رادیو کودک خاله سمینا تولید قصه صوتی و قصه گوی اختصاصی
دسته: قصه صوتی کودکانه سمینا
در حال حاضر گروه هایی هستند که به صورت متمرکز بر روی مسایل مرتبط با کودک تمرکز کرده اند اما جای خالی تربیت کودک از طریق قصه های صوتی به جد مشخص است. در داستانهایی که در ادامه گوش خواهید کرد، بااستفاده از روشهای جدید روانشناسی کودک با کمک قصه کودکانه صوتی توسط خاله سمینای عزیز، سعی در پرورش استعدادهای کودکان شما داریم. فراموش نکنید: قصهها برای بچهها قصه نمی مانند. قصهها با بچهها بزرگ میشوند. قصهها درون بچهها حک میشوند، خاطره میمانند.
اسم قصه: امید و ماشین کوکی🚗 قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی🌱 گروه سنی : ۳ تا ۷ سال موضوع: آموزشی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio
متن داستان امید کوچولو خیلی ناراحت بود . آخه اون روز اتفاق بدی براش افتاده بود. وقتی داشت با ماشین کوکی قرمز و خوشگلش که خیلی هم دوستش داشت بازی میکرد ، یدفعه از دستش افتاد و ماشینش خراب شد وکوکش از کار افتاد. دیگه هم هرکاری م کرد درست نشد که نشد. امید اومد پیش مامانش و گفت:« مامان جون، ماشینم خراب شده و دیگه نمیتونم باهاش بازی کنم.» مامانش ماشین کوکی امید را گرفت وخواست کوکش رو بچرخونه. ولی نشد که نشد.. اون خراب شده بود.. امید گریه افتاد و پاهاش رو به زمین کوبید وگفت:« من یه ماشین جدید می خوام .یه ماشین جدید. دیگه اینونمیخوام. این ماشین خرابه..» مامانش از گریه امید خیلی ناراحت شد. دستی به سر امید کشید وگفت :« پسرم صبر کن. وقتی بابا اومد، با هم میریم مغازه اسباب بازی فروشی، یکی دیگه میخریم. گریه نکن» مامان امید تلویزیون رو،روشن کرد و گفت:« پسرم، حالا به جای گریه کردن بیا کارتون نگاه کن. تا من هم برم برات خوراکی بیارم.» امید چشمهاشو پاک کرد وروی مبل نشست و مشغول تماشای کارتون شد. گذشت وگذشت تا اینکه پدر امید از سرکار اومد. امید فوری پرید بغل باباش وگفت:« سلام باباجون. امروز قراره بریم اسباب بازی فروشی ماشین کوکی خوشگل بخریم . مامان گفته.. » باباش بغلش کرد و خندید و گفت:« چرا مگه ماشینکوکی قرمز خوشگلت چه ایرادی داره که باید بریم ماشین جدید بخریم؟» امید گفت:« آخه بابا جون امروز وقتی میخواستم بااون بازی کنم، هر کار کردم کوک نشد..دیگه به درد نمیخوره ..» پدر امید گفت :« صبر کن بذار.. بذار ببینم چی شده بعد. هر چیز که خراب بشه که نباید بندازیمش بیرون.» بابا، ماشین امید رو باز کرد. پیچش رو در آورد و توی ماشین نگاه کرد.اون یکم روی ماشین امید کار کرد و فهمید می تونه ماشین امید رو درست کنه. وقتی ماشین درست شد وکوکش دوباره راه افتاد، ماشین رو به امید داد و گفت:« پسرم ببین؛ وقتی یک ماشین یا هر چیزی خراب شد، باید ببینیم که میتونیم درستش کنیم یا نه؟» بعد ماشین امید رو کوک کرد و گفت:« ببین پسرم؛ ماشین خوشگل قرمزت داره را میره ومیتونی باهاش بازی کنی ولازم نیست دوباره ماشین بخری.» امید که خوشحال شده بود ماشین کوکی شو برداشت و شاد و خندان با ماشین کو چولوی قشنگش شروع به بازی کرد. ☆☆☆☆☆☆☆ کوچولوهای مهربون.. عزیزای نازنینم ..بچه های رادیو قصه کودک و قصه های صوتی شب کودکانه سمینا.. پدر و مادرای مهربون. ما هم مثل شما، بچه های گلتون روخیلی دوست داریم.. دلمون میخواد اونا با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی هم سرگرم بشن وبا آرامش بخوابن و هم کارهای درست رو انجام بدن. پس بهتون توصیه می کنیم همراه ما باشین. تا با قصه های آموزشی ما، کودکان عزیز شما کارهای خوب رو بهتر یاد بگیرن.
اسم قصه: امید و پل عابر پیاده قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی🌱 گروه سنی : ۳ تا ۷ سال موضوع: آموزشی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio متن داستان امید کوچولوی ما یک مادربزرگ داشت که خیلی دوستش داشت. چون مادر بزرگش خیلی مهربون بود. براش قصه میگفت و بهش خوراکیهای خوشمزه می داد. تازه پندار پسرخاله امید هم اونجا بود ومی تونستن دوتایی با هم بازی کنند. اون روز صبح که از خواب بیدار شد مادرش گفت:(( پسرم پاشو صبحونت رو بخور. بعد لباساتو بپوش تا با هم بریم خونه مامان بزرگ)) امید خیلی خوشحال شد.زود دست وصورتش روشست. صبحونه اش رو خورد و لباساشو پوشید و با مادرش از خونه اومد بیرون. خونه مادربزرگش چند تا کوچه بالاتر از خانه خودشون بود و با مامانش می تونستن پیاده برن. امید تو راه خیلی بازیگوشی میکرد. دست مامانش و ول میکرد ومی گفت :((می خوام تنهایی تو خیابون بدوم.)) تا اینکه پاش رفت توی چاله و درد گرفت. مامانش دستشو گرفت وبلندش کرد وگفت :(( حالا فهمیدی..تو نباید دست مامانو ول کنی..)) امید و مامانش همین طور که می رفتند رسیدن به یک پل بزرگ که روی خیابون کشیده شده بود. مامانش گفت: ((حالا باید از روی پل بریم اونطرف خیابون.)) امید گفت:(( وای چقدر پله داره..من نمیتونم این همه پله رو بالا بیام.. خسته میشم.)) مامانش گفت: ((مگه نمی خوای بریم خونه مامان بزرگ؟)) امید گفت: (( آره. بریم از خیابون رد بشیم.)) مامان امید گفت:((حالا بیا با هم روی پله ها بریم. من دستتو می گیرم پسرم. از اون بالا می تونیم خیابونو حسابی تماشا کنیم .)) بعد دست کوچولوی امید رو گرفت وآروم آروم شروع کردن به شمردن و بالا رفتن پله ها.. یک…دو…سه…چهار… وقتی به اون بالا رسیدند، مامانش گفت: (( پسرم اون پایین رو ببین.. همه ماشین ها تند وتند دارن راه میرن. اگر ما بخوام از توی خیابون رد بشیم با ماشینها تصادف می کنیم. )) امید گفت:(( وااای.. اونوقت پامون می شکنه..)) مامانش گفت:((درسته پسرم. به همین دلیل باید حتمأ از روی پل عابر پیاده رد بشیم.)) امید دست مامانشو گرفت وگفت:((مامان جون من دیگه همیشه از روی پل عابر پیاده از خیابون رد می شم.قول میدم)) بعد مادرش یه دونه شکلات خوشمزه به امید داد و گفت :((آفرین به تو پسر خوشگلم. اینم جایزه تو… حالا بیا زودتر بریم که مامان بزرگ منتظره)) بعد دوتایی با همدیگه خوشحال وخندان به طرف خونه مادر بزرگش رفتند. ☆☆☆☆☆☆☆ پدرومادرای مهربون.بچه های عزیز.گلهای خوشبوی خونه..ماشمارو خیلی دوست داریم. بخاطر همین هرشب براتون قصه های خوب وشیرین باصدای خاله سمینای عزیز که شمارو خیلی هم دوست داره پخش می کنیم. پس با قصه های شبانه صوتی رادیو قصه همراه ما باشید.🌱🌱
اسم قصه: یک روز برفی در جنگل❄️ قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی🌱 گروه سنی : ۳ تا ۷ سال آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio متن داستان در یک جنگل سرسبز و قشنگ دو روباه کوچولو با مادر و پدرشون زیر یک درخت بزرگ لونه داشتند و در آن زندگی میکردند. اسم یکیشون دم قشنگ و اون یکی گوش گوشی بود. یه روز صبح سرد زمستون مامان روباهه وقتی بیرون رو نگاه کرد، دید برف زیادی اومده و روی همه زمین و درختها رو پوشونده. تند وتند سراغ دوتا پسرهای کوچولوش رفت و صداشون کرد و گفت: (( گوش گوشی ، دم قشنگ، زود پاشین بیاین ببینین برف اومده ..بیدار شین..)) دم قشنگ و گوش گوشی چشماشونو باز کردند به مادرشون سلام کردند. دم قشنگ گفت:(( برف دیگه کیه؟)) گوش گوشی گفت :((وااای..من خوابم میاد..میخوام بخوابم..)) مادرشون گفت:(( پسرای گلم برف کسی نیست، برف دونه های قشنگ سفیده که از آسمون میریزه روی زمین. نمیخوان ببینین ؟)) روباه های کوچولو با کنجکاوی فوری از جا پریدند و درلونه شون رو باز کردند و پریدند بیرون.. دم قشنگ گفت: (( وااای ..برف…چقدر قشنگه. واای چقدر خوبه..)) گوش گوشی با دستاش برفها رو پخش کرد و گفت:(( آره، چقدرم سرده..وااای)) آخه اونا خیلی کوچولو بودن و تا حالا برف رو ندیده بودند.. جنگل خیلی خیلی قشنگ و سفید شده بود و آفتاب از لای برف ها به اونا چشمک می زد. روباه های کوچولو قهوه ای خیلی خوشحال بودند و مرتب روی برفا می پریدند ومی خندیدند که یهو دم قشنگ تو برفا فرو رفت و هر کارمی کرد نمی تونست از توی برفا بیاد بیرون.. گوش گوشی دست دم قشنگ رو گرفت و اونو از برف کشید بیرون وگفت :(( آره خیلی قشنگه. ولی سرده.. بیا بریم تو لونه..)) در همین موقع یه دفعه یه صدایی شنیدند :((کمک.. کمک )) دو تایی گوشاشون رو تیز کردند تا ببینن صدا از کدوم طرف میاد.. دوباره همون صدا رو شنیدند: (( کمک..کمک کنید.. من نمیتونم بیام بیرون. )) دوتایی پریدن این طرف واون طرف ودیدن صدا از زیر درخت بلوط میاد.. دم قشنگ گفت :(( این صدای خرگوشیه بهتره مامان رو صدا کنیم. اونجا برف خیلی زیاده ما هم فرو میریم.)) گوش گوشی گفت:(( آره درسته. من میرم مامانو صداکنم..)) خانم روباهه وقتی اومد ، تندوتند رفت برف رو کنار زد و خرگوشی رو از توی برف بیرون آورد. خرگوشی خیلی کوچولو بود و داشت از سرما میلرزید.. در همین موقع مامان خرگوشی که خونه اش نزدیک اونا بود هم سررسید و خرگوشی روبغل کرد وگفت :((واااای چی شده؟)) مامان روباهه خندید و گفت:(( خرگوشی افتاده بود تو برفا و نمی تونست بیاد بیرون )) خاله خرگوشه پسر کوچولوش رو بغل کرد و گفت:(( وای..وای.. دیدی گفتم صبر کن با هم بریم.)) خرگوشی حسابی ترسیده بود و نمی تونست حرف بزنه. مامان روباهه گفت:((من یه سوپ خوشمزه درست کردم. بهتره همه باهم بریم سوپ بخوریم تا خرگوشی هم گرم بشه.)) بعد همگی باهم به داخل لونه خانم روباه رفتند تا هم گرم بشن و هم سوپ خوشمزه بخورن. پدرومادرای مهربون.بچه های عزیز.گلهای خوشبوی خونه..ماشمارو خیلی دوست داریم. بخاطر همین هرشب براتون قصه های خوب وشیرین با صدای خاله سمینای عزیز که اونم شما رو خیلی هم دوست داره پخش می کنیم. پس با قصه های شبانه صوتی رادیو قصه همراه ما باشید.🌱🌱
اسم قصه: امید و چراغ راهنمایی و رانندگی🚦 قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی🌱 گروه سنی : ۳ تا ۷ سال موضوع: آموزشی–چراغ راهنمایی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio
متن داستان یکی بود یکی نبود . در شهر قصه ها پسرکوچولوی مهربونی بود به اسم امید که با پدر و مادرش درخونه قشنگشون زندگی می کردند . امید کوچولو فقط چهار سالش بود. اون، پسر کنجکاو و بازیگوش و باهوشی بود و همش در مورد همه چی سوال میکرد و دلش می خواست همه چیز رو بدونه و بخاطر سوالهای زیادی که پرسیده بود، خیلی چیزها رو هم یاد گرفته بود . یک روز عصر وقتی پدرش از سرکار اومد ، مادرش به امید گفت : (( پسرم ، زودباش.. باید حاضر بشیم و با هم دیگه برای خرید و گردش بریم بیرون )) امید که گردش وتفریح رو خیلی دوست داشت، حسابی خوشحال شد . و وقتی حاضر شد ، همراه پدر و مادرش برای گردش و تفریح سوار ماشین سفیدشون شدند وراه افتادند. امید روی صندلی خودش نشست، کمربندش رو بست و از پشت شیشه ماشین مشغول تماشای خیابان بود. مردم تو خیابونا راه می رفتند و مغازه ها هم شلوغ بود. ماشینهای زیادی هم تو جاده در حرکت بودند. اونا رفتند ورفتند تا رسیدند به یک خیابون چهار طرفه . امید با کنجکاوی به ماشینها نگاه میکرد. ماشینها مثل همیشه از دو طرف حرکت می کردند و آقای پلیس هم وسط خیابان زیر چتر بزرگی ایستاده بود و دستهایش رو حرکت می داد . همینطور که می رفتند، امید چشمش به چراغ بزرگ چند رنگ افتاد که بالای میله در وسط خیابون و درست جلوی ماشین ها و نزدیک آقای پلیس بود افتاد . رنگ قرمز چراغ روشن بود . در همین موقع پدرش ماشین را نگه داشت و پشت خط های وسط خیابان ایستاد . امید حالا می توانست با دقت چراغ را بهتر ببینه . همین طور که به آن نگاه می کرد متوجه شد رنگ چراغ زرد شد.. با خوشحالی گفت :(( وای چقدر این چراغا خوشگلن. مرتب رنگاشون عوض میشه. )) یدفعه رنگ چراغ سبز شد و ماشین پدرش وهمه ماشین ها راه افتادند . امید پیش خودش فکر کرد :((چقدر این چراغ های رنگی قشنگه . خوبه اگه من یه دونه از این چراغ های رنگی داشته باشم تا شبها هر وقت دلم خواست رنگهای چراغمو هی عوض کنم و بازی کنم . .)) از پدرش پرسید : (( پدر جون می شه برای من یکی از این چراغهای رنگی که وسط خیابون بود بخری ؟ خیلی خوشگلن . دلم میخواد بتونم با اونا بازی کنم وشبها تو اتاقم روشن وخاموششون کنم . )) پدرش گفت :(( پسرم به این چراغ میگن چراغ راهنمایی و رانندگی این چراغ ها باید فقط همین جا باشه تا وقتی ماشین ها و آدم ها رد میشن بهشون فرمون حرکت بده . )) امید گفت : ((فرمون بده یعنی چی ؟)) پدرش گفت : (( یعنی اینکه هر وقت سبز بشه ما می توانیم از خیابان رد بشیم . یعنی فرمون حرکت می ده . اما اگر قرمز باشه نباید رد شیم و باید اجازه بدیم ماشین های سمت دیگه رد بشن . )) امید گفت :((خوب اگر این چراغ ها اینجا نباشند چی میشه ؟)) مادر امید گفت :(( خوب معلومه عزیزم ما و آدمها به هم می خوریم و تصادف میشه . )) همینطور که میرفتن به خیابان دیگری رسیده بودند که باز هم چراغ راهنمایی داشت . امید حالا با دقت بیشتری چراغهارو نگاه میکرد. پدرش گفت : (( ببین پسرم ، وقتی به سر چهار راه میرسیم باید به چراغ راهنمایی ورانندگی نگاه کنیم و ببینیم که چراغ سبزه یا قرمز . اگر هم زرد بود یعنی باید آماده باشیم . مثلا الان چون سبز شده میتونیم رد بشیم .اما اگر قرمز بود نباید حرکت کنیم.)) امید گفت :(( پس این چراغ ها به درد بازی نمیخوره و فقط باید تو خیابون باشه؟ )) مادرش گفت : ((آفرین پسرم . درسته . )) و به طرف امید که روی صندلی عقب نشسته بود برگشت و نگاهش کرد و با لبخند دست کوچک و نرم پسرش را گرفت و گفت : (( پسر خوشگلم اگه خیلی دوست داری چراغ راهنمایی و رانندگی داشته باشی ، میتونی یکی نقاشی کنی و اون رو به رنگ های سبز ، زرد و قرمز رنگ آمیزی کنی . منم کمکت می کنم . )) امید با خوشحالی گفت :((آره مامان جون . خیلی دوست دارم عکسشو بکشم .)) پدرش گفت :((آفرین پسرم، اینطوری می تونی به دوستات هم یاد بدی که کار چراغ راهنمایی چی هست . خوبه ؟ )) امید از این فکر مادرش خیلی خوشحال شد . خندید و دستهاشو به هم زد و هورا کشید . تصمیم گرفت تا چراغ راهنمایی را نقاشی کند و به دوستانش همرد شدن از خیابون رو یاد بده .
دوستای گلم..بچه های رادیو قصه کودک و قصه های صوتی شب کودکانه سمینا.. پدر و مادرای مهربون. ما هم مثل شما، بچه های گلتون روخیلی دوست داریم.. دلمون میخواد اونا با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی شبا با آرامش بخوابن.. پس بهتون توصیه می کنیم همراه ما باشین. تا با قصه های آموزشی ما، کودکان عزیز شما کارهای خوب رو بهتر یاد بگیرن.