دسته: 7تا10سال
در این دستهبندی قصه کودکانه صوتی مناسب برای سالهای دوم و سوم دبستان منتشر میشود.
این گروه سنی معروف به “ب” است.
روز بارانی
سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
قصه کودک
خاله سمینا
گلفروشی اکبر آقا
پیراشکی شکلاتی
یه روز سرد پاییزی توی یه جنگل سرسبز و زیبا ،جوجه تیغی کوچولو سوار دوچرخه بابا جوجه تیغی بود.
جوجه تیغی کوچولو دوچرخه سواری رو خیلی دوست داشت مخصوصا با دوچرخه ی بزرگ بابا جوجه تیغی
می تونست جلو ی دوچرخه و روی پای بابا جوجه تیغی بشینه و دسته های دوچرخه رو بگیره و بعضی وقتا هم زنگ دوچرخه رو بزنه .
بابا جوجه تیغی و جوجه تیغی کوچولو رکاب زنان وسط جنگل پیش می رفتند یهو بوی پیراشکی شکلاتی به دماغ جوجه تیغی کوچولو رسید .
جوجه تیغی کوچولو گفت 《 اممم …چه بوی پیراشکی میاد . باباجون ! میشه برام پیراشکی شکلاتی بخری ؟》
بابا جوجه تیغی لبخند زنان گفت 《 چرا که نه ! حتما برای پسر کوچولوی خودم یه پیراشکی خوشمزه می خرم 》
بابا جوجه تیغی دوچرخه رو کنار پیراشکی فروشی متوقف کرد و همراه با جوجه تیغی کوچولو داخل پیراشکی فروشی شد.
وقتی داخل پیراشکی فروشی شدند،جوجه تیغی کوچولو اخم کرد و گفت 《 وااای چقدر شلوغه. نکنه پیراشکی ها تموم بشن 》
بابا جوجه تیغی گفت 《 نه پسرم ! به همه می رسه 》
یه مدت گذشت و پیراشکی فروشی کمی خلوت شد .
جوجه تیغی کوچولو خوشحال و خندان به سمت ویترین پیراشکی ها رفت اما بعد از چند دقیقه با قیافه ای ناراحت به سمت بابا جوجه تیغی برگشت.
بابا جوجه تیغی پرسید 《 چی شد پسرم ؟ چرا ناراحتی ؟》
جوجه تیغی کوچولو جواب داد 《 دیدی گفتم بابا جون پیراشکی ها تموم میشن .》
بابا جوجه تیغی موهای جوجه تیغی کوچولو رو نوازش کرد و گفت 《 عجله نکن پسرم ! الان دوباره پیراشکی میارن 》
در همین موقع فروشنده پیراشکی یه سینی بزرگ پر از پیراشکی های شکلاتی تازه از توی فر بیرون آورد و گذاشت توی ویترین .
جوجه تیغی کوچولو خوشحال شد و یه پیراشکی شکلاتی خوشمزه خرید و همراه بابا جوجه تیغی سوار دوچرخه شد.
بعد پیراشکی شکلاتی رو از وسط به دونیم کرد و یه نیم رو به بابا جوجه تیغی تعارف کرد و نیم دیگرش هم برای خودش برداشت و هردو با ملچ ملوچ پیراشکی شکلاتی رو خوردند .
عینک خاله قورباغه
متن داستان :
توی یه جنگل سرسبز و زیبا خاله قورباغه ی پیرِ مهربون زندگی می کرد
.همه حیوونای جنگل خاله قورباغه پیر مهربون رو خیلی دوست داشتند
خاله قورباغه هرروز صبح زود از خواب بیدار می شد ، لب برکه می رفت و دست و صورتشو می شست و با خیال راحت می
.رفت صبحونه مفصل می خورد
. خاله قورباغه یه عینک روی دوتا چشماش می گذاشت. یه عینک ته استکانی
خاله قورباغه با عینک ته استکانی به سختی می دید و بعضی وقتا حیوونای جنگل رو اشتباه می گرفت و اشتباه صدا می زد .
یه روز وقتی خاله قورباغه اشتباه صدا زد ، سمور آبی و خرگوشی و آهو کوچولو خندیدند و گفتند 《 خاله قورباغه خیلی
《 پیر شده
《 .اما لاکی کوچولو با ناراحتی گفت 《 به جای اینکه بخندید یه فکری کنید
《آهو کوچولو پرسید 《 مثلا چه فکری !؟؟
《 لاکی کوچولو جواب داد 《 باید عینک خاله قورباغه رو عوض کنیم . عینک خاله قورباغه خیلی قدیمی شده
َرک داره و خاله قورباغه نمی تونه خوب ببینه
《 خرگوشی گفت 《 آره. شیشه ی عینک هم تَ
لاکی کوچولو گفت 《فردا صبح زود وقتی خاله قورباغه لب برکه میره تا دست و صورتشو بشوره ، من می تونم عینکشو که
《 روی تخت ِسنگ لب برکه میزاره بردارم . بعد عینکو میبرم پیش دکتر ُبزی تا درستش کنه
.سمور آبی و آهو کوچولو و خرگوشی از فکر لاکی کوچولو استقبال کردند
.فردای اون روز لاکی کوچولو لب برکه رفت و یواشکی عینک خاله قورباغه رو برداشت و پیش دکتر بزی برد
دکتر بزی با تعجب به عینک نگاهی انداخت و گفت 《 چقدر قدیمی شده . ببینم لاکی کوچولو، خاله قورباغه متوجه شد
《 عینکشو برداشتی ؟
لاکی کوچولو سرشو از خجالت پایین انداخت و گفت نه آقای دکتر !چند بار به خاله قورباغه گفتیم عینکشو عوض کنه تا بهتر ببینه ولی جواب داد عینکشو خیلی دوست داره و 》
《 دلش می خواد همیشه روی چشماش باشه
دکتر بزی لبخندی زد و گفت 《من می تونم شبیه عینک خاله قورباغه رو درست کنم ولی یادت باشه هیچ وقت بدون اجازه
《وسیله شخصی دیگران رو برنداری
. لاکی کوچولو به دکتر بزی قول داد و منتظر موند تا عینک جدید خاله قورباغه حاضر بشه
وقتی عینک جدید حاضر شد ، لاکی کوچولو با ذوق و شوق به لب برکه رفت و با صدای بلند گفت 《 خاله قورباغه! خاله
《 قورباغه! عینکت درست شد
خاله قورباغه به سختی از توی خونه اش بیرون اومد و عینک جدید رو به چشم زد و با هیجان گفت 《 وااای …چقدر خوب
《 . می بینم
《 لاکی کوچولو گفت 《 ببخشید بدون اجازه عینکتونو برداشتم ولی الان خیلی خوشحالم که خوب می بینید
.خاله قورباغه ، لاکی کوچولو رو بوسید و تشکر کرد
کوسه کوچولوی مهربان
متن داستان :
.توی یه دریای بزرگ و قشنگ یه عالمه ماهی و نهنگ و کوسه و هشت پا و عروس دریایی باهم زندگی می کردند
.هر روز صبح ماهی های کوچولو با شادی و هیجان دنبال هم می کردند و بازی می کردند
. کوسه کوچولو ، ماهی کوچولوها رو خیلی دوست داشت و دلش می خواست با اونا بازی کنه
.اما هر وقت نزدیک میشد ، ماهی کوچولوها فرار می کردند
《یه روز کوسه کوچولو ناراحت بود. مامان کوسه پرسید 《 چی شده پسرم ؟چرا ناراحتی ؟
《 کوسه کوچولو جواب داد《 دلم می خواد با ماهی کوچولوها بازی کنم ولی هر وقت پیششون میرم فرار میکنن
مامان کوسه لبخندی زد و گفت 《 پسرم ! خودت که میدونی ماهی ها از ما می ترسند چون غذای ما کوسه ها ماهی و شیر
《 . دریایی و فُک هاست
《 کوسه کوچولو گفت 《 ولی من دلم میخواد با ماهی کوچولو ها بازی کنم. دوست ندارم اونا رو بخورم
《 مامان کوسه لبخندی زد و گفت 《 ولی ماهی کوچولو ها نمیدونن که تو دوست داری بازی کنی
. اون روز گذشت تا اینکه یه روز ظهر صدای عجیبی توی دریا شنیده شد
《کوسه کوچولو با کنجکاوی از مامان کوسه پرسید 《 چی شده ؟ این صدای چیه ؟
《 مامان کوسه با نگرانی گفت 《یه کشتی پر از ماهیگیر اومده تا ماهی کوچولوها رو صید کنه
ِبَ َرن و بخورن ؟
《!کوسه کوچولو با تعجب پرسید 《 یعنی می خوان ماهی کوچولوها رو ب
مامان کوسه جواب داد 《 بله پسرم . آدمها هم مثل ما کوسه ها ، ماهی می خورن . اونا ماهی ها رو روی آتیش کباب می کنند
《 و می خورند
《 کوسه کوچولو با عصبانیت گفت 《 من نمی زارم ماهی ها رو کباب کنند و بخورند
. بعد روی آب دریا اومد و نزدیک تور ماهیگیرها شد
. ماهیگیرها با دیدن کوسه کوچولو ، ترسیدند و تور ماهیگیریو رها کردند و با کشتی دور شدند ماهی کوچولوها از کوسه کوچولو تشکر کردند و از آن روز به بعد با کوسه کوچولو ی مهربون بازی کردند
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه کودکانه
باشگاه ببری خان
متن داستان :
.توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوونای جنگل یه باشگاه ورزشی داشتند
.مدیر باشگاه ببری خان بود
. ببری خان برای اینکه همه حیوونای جنگل سلامت باشند و هرروز ورزش کنند برنامه ورزشی میزاشت
. مثلا به مورچه سیاه وزنه های مناسب میداد تا بازوهاش پرقدرت بشن
. به فیل کوچولو رژیم غذایی میداد تا بیش از حد چاق نشه
. به کرگدن وزنه سبک میداد تا وزنشو کم کنه و لاغر بشه
.همه حیوونای جنگل از برنامه ها و باشگاه ببری خان خوشحال و راضی بودند
.اما یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد . اتفاقی که ببری خان و حیوونای جنگل ناراحت شدند
.یه طوفان اومد و ساختمون باشگاه رو خراب کرد
《ببری خان گفت 《 ای وای …حالا چیکار کنم ؟ چطوری دیگه به سلامت حیوونای جنگل رسیدگی کنم ؟
《 مورچه سیاه گفت 《 من میگم ساختمونو باهم بسازیم
فیل کوچولو گفت 《 ساختمون ساختن خیلی طول
《می کشه .تا اون موقع چیکار کنیم ؟
کرگدن گفت 《 من یه فکری دارم . الان بریم وزنه ها و وسایل ورزشی که سالم موندند رو از ساختمون بیرون بیاریم و هرروز
《 توی هوای آزاد جنگل ورزش کنیم . بعد از ورزش به ببری خان کمک می کنیم تا ساختمون درست کنه
همه از پیشنهاد کرگدن استقبال کردند و وسایل ورزشی که سالم مونده بودند رو از ساختمون باشگاه بیرون آوردند و شروع . کردن به ورزش کردن
بعد از مدتی باشگاه ببری خان با کمک حیوونای جنگل ساخته شد و همگی مثل قبل توی باشگاه ورزش کردند
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه کودکانه
جشن تولد خرگوشی
متن داستان :
صبح زود یه روز قشنگ خرگوشی از خواب بیدار شد و
《 با خوشحالی گفت 《 آخ جون! امشب تولدمه . امشب همه دوستام میان توی لونه ام تا جشن بگیریم
. خرگوشی لونه رو تمیز کرد ، بعد بازار رفت و کلی میوه و شیرینی و لوازم تولد خرید
: وقتی به لونه برگشت ، کیک تولد صورتی حاضر کرد و روی کیک صورتی ، اسمارتیز گذاشت و با خامه شکلاتی نوشت
《. خرگوشی جون تولدت مبارک 》
. عصر همون روز مهمونا با هدیه هایی در دست از راه رسیدند و خرگوشی به همه مهمونا خوش آمد گفت
.وقتی خرگوشی پشت میز تولد رفت و شمع های کیک تولد رو فوت کرد ،ناگهان برق رفت
《!!لاکی کوچولو گفت 《 ای وای .. چه موقع برق رفتن بود
《 خرس شکمو گفت 《 توی بی برقی نمی تونیم کیک بخوریم . الان کیک آب میشه
《 قورباغه سبز گفت 《 یه فکری کنیم تا برق بیاد
《 جغد دانا گفت 《نگران نباشید . من چشمام توی تاریکی بهتر می بینن. الان درستش میکنم
. جغد دانا آروم آروم به سمت آشپزخونه رفت و کبریت آورد و شمع ها و فشفشه ها رو روشن کرد
. لونه ی خرگوشی با روشن شدن شمع ها و فشفشه ها، روشن شد
. خرگوشی و مهمونا از جغد دانا تشکر کردند و برایش دست زدند
. درهمین موقع برق اومد و همگی خوشحال و خندان، شعر تولدت مبارک رو برای خرگوشی خوندند و شادی کردند
.بعد کیک صورتی خوردند و خرگوشی هدیه هایی که مهمونا آورده بودند رو باز کرد و از همگی تشکر کرد
میمون کوچولو و حیوانات جنگل
اسم قصه: میمون کوچولو و حیوانات جنگل ???
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: بیماری _ عیادت
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
متن داستان :
توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوانات زیادی کنار هم با خوبی و خوشی زندگی می کردند
هرروز صبح زود خروس کاکلی با قوقولی همه حیوانات جنگل را از خواب بیدار می کرد و همگی بعد از بیدار شدن از خواب و شستن دست و صورت ، کنار برکه جمع می شدند تا صبحونه بخورند
خاله خرسه صبحونه مفصل آماده می کرد و همه حیوانات جنگل از خاله خرسه تشکر می کردند و با اشتها صبحونه
.می خوردند
یک روز صبح که مثل همیشه حیوانات جنگل کنار برکه جمع شده بودند و خاله خرسه مشغول پذیرایی کردن بود ، پرسید《پس میمون کوچولو کجاست؟ چرا نیومده صبحونه بخوره ؟》
.صدای پچ پچ حیوانات جنگل بلند شد
《خانم زرافه گفت 《خاله خرسه راست میگه . همه اومدن جز میمون کوچولو
《آقا سنجاب گفت《یعنی چی شده ؟ میمون کوچولو زودتر از همه مون هر روز میومد برکه ولی امروز چرا نیومده؟
《خاله خرسه گفت《 بهتره یکی از ما دنبالش برِه
آقا سنجاب گفت《من میرم. لونه ی میمون کوچولو نزدیک لونه ی منه
《!وقتی آقا سنجاب پای درخت نارگیل رسید، با صدای بلند گفت میمون کوچولو! میمون کوچولو
《 میمون کوچولو با صدای ضعیف از توی لونه گفت 《آقا سنجاب ! من مریض شدم . نمی تونم بیام پیشتون . ببخشید
《آقا سنجاب پرسید《سرما خوردی ؟
《میمون کوچولو دوباره با صدای ضعیف از توی لونه جواب داد : بله
.آقا سنجاب به برکه برگشت و سرماخوردگی میمون کوچولو رو برای حیوانات جنگل تعریف کرد
《خاله خرسه گفت 《من سوپ می پزم تا میمون کوچولو بخوره و حالش خوب بشه
یک ساعت بعد خاله خرسه با ظرف سوپ در دست به همراه حیوانات جنگل به لونه ی میمون کوچولو بردند و از میمون
کوچولو عیادت کردند
میمون کوچولو بعد از خوردن سوپ گفت 《به به ! چه سوپ خوشمزه ای ! مرسی خاله خرسه به فکرم بودی و مرسی از همه
《شما که به عیادتم اومدید . الان حالم خوب شد
خاله خرسه و حیوانات جنگل خوشحال شدند و برای سلامتی میمون کوچولو دعا کردند
رادیو قصه کودک
رادیو قصه صوتی
خاله سمینا
توپ پاره
اسم قصه: توپ پاره ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: بازسازی وسایل کهنه
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
متن داستان :
توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه توپ کوچولو، اول صبح، وقتی همه حیوونای جنگل خواب بودند ، زیر درخت موز گریه میکرد .میمون کوچولو یه خمیازه بلندی کشید . بعد زیر درخت رو نگاه کرد و آروم آروم از درخت پایین اومد
. گریه توپ کوچولو با دیدن میمون کوچولو قطع شد
《میمون کوچولو پرسید《 چی شده ؟ چرا اول صبح گریه می کنی ؟
《 توپ کوچولو زد زیر گریه. میمون کوچولو با ناراحتی گفت《 گریه نکن. بگو ببینم چی شده ؟ شاید تونستم کمکت کنم
توپ کوچولو گریه کنان گفت 《 هیچکی نمی تونه به من کمک کنه . از بس که دیروز بچه ها به من لگد زدند بدنم درد گرفته .
بعدش منو توی جنگل انداختند و رفتند
.میمون کوچولو نگاهی به توپ کوچولو انداخت
بعد فکر کرد 《چه توپ قشنگی هم بوده . به نظرم درستش کنم و ببرمش برای تولد پیشی ملوس آخه اون خیلی توپ دوست داره
.میمون کوچولو گفت《من ، تو رو می برمت خونه ام》و توپ کوچولو رو از روی زمین برداشت و رفت روی تنه ی درخت
در همین موقع سنجاب کوچولو ، میمون کوچولو و توپ کوچولو رو دید و پرسید 《 چیکار میکنی ؟ اون چیه توی دستت ؟》
میمون کوچولو از تنه ی درخت پایین اومد و گفت 《 یه توپ پاره ست . به نظرت این توپ رو درستش کنم و به پیشی ملوس که امشب تولدشه هدیه بدم ، خوشحال میشه ؟
سنجاب کوچولو با خوشحالی گفت : چرا که نه . پیشی ملوس خیلی توپ دوست داره . منم میام کمکت تا باهم توپ رو درست کنیم .سنجاب کوچولو به لونه شون رفت و یه عالمه نخ کامواهای رنگی به خونه میمون کوچولو آورد
میمون کوچولو هم نخ و سوزن آورد و قسمتهای پاره ی توپ رو دوخت و با دیدن نخ کامواهای رنگی ذوق زده شد و گفت ! وا ای! چه کامواهای قشنگی
سنجاب کوچولواول کاموای سبز بعد آبی بعد قرمز بعد بنفش بعد صورتی بعد زرد و آخر هم سفید دور توپ بست و یه روبان آبی هم روی توپ زد .وقتی توپ حاضر شد ، سنجاب کوچولو و میمون کوچولو به جشن تولد پیشی ملوس رفتند . پیشی ملوس با دیدن توپ با کامواهای رنگی حسابی خوشحال شد و از سنجاب کوچولو و میمون کوچولو تشکر کرد
. توپ کوچولو هم از اینکه پیشی ملوس ازش مواظبت می کنه و قیافه اش تغییر کرده ، خیلی خوشحال شد