیمه شعبان مبارک فرستاد و همه ی فامیل تبریکات نیمه شعبان .توی گروه ارسال کردن اما مامان بزرگ استیکر غمگین فرستادسارا کوچولو نت موبایل رو خاموش کرد و پیش مامان که مشغول مطالعه کتاب بود ، رفت و گفت ” مامان! مامانی خیلی” ناراحته”مامان سرشو از روی کتاب بلند کرد و گفت ” از کجا میدونی ناراحته؟چیزی شده؟” سارا کوچولو آهی کشید و گفت ” من و فامیلا نیمه شعبان رو تبریک گفتیم ولی مامانی استیکر غمگین فرستادمامان ، کتاب رو کنار گذاشت و سارا کوچولو رو روی پاهاش نشوند و موهاشو نوازش کرد و گفت ” حق داره مامانی . هر سالهمین موقع مامانی و بابایی اگه یادت باشه نذر داشتن می رفتن مسجد جمکران و توی آشپزخونه مسجد جمکران به آشپزها” . کمک می کردن و نذری پخش می کردنسارا کوچولو هیجان زده گفت ” آره یادم اومد. به خاطر همین مامانی ناراحته و نمی تونه به خاطر شرایط پیش اومده” !جمکران بره”. مامان گفت ” آره عزیزم سارا کوچولو به اتاقش رفت و فکر کرد . فکر کرد که چطوری امشب مامانی رو خوشحال کنه و هم مامانی بتونه نذرشو ادا کنه .هی فکر کرد و فکر کرد” بعد انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، با صدای بلند گفت ” فهمیدم از اتاق بیرون اومد و دوباره پیش مامان رفت و فکرشو برای مامان و بابا توضیح داد. مامان و بابا هم با فکر سارا کوچولو.موافقت کردن سارا کوچولو به اتاقش برگشت و تبلت رو از روی میز برداشت و توی گروه فامیلا پیام صوتی گذاشت سلام . من و مامان و بابام می خواییم یه کار خیر انجام بدیم . می خواییم به مناسب عید نوروز و هم نیمه شعبان که توی “عید هست ، عیدی بدیم . عیدی به خونواده های محروم. می خواییم فردا برای خانواده های محروم غذادرست کنیم و توی ظرفهای یکبار مصرف بریزیم و ببریم دم درخونه هاشون. شماها اگه دوست دارین توی این کارخیر باشید ،می تونید توی خونه هاتون فردا غذا درست کنید . اونوقت من و مامان و بابام میاییم دم در خونه تون و غذا ها رو ازتون می گیریم و می
“. بریم تحویل خونواده های محروم میدیم مامانی تا پیام صوتی سارا کوچولو رو شنید ، خوشحال شد و به بابایی گفت ” شنیدی ! آفرین به نوه ی گلم ! الان منم پیام” میزارم که توی این کار خیر شرکت می کنم مامانی پیام صوتی گذاشت و موافقت خودشو و بابایی رو اعلام کرد. در همین موقع فامیلا هم پیام فرستادند که موافق غذا . درست کردن هستن روز نیمه شعبان که رسید ، سارا کوچولو و مامان و بابا صبح زود از خواب بیدار شدن و مشغول تهیه ی غذا شدن . وقتی غذا حاضر شد ، سوار ماشین شدن و دم در خونه ی مامانی و بابایی رفتن بعد دم در خونه ی فامیلا رفتن و غذاها رو تحویل گرفتن .و به سمت محله ای که خانواده های محروم زندگی می کردن ، رفتن. خانواده های محروم با دیدن سارا کوچولو و مامان و بابا و غذاها خوشحال شدن و تشکر کردن.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی      #عید نوروز

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

کفش  خانم  موشی

گوش کنید :

اسم قصه: کفش خانوم موشی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

کفش  خانم  موشی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. دیشب جشن عروسی خانم و آقای میمون بود  . همه ی حیوونای جنگل به جشن عروسی خانم و آقای میمون دعوت  بودند  حتی خانم موشی. خانم موشی  خیلی خوشحال بود  و به خاطر همین یه جفت کفش زیبا و راحت به آقای کفشدوزک سفارش داده بود تا برای جشن عروسی خانم و آقای میمون  حاضر کنه . وقتی غروب شد ، خانم موشی دم در  لونه ی آقای کفشدوزک رفت و کفشی که سفارش داده بود رو از آقای کفشدوزک خواست . آقای کفشدوزک با خجالت  گفت ” ببخشید خانم موشی  ! نتونستم کفشتو آماده کنم .آخه می دونی..”خانم موشی عصبانی شد و گفت ” حالا من چطوری عروسی برم ؟ دیگه وقت ندارم .  ” آقای کفشدوزک گفت ” من مریض بودم ‌. تب داشتم.  ببخشید ” در همین موقع خاله قورباغه که  داشت از کنار لونه ی آقای کفشدوزک رد میشد ، گفت ” سلام ! عروسی نمیرید ؟! داره دیر میشه ها”خانم موشی گفت ” دوست دارم بیام . یه کفش خوشگل هم به آقای کفشدوزک سفارش داده بودم ولی آقای کفشدوزک بدقولی کرده و کفشامو ندوخته. میگه مریض بودم “خاله قورباغه سری تکون داد و گفت ” اشکالی نداره خانم موشی ! من یه جفت کفش دارم . یه خورده قدیمیه ولی سالمه و پاره نشده . اگه دوست داری بریم خونه ام تا کفش بهت بدم تا بپوشی ” خانم موشی و خاله قورباغه از آقای کفشدوزک خداحافظی کردند و به سمت خونه ی خاله قورباغه رفتند . قیافه ی خانم موشی با دیدن کفش خاله قورباغه  ،توی هم رفت و گفت ” مرسی خاله قورباغه! ولی کفشت به پام بزرگه.بهتره برگردم خونه ام . کفش ندارم عروسی برم .”خاله قورباغه فکری کرد و گفت ” چطوره با همین کفشایی که توی پاته ، بیای عروسی؟ به نظر خوب میاد “خانم موشی نگاهی به کفشش انداخت و گفت ” راست میگی ها.  این کفشم هم خوبه ” خانم موشی و خاله قورباغه با همدیگه عروسی رفتند و به خانم و آقای میمون که توی لباس عروس و داماد ، زیبا شده بودند ، تبریک گفتند . درهمین موقع آقای کفشدوزک  همراه خانواده اش به جشن عروسی اومدن . آقای کفشدوزک نزدیک خانم موشی شد و یه جعبه کفش به خانم موشی داد.خانم موشی در جعبه ی  کفش رو باز کرد و با تعجب گفت ” اِاِه …اینکه کفش سفارشی منه “آقای کفشدوزک لبخندی زد و گفت ” بله خانم موشی! وقتی اومدی دم در لونه ام ، دخترم شروع کرد به دوختن کفشت و کمکم کرد تا دوختشو تموم کنم و توی جشن عروسی بیارمش ” خانم موشی خوشحال شد و از آقای کفشدوزک و دخترش، تشکر کرد و  کفش سفارشی شو پوشید و با همون کفش تا آخر جشن عروسی خانم و آقای میمون ، خوشحال و خندان بود.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی      #عید نوروز

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

بزغاله ی بازیگوش

گوش کنید:

اسم قصه: بزغاله بازیگوش ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بزغاله ی بازیگوش

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه چوپان بود که یه عالمه گوسفند و بزغاله و یه سگ نگهبان داشت . چوپان هرروز گوسفندها و بزغاله ها رو به دشت می برد تا علف بخورن و چاق بشن .بین بزغاله ها، بزغاله ی سفید و کوچولویی بود که خیلی بازیگوش بود و به حرف چوپان و مامان  و باباش  گوش نمی داد و هر وقت به دشت می رفتند، بزغاله کوچولو ، بازیگوشی می کرد و از گله  جدا می شد تا اونجایی که یه بار هم نزدیک بود ، گم بشه . یه روز که چوپان ، گله رو مثل هرروز به دشت برد ، بزغاله کوچولو ، یهو چشمش به یه گل زیبا  افتاد.‌بزغاله کوچولو با وشحالی به سمت گل زیبا رفت و هر چقدر مامان و بابا  صداش زدن “بع بع .‌. بزغاله کوچولو! برگرد …بع بع …” گوش نداد و به سمت گل زیبا رفت . بزغاله کوچولو نزدیک گل زیبا شد که یهو زیر پاش خالی شد و توی یه چاه بزرگ افتاد . همه جا تاریک شد ‌. بزغاله کوچولو گریه کردو با صدای بلند صدا زد ” مع مع …مامان! بابا ! کجایید؟اینجا چقدر تاریکه…مع مع …. “صدای بزغاله کوچولو توی چاه بزرگ و تاریک پیچید .یهو صدای پا شنید ‌. بزغاله کوچولو ، گوشهاشو تیز کرد تا بهتر بشنوه . صدای پا نزدیکتر شد . یهو یه تور بزرگ روی سر بزغاله کوچولو افتاد و بزغاله کوچولو رو با خودش بالا برد . بزغاله کوچولو از اینکه با تور بزرگ داشت بالا می رفت و روشنایی رو می دید ، خوشحال بود اما وقتی از چاه بزرگ و تاریک بیرون اومد و توی دست یه مرد بدجنس رفت، دیگه خوشحال نبود.  مرد بدجنس با خنده ی بلند  گفت ” هه هه …خوب گیرت آوردم بزغاله ی شیطون ..الان میرم آتیش درست می کنم و تو رو کباب می کنم و می خورم . گوشتت خیلی خوشمزه ست “درهمین موقع چوپان همراه سگ نگهبان گله به مرد بدجنس و بزغاله کوچولو نزدیک شدند.  مرد بدجنس با دیدن چوپان و سگ نگهبان گله، بزغاله کوچولو رو روی زمین گذاشت و فرار کرد. چوپان ، بزغاله کوچولو رو توی دستش گرفت و نازش کرد .‌از اون روز به بعد بزغاله کوچولو ، به حرف چوپان ومامان و باباش گوش کرد و از گله جدا نشد چون اگه از گله جدا می شد ، ممکن بود دوباره توی چاه بزرگ و تاریک بیفته و مرد بدجنس دوباره پیداش بشه .

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#نوروز

#عید

#قصه های نوروزی

مجسمه های پاشا کوچولو 

گوش کنید:

اسم قصه: مجسمه‌های پاشا کوچولو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

مجسمه های پاشا کوچولو

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه پسر ۸ ساله ای  به اسم پاشا بود. پاشا کوچولو علاقه خاصی به مجسمه سازی داشت و هر وقت بارون می اومد و باغچه ی خونه شون پر از گِل می شد ، می رفت با گِل ها بازی می کرد و یه مجسمه ی کوچولو درست می کرد .یه روز بابا بزرگ به خونه ی پاشا کوچولو ،مهمون شد ‌. بابا بزرگ با دیدن مجسمه های کوچولو کنار باغچه  ، تعجب کرد و گفت ” این مجسمه ها رو کی درست کرده؟” پاشا کوچولو با هیجان گفت ” من درست کردم بابا بزرگ! “بابا بزرگ  لبخندی زد و گفت ” چطوری ؟”پاشا کوچولو یجان زده گفت ” خب وقتی بارون میاد ، باغچه مون پر از گِل میشه . اونوقت من میرم توی باغچه و با گِل ها ، مجسمه درست می کنم . “بابا بزرگ اخمی کرد و گفت ” من فکر کردم با خاک سفالگری، مجسمه درست کردی و مجسمه ها رو گذاشتی توی آفتاب تا خشک بشن . پاشا جان !  وقتی بارون میاد ، کرم خاکی ، حلزون ، کفشدوزک ، از زیر خاک بیرون میان چون زیر خاک زندگی می کنن . “پاشا کوچولو هیجان زده شد و گفت ” یعنی  وقتی بارون میاد ، من باید مواظبشون باشم و به خونه شون دست نزنم  ؟! “بابابزرگ لبخندی زد و گفت ” آره عزیزم . به خاطر همین میگم که از خاک سفالگری استفاده کنی . خاک سفالگری بهداشتی و سالمه و هیچ جانوری هم خونه توی خاک سفالگری نداره . “فردای اون روز پاشا کوچولو همراه بابا بزرگ به فروشگاه رفتند و خاک سفالگری خریدند .‌وقتی به خونه برگشتند، پاشا کوچولو، با خاک سفالگری، شغول ساخت مجسمه شد و  اولین مجسمه ای که ساخت ، مجسمه ی بابا بزرگ بود. پاشا کوچولو، مجسمه رو به بابا بزرگ هدیه داد. بابا بزرگ با دیدن مجسمه ی خودش ، هیجان زده شد و از پاشا کوچولو تشکر کرد.‌

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

کتاب جوجه تیغی

گوش کنید :

اسم قصه: کتاب جوجه تیغی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

کتاب جوجه تیغی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

یه روز موش موشک ، کتاب جوجه تیغی رو امانت گرفته بود. کتاب جوجه تیغی پر از قصه های جذاب و هیجان انگیز بود .

اونقدر هیجان انگیز که وقتی موش موشک می خوند ، حسابی غرق قصه ها می شد و اصلا متوجه نمی شد که چه ساعتی هست و اطرافش چی می گذره.

یه روز موش موشک که طبق معمول، کتاب جوجه تیغی رو می خوند، یهو یه اتفاق عجیبی افتاد.

اون روز برف سفیدی از آسمون باریدن گرفته بود و حسابی هوا سرد بود . موش موشک ، روی زمین و کنار شومینه ، نشسته بود و کتاب جوجه تیغی رو با دقت می خوند .  یهو بوی سوختگی به دماغ موش موشک رسید .

موش موشک ، دماغشو بالا کشید و گفت ” چه بویی میاد ! انگار بوی سوختگی میاد ! ” بعد یه دود سیاه رنگی رو دید که از وسط کتاب جوجه تیغی بیرون میاد . موش موشک جیغ زد و کتاب رو روی زمین انداخت .‌ دود سیاه رنگ ،روی زمین ،تبدیل به شعله ی آتیش شد .

موش موشک دوباره جیغ زد و با عجله از لونه اش بیرون اومد و فریاد زد ” آتیش ! آتیش ! کمک ! کمک !”همسایه های موش موشک به کمک موش موشک اومدن و آتیش رو خاموش کردند . موش موشک از همسایه ها تشکر کرد و به لونه اش برگشت. موش موشک به در و دیوار های لونه اش نگاهی انداخت . با غصه به خودش گفت ” وای ! در و دیوار ها چقدر سیاه شدن . باید رنگ بگیرم و رنگ کنم ” بعد به شومینه نزدیک شد و گفت ” وای ! کتاب جوجه تیغی سوخته .وای….حالا چیکار کنم ؟ جوجه تیغی خیلی روی کتابش حساسه و کلی بهم سفارش کرد که مواظب کتابش باشم .‌ همه ی صفحه هاش  سوخته . “موش موشک گریه کرد .‌ بعد انگار فکری به ذهنش رسیده باشه ، گریه شو قطع کرد و گفت ” آهان فهمیدم.  باید همین الان برم کتاب فروشی و مثل همین کتاب رو برای جوجه تیغی بخرم ” موش موشک از لونه اش بیرون رفت و وقتی داخل کتاب فروشی شد ، جوجه تیغی رو دید . موش موشک با تعجب از جوجه تیغی پرسید ” تو اینجا چیکار می کنی ؟ “جوجه تیغی لبخندی زد و گفت ” حدس زدم  با آتیش گرفتن خونه ات ، حتما کتاب منم سوخته باشه . به خاطر همین اومدم کتاب فروشی تا مثل همون کتابی که بهت امانت دادم رو بخرم “موش موشک از خجالت سرشو پایین انداخت و گفت ” ببخشید . کنار شومینه نشسته بودم و حواسم نبود که کتابت آتیش میگیره . باید از این به بعد حواسم باشه ” جوجه تیغی دوباره لبخندی زد و گفت ” اشکالی نداره دوست عزیزم من کمکت می کنم که لونه اتو مثل روز اول کنی “موش موشک همراه جوجه تیغی به رنگ فروشی رفتن و یه سطل رنگ خریدن و از فردای اون روز رنگ زدن لونه ی موش موشک رو شروع کردند .

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

 

یک جای آرام

گوش کنید :

اسم قصه: یک جای آرام
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
موضوع :درلحظه تصمیم قطعی گرفتن?

متن داستان:

یک جای آرام .یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبودتوی یه جنگل سرسبز و زیبا یه سنجاب کوچولو عصبانی و ناراحت بود . آخه سنجاب کوچولو می خواست بخوابه اما سر وصدا اجازه نمی داد بخوابه “مامان سنجاب پرسید ” سنجاب جونم! چرا نمی خوابی ؟ چرا عصبانی هستی ؟”سنجاب کوچولو با ناراحتی جواب داد” آخه این آدما نمی زارن من بخوابم” مامان سنجاب با مهربونی گفت ” اشکالی نداره.یه ساعت دیگه میرن و دوباره جنگل آروم میشه”سنجاب کوچولو آهی کشید و گفت ” آخه فقط سروصداشون نیست که .اون آتیشه که روشن کردن هم خیلی دود داره” سنجاب کوچولو سرفه ای کرد و ادامه داد ” داره دودش میره توی حلقم.مامان سنجاب رفت جلوی در لونه ایستاد و دید که سنجاب کوچولو راست میگه.چه دود بزرگی در لونه شون رو گرفته” .lامان سنجاب برگشت توی لونه و گفت ” بهتره از اینجا بریم.اینجا باشیم مریض می شیمدر همین موقع بابا سنجاب از راه رسید.سرفه ای کرد و گفت ” وای ! چقدر آدما بی ملاحظه .اصلا فکر نمی کنن ما سنجاب” ها بالای درخت زندگی می کنیم و نیاز به استراحت داریم .باید یه درس خوبی بهشون بدم” ! مامان سنجاب با تعجب نگاهی به بابا سنجاب انداخت و گفت ” چه درسی” بابا سنجاب گفت ” الان هرچی بلوط هست رو از روی درخت برمی دارم و می ریزم روی سرشون تا از اینجا برنمامان سنجاب عصبانی شد و گفت ” نه این کار خوبی نیست .اگه بلوط روی سرشون بخوره ، سرشون می شکنه.بعدشم از”اینجا بریم بهتره .بریم روی درختی که آدما نتونن بیان و آتیش درست کنن بابا سنجاب فکری کرد و گفت: ” آره .راست میگی.چطوره بریم وسط جنگل .آره. درختای وسط جنگل هم بزرگترن هم اینکهآدما هیچ وقت تا وسط جنگل نمی تونن بیان اگه هم بیان اونقدر علف و گیاهان بلند جلوی راهشون هست که اصلا نمی تونن”آتیش درست کنن یا حتی استراحت کنن. مامان سنجاب و بابا سنجاب و سنجاب کوچولو وسایلاشونو زودی جمع کردن و راه افتادن طرف وسط جنگلوقتی رسیدن وسط جنگل یه درخت بزرگ دیدن که یه عالمه سنجاب روش زندگی می کردن. سنجاب ها با دیدن سنجاب کوچولو و مامان سنجاب و بابا سنجاب خوشحال شدن و به آنها خوشامد گفتنیکی از سنجاب ها به بابا سنجاب گفت ” جای خوبی اومدین” . اینجا جای آرومی هست . من و خانواده ام چند وقت پیش از دست سروصدا ی آدما و آتیش بازی شون اومدیم اینجا.. بابا سنجاب و مامان سنجاب و سنجاب کوچولو توی لونه ی جدیدشون رفتن و وسایلشونو چیدن و به خواب آرومی رفتن.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio