ستاره شناس

گوش کنید :

اسم قصه: ستاره شانس?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

“امیرمحمد ستاره شناس می شود”
دایی سعید یه تلسکوپ بزرگ داره که توی بالکن خونه اش گذاشته و شبا ،ماه و ستاره ها رو از داخل دوربین تلسکوپ تماشا . می کنه . دایی با اینکه دندانپزشک هست،علاقه شدیدی به دیدن ماه و ستاره ها داره هروقت خونه ی دایی میرم ،پشت تلسکوپ می ایستم و ماه و ستاره ها رو تماشا می کنم . ستاره ها توی تلسکوپ خیلی . بزرگتر از ستاره هایی هستن که بدون تلسکوپ دیده می شن و چشمک می زنن “یه شب از دایی پرسیدم “دایی !میشه بگی ستاره شناس هادرس ستاره شناسی خوندن ؟دایی لبخندی زد و گفت “خب آره .ستاره شناس ها توی دانشگاه درس های مربوط به نجوم یا همون ستاره شناسی رو خوندن “. می خوای ستاره شناس بشی ؟ “… سرمو تکون دادم و گفتم “خیلی دوست دارم برم ستاره ها و ماه رو از نزدیک ببینم ولی “دایی نگام کرد و پرسید “ولی چی ؟ توی چشمای دایی زل زدم و جواب دادم “ولی خیلی سال طول می کشه تا من بزرگ بشم و دانشگاه برم و درس ستاره شناسی ” . رو بخونم دایی با هیجان گفت ” چرا چند سال طول بکشه . هفته ی دیگه با بچه های تور گردشگری قراره برم یزد و چند شب هم میمونیم . تلسکوپم هم میبرم. تو هم می تونی بامن بیای .البته اگه مامان و بابات اجازه بدن” با ذوق دستامو بهم زدم و گفتم “آخ جون! اجازه از مامان و بابا که حله . خودم اجازه رو می گیرم مامان و بابا اول مخالفت کردند ولی بعد موافقتشونو اعلام کردن مخصوصا وقتی دایی قول داد که توی کویر یزد چشم ازم” برنداره و کاملا مراقبم باشه سفر من و دایی سعید از صبح روز جمعه توی مرداد ماه شروع شد. با ماشین دایی به محل قرار رفتیم و بچه های تور گردشگری رو که همسن و سال دایی بودن رو دیدیم و بعد پشت سر ماشین آنها راه افتادیم .از تهران که راه افتادیم تا شهر یزد۶ ساعت توی راه بودیم . البته بین راه هم توقف کردیم و همراه بچه های تور استراحت کردیم و دوباره حرکت کردیم _۷ ،وقتی یزد رسیدیم ،توی یکی از خونه های قدیمی یزد ساکن شدیم و وسایلمونو گذاشتیم و بعد از استراحت و شام ، همگی به  طرف کویر راه افتادیم خیلی ذوق داشتم ستاره ها رو از آسمون کویر ببینم . دایی و بچه های تور خیلی تعریف کردن و گفتن که ستاره ها توی کویر مخصوصا کویر یزد نزدیک به زمینه وقتی رسیدیم کویر ،باورم نمی شد که اینقدر ستاره ها نزدیکن. اونقدر نزدیک بودن که دستمو بالا بردم و می خواستم یکی . شونو بگیرم و بزارم توی دستم اما نشد دایی و بچه های تور گردشگری همگی تلسکوپ هاشونو از توی ماشین بیرون آوردن و به من هم اجازه دادن که از داخل دوربین . تلسکوپ شان ،ستاره ها رو ببینم و حتی اطلاعاتی در مورد هر کدوم از ستاره ها به من گفتن توی چند روزی که همراه دایی سعید و بچه های تور گردشگری بودم ، چیزهای جدیدی از ستاره ها یاد گرفتم و حتی کهکشان راه شیری و دب اکبر و دب اصغر رو از نزدیک دیدم و اطلاعات مربوط به اونها رو یاد گرفتم . تازه بازار یزد هم رفتم و یه  جعبه قطاب و یه جعبه باقلوا ،از شیرینی های خوشمزه و معروف یزد ،خریدم من حالا یه ستاره شناس تجربی هستم. همه ی ستاره ها رو از نزدیک دیدم و تجربه کردم

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

رادیو بابابزرگ

 

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه:رادیو بابا بزرگ (امیرمحمد)
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

قصه گو: سمینا❤️

متن داستان:

” رادیو بابا بزرگ”

من باید مخترع بشم

باید مدال بگیرم

باید مدال بهترین مخترع جهان رو بگیرم

باید برم توی انباری و وسیله های اضافه رو بیرون بیارم و اون وقت همه شونو باهم سرهم بندی کنم و یه وسیله ای رو اختراع کنم آره بهترین کار همینه اونوقت همه امیرمحمد مخترع صدام می کنن.

من باید فردا صبح برم توی انباری و همه ی انباری رو بگردم .

شب با این فکرها به خواب میرم

صبح بعداز خوردن صبحونه میرم توی انباری. مامان صدام می کنه “امیر محمد !توی انباری چیکار داری ؟” اما جواب مامانو نمیدم و توی انباری دنبال وسایل از کار افتاده و کهنه می گردم.

رادیوی قدیمی بابا بزرگ رو کف انباری می بینم .

چقدرخاک روش نشسته .با دستم خاکش رو میگیرم و بعد توی دستم می گیرمش

بابا بزرگ خیلی این رادیو رو دوست داشت و.

می گفت از پدرش به اون رسیده وقتی بابا بزرگ یه سال پیش فوت کرد این رادیو رو گذاشتیم توی انباری .

آخه بابا بعد از فوت بابا بزرگ مدام به این رادیوچشم می دوخت و گریه می کرد. اونقدر گریه می کرد که مجبور شدیم رادیو رو بزاریم توی انباری

روزی که بابا فهمید رادیو رو توی انباری گذاشتیم ،خیلی ناراحت شد و گفت “بدون اجازه من چرا رادیو رو برداشتین و گذاشتین توی انباری ” مامان هم ” جواب داد “آخه با دیدن رادیو همش گریه میکنی .

حالا یه مدت توی انباری باشه و بعد میاریمش بیرون ازهمان موقع بابا رادیو و گریه کردن رو فراموش کرد

دلم برای بابا بزرگ خیلی تنگ شده

با خودم میگم “چطوره این رادیو رو ببرم توی اتاقمو ” آروم و بی سروصدا از انباری بیرون میام و رادیوی بابا بزرگ رو میبرم توی اتاقم .

اطراف رادیو و دکمه ها و آنتن رادیو رو وارسی میکنم .

همه سالم هستن .با خودم میگم “ای بابا ! نه !نمیشه !

از این رادیوی سالم که چیزی نمیشه اختراع کرد. بهتره برگردونمش توی انباری . “از اتاق بیرون میام و به سمت انباری می رم که مامان صدام می کنه “رادیوی بابا “بزرگ توی دستات چیکار میکنه ؟با ناراحتی جواب میدم “هیچی . می خوام برگردونمش توی انباری. میخواستم یه اختراعی بکنم ولی دیدم رادیو سالمه و” مثل همون موقعا که بابا بزرگ روشنش می کرد ،هستش ”

مامان با تعجب میگه “چه جالب.

از یه سال پیش تا الان باتری اش تموم نشده .

روشنش کن بشنوم با حرف مامان به فکر فرو می رم .

مامان راست می گه. از یه سال پیش تا الان باتری اش کار می کنه .

چطوره باتری اشو.

بردارم و بزارم توی کاردستی رباتی که قراره درست کنم ” با صدای مامان به خودم میام “امیر محمد! کجایی تو!چرا رادیو رو روشن نمیکنی با هیجان میگم ” روشن شدن رادیو رو بی خیال شو مامان ! باتری هاشو لازم دارم . ” بعد بدون اینکه جواب مامان رو بشنوم.

سریع وارد اتاقم می شم و باتری رادیو رو در میارم و توی رباتی که قراره برای مدرسه بسازم ، می زارم دوروز طول کشید تا رباتم ساخته بشه .

آقا معلم با دیدن رباتم و کارکردش ازم می پرسه “رباتت خیلی جالبه و خیلی سریع “موانع رو رد می کنه .

از چه باتری استفاده کردی ؟ گلومو صاف می کنم و می گم ” خب معلومه از باتری رادیوی بابا بزرگم استفاده کردم .

باتری خیلی قویه و هنوز بعد از یک “.

سال که توی انباری بوده،کارمی کنه آقا معلم لبخندی می زنه و می گه “آفرین به تو .

چقدر خوب که از هوشت استفاده کردی و از باتری قدیمی رادیو برای ربات” استفاده کردی .

بچه ها برای امیر محمد دست بزنید” بچه ها برام دست می زنن و حتی سوت هم می کشن .

توی دلم میگم “روحت شاد بابا بزرگ . با باتری رادیوت چی ساختم.

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

پیشی ملوس+ قصه های صوتی

گوش کنید:

اسم قصه: پیشی ملوسه ??
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو : سمینا❤️

متن داستان:

” پیشی ملوس”

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

توی یه خیابون بزرگ یه خانم گربه با بچه هاش توی زیر زمین یه ساختمون زندگی می کرد.

خانم گربه، شبها که همه مردم می رفتن خونه هاشون و خیابون خلوت می شد ،دست بچه هاشو می گرفت و از زیر زمین بیرون می اومد .

خانم گربه و بچه هاش از توی باغچه های دم خونه ها تا توی سطل زباله ها رو می گشتن تا غذا پیدا کنن .

بچه های خانم گربه خیلی بازیگوش بودن و موقع غذا پیدا کردن اونقدر بازیگوشی و میو میو می کردن که خانم گربه می گفت “هیسسسسس! الان مردم از خواب بیدار میشن .اینقدر میو میو نکنید ” پیشی ملوس،بچه .

کوچیکه خانم گربه ،از همه بازیگوش تر بود و دلش می خواست توی خیابون به جای دنبال غذا گشتن ،بازی کنه یه شب که طبق معمول خانم گربه با بچه هاش بیرون از زیر زمین اومدن ،پیشی ملوس به خواهر و برادراش گفت “میو میو !

” خسته شدم اینقدر توی سطل زباله ها ی مردم و باغچه ها دنبال غذا گشتم.

من امشب باهاتون نمیام سفید پنبه ای ، خواهر بزرگه پیشی ملوس، گفت “نه .ما همه باهم اومدیم و با همدیگه دنبال غذا می گردیم و با همدیگه هم ” برمی گردیم زیر زمین خانم گربه و بچه هاش ،جلوتر از پیشی ملوس حرکت می کردن و اصلا حواسشون نبود که پیشی ملوس از فرصت استفاده کرده و از گروه شون جدا شده .

پیشی ملوس وقتی از مامان و خواهر و برادراش دور شد با خوشحالی به خودش گفت “آخ “جون .

الان دیگه تنهام .

می تونم هرجا که دلم بخواد برم پیشی ملوس راه افتاد و خودشو به اون طرف خیابون توی تاریکی شب رسوندو خوشحال و خندان داشت راه میرفت که ناگهان با یک صورت خشن یه حیوون برخورد کرد پیشی ملوس ترسید.

صدای بلند واق واق سگ سیاه و بزرگی که با صورتش برخورد کرده بود ،توی گوشش پیچید .

پیشی ملوس پا گذاشت به فرار .

از این سمت خیابون به اون سمت خیابون .از توی این باغچه به اون باغچه می دوید ولی سگ سیاه و بزرگ دست بردار نبود و دنبال پیشی ملوس افتاده بود. پیشی ملوس اونقدر دویده بود که دیگه نفسش بند اومده بود .

از لای در یه حیاط بزرگ رد شد و خودشو رسوند توی حیاط بزرگ .

حیاط بزرگ پر از درخت و شکوفه های گل بود.

پیشی ملوس ناگهان احساس کرد که از روی زمین بلند شده .

سرشو بالا گرفت .

یهو صورت یه پسر بچه رو دید .

پیشی ملوس شروع کرد به میو میو کردن.

پسر بچه با مهربونی پیشی ملوس رو نوازشش کرد و گفت “نگران نباش.

نمی زارم اون سگ سیاهه تورو ببینه ” پیشی ملوس تا صبح توی اون حیاط بزرگ موند .

صبح که شد پیشی ملوس آروم و بی سروصدا به سمت زیر زمین به ” راه افتاد و پیش خودش گفت “از این به بعد دیگه از مامان و خواهر و برادرام جدا نمیشم و به حرفشون گوش می کنم.

لباس مرد عنکبوتی- قصه صوتی کودکانه

گوش کنید:

قصه #شب (رادیو قصه)
اسم قصه: لباس مرد عنکبوتی (امیرمحمد)
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم:زینب افسری
قصه گو : سمینا❤️

متن داستان

لباس مرد عنکبوتی

حوصله ام سر رفته.

 همه تکالیفمو انجام دادم حتی فیلم مورد علاقه ام هم تماشا کردم ولی ساعت نمی گذره.

خسته شدم .

بابا طبق معمول همیشه سر کاره و فقط به خاطر کرونا یک ساعت زودتر خونه میاد .

مامان هم طبق معمول همیشه  توی آشپزخونه ست و مشغول آشپزیه.

واقعا حوصله ام سررفته .

در کمد دیواری  اتاقمو  باز می کنم  و نگاهی به داخلش می اندازم.

توپ فوتبال و راکت بدمینتون  ،قفسه ی پایین کمد جا خوش کردن .

از کمد فاصله می گیرم و می رم کنار پنجره و پرده رو کنار می زنم.

هوا آفتابیه و جون میده برای فوتبال بازی کردن .می رم آشپزخونه و به مامان می گم “میشه برم پایین و “فوتبال بازی کنم ؟ ” مامان نگاهی به موهام می اندازه و    می گه”موهات بلند و وزوزی  شده . عصری به بابا بگم موهاتو کوتاه کنه ه..مامان !من موهامو دوست دارم و دلم نمی خواد کوتاهشون کنم.

من گفتم می خوام فوتبال بازی کنم، اونوقت میگی_ موهامو کوتاه کنم ؟

بله آقا امیر محمد!فهمیدم چی گفتی ولی توی این کرونا اجازه نمیدم بری فوتبال بازی کنی_ .

ولی امروز هوا خیلی خوبه دوست دارم فوتبال بازی کنم_ هوا چه آفتابی باشه چه ابری باشه ،کرونا هست .

 اصلا فرض کن من اجازه دادم بری فوتبال بازی کنی ،بقیه خانواده ها چی ؟_ اونا به بچه هاشون اجازه میدن توی این کرونا،فوتبال بازی کنن؟ یه خورده فکر می کنم .

مامان راست میگه.

 بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون میام و دوباره برمیگردم توی اتاقمو و در کمد دیواری که نیمه باز بود رو باز می کنم و  دنبال یه وسیله سرگرمی دیگه می گردم .

مارپله و مهره هاشو  پیدا می کنم که توی قفسه ی بالایی کمد دیواری هست ولی مارپله رو حتما دونفری باید بازی کرد که هیجان بیشتری بیاره و مارپله یه نفری فایده ای نداره .

بی خیال مارپله میشم و دوباره نگاهی به داخل کمد دیواری می اندازم.

ناگهان لباس مرد عنکبوتی که دایی سعید برای جشن تولدم ،کادو داده بود به چشمم می خوره .

دیگه بهتر از این نمیشه .

سریع لباس مرد عنکبوتی رو می پوشم و حرکات مرد عنکبوتی رو اجرا می کنم .

دستا و پاهامو مثل مرد عنکبوتی می چسبونم به کمد دیواری و سعی می کنم مثل مرد عنکبوتی حرکت کنم و خودمو به بالای کمد دیواری برسونم .

چقدر سخته مثل مرد عنکبوتی شدن .

ناگهان صدای بابا که از “سرکار برگشته رو می شنوم “امیر محمد!چیکار میکنی ؟ روی کمد دیواری چیکار می کنی ؟ “! از کمد دیواری پایین میام و می گم “خب مرد عنکبوتی شدم دیگه پسرم !

 خدای نکرده  دست و پات می شکنه و توی این وضع  کرونا بیمارستان بردن خطرناکه .

 پسرم ! لباسو دربیار و بعد از_ . ناهار باهم مارپله بازی می کنیم  .

 باشه_  لباس مرد عنکبوتیو در میارم و میزارمش توی کمد دیواری.

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

بچه های عزیز برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا برای گروه های سنی (الف، ب، ج) به سایت رادیو قصه کودکانه مراجعه کنید.

سینا خجالتی-قصه های صوتی کودکانه

گوش کنید:

قصه #شب (رادیو قصه)

اسم قصه: سینا خجالتی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

سینا خجالتی

.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .

توی یه شهر قشنگ یه پسر کوچولویی بود به اسم سینا. سینا کوچولو فقط ۸ سالش بود و همراه مامان و بابا و خواهر بزرگش  زندگی می کرد.

سینا کوچولو پسر خوب و مهربونی بود و به همه کمک می کرد .

مامان و بابا و سنا ، خواهر سینا ، از سینا راضی بودن .اما سینا از خودش راضی نبود آخه سینا خیلی خجالتی بود.

به خاطر همین اگه کسی ازش می خواست کاری براش انجام بده اما سینا دلش نمی خواست که  اون کار رو انجام بده ، خجالت می کشید ، نه بگه سینا توی مدرسه و کلاس ، به پسری معروف شده بود که هر کاری بهش بگی ، نه نمیگه .

بعضی وقتا هم بچه های کلاس از رفتار سینا سو استفاده می کردن و هر درس و مشقی که داشتن رو به سینا می سپردن .

سینا از این رفتارش ناراحت و ناراضی بود و دلش می خواست این رفتارشو تغییر بده.

یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که باعث خوشحالی سینا شد و رفتارش تغییر کرد” اون روز سینا از مدرسه برمی گشت که یهو یه پیرمرد جلوشو گرفت و گفت ” به من فقیر کمک کن.

من فقیرم سینا دست کرد توی جیب شلوارش و داشت یه اسکناس پانصد تومانی بیرون می آورد که یهو چشمش خورد به جیب شلوار پیرمرد.

گوشه ای از چک پول های صد هزار تومانی از جیب شلوار پیرمرد پیدا بود سینا اسکناس پانصد تومانی خودشو رو برگردوند توی جیب شلوار خودشو و از کنار پیرمرد می خواست عبور کنه که پیرمرد”عصبانی شد و آستین سینا رو کشید و گفت ” هووی ..کجا ؟ می خواستی پول دربیاری و به من کمک کنی ؟ پس چی شد ؟” سینا برای اینکه دوست نداشت با پیرمرد بحث کنه ، گفت ” هیچی !ببخشید.

بعد آستین شو از دست پیرمرد کشید و رفت وقتی سینا به خونه رسید ، مدام به اون پیرمرد فکر می کرد.

پیش خودش گفت ” پیرمرد اون همه چک پول داره و اون وقت.

گدایی می کنه ! باید یه کاری بکنم . آره یه کاری بکنم که دیگه اون پیرمرد از محله مون بره و دیگه جلوی مردمو نگیره و ” گدایی نکنه گوشی تلفن رو برداشت و شماره شهرداری محله شونو گرفت . یه آقای مهربون پشت خط تلفن با سینا صحبت کرد و آدرس . پیرمرد رو از سینا گرفت فردای آن روز، توی کلاس ، بچه ها پچ پچ می کردن و می گفتن ” چرا سینا اینجوری شده ؟ چرا امروز هر کی پیشش میره و “می خواد کاری براش انجام بده ، نه میگه ؟ اصلا از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده؟

سینا پچ پچ ها رو شنید . زنگ تفریح که شد ، گفت ” بچه ها ! یه دقیقه صبر کنید ! یه دقیقه توی حیاط نرید ! می خوام یه “! چیزی بگم ” بچه ها غر غر کردن و بعضی ها هم گفتن ” زود باش سینا ! گشنمونه .میخواییم خوراکی هامونو بخوریم .زودباش سینا گلوشو صاف کرد و گفت ” ببینید بچه ها ! از این به بعد من دیگه کار هاتونو انجام نمیدم . هرکسی مسئول کارهای خودشه . ازاین به بعد اگه تحقیق، آقا معلم میگه و بلد نیستید بنویسید ، خب برید از توی اینترنت سرچ کنید و بنویسید .

بعدشم اگه درس نخوندید و پای تخته می رید به جای اینکه به من هی اشاره می کنید که جواب سوال رو برسونم ، به آقا ” معلم بگید که درس نخوندید .

من دوست شما هستم و باهم دوست می مونیم ولی کارهای خودتونو ، خودتون انجام بدین .

بچه های کلاس هاج و واج به سینا نگاه می کردن و با تعجب از کلاس بیرون رفتن اما سینا خیلی خوشحال بود. چون تونسته بود برای اولین بار جلوی بچه های کلاس، واضح صحبت کنه و خجالتی بودنش .

برای همیشه از بین رفته  خوشحالی سینا موقع برگشتن از مدرسه به خونه بیشتر شد چون دیگه پیرمرد به ظاهر فقیر رو توی محله شون ندید.

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

 

 

مسابقه ی دومینو-قصه های صوتی کودکانه

 

گوش کنید:

قصه #شب (رادیو قصه)
اسم قصه:مسابقه ی دومینو(امیرمحمد)
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو: سمینا ❤️

متن داستان:

” مسابقه ی دومینو ”

ساعت هشت صبح فردا مسابقه ی مجازی دومینو شروع میشه .

باید خودمو آماده کنم .

از عصری دارم تمرین میکنم تا بتونم نفر اول بشم .

باید نفر اول بشم .

میخوام به حامد ،پسر خاله ی مغرور و از خودراضی ام ،که همش پز میده که تیزهوشه و توی مدرسه ی تیزهوشان درس می خونه ،ثابت کنم که هر چند تیزهوش نیستم ولی توی بازی دومینو ،اول هستم و هیچ کس نمیتونه روی دست من بلند بشه .

آره .

امیر محمد باید اول بشه .

اونقدر تمرین می کنم که حواسم نیست موقع شام شده و ” مامان داره صدام می زنه “امیر محمد جان!شام حاضره دومینو ها رو همون طوری که روی زمین پخش و پلا کرده بودم رو رها می کنم و به سمت آشپزخونه می رم .

بابا میگه “کجا “بودی پسر !غذا یخ کرد .

آخه فردا مسابقه ی دومینو هست و باید برای فردا حاضر باشم_ ساعت چند؟_ .

هشت صبح .

یادم باشه ساعتمو کوک کنم_ شام که می خورم ،برمی گردم توی اتاقم و تا ساعت دوازده شب تمرین می کنم که دوباره صدای مامان رو می شنوم “امیر ” محمد جان!برو دندوناتو مسواک بزن .

دیگه بسه تمرین .

الان وقته خوابه  دومینوها رو جمع می کنم و توی جعبه می زارم .

روی تختخواب که میرم هزاران فکر جورواجور میاد سراغم. نکنه برنده نشم.

اگه برنده نشم واقعا آبروریزی میشه .

اونوقت میشم مسخره ی حامد .

ای کاش به حامد نگفته بودم فردا مسابقه ست.

مطمئنم حامد منتظره من ببازم تا دوباره تیزهوش بودنشو به رخم بکشه .

وای نه ! توی فامیل هم آبروم میره .حامدِ دهن .

لق میره به همه میگه که امیر محمد باخته پلکهامو روی هم می زارم و به خواب عمیقی می رم.

توی خواب می بینم که برنده شدم و خیلی خوشحالم ولی حامد به همه پیام داده که امیر محمد باخته و دروغ میگه برنده شدم .

توی خواب اونقدر فریاد می زنم که ناگهان از خواب می پرم .

ساعت روی میز رو نگاه میکنم .

ساعت هفت و ده دقیقه هست .

از تختخواب پایین میام و میرم دستشویی .

بابا داشت می رفت سرکار .

از بابا خداحافظی می کنم و تا آماده شدن صبحانه ،دومینوها رو توی اتاقم پخش میکنم و تمرین می کنم و اصلا به روی خودم نمیارم که چه خوابی دیدم .

ساعت هفت و چهل دقیقه هست که مامان صدام می زنه “امیر محمد جان!صبحونه ” حاضره.

بیا صبحونه ات بخور تا مسابقه شروع نشده صبحونه رو که می خورم ،برمی گردم توی اتاقمو لپ تاپو روشن می کنم و به اینترنت وصل میشم .مسابقه که شروع میشه سریع دومینوها رو می چینم و مسابقه میدم .

لحظات خیلی سختیه مخصوصا که اولین باره مسابقه مجازی دومینو شرکت می کنم اما وقتی آخرین دومینو رو گذاشتم و با یک تکان انگشتم روی آخرین دومینو دومینوها رو حرکت دادم بدون اینکه حتی یه دومینو جابه جا بشه،از سختی مسابقه کم میشه و راحت میشم .

داور پایان مسابقه رو اعلام می کنه و میگه همه .

شرکت کنندگان تا اعلام نتایج ،آنلاین بمونن نتیجه اعلام میشه .

باورم نمیشه .نفر اول شدم . سریع پیام به حامد می فرستم .

حامد تیزهوش اول باورش نمیشه که من . برنده شدم ولی وقتی دقت می کنه و کامل نتایج رو می خونه ،به من تبریک میگه.

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio

 

آشپز باشی-قصه های صوتی کودکانه

گوش کنید:

قصه #شب (رادیو قصه)
اسم قصه: آشپز باشی ?‍??‍?
(قصه‌های امیرمحمد)
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو : سمینا❤️

متن داستان:

” آشپز باشی”

مامان ، امروز کلاس داره .

کلاس خوشنویسی میره.

خدایی دستخط مامان از اون خط خرچنگ قورباغه ای در اومده و باید به استادش آفرین گفت .بااینکه مامان استعداد خوبی توی یادگیری خوشنویسی داره و کم مونده که مربی خوشنویسی بشه . ولی توی یادگیری آشپزی صفره البته فقط این حرف رو من که پسرش هستم ،نمی زنم بلکه مامانی ،مامان بابام ، هم همین حرف رو یواشکی بهم زد ” ” میگم ها مامانت دستپختش خوب نیست ها ولی دستخطش عالیه یه بار هم عمه زهره بهم گفت “به مامانت نگی امیر محمد جان !

این قورمه سبزی که پخته بود خیلی بدطعم بود و حالم ” .

داشت بهم می خورد ” یکبار دیگه عمو به مامان به شوخی گفت “زن داداش !

این خورش بادمجونو چطوری درست کردی ؟

خیلی شوره  قیافه ی مامان با شنیدن این حرف سرخ شد ولی به روی خودش نیاورد و فقط معذرت خواهی کرد امروز برای اولین بار توی خونه تنهام .

قبلا مامانی می موند پیشم تا مامان بره کلاس و برگرده ولی الان به خاطر شرایط پیش . اومده،مامانی دیگه نمیاد مامان میگه “امیر محمد جان! از استادمون اجازه گرفتم و می تونی تو هم توی کلاس بشینی و مشقاتو بنویسی ” ولی من “.

میگم “نه. میخوام تنها باشم .

من بزرگ شدم .خیالت راحت از خونه مواظبت می کنم وقتی مامان میره و در خونه رو پشت سر ش می بنده ، شروع می کنم به اجرای نقشه ام. کلی برای امروز که تنها هستم ، . نقشه کشیدم.

اون هم چه نقشه هایی .نقشه های خوشمزه اول از همه می رم توی آشپزخونه و در فریزر رو باز می کنم .

بسته ی خمیر پیتزای منجمد شده و بعد بسته ی ذرت مکزیکی و بسته ی پنیر پیتزا رو از فریزر در میارم .

بعد سراغ یخچال می رم و سوسیس ها و فلفل دلمه ای ها ی رنگی و سس قرمز رو در میارم همه مواد رو می زارم روی پیشخون آشپزخونه و بعد سینی فر رو میارم و خمیر پیتزاها روش می زارم و مواد روش می ریزم .

و فلفل و آویشن و نمک هم از کابینت در میارم واضافه می کنم .

بعد پیتزاها رو می زارم داخل فر و در فر رو می بندم ای وای !

یادم رفته درجه سانتیگراد فر برای پخت پیتزا چقدره !

خدایا چیکار کنم !

پیتزا باید پخته بشه.

همین طوری که نمیشه خورد .

توی آشپزخونه قدم می زنم و فکر میکنم .

فکر می کنم و فکر می کنم تا اینکه فکرم می رسه به خاله نگین گوشی تلفنو برمی دارم و شماره خاله نگین رو می گیرم .

اول بوق آشغال می زنه ولی بار دوم که زنگ می زنم ،بوق آزاد می زنه و خاله نگین جوابمو میده “! الو جانم امیر محمد جان!

چی شده عزیزم” با __________عجله جواب می دم “خاله ! زود باش درجه سانتیگراد فر رو برای پیتزا بگو .

زود باش بگو .می خوام تا قبل از اینکه مامان و ” بابام برگردن خونه ، پیتزاها حاضر باشن “خاله نگین پشت تلفن مکثی می کنه و می گه “باورم نمیشه امیر محمد جان! تو آشپزی بلدی؟

“.با عجله میگم “بله .

تورو خدا خاله !

بگو دیگه خاله نگین می گه ” خب اول نباید پیتزا ها رو میزاشتی توی فرِخاموش .

همین الان برو پیتزاها رو از داخل فر در بیار .من ” گوشی دستمه تا تو پیتزاها رو از فر بیرون بیاری گوشی رو می زارم روی پیشخوان آشپزخونه و سریع پیتزاها رو بیرون میارم و دوباره گوشی تلفن رو میگیرم دستم “الو خاله ! “بعدش چیکار کنم؟

خاله به آرومی میگه “هول نباش .

فر رو روشن کن وروی ۲۶۰ درجه سانتیگراد بزار .بعد بزار نیم ساعت فر روشن باشه .

بعد” از نیم ساعت پیتزاها رو بزار توش و در فر رو محکم ببند تا خوب پخته بشن از خاله نگین خداحافظی می کنم و هر کاری که به من گفت رو انجام می دم و بعداز آشپزخونه بیرون میرم و تبلت رو برمی دارم و شروع میکنم به بازی کردن ” !

مشغول بازی کردن هستم که مامان برمی گرده خونه و با تعجب میگه “این بوی چیه یهو یاد پیتزاها می افتم و فوری می دوم سمت فر و داخل فر رو نگاه می کنم .

نفس عمیقی می کشم و به مامان می گم ” “خدارو شکر .فکر کردم سوختن “مامان با زهم با تعجب نگاه می کنه و می گه ” چی ها سوختن ؟

با هیجان می گم ” پیتزاها رو میگم . پیتزا درست کردم .

امروز ناهار پیتزا داریم .همشو خودم درست کردم ولی درجه فر رو ” یادم رفته بود که از خاله نگین تلفنی پرسیدم “مامان هنوز ناباورانه نگام می کنه که بابا از راه می رسه و میگه ” به به چه بویی میاد.

ناهار امروز چی داریم !؟ ” مامان می خنده و میگه ” امیر محمد آشپز باشی شده و ناهار ، پیتزا درست کرده .

مامان و بابا اولین قاچ پیتزا رو که برمی دارن و می خورن کلی از طعم پیتزام تعریف میکنن ” بعد هردوشون میگن ” از این به بعد امیر محمد آشپز باشی پیتزا درست کنه.

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio

 

کتاب ایلیا-قصه صوتی کودکانه

گوش کنید:

اسم قصه: کتاب ایلیا ?
(قصه‌های امیرمحمد)
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو : سمینا❤️

متن داستان:

” کتاب ایلیا ”

امشب عمه زهره با آقا سعید ،شوهر عمه ام و آرش و یلدا ،پسر عمه و دخترعمه ام ، میان خونه مون برای مهمونی.

آخ که چقدر دلم می خواد زودتر شب بشه و با آرش یه دست پلی استیشن بازی کنم .

مطمئنم این سری می برمش دفعه ی قبل که خونه شون بودیم،من باختم و مجبور شدم مشقای ایلیا رو بنویسم .

آخه ایلیا هم همسن و سال منه و کلاس .

چهارمه ولی مدرسه هامون جدا هست یلدا ،دخترعمه ام ،از من و آرش کوچیکتره و خیلی هم بازیگوشه .

یلدا پارسال دنیا اومده و با اینکه تازه حرف زدنو یاد گرفته .

ولی مثل بلبل حرف می زنه . انگار نه انگار که یکسالشه داشتم کتاب داستانی که از همکلاسی ام ،ایلیا ،امانت گرفته بودم رو مطالعه میکردم و غرق توی داستان شده بودم که یهو زنگ .

آیفون زده می شه .

مامان در رو باز میکنه و عمه زهره و آقا سعید و آرش و یلدا با کلی سروصدا وارد خونه مون می شن ” وقتی آرش منو می بینه با خنده می گه “چطوری امیر محمد! امشب دوباره می برمت” منم دهن کجی می کنم و می گم “خیال کردی آرش خان !

امشب نوبت منه که تورو ببرم . حسابی هم آماده ام .

پلی استیشن رو روشن می کنم و من و آرش می شنیم پای پلی استیشن و خیلی جدی بازی میکنیم من و آرش گرم بازی بودیم که یهو یه چیز سفید رنگی شبیه کاغذ اومد جلوی چشمم.

کاغذها رو می زنم کنار و قیافه خندون . یلدا رو می بینم ” .

یلدا می خنده و میگه “امیر محمد! امیر محمد !

از این کتابت خوشم نیومد و پاره اش کردم هاج و واج نگاه به یلدا می کردم و بعد به کاغذها چشم می دوزم .

وای خدا !

کتاب ایلیا رو یلدا پاره کرده !

حالا جواب ایلیا رو چی بِدم !

ایلیا روی کتاباش حساسه و به سختی کتاباشو امانت میده .

چقدر التماسش کردم که این کتاب رو امانت بهم بده تا .

بخونمش و صحیح و سالم تحویلش بدم “با صدای بلند فریاد می زنم ” چرا به کتابم دست زدی ؟

چرا بدون اجازه رفتی توی اتاقم ؟

یلدا میزنه زیر گریه .

عمه زهره ،یلدا رو بغل می کنه و آرومش می کنه .

مامان که جلوی پیشخون آشپزخونه میگه ” امیر “! محمد !

چرا داد می زنی سر بچه با عصبانیت میگم ” کتاب دوستم بود.

الان به دوستم چی بگم ! بگم کتابت پاره شده ، اونوقت دیگه بهم کتاب ، امانت نمیده .” ” بابا با صدای آروم میگه ” اشکالی نداره .

کتاب و چسب نواری و چسب قطره ای رو بیار .

من می چسبونمش . ناراحتی نداره ” .

با بغض می گم ” نه . ایلیا حساسه .می فهمه که پاره شده “آقا سعید میگه “چطوره بریم کتابفروشی و یک جلد از همین کتابو بخریم ؟

همه ساکت می شیم که یهو آرش فکری به نظرش می رسه و میگه ” فهمیدم .

چرا بریم کتابفروشی ؟ همین الان اینترنتی کتاب ” رو سفارش میدم و نصفه قیمت میارن دم در خونه با پیشنهاد آرش موافقت می کنیم و نیم ساعت بعد کتاب جدید رو تحویل می گیرم و داخل کیف مدرسه ام می زارم و کتاب پاره شده رو توی کمد می زارم و پیش خودم میگم ” دیگه هر وقت کتاب ، امانت گرفتم و مهمون اومد خونه مون، باید از کتاب مراقبت کنم و نزارم بچه های کوچیک پاره اش کنن.

یه چیز دیگه این که باید کتاب های بچگی مو بزارم دم دست و به “بچه های کوچیک بدم تا تصویرهاشو ببینن و کتاب رو پاره نکن بابا رو صدا می زنم .

بابا میاد توی اتاقم . به بابا میگم “لطفا کتاب بچگی هامو از بالای کمد بیار پایین .

می خوام کتاب رو بدم ” به یلدا ” بابا دستی به سرم می زنه و میگه “آفرین به پسر مهربون خودم !چشم .

الان میارم ” یکی از کتاب های بچگی هامو به دست یلدا میدم و بوسش میکنم و میگم “این کتاب برای تو . یلدا ،کتاب رو از دستم می گیره و می خنده .

 

 

شلوغی

گوش کنید :

اسم قصه: شلوغی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

 متن داستان :

” شلوغی”
وای خدا!چقدر شلوغه. دارم خفه میشم . اَاَه…چه بوی بدی میاد. همش تقصیر مامانه . گفتم با اسنپ بریم ولی گوش نداد و گفت با مترو بریم” . مامان نگاهی به من می اندازه و میگه “امیر محمد جان!اخماتو باز کن برای چی اخمامو باز کنم ؟دارم له میشم . چرا اسنپ نگرفتی ؟_ .از خونه مون تا خونه ی دایی سعید راهی نیست و با مترو راحت تره_ .مامان ! به این خانمه بگو دستشو بگیره اون طرف میله .الان آرنج دستش می خوره توی دماغم_” مامان به خانم میگه “ببخشید خانم !لطف میکنی دستتونو به اون یکی میله بگیرید. پسرم اذیت شده خانم یه لحظه به من نگاهی می اندازه و بعدبا عصبانیت میگه “ببخشیدا مثل اینکه پسر شما وارد واگن خانما شده و اون باید” !بره توی واگن آقایون، بعد اون وقت اذیت میشه”! مامان صداشو بلند میکنه و میگه “پسرم سنی نداره و فقط ده سالشه . چه اشکالی داره توی واگن خانما باشه خانمی که روی صندلی روبرویی نشسته به مامان میگه “اصلا اشکالی نداره ” اما همون خانم که آرنجش نزدیک بود بره توی دماغم میگه “اِاِ…این طوری هاست .پس منم الان دختر پنج سالمو می فرستم توی واگن آقایون و میگم دخترم سنی نداره و “! اشکالی نداره توی واگن آقایون باشه “!آستین مانتوی مامانو می کشم و میگم “این خانومه مثل اینکه دعوا داره ! کِی خونه ی دایی سعید می رسیم؟” مامان جواب اون خانمو نمیده و به من میگه “آره . یه خورده دیگه تحمل کن، دو ایستگاه دیگه باید پیاده شیم آخ چقدر دلم می خواد داد بزنم و بعد یهو سر و کله ی یه عالمه هیولا و اژدها و دایناسور پیدا بشه و اون وقت راننده ی قطار از ترس ،قطار رو متوقف کنه و همه از قطار پیاده بشن و نفس راحت بکشم . در همین موقع یهویی چشمم به دکمه اضطرار که کنار پنجره قطار هست ،می افته . ای کاش دستم به دکمه می رسید و دکمه رو می زدم و راننده رو از له شدنم خبردار میکردم . دستمو از دست مامان بیرون میارم و ناگهان پهلویم یهو با تکون قطار به مامان می خوره . مامان میگه “بهت گفتم”. دستتو از دستم بیرون نیار تا برسیم دستم عرق کرد. این خانمه هم که نه پیاده میشه ونه دستشو برمیداره . مامان ! میشه به اون خانمه که دکمه اضطرار بالای_. سرشه ، بگی دکمه اضطرار رو بزنه .حالم داره بهم میخوره . ای بابا ! گفتم که یه خورده تحمل کن .الان می رسیم _. باشه .الان خودم میگم_” صدامو بلند میکنم و رو به اون خانم که دکمه اضطرار بالای سرشه میگم “ببخشید دکمه اضطرار رو بزنید خانم که متوجه خوب نبودن حالم شده ،دکمه رو میزنه .قطار متوقف میشه و بعداز چند دقیقه در ورودی واگن باز میشه و”راننده قطار از جلوی در می پرسه “چی شده خانما؟چرا دکمه اضطرار رو زدید؟”همه خانم ها به همدیگه نگاه می کنن ولی جواب نمیدن . دوباره راننده می پرسه “اتفاقی افتاده که دکمه رو زدید؟ ” بازهم خانمها جواب نمیدن . گلومو صاف می کنم و از لای جمعیت داد می زنم “من بودم دکمه رو زدم ” راننده دنبال من میگرده و می خواد ببینه صدا از کجا میاد. خانمها به راننده میگن “اون پسره دکمه رو زد”راننده می پرسه “کدوم پسر ؟
” دستمو بالا می گیرم و می گم “من بودم “راننده میگه “بیا بیرون ببینم چیکار داری ؟ نمیتونم. دارم له میشم . من دکمه رو زدم چون می خواستم بهتون بگم چرا اینقدر مسافر سوار می کنی ؟واقعا دارم له میشم_.این پسره راست میگه . واقعا داریم خفه میشیم ..

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

ماشین ما

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی ماشین ما ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

ماشین ما
نویسنده: نوشین فرزین فرد
موضوع: حل مشکل با استفاده از امکانات موجود
گروه سنی ده سال به بالا
ماشین ما دو هفته یکبار خاموش میشه . مخصوصا هر وقت می خواییم بریم بازار یا مهمونی یا عروسی یا مسافرت. خاموش میشه و باید بره تعمیرگاه. یه روز عصر من و مامان و بابا آماده بودیم بریم بازار که که ماشین مون خاموش شد《 بابا گفت 《 خودم تعمیرش می کنم . شماها برید خونه .هروقت درست شد زنگ آیفونو می زنم که بریم《 . مامان گفت 《 طبق معمول همیشه . ببرش تعمیرگاه《 بابا گفت 《 اول ببینم مشکلش چیه بعد میبرمش تعمیرگاه من و مامان از ماشین پیاده شدیم و مجبور شدیم برگردیم توی خونه و منتظر بمونیم اما هر چقدر منتظر موندیم خبری از بابا. نشد مامان گفت 《 ای بابا ! پس چی شد ؟ امیر محمد جان! برو پارکینگ ببین چه خبره ؟ اگه ماشین درست نمیشه با تاکسی بریم》. به حرف مامان گوش دادم و پارکینگ رفتم. نزدیک ماشین که شدم یهو از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. بابا دستشو کرده بود توی کاپوت و اصلا حواسش نبود روغن داره از زیر ماشین چکه می کنه《 گفتم 《 بابا ! روغن داره از زیر ماشین چکه می کنه بابا دستشو از توی کاپوت بیرون آورد و گفت (( خودم می دونم ولی دنبال یه چیزی توی کاپوت هستم که برم بچسبونم به《 درپوش مخزن روغن و بعد ببرمش تعمیرگاه. آدامسو باد کردم و در عرض چند ثانیه ترکوندم《یهو گفتم 《 بابا ! آدامس هم می تونی بچسبونی ؟《 بابا نگام کرد و گفت 《 خب آره. اگه آدامس باشه که خیلی خوب میشه.آدامس رو از توی دهنم بیرون آوردم و به درپوش مخزن روغن چسبوندم

گروه سنی : ده سال به بالا(ج)
موضوع: حل مشکلات با استفاده از امکانات موجود
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?