میمون کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: میمون کوچولو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

یک سبد آلبالو
.توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوونا شاد و خوشحال زندگی می کردند. تا اینکه یه روز یه اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد میمون کوچولو از بالای درخت یه سبد دید .سریع از بالای درخت پایین اومد و خودشو به سبد رسوند . داخل سبد رو نگاه . کرد و یه عالمه آلبالو دید . بعد سرشو بالا آورد و این طرف رو نگاه کرد بعد اون طرف رو نگاه کرد اما هیچ کسی رو ندید اومممممم….چه شیرینه …یکی دیگه 》 میمون کوچولو دستشو برد توی سبد و یه آلبالو برداشت و با ملچ ملوچ خورد و گفت برمی دارم و می خورم 》. میمون کوچولو که از طعم شیرین آلبالو خوشش اومده بود ، یکی یکی از توی سبد برمی داشت و می خورد اون چیه میمون کوچولو کنارش نشسته ؟ 》 در همین موقع خرگوشی از دور میمون کوچولو رو دید و پیش خودش گفت 》چی داری از توی سبد می خوری ؟ 》 خرگوشی نزدیک میمون کوچولو شد و پرسید 》مال خودمه ..خودم پیداش کردم 》 میمون کوچولو اخم کرد و سبد رو توی بغلش گرفت و گفت 》من فقط می خوام بدونم چی داری از توی سبد برمی داری و می خوری .. همین 》 خرگوشی با ناراحتی گفت 》خب آلبالو می خورم . خیلی 》 میمون کوچولو که خیالش راحت شده بود که خرگوشی آلبالوها رو ازش نمی گیره، گفت شیرینه 》یعنی این همه آلبالو رو کی توی این سبد گذاشته و رفته ؟ آهان!! نکنه برای خانم زرافه باشه !!امروز دیدم 》 خرگوشی پرسیدداشت آلبالو می چید .حتما یادش رفته سبد رو با خودش ببره .》نخیرم .وقتی من پیداش کردم هیچکی اینجا نبود. حتما خانم زرافه برای من این 》 میمون کوچولو دوباره اخم کرد و گفت آلبالوها رو چیده و گذاشته اینجا تا من بیام بخورم 》ولی باید این سبد رو به دست خانم زرافه برسونیم .آخه امشب تولد زرافه 》 خرگوشی یه نفس عمیقی کشید و گفت کوچولوه و حتما خانم زرافه میخواد کیک آلبالو درست کنه 》. میمون کوچولو از آلبالو خوردن دست کشید و سبد رو به خرگوشی داد و دوتایی رفتن خونه خانم زرافه مرسی خرگوشی جون ! ببخشید من یادم رفت سبد آلبالو مو از توی 》 خانم زرافه با دیدن سبد آلبالو خوشحال شد و گفت جنگل بیارم . کجا پیداش کردی ؟ 》ببخشید من چند تا از آلبالو ها رو 》 میمون کوچولو همه ماجرای پیدا شدن سبد آلبالو رو برای خانم زرافه تعریف کرد و گفت خوردم 》نوش جان 》 خانم زرافه لبخندی زد و گفت 》جشن تولد زرافه کوچولو که شروع شد ، خانم زرافه دو تیکه از کیک آلبالو و به همراه چند تا آلبالوی درشت و شیرین برای میمون کوچولو و خرگوشی فرستاد.میمون کوچولو خرگوشی با دیدن کیک و آلبالوها خیلی خوشحال شدند و از خانم زرافه تشکر کردند.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

گرمکن لاکی کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: گرمکن لاکی کوچولو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

گرمکن لاکی کوچولو
. توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه لاک پشت کوچولو کنار برکه زندگی می کرد لاک پشت کوچولو خیلی تمیز و ورزشکار بود . هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد و دست و صورتشو با آب برکه می .شست و گرمکن تمیزشو می پوشید و ورزش میکرد .بعد سر میز صبحونه می رفت و صبحونه میخورد یه روز لاک پشت کوچولو ، سر ظهر که  شد ، تشت لباس ها رو کنار برکه گذاشت و لباس هاشو از داخل تشت بیرون آورد تا اونا .رو با آب برکه بشوره. وقتی گرمکن رو از توی تشت بیرون آورد ناگهان دید گرمکنش پاره شده چرا پاره شده ؟ امروز صبح که پاره نبود . پس چطوری پاره شده ؟ 》 با ناراحتی پیش خودش گفت 》چی شده لاکی کوچولو؟ چرا ناراحتی؟ 》 توی همین فکرها بود که ماهی کوچولو سرشو از آب بیرون آورد و پرسید 》گرمکنم پاره شده. حالا چیکار کنم؟ بدون گرمکنم نمی تونم ورزش کنم 》 لاک پشت کوچولو جواب داد 》اشکالی نداره. گرمکنتو ببر پیش بز زنگوله پا ! اون بلده چطوری لباس های پاره رو بدوزه 》 ماهی کوچولو با مهربونی گفت》.لاک پشت کوچولو با خوشحالی از ماهی کوچولو تشکر کرد و گرمکنشو برداشت و به سمت خونه ی بز زنگوله پا به راه افتاد. در بین راه صدای خنده شنید . به سمت صدای خنده رفت و با تعجب دید موشی جلوی یه پارچه ی کوچیک می خنده اِ…این پارچه ی کوچیک ،مال گرمکن منه 》 نزدیک شد و با صدای بلند گفت !》ببخشید لاکی کوچولو! مامانم حالش خوب نبود و سردش بود. برای همین صبح دنبال یه 》 خنده موشی قطع شد .بعد گفت چیزی می گشتم که مامانم گرمش بشه و حالش خوب بشه . یهو یاد گرمکن تو افتادم و اومدم ازت اجازه بگیرم ولی تو بعد از اینکه ورزش کردی ، رفتی خرید . اونوقت منم چشمم خورد به گرمکنت که کنار برکه گذاشته بودی تا وقتی برگشتی بشوری .ببخشید بی اجازه گرمکنتو پاره کردم ولی پیش خودم گفتم هر وقت برگشتی و حال مامانم خوب شد بیام ازت عذرخواهی کنم 》 پس مامانت کو ؟ 》 لاک پشت کوچولو پرسید 》مامانم اینجاست .حالش خوب شده و الان خوابه 》 موشی پارچه رو کنار زد و گفت 》اشکالی نداره. بزار بخوابه . منم میرم گرمکنمو به بز زنگوله پا بدم تا برام درستش 》 لاک پشت کوچولو با صدای آروم گفت کنه 》. موشی با خوشحالی از لاک پشت کوچولو تشکر کرد.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

جشن تولد ماهی

 

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی جشن تولدماهی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

جشن تولد ماهی کوچولو
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه جشن تولد بود . همه ی حیوونای جنگل، خوشحال و خندان ،در حال آماده کردن جشن تولدبودجشن تولد ماهی کوچولو.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه جشن تولد بود . همه ی حیوونای جنگل، خوشحال و خندان ،در حال آماده کردن جشن تولد.بودند ماهی کوچولو هم خوشحال بود . آخه جشن تولد ماهی کوچولو بود . ماهی کوچولو از صبح زود از خواب بیدار شده بود و
.کنار برکه ی جنگل ، حیوونا رو تماشا می کرد خانم خرسه ، مشغول پخت کیک تولد بود،خرگوشی ، میوه ها رو می چید و گوزن قهوه ای و آهو کوچولو هم میز و صندلی های جشن تولد رو کنار برکه می چیدند شیر ، سلطان جنگل، کنار برکه نشسته بود و به آسمون نگاه کرد و یهو با اخم گفت ” به آسمون نگاه کنید . ابرهای سیاه دارن”میان سمت جنگل . مطمئنم امروز بارون میاد و جشن تولد رو خراب میکنه خانم خرسه با ناراحتی گفت ” آقا شیره ! این حرفو نزن. من مطمئنم جشن تولد ماهی کوچولو به خوبی و خوشی برگزار” . میشه وقتی کیک تولد حاضر شد و میوه ها و میز و صندلی هاچیده شدند ، خانم خرسه با صدای بلند گفت ” کیک حاضره. بفرمائید” جشن تولد ماهی کوچولو… همه ی حیوونا با خوشحالی روی صندلی ها نشستند که یهو بارون گرفت . یه بارون شدید همه ی حیوونا با ترس و وحشت از روی صندلی ها بلند شدند و فرار کردند. خانم خرسه ، کیک تولد رو برداشت و به سمت لونه اش رفت . ماهی کوچولو با دیدن بارون ، سریع ، توی آب برکه رفتوقتی خانم خرسه با کیک به لونه اش رسید ، یهو با خودش گفت ” ای وای ! تولد ماهی کوچولوه . چرا کیکو توی لونه ام آوردم. ” بعد از پنجره ی لونه به بیرون نگاه کرد. بارون هنوز می بارید . خانم خرسه آهی کشید و گفت ” فایده ای نداره . اگه الان” . کیکو به برکه ببرم، خراب میشه . باید صبر کنم تا بارون قطع بشه خانم خرسه یک ساعت صبر کرد . دو ساعت صبر کرد اما بارون قطع نشد . یهو یه فکری به ذهنش رسید آره خودشه . الان میرم به همه میگم که بیان توی لونه ام و جشن بگیریم . اونوقت ماهی کوچولو رو چیکار کنم ؟ ماهی “” . کوچولو که نمیتونه از آب برکه بیرون بیاد . آهان فهمیدمند ماهی کوچولو هم خوشحال بود . آخه جشن تولد ماهی کوچولو بود . ماهی کوچولو از صبح زود از خواب بیدار شده بود و.کنار برکه ی جنگل ، حیوونا رو تماشا می کردخانم خرسه ، مشغول پخت کیک تولد بود،خرگوشی ، میوه ها رو می چید و گوزن قهوه ای و آهو کوچولو هم میز و صندلی. های جشن تولد رو کنار برکه می چیدند شیر ، سلطان جنگل، کنار برکه نشسته بود و به آسمون نگاه کرد و یهو بااخم گفت ” به آسمون نگاه کنید . ابرهای سیاه دارن”میان سمت جنگل . مطمئنم امروز بارون میاد و جشن تولد رو خراب میکنه خانم خرسه با ناراحتی گفت ” آقا شیره ! این حرفو نزن. من مطمئنم جشن تولد ماهی کوچولو به خوبی و خوشی برگزار” . میشه وقتی کیک تولد حاضر شد و میوه ها و میز و صندلی هاچیده شدند ، خانم خرسه با صدای بلند گفت ” کیک حاضره. بفرمائید” جشن تولد ماهی کوچولو… همه ی حیوونا با خوشحالی روی صندلی ها نشستند که یهو بارون گرفت . یه بارون شدید همه ی حیوونا با ترس و وحشت از روی صندلی ها بلند شدند و فرار کردند. خانم خرسه ، کیک تولد رو برداشت و به سمت لونه اش رفت . ماهی کوچولو با دیدن بارون ، سریع ، توی آب برکه رفت وقتی خانم خرسه با کیک به لونه اش رسید ، یهو با خودش گفت ” ای وای ! تولد ماهی کوچولوه . چرا کیکو توی لونه ام آوردم. ” بعد از پنجره ی لونه به بیرون نگاه کرد. بارون هنوز می بارید . خانم خرسه آهی کشید و گفت ” فایده ای نداره . اگه الان” . کیکو به برکه ببرم ، خراب میشه . باید صبر کنم تا بارون قطع بشه خانم خرسه یک ساعت صبر کرد . دو ساعت صبر کرد اما بارون قطع نشد . یهو یه فکری به ذهنش رسید آره خودشه . الان میرم به همه میگم که بیان توی لونه ام و جشن بگیریم . اونوقت ماهی کوچولو رو چیکار کنم ؟ ماهی “” . کوچولو که نمیتونه از آب برکه بیرون بیاد . آهان فهمیدم

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

بادبادک قرمز

گوش کنید :

اسم قصه: بادبادک قرمز⛱?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بادبادک قرمز
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.توی یه شهر قشنگ یه مسابقه ی بادبادک توی پارک قرار بود برگزار بشه . همه ی بچه های شهر خیلی خوشحال بودند چون می تونستند با بابادکهاشون توی مسابقه شرکت کنند و جایزه ببرند ملیکا کوچولو هم دلش می خواست توی مسابقه ی بادبادک شرکت کنه . به خاطر همین یه روز به مامان گفت ” مامان ! میشه “برام بادبادک بخری تا توی مسابقه شرکت کنم؟ مامان با مهربونی جواب داد ” چرا که نه عزیزم . ولی من یه فکری دارم. به جای اینکه بادبادک آماده بخریم ، خودمون بادبادک ” درست کنیم و توی مسابقه شرکت کنیم ” ملیکا کوچولو با هیجان گفت ” آخ جون مامان و ملیکا کوچولو ، بعدازظهر همان روز به بازار رفتند و مقوا و چسب و چوب خریدند و به خونه برگشتند و بادبادک درست کردند. روز مسابقه ، بچه های زیادی همراه مامان و بابا هاشون و بادبادکهاشون اومده بودند .ملیکا کوچولو هم همراه مامان و بابا اومده بود و کلی ذوق و شوق داشت بادبادک ملیکا با شروع مسابقه ، بالا رفت . ملیکا کوچولو و مامان و بابا خیلی خوشحال بودند .ناگهان نخ بادبادک، پاره شد و بادبادک به سمت ابرها رفت ملیکا کوچولو با صدای بلند گفت ” بادبادک قشنگم ! کجا میری ؟” بعد گریه کرد” . بابا دنبال بادبادک رفت اما بعد از چند دقیقه برگشت و گفت ” نتونستم پیداش کنم” ملیکا کوچولو گریه کنان گفت ” الان مسابقه تموم میشه ولی بادکنکم پیدا نشده” . بابا با مهربونی گفت ” اشکالی نداره دخترم. در همین موقع پایان مسابقه اعلام شد و بچه ها با ذوق و شوق به سمت محل جایزه رفتند”. مجری گفت ” می خواییم به بادبادکهایی که از بقیه ی بادبادکها ، بالاتر بود ، جایزه بدیم” بعد یه بادبادک قرمز رو نشون داد و گفت ” این بادبادک قرمز برای کدوم یکی از بچه هاست؟” ملیکا کوچولو با تعجب گفت ” بابا ! اون بادبادک منه” بابا دستشو بلند کرد و با صدای بلند گفت ” بادبادک دختر منه مجری لبخندی زد و گفت ” خب این بادبادک رفته بود روی شاخه ی یکی از درختا نشسته بود. قبل از اینکه از نخ جدا بشه ، از”بقیه ی بادبادکها بالاتر بود .پس یکی از جایزه ها برای این بادبادکه  ملیکا کوچولو با خوشحالی گفت ” آخ جون .” بعد به سمت سکوی مسابقه رفت و جایزه اشو گرفت.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

توت فرنگی خال خالی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی توت فرنگی خال خالی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

توت فرنگی خال خالی
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یه گلخونه ی قشنگ یه عالمه گل و بوته های گیاه بود بوته های خیار ، بوته های توت فرنگی، بوته های گوجه و بوته های بادمجون بیشتر از بقیه گلها و گیاهان بودند . آخه مردم خیارها و توت فرنگی ها و گوجه ها و بادمجون های گلخونه ای رو خیلی دوست داشتن و از راه دور می اومدن و خیار و توت فرنگی و گوجه و بادمجون گلخونه ای می خریدن و صاحب گلخونه هم راضی بود و خدارو شکر می کرد و به خاطر استقبال . مردم از بوته ها ، روزبه روز بوته ها رو پرورش می داد بین توت فرنگی ها ، یه توت فرنگی کوچولو خیلی غمگین بود. آخه شکل و ظاهر توت فرنگی کوچولو با بقیه توت فرنگی ها فرق داشت . بدن توت فرنگی کوچولو سفید با خال های قرمز رنگ بود و به خاطر همین بقیه ی توت فرنگی ها، توت فرنگی. کوچولو رو مسخره می کردند. حتی توت فرنگی کوچولو رو توی بازی هاشون راه نمی دادن توت فرنگی کوچولو روز به روز تنها تر می شد . هر وقت توت فرنگی ها بازی می کردن ، تک و تنها ، بازی آنها رو تماشا می کرد و بعد گریه می کرد. توت فرنگی ها تا می دیدن که توت فرنگی کوچولو گریه می کنه ، مسخره اش می کردن و می گفتن “توت فرنگی خال خالی! باز هم گریه کردی! ” بعضی وقتا هم با عصبانیت می گفتن ” توت فرنگی خال خالی! از اینجا برو ! نمی”! خواییم صدای گریه ات رو بشنویم یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. یه گروه از بازرسها اومده بودن برای دیدن گلخونه . بازرسها همه ی بوته ها و گلها رو نگاه . کردن و از پرورش گیاهان و گلها به دست صاحب گلخونه راضی بودن . یکی از بازرسها چشمش خورد به توت فرنگی کوچولو .بازرس به توت فرنگی کوچولو نزدیک شد و بعد به همکارش توت فرنگی کوچولو رو نشون داد” بازرس به همکارش گفت ” خیلی عجیبه ! تا به حال توت فرنگی این شکلی ندیده بودم . توت فرنگی سفید با خال های قرمز” .همکار گفت ” آره . خیلی عجیبه بازرس موبایلشو از توی کیفش بیرون آورد و یه عکس ازش گرفت .بعد به صاحب گلخونه گفت ” چطوری این توت فرنگی رو” پرورش دادی؟ صاحب گلخونه لبخندی زد و گفت ” چند وقت پیش ژاپن رفته بودم و از توت فرنگی های سفید خوشم اومد . از گلخونه داران ” ژاپن ، بذر توت فرنگی سفید خریدم و آوردم اینجا و کاشتم . این توت فرنگی سفید ،ژاپنیه ” بازرس گفت ” چه جالب .خیلی خوبه . شکل خوبی هم داره توت فرنگی کوچولو با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد. بقیه ی توت فرنگی ها هاج و واج نگاه می کردند و باورشون . نمی شد که توت فرنگی کوچولو از کشور دیگه ای اومده باشه . کم کم توت فرنگی ها نزدیک توت فرنگی کوچولو رفتن و با توت فرنگی کوچولو دوست شدن . از آن روز به بعد توت فرنگی کوچولو دیگه غمگین نبود چون همه ی توت فرنگی ها باهاش دوست شدن و بازی می کردن

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

قصه صوتی گنجشک‌ها انگور دوست دارند

گوش کنید:

اسم قصه: قصه صوتی گنجشک‌ها انگور دوست دارند??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: رامین جهان‌پور?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

داستان كوتاه

گنجشک ها خیلی انگور دوست دارند

رامين جهان پور

 فصل تابستان بود. سيناکوچولو آن روز صبح وقتی به حیاط آمد نگاهش به درخت انگور وسط باغچه  افتاد که شاخه هایش از دیوار حیاط بالا رفته بودو خوشه های سبز و زرد رنگ آن زیر نور آفتاب می درخشید. همانطورکه به شاخه های انگور نگاه می کرد از صحنه اي  که دید خوشحال شدو خنده بر لبهایش نشست. دو تا گنجشک روی برگ های درخت انگور نشسته بودند و با خوشحالی و جیک و جیک کنان داشتن به انگورها نوک می زدند. سينا یک کم نگاهشان کرد و زیر لب گفت:« نوش جانتان.» از آن روز به بعد، سينا وقتی صبحانه اش را می خورد خیلی زود به حیاط می آمد سرش را بالا می گرفت به خوشه های آویزان شده  انگورها نگاه می کرد تا صبحانه خوردن گنجشک ها را تماشاكند. چندروز بعد، صبح زود ، بابای  سينا کوچولو به همراه مادرش  به داخل حیاط آمدند تا انگورها را که حسابی زرد و آب دار شده بود بچینند. توی دست بابا یک قیچی بزرگ و یک چهار پایه چوبی بود و در دست مادر هم یک سبد بزرگ پلاستیکی، تا انگورها را داخل آن بریزند. بابا از چهارپایه بالا رفت و شروع کرد به چیدن خوشه های انگور. بابا به خوشه های انگور قیچی می زد و آنها را داخل سبد می ریخت. سينا هم کنار آنها ایستاده  بود و به میوه چیدن بابا نگاه می کرد. یك دفعه  سينا به یاد صبحانه خوردن گنجشک ها افتاد و دلش به حال آنها سوخت. سينا به بابا گفت:« بابا می خواهی تمام انگورها را بچینی؟» . بابا گفت: «بله همه آنها را می چینم .» سينا دوباره گفت: «می شود یکی از خوشه های انگور را نچینی؟» بابا همانطورکه روی چهارپایه بود با تعجب به پسرش نگاه کرد و گفت: «چرا پسرم ؟» سينا گفت:« آخه گنجشک ها خیلی انگور دوست دارند !» با شنیدن این حرف هم بابا و هم مادر خندیدند. بابا نگاهی به سينا کرد و گفت:« باشه پسرم این خوشه بزرگ بالاي درخت  را نمی چینم تا گنجشک ها صبحانه شان را بخورند.» ماهان از اينكه سهم گنجشكها سرجايش مانده بود خوشحال بود.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

آقا غوله و عینکی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی آقا غول و عینکی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

آقا غوله و عینکی

آقا غوله اومد به شهر،دلش می خواست خرید کنه، موی سرو کوتاه کنه، دندوناشو سفید کنه. بچه غولا گفته بودن، توپ های رنگارنگ بخر،خانم غوله گفت آقا جون، پارچه های قشنگ بخر، رفتن توی خونه هاشون، مردم شهر با دیدنش،
آقا غوله کاری نداشت، پارچه می خواست واسه زنش،درها و پنجره هارو، مردم شهر بسته بودن، از دست این غول بزرگ، خیلی زیاد خسته بودن، پر نمی زد پرنده ای، تو‌کوچه و خیابونا، آقا غوله کلافه شد، حسابی از‌دست اونا، دلش می خواست خونه هارو، یکی یکی خراب کنه، آدم ها رو بترسونه، زهره هاشونو آب کنه، در این موقع یه دختری، با سگ پاکوتاش اومد.اون دخترک عینکی بود، از راه دور صداش اومد. سلام سلام آقا غوله، چطوره احوال شما، از خدای بزرگ می خوام که خوب باشه حال شما، آقا غوله گفت ممنونم، دختر خوب و نازنین، الان دیگه حالم خوبه، فرشته ی روی زمین، عینکی گفت آقا غوله، بیا بریم خونه ی ما، مامان جونم پخته یه کیک، بدم‌یه قسمت به شما، عینکی دست غوله‌رو، گرفت و بردش به خونه، از چشم غوله می چکید اشک‌ شادی دونه دونه، عینکی گفت به مادرش، آقا غوله ترس نداره، مهربونه خیلی زیاد، یه موجود بی آزاره،
آقا غوله گرسنه بود.کیک تمشکو یکجا خورد، عینکی دستشو گرفت. اونو به سطح شهر برد، گفت آقا غول مهربون اومدی شهر چی بخری؟!، واسه زن و بچه ی خود، چه چیزهایی رو ببری؟! گفت غوله واسه بچه هام، توپ های رنگارنگ می خوام، واسه زنم یه عالمه، پارچه های قشنگ می خوام،
کوتاه کنم موی سرم، دندونامو سفید کنم، باز این دل شکسته رو ، شاد و پر از امید کنم، عینکی گفت مردم شهر، مغازه ها رو باز کنید. آقا غوله بی آزاره، فروش رو آغاز بکنید، مغازه ها که باز شدن، آقا غوله تندی دوید، رفت توی بازار‌بزرگ، هر چی می خواست زودی خرید، می خواست بره بالای کوه، عینکی گفت موهات چی شد؟ به این زودی می خوای بری؟ تکلیف دندونات چی شد؟، آقا غوله خندید و گفت، باشه یه فرصت دیگه، باید برم عینکی جون، می آم یه مدت دیگه!
✍ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

پ.ن
@fredblunt : تصویرگر

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

غازی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی غازی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

غازی

خانه ی موطلایی در ساحل دریا بود. او خواهر و برادری نداشت. تنهای تنها بود. اما یک روز سرد پاییزی همه چیز تغییر کرد و او از تنهایی درآمد. دخترک در حیاط خانه شان مشغول تماشای غازهای سفید مهاجر بود که یکی از آنها راهش را کج کرد و درست جلوی پای او فرود آمد.غاز سفید مجروح بود. از بالش خون می چکید. موطلایی پدرش را صدا کرد. پدر زخم غاز را بست. مادر برایش غذا آورد. آنها غاز را به انباری خانه بردند تا حالش خوب شود. موطلایی خیلی خوشحال بود. او دوست جدیدی پیدا کرده بود. اسمش را گذاشت غازی، هر روز به او سر می زد. یک روز غازی شروع کرد به حرف زدن. موطلایی با تعجب گفت:” غازی تو با‌زبون ما حرف می زنی؟!”
غازی گفت:” بله که حرف می زنم. ما غازها بلدیم با زبون آدما حرف بزنیم.”
غازی فقط با موطلایی حرف می زد. اگر پدر و مادر او به انباری می آمدند چیزی نمی گفت. پاییز و زمستان گذشت و بهار شد. بال زخمی غازی خوب شد. او می توانست بدون زحمت پرواز کند. پدر و مادر موطلایی می خواستند به مسافرت بروند. وقتی غازی موضوع را فهمید به موطلایی گفت:” دلت می خواد سوار من بشی همراه پدر و مادرت بریم؟”
موطلایی با تعجب گفت:” مگه می شه؟ غیر ممکنه!”
غازی از انباری بیرون آمد. بالهایش را به هم زد و به موطلایی گفت:” بیا سوار شو امتحان کن ببین می شه یا نمی شه!”
موطلایی سوار غازی شد. غازی پرواز کرد. چرخی در آسمان زد و فرود آمد. پدر و مادر موطلایی متوجه پرواز او نشدند. روز بعد آنها آماده ی سفر بودند. سوار ماشین شدند اما موطلایی گفت:” من با غازی می آم!”
مادرش گفت یعنی چی با غازی می آی؟!”
موطلایی سوار غازی شد و گفت:” پرواز کن پدر و مادرم ببینن!”
غازی پرواز کرد. پدر و مادر موطلایی با تعجب نگاه می کردند. پدر گفت:” واقعا پرواز کرد!”
مادر گفت:” یه موقع نیفته؟!”
پدر گفت :” نمی افته. غازی داره آروم پرواز می کنه. بهتره زودتر حرکت کنیم.
پدر و مادر موطلایی سوار ماشین از شهر دور شدند. غازی هم بالای سر انها در حال پرواز بود. موطلایی با خوشحالی به مناظر زیر پایش نگاه می کرد.
✍ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

پ.ن:
@sunewatts: تصویرگر

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

پینگو

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی پینگو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

پینگو

پینگو، پنگوئن کوچولوی بازیگوش با پدر و مادرش در قطب جنوب روی یک کوه یخی بزرگ زندگی می کرد. او به شنا در آبهای سرد قطبی و شکار ماهی  علاقه زیادی داشت.هر روز از روی کوه یخی به داخل آب شیرجه می زد و ساعت ها با دوستانش شنا می کرد و ماهی های کوچک را شکار میکرد. تا اینکه سر و کله ی یک کشتی بزرگ پیدا شد. پینگو  گفت:” اون چیه پدر!؟”
پدرگفت:” کشتی شکار ماهیه پسرم! مواظب باش بهش نزدیک نشی!”
مادر پینگو گفت: ” عزیزم پدرت راست می گه. ممکنه ملوان های کشتی تو رو بگیرن. اون وقت من از غصه دق می کنم.”
پینگو به پدر و مادرش قول داد به آن کشتی نزدیک نشود. اما خیلی زود قولش را فراموش کرد و بدون آنکه به دوستانش چیزی بگوید خودش به تنهایی به طرف کشتی بزرگ رفت. دور کشتی چرخید.یکی از ملوان ها تورش را به داخل آب پرتاب کرد. پینگو در تور گیر کرد. ملوان او را بالا کشید. روی عرشه انداخت و به دوستانش گفت:” الان می خندونمتون.”
ملوان با دست به پشت پینگو زد و گفت:” زود باش راه برو! همون جور خنده داری که راه می ری!”
پینگو به ملوان محل نگذاشت. ملوان باعصبانیت گفت:” نشنیدی چی گفتم فسقلی؟!”
بقیه ملوانها آن ملوان را هو کردند. ملوان پینگو را گرفت و گفت حالا که راه نمی ری برو پیش ماهی ها!”
ملوان پینگو را پرت کرد داخل مخزن ماهی. هزاران ماهی شکار شده آنجا بود. پینگو به یاد پدر و مادرش افتاد. کاش به حرف آنها گوش داده بود.شب قطبی شروع شد. شبی که شش ماه طول می کشید. ماه در آسمان می درخشید. چند ساعت بعد پینگو صدای ضعیفی شنید.
– پسرم کجایی؟ پینگو جواب بده!
پینگو نگاهی به سقف باز مخزن انداخت و گفت:” من اینجا هستم پدر لطفا نجاتم بدید.”
لحظه ای بعد پدر سرش را در مخزن خم کرد و پینگو را دید. ملوانها خواب بودند. پینگو گفت:پدر زود باش منو از این جا در بیار می ترسم.”
پدر گفت:” آروم باش یه فکری بکنم. اگه سر و صدا کنی ملوانها بیدار می شن.”
پدر پینگو‌ دور و برش را نگاه کرد.چشمش به یک طناب بزرگ افتاد. سرطناب را داخل مخزن انداخت و از پینگو خواست آن را دور کمرش محکم ببندد. پینگو به حرف پدرش گوش کرد. پدر به سختی او را از مخزن بیرون کشید.  پینگو در آغوش پدرش پرید و گفت:” منو ببخشید. اشتباه کردم اومدم سمت این کشتی!”
پدر گفت:” اشکال نداره. زود باش باید فرار کنیم. هر لحظه ممکنه سر و کله ی ملوانها پیدا بشه.”
پینگو و پدرش کنار عرشه کشتی رفتند. هر دو به داخل آبهای سرد  اقیانوس پریدند و با سرعت به سمت کوه یخی شنا کردند.
✍ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

هیراد بو گندو

گوش کنید :

قصه صوتی : هیراد بوگندو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

” هیراد بو گندو “
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود یه پسر کوچولویی بود به اسم هیراد . هیراد کوچولو فقط ۶ سالش بود . هیراد کوچولو با هادی ، داداش بزرگش و مامان و باباش زندگی می کرد.هیراد کوچولو برعکس هادی که خیلی تمیز و مرتب بود، پسر مرتب و تمیزی نبود هادی همیشه به هیراد می گفت ” هیراد جان ! موهاتو شونه بزن ،حموم برو ،یه خوشبو کننده به خودت بزن و لباسهای تمیز ” بپوش . اما هیراد کوچولو فقط هفته ای یکبار به زور مامان و بابا و هادی می رفت حموم و توی حموم گریه میکرد هادی وقتی می دید اتاق هیراد بهم ریخته ست ،می گفت ” هیراد جان ! اتاقتو مرتب کن . آدم وقتی میاد توی اتاقت ، پاش” گیر میکنه روی اسباب بازی هایی که روی زمین افتادن”. اما هیراد کوچولو می گفت ” نمی خوام .اتاق خودمه و دوست دارم اسباب بازی ها روی زمین پخش باشن. یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که باعث شد هیراد کوچولو نامرتب بودن رو بزاره کنار و پسر مرتب و خوش بویی بشه هیراد کوچولو همراه مامان و بابا و هادی رفته بودن فروشگاه برای خرید . هیراد کوچولو بین قفسه های خوراکی دنبال پفیلا. می گشت که یهو چشمش افتاد به ساسان ساسان دوست هیراد کوچولو بود و البته از هیراد کوچولو مرتب تر بود . ساسان سلام کرد و گفت ” هیراد ! تو هم اومدی” !خرید” هیراد کوچولو جواب داد ” آره .دنبال پفیلا می گردم . مامان و بابام و هادی هم باهام هستن. باهم اومدیم خرید” ساسان یه لبخندی زد و گفت ” خوش به حالت .منم با دوست جدیدم ، پاشا ، اومدم خرید .منم دنبال پفیلا میگردم “! هیراد کوچولو عصبانی شد و گفت ” دوست جدید! چرا دوست جدید پیدا کردی ! من فقط دوست تو هستم ” ! ساسان با اخم گفت ” مگه چه اشکالی داره در همین لحظه پاشا ، دوست جدید ساسان ، نزدیک شد و گفت ” وای وای وای ! چه بوی بدی میاد ! چه بوی گندی میاد ! خفه “! شدم ساسان ! بیا بریم ” ساسان به هیراد کوچولو گفت ” خداحافظ اما هیراد کوچولو جواب خداحافظی ساسان رو نداد و بعد دماغشو بالا کشید و بو کرد. پیش خودش گفت ” آره چه بوی گندی .میاد. اَاَه…” بعد لباسشو بو کرد . بوی گند از لباس هیراد کوچولو میومد هیراد کوچولو خجالت کشید و رفت پیش مامان و بابا و هادی که مشغول خرید بودن .هیراد کوچولو در گوشی هادی ” گفت ” میشه زودتر بریم خونه .میخوام برم حموم و بعد لباسامو عوض کنم . تازه میخوام اتاقمم تمیز کنم هادی هاج و واج به هیراد کوچولو نگاه کرد . باورش نمی شد که هیراد کوچولو اینقدر تغییر کرده .هادی با مامان و بابا صحبت کرد و همگی به خونه برگشتن . هیراد کوچولو اتفاقی که توی فروشگاه با دیدن ساسان و پاشا براش افتاده بود رو . برای مامان و بابا و هادی تعریف کرد .مامان و بابا و هادی از تصمیم هیراد کوچولو برای مرتب بودن و حموم کردن ، خوشحال شدند . از آن روز به بعد هیراد کوچولو دیگه هیراد بوگندو نبود بلکه هیراد خوش بو بود

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio