گربه خاکستری

گوش کنید :

قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی
تنظیم: ندا سلیمی
اسم قصه ؛ گربه خاکستری

متن داستان :

گربه خاکستری

دریکی از روزهای پاییز ی که برگهای زرد  روی زمین ریخته بودند وهمه جا پراز برگ شده بوددر یک باغ زیبا گربه ای خاکستریزندگی می کرد

. وسط  باغ حوض پر آبی بود که در اون ماهی های قرمز وسفیدوسیاه و خال خالی شنا می کردند .

گربه خاکستری همیشه کنار حوض می نشست وبا خودش می گفت: به به!! چه غذاهای خوشمزه ای. باید نقشه ای بکشم ویکی از اونارو به چنگ بیارم و دلی از عزای گشنگی دربیارم. آخ دهنم آب افتاد.همون موقع

گربه خاکستری متوجه  شدماهی قرمز  زیر برگی که روی آب افتاده بود خوابش برده  و از دوستاش دور شده.

گربه گفت:ماهی قشنگ من بخواب. لالا کن. من مواظبتم.

ناگهان ماهی سیاه فریاد زد: دوستان حواستون جمع باشه گربه اومده لبه حوض و نقشه ای تو سرش داره! همه ماهیهابه این طرف حوض شنا کردن واز گربه دور شدند. فقط ماهی قرمز کوچولو که خواب بود وصدای ماهی سیاه رو نشنیده بود.

ماهی خال خالی گفت:باید به ماهی قرمز کمک کنیم. پس همه باهم، دم وبلله هاشون رو تکون دادند وفریاد زدند:قرمزی! قرمزی بیدارشو، خطر! خطر!

ماهی سفید به آب دهنک زدو گفت:بیدار شو!! گربه بالا سرته بیدار شو!!!

با حرکت آب برگ از روی ماهی کنار رفت، گربه خاکستری گفت:حالا وقتشه به به!!! آخ جون چه ناهاری بخورم من!!!! وسریع پرید  توی حوض، تا ماهی خواب‌آلورو بگیره ولی ماهی قرمز بیدارشدو رفت زیر آب.

ماهیا شروع به خندیدن کردند. ماهی سیاه گفت :   ای گربه ی بدجنس  این سزای کسیه که  بر ای دیگران نقشه‌ میکشه.

ماهی راه راه گفت:مادرم  همیشه میگه چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی.

گربه خاکستری که  خیس شده بود و می لرزید آروم آروم از آب بیرون  اومدو خودش رو تکون داد وبا لرز گفت : سردمه ولی دوباره میام منتظرم باشین ماهیای بدجنس

ماهیا هم دمشون رو  تکون دادند و گفتند: تا تو باشی دیگه هوس خوردن ماهی  به سرت نزنه.

ماهی قرمز از دوستاش تشکر کرد و گفت: قول میدم دیگه از کنارتون دور نشم. حالا فهمیدم اگه همه باهم باشیم دشمن نمیتونه به ما آسیبی برسونه.

جای پای گربه ی خیس روی زمین مونده بود

ماهیا باهم شادو خندان  شروع به شنا و بازی کردند

 

چاره ی جادویی

گوش کنید :

قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی
تنظیم: ندا سلیمی
اسم قصه ؛ چاره جادویی

متن داستان:

چاره ی جادویی

– قارقار ، قار قار .  اهالی جنگل به دادم برسید .

موش موشی با شنیدن صدای کلاغ سرش را از زیربرگ های پای درخت بیرون آورد وپرسید :  چه خبر شده آقای کلاغ؟

دم سیاه گفت : می  خواستی چی بشه ؟ قار قار ، قار قار

موش موشی گفت : جنگل پایینی آتش گرفته یا باز غذای ننه گلی سوخته؟

دم سیاه گفت :خیلی بدتر از این چیزا  قاررر

موش موشی دمش را دور تکه چوب خشکی پیچید و گفت : وای چوپان خوابش برده و گرگ همه گله را خورده؟

دم سیاه یکی از پرهای دمش را کند و روی زمین انداخت و گفت :مشکل از این چیزا خیلی جدی تره . فاجعه شده ،فاجعه!

دهان موش موشی مثل یه غار بزرگ باز شد و چشمان کوچک سیاهش  از تعجب زیر ابروهایش قایم شد .

دم سیاه  یک شاخه پایین تر آمد و گفت:اختراع شده . قاااار . اختراع

موش موشی که منتظر یک حادثه وحشتناک بود خندید و گفت: اختراع!.

ای بابا از کی تا حالا اختراع بد شده ؟الان که با پیشرفت علم هر دقیقه یه چیز جدید اختراع می شود، از سفینه ی فضایی گرفته تا لیف برقی.

دم سیاه شاخه ی نازک بلوط را تکان داد و چند برگ زرد روی سر موش موشی ریخت و گفت :اختراع شده . آن هم  تلفن همراه.  من  دیگر بیکار شدم.

موش موشی گفت : اختراع تلفن همراه چه ربطی به بیکار شدن دارد؟ مثلا از وقتی ساعت زنگ دار اختراع شده ، خروس با خیال راحت  ساعت را برای قبل از اذان کوک می کند و می خوابد . تازه تلفن همراه که خیلی وقت است اختراع شده اما حیوان های جنگل تمایلی به استفاده از آن نداشتند .

دم سیاه باز هم چند تا از پرهای دمش را کند و روی زمین انداخت و گفت : با آمدن تلفن همراه  من   اولین نفری نیستم که خبرهای مهم را توی جنگل پخش می کند و دیگرهیچ کس برای شنیدن خبرهای تازه  منتظر من نخواهد ماند.

موش موشی که چاره ای برای دم سیاه به ذهنش نمی رسید، تصمیم گرفت با هم به خانه جغد دانا بروند و مشکل را با او مطرح کنند. یه یاد آورد چند وقت پیش با اختراع شدن  قطار ، آدم ها نصف بیشتر درخت های جنگل را از بین بردند و بسیاری از حیوان ها و پرنده ها بدون خانه و غذا آواره شدند. ولی  با همفکری آقای جغد و سنجاب ها دانه های جدید در زمین کاشته شد و کم کم نهال های کوچک تبدیل به جنگل بزرگ پایینی شدند.

موش موشی و دم سیاه به خانه جغد که رسیدند  در قفل بود وپیغامی روی درخت چنار گذاشته شده بود:

” با سلام خدمت اهالی جنگل بالایی

متاسفانه مشکل بزرگی در جنگل پایینی به وجود آمده و من چند روزی به آن جا سفر می کنم . البته می دانم در نبود من ممکن است مشکلی پیش بیاید بنابراین عینک دانایی ام را برای کمک به شما زیر جاکفشی دم در خانه می گذارم . لطفا بخوبی از آن استفاده کنید.

با تشکر جغد دانا ”

دم سیاه با عجله سراغ جاکفشی رفت. عینک دانایی را برداشت  و به آن نگاه کرد. دو شیشه ی چوبی  که با دسته های شیشه ای به هم وصل شده بودند . یکی از شیشه ها  دایره ای و دیگری مربعی شکل بود. روی شیشه ی دایره ای نوشته شده بود دورتر از دور و روی شیشه ی مربعی نوشته شده بود نزدیک تر از نزدیک . دم سیاه دسته های عینک را باز کرد تا آن را به چشمش بزند که صدایی نازک گفت : بگو دور یا نزدیک . دم سیاه گفت : عینک دانایی جان کمک کن تا مشکل تلفن همراه حل شود وگرنه نسل کلاغ ها هم مثل دایناسور ها منقرض خواهد شد .

عینک دانایی گفت: درجه ی دوربینی ام را برای پنج سال بعد تنظیم می کنم تا ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد .

دم سیاه و عینک دانایی به پنج سال بعد سفر کردند . دم سیاه خودش را دید که که روی شاخه ی درخت چنار نشسته و درباره ی ضرر های استفاده ی زیاد از تلفن همراه وامواج خطرناکش سخنرانی می کند  و همه ی حیوان های جنگل با دقت به حرف هایش گوش می دهند. دم سیاه از خوشحالی قار قار بلندی کرد و قاه قاه خندید . عینک دانایی کمی جلوتر رفت . اطراف جنگل آدم هایی را دید که مشغول نصب تابلویی بودند که روی آن ها  نوشته شده بود منطقه ی حفاظت شده ، به حیوان ها و جنگل آسیب نزنید .

بعد از تمام شدن سفر دم سیاه تمام ماجرا را برای  موش موشی تعریف کرد و تصمیم گرفت خیلی زود تحقیقاتش را درباره تلفن همراه آغاز کند. موش موشی هم سراغ بقیه ی حیوان های جنگل رفت تا خبر خوش  تابلوی جدید را به آن ها بدهد .

 

 

کادوی روز مادر

 

گوش کنید :

قصه صوتی کودکانه: کادوی روز مادر – قصه صوتی کادوی روز مادر
قصه گو: سمینا
موضوع: کادوی روز مادر

متن داستان :

کادوی روز مادر

. امروز روز مادره . عرشیا کوچولو دلش می خواد برای روز مادر یک کادو بخره اما نمی دونه چی بخره .

از صبح تا ظهر توی اتاقش راه می رفت و فکر می کرد که چه کادویی بخره تا مامان خوشش بیاد” عرشیا کوچولو با خودش می گه ” حالا چیکار کنم؟

لیندا کادوشو خریده ولی من هنوز نخریدم چندروز پیش همراه با لیندا ،خواهر بزرگترش ، بازار رفت و لیندا برای مامان یه دستبند نقره ای خرید و به عرشیا کوچولو” گفت ” عرشیا ! به مامان نگی من کادو خریدم .

میخوام مامان رو روز مادر سورپرایز کنم .

عرشیا کوچولو قول داد حرفی به مامان نزنه ” عرشیا کوچولو آهی می کشه و میگه ” هیچی به ذهنم نمی رسه .

بهتره برم پیش لیندا و ازش کمک بخوام .

در اتاق لیندا رو می زنه و با بله گفتن لیندا ، دستگیره ی در رو فشار می ده و در رو باز می کنه و داخل اتاق لیندا میشه لیندا که مشغول مطالعه ی کتاب داستان هست ، با دیدن عرشیا کوچولو سرشو از روی کتاب بلند می کنه و می پرسه ” چیکار “داری عرشیا ؟

“عرشیا کوچولو کنار میز تحریر لیندا میره و میگه ” امروز روز مادره ولی من هنوز کادو نخریدم .

به نظرت چیکار کنم ؟

لیندا خنده ای می کنه و می گه ” اووووه…گفتم چی شده اینقدر ناراحتی ؟

مامان از تو که توقعی نداره .تو فقط پنج سالته. ”

“عرشیا کوچولو اخم می کنه و می گه ” من میخوام با پول تو جیبی هام برای مامان کادو بخرم ” .

لیندا میگه ” من که کادومو خریدم و هیچی به ذهنم نمی رسه که تو چی بخری عرشیا کوچولو با ناراحتی از اتاق لیندا بیرون میاد و به اتاق خودش میره اما انگار که چیزی به یاد آورده باشه ، یهویی با ” خودش میگه ” آهان فهمیدم .

مامان همیشه بسته ی اینترنتش تموم میشه .

بسته ی اینترنت برای مامان بخرم عرشیا کوچولو پول توجیبی هاشو از توی کیف پولش بیرون میاره ومی شماره .

مقداری از پول ها رو کنار می گذاره و زمانی .

که بابا به خونه برمی گرده ، با اشاره از بابا می خواد که به اتاقش بره عرشیا کوچولو از بابا می خواد که در اتاق رو ببنده و باهم صحبت کنند.

بابا به حرف عرشیا کوچولو گوش میده و در اتاق رو “!می بنده و می پرسه ” چی شده عرشیا جان عرشیا کوچولو فکر خرید بسته ی اینترنت برای هدیه ی روز مادر رو برای بابا توضیح میده .

بابا لبخندی می زنه و میگه “چه فکر خوبی !

منم باهات موافقم !

مامان به خاطر کلاس های آنلاین آشپزی که داره تند تند بسته ی اینترنتش تموم میشه.

حالا “به نظرم ازاین شارژ های کاغذی برای مامان بخر و بعد کادوش کن.

مامان وقتی شارژ رو ببینه حتما خوشحال میشه .

عرشیا کوچولو با خوشحالی ، مقدار پولی که برای کادو کنار گذاشته بود رو به بابا داد تا شارژ کاغذی بخره بعداز ظهر که میشه لیندا و عرشیا کوچولو کادوهاشونو رو توی دستای مامان می گذارن .

مامان با خوشحالی لیندا و عرشیا . کوچولو رو می بوسه و کادوهاشونو باز می کنه مامان با دیدن دستنبد نقره ای و شارژ کاغذی خوشحال میشه و می گه ” وااای .. مرسی بچه ها..امسال بهترین کادوی روز مادر “. رو از شما بچه ها ی گلم گرفتم ”

بابا دسته گلی که خریده بود رو به سمت مامان می گیره و می گه ” روزت مبارک .

مامان تشکر میکنه و همگی در کنار هم یه عصرونه ی خوشمزه می خورن .

آدرس تلگرامی ما:

@childrenradio

 

میمونِ بند باز + قصه صوتی

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه:میمونِ بند باز

نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو: سمینا ❤️

متن داستان:

” میمونِ بند باز”

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

میمون کوچولو بندباز یه سیرک بزرگ به نام آقای الف بود.

سیرک آقای الف ازاین شهر به اون شهر و از این کشور به اون کشور سفر می کرد و معروف شده بود.

معروفیت سیرک آقای الف بیشتر به خاطر بندبازی میمون کوچولو بود.

هر شهر و کشوری که سیرک آقای الف،برنامه داشت ،مردم فقط به خاطر میمون کوچولو به تماشای سیرک آقای الف می رفتن .

آخه شنیده بودن که سیرک آقای الف ،یه میمون کوچولو داره که خیلی حرفه ای .

بندبازی میکنه مردم به محض اینکه میمون کوچولو وسط سِن (اِستِیج) می اومد ،هورا می کشیدن و سوت می زدن چون می دونستن که میمون کوچولو قراره بندبازی هیجان انگیزی رو انجام بده .

اونقدر سوت میزدن و دست میزدن که میمون کوچولو با هیجان به بندبازی اش ادامه می داد تشویق های مردم برای میمون کوچولو ، همه حیوونهای سیرک آقای الف رو ناراحت کرده بود.

از بین حیوونا ،اسب سفید ،از همه بیشتر ناراحت بود یه شب اسب سفید گفت “من که یال و بدن سفید دارم و به زیبایی یورتمه می رم چرا مردم تشویقم نمی کنن و اگر هم “تشویقم کنن خیلی عادی تشویقم می کنن؟

شیر قهوه ای ،غرشی کرد و گفت ” آره.

منم خسته شدم از تشویقهای مردم .

من با این جذبه ام و یالهای قهوه ای ام از توی “.

آتیش می پرم ولی مردم خیلی عادی تشویقم می کنن و حتی سوت نمی زنن خرگوش سیاه گفت “منم زیاد از میمون کوچولو خوشم نمیاد.

این همه توی جعبه ی شعبده باز هستم و باید منتظر بمونم تا ” .

شعبده باز منو از جعبه در بیاره و مردم هیجان زده بشن ولی مردم هیجان زده نمی شن آن شب اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه باهم تصمیم گرفتن که بند رو پاره کنن .

نصف شب و زمانی که آقای الف و میمون کوچولو خواب بودن ،خرگوش سیاه در جعبه ای که بند داخل اون قرار داشت رو باز کرد و با دندونای تیزش ،بند رو ازوسط پاره کرد .

بعد در جعبه رو بست و رفت خوابیدفردای آن روز وقتی آقای الف در جعبه ی بند رو باز کرد ،ناگهان از عجب خشکش زد.

باورش نمی شد بند پاره شده باشه و اصلا به فکرش نرسید که خرگوش سیاه بند رو پاره کرده باشه . هر چقدر فکر کرد که چطوری بند پاره شده فایده ای نداشت .

و به نتیجه ای نرسید میمون کوچولو با دیدن بند پاره ناراحت شد .

اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه با دیدن ناراحتی میمون . کوچولو،لبخند زیرکانه ای زدن “آقای الف فکری به ذهنش رسید و به میمون کوچولو پرسید ” با بند نصفه هم می تونی بند بازی کنی ؟ میمون کوچولو سرشو تکون داد و آقای الف بند نصفه رو به قسمتی از سقف چادر نصب کرد.

اسب سفیدو شیر قهوه ای وخرگوش سیاه با دیدن نصب شدن بند نصفه روی سقف چادر ناراحت شدن .

اسب سفید با حرص گفت “اشتباه کردیم .

میمون ” کوچولو روی یه بند کوچیک هم می تونه بند بازی کنه در همین لحظه میمون کوچولو،حرف اسب سفید رو شنید .با لبخند کنار اسب سفید ایستاد و گفت ” تو ناراحتی از اینکه من “بند بازی میکنم ؟ اسب سفید تعجب کرد .

من من کنان جواب داد”خب …خب..همه مردم تورو تشویق می کنن نه منو. حتی شیر قهوه ای و “خرگوش سیاه رو هم تشویق نمی کنن و اگه تشویق کنن خیلی عادی تشویق می کنن و سوت هم نمی زنن “.

میمون کوچولو گفت “امشب من کاری می کنم که همه تونو تشویق کنن “خرگوش سیاه از میمون کوچولو پرسید “چه کاری ؟ میمون کوچولو گلوشو صاف کرد و جواب داد ” خب من اول روی کمر اسب سفید می شینم و بعد از روی کمرش بلند میشم و راه می رم .

بعد روی کمر شیر قهوه ای می شینم و از روی آتیش می پرم .

بعد می رم توی جعبه کنار خرگوش سیاه و شعبده “.

باز من و خرگوش سیاه رو باهم از داخل جعبه درمیاره ” شیر قهوه ای غرشی کرد و گفت “آقای الف نمی زاره .

تو فقط بند باز سیرک هستی و نباید با ما باشی میمون کوچولو گفت “من راضی اش میکنم و اگر راضی نشد میگم از سیرک بیرون میرم چون دوست ندارم فقط بند باز سیرک ” باشم .

اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه خوشحال شدن آن شب مردم اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه و میمون کوچولو رو به خاطر حرکات جالب و هیجان انگیزی که انجام داده بودند،تشویق کردند.

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

قصه صوتی شب یلدا – داستان شب یلدا – افسانه شب یلدا

طبق عادت هر سال قصه های ویژه‌ای برای شب یلدای شما عزیزان داریم. این داستان های صوتی برای شب یلدای شما عزیزان آمده شده است. داستان های صوتی شب یلدا بر گرفته از قصه های صوتی زیبا و موسیقی شب یلدا آماده شده است. قصه های صوتی شب یلدا را با خانواده خود گوش کنید و از آن لذت ببرید.

اولین فایل صوتی، داستان صوتی مربوط به افسانه شب یلداست و دومین فایل صوتی مربوط به قصه صوتی زیبایی با اسم ” انار فسقلی شب یلداست”. این قصه ها با صدای زیبای خاله سمینا تهییه شده است. هم چنین برای مشاهده قصه شب یلدا سال پیش می‌توانید قصه هنداونه شب یلدا را گوش کنید.

کرگدن کوچولو باادب میشه + قصه شب

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: کرگدن کوچولو باادب میشه

نویسنده: نوشین فرزین فرد?
قصه گو: سمینا ❤️

تنظیم: زینب افسری

متن قصه:

کرگدن کوچولو با ادب میشه”

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .

یه کرگدن کوچولویی بود که یه عالمه اسباب بازی داشت .کرگدن کوچولو اسباب بازی هاشو خیلی دوست داشت و به همین

دلیل هرروز اونا رو تمیز می کرد و بعد مرتب توی سبد می گذاشت اما کرگدن کوچولو یه رفتار بدی داشت .

هروقت هر کدوم از دوستاش می اومدن توی اتاقش و می خواستن با اسباب بازی هاش بازی کنن ،به اونا حرف های زشت می زد .

آخه کرگدن کوچولو دلش نمی خواست دوستاش با اسباب بازی هاش بازی کنن.

دوستای کرگدن کوچولو با گریه و ناراحتی از اتاق کرگدن کوچولو بیرون می رفتند .

مامان کرگدن وقتی رفتار کرگدن کوچولو رو دید،گفت ” عزیزم !تو نباید دوستاتو ناراحت کنی و با گریه بفرستیشون خونه شون.

اجازه بده دوستات با اسباب بازی هات بازی کنن و حرف زشت نزن  ” اما کرگدن کوچولو اخم کرد و گفت “نمی خوام.

اونا اسباب بازی هامو خراب می کنن.”  هر چقدر  مامان کرگدن نصیحت می کرد که کرگدن کوچولو ، رفتارشو تغییر بده ،فایده ای نداشت و کرگدن کوچولو به رفتارش ادامه می داد .

یه روز کرگدن کوچولو توی اتاقش منتظر موند تا دوستاش بیان اما هر چقدر منتظر موند ،فایده ای نداشت .

از اتاق بیرون اومد و مامان کرگدنو صدا کرد “مامان !مامان!چرا دوستام امروز نیومدن”مامان کرگدن آهی کشید و گفت “دوستات زنگ زدن و ” گفتن ما دیگه خونه تون نمی آییم چون کرگدن کوچولو به ما حرف زشت می زنه و نمی زاره با اسباب بازی هاش بازی کنیم .

کرگدن کوچولو شانه ای بالا انداخت و بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت .

چند روز گذشت .کرگدن کوچولو احساس تنهایی “. کرد .

پیش خودش گفت “خسته شدم.

همش دارم با اسباب بازی هام بازی می کنم و هیچ دوستی ندارم .

مامان کرگدن حرف های کرگدن کوچولو رو شنید .

اومد پیش کرگدن کوچولو نشست و گفت “عزیزم ! برو گوشی تلفنو بردار و “به دوستات زنگ بزن و بگو که از این به بعد اجازه میدی با اسباب بازی هات بازی کنن و حرف زشت هم نمی زنی کرگدن کوچولو به حرف مامان گوش داد و از آن روز به بعد کرگدن کوچولو با دوستاش بازی کرد و با ادب شد.

گروه سنی: الف، ب

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

 

مزرعه‌ی گلنار خانوم+ قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: مزرعه‌ی گلنار خانوم ?‍?
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو : سمینا❤️

متن داستان:

” مزرعه ی گلنار خانم”

روزی روزگاری پیرزنی به نام گلنار مزرعه ای داشت .

مزرعه ی گلنار خانم پر از سبزیجات بود .

از کاهو و کلم بگیر تا ذرت و.چغندر.

گلنار خانم بیشتر وقتا به کمک چند تن از اهالی روستا ،مزرعه رو اداره می کرد.

کنار مزرعه ی گلنار خانم ،یه طویله بود.

توی طویله پر از حیوونهای جورواجور بود .از مرغ و خروس بگیر تا گاو و گوسفند مرغ ها هرروز تخم می زاشتن و گلنار خانم هرروز صبح میومد، تخم مرغا رو داخل یه سبد بزرگ می زاشت .

بعد سطل بزرگ برمی داشت و شیر گاوها رو می دوشید .

بعد کاه و علف جلوی گاوها و گوسفندا و ارزن هم جلوی مرغ و خروس ها می ریخت تا خوب بخورن و گوشت وشیر و تخم مرغ باز هم بیارن یه روز پشمی ،گوسفند بزرگ و چاق طویله ،گفت “ما باید بیرون مزرعه رو ببینیم .

ما گوسفندا برای توی طویله نیستیم.

باید” بیرون از طویله رو ببینیم گاو سیاه خنده ای کرد و گفت ” اگه برید بیرون همه کاهو و کلم ها رو می خورید.

یادتونه چند وقت پیش بیرون بودید و همه کاهو و کلم های مزرعه رو خوردید و گلنار خانم مجبور شد دیگه شما ها رو بیرون نفرسته .

گلناز خانم اجازه نمیده بیرون “برید ” پشمی اخمی کرد و گفت “اون یه اشتباه بود که همه ما گوسفندا مرتکبش شدیم ولی قول میدیم که تکرار نکنیم ” گاو سیاه دوباره خندید و گفت ” نه بابا ..دوباره چشمتون به کاهو و کلم ها بیفته ،می خوریدشون اون روز گذشت.

گوسفندا با حرفی که پشمی زده بود ،دلشون می خواست دوباره بیرونو ببینن و به پشمی اصرار کردن که با .گلنار خانم صحبت کنه و اجازه بگیره وقتی گلنار خانم اومد داخل طویله ،پشمی گفت “بع بع ..میشه ما گوسفندا بریم بیرون .

خیلی وقته بیرونو ندیدیم .

قول ” میدیم کاهو و کلم ها رو نخوریم ” اما گلنار خانم ناراحت شد و گفت “نه ” بعد از طویله بیرون رفت.

گاو سیاه خندید و گفت “دیدی گفتم اجازه نمیده همان شب ،وقتی ماه توی آسمون می درخشید ، پشمی از خواب پرید.

تا به حال اینطوری از خواب نپریده بود.

آخه صدای.پای یه غریبه رو شنیده بود و از خواب پریده بود.

آروم آروم اومد سمت در طویله و از لای در بیرونو نگاه کرد .

وای خدا !چی می دید. باورش نمی شد دزد اومده و داره کاهو و کلم ها رو می زاره داخل گونی .

پشمی به گوسفندا نگاه کرد .

همه خواب بودن حتی گاو سیاه و مرغ و خروس ها هم خواب بودن” .

پشمی با خودش گفت “حالا چیکار کنم !؟ همه خوابن و در طویله هم که بسته ست و کلیدش دست گلنار خانمه پشمی هی با خودش فکر کرد و آخر سر پیدا کرد که چیکار کنه .

عقب عقب رفت و بعد دوباره خودشو رسوند به در طویله و خودشو کوبوند به در طویله .

یه بار دیگه اینکار رو تکرار کرد و برای بار سوم که خواست تکرار کنه در طویله شکست .

پشمی  با عجله از طویله بیرون اومد و با صدای بلند شروع کرد به بع بع کردن دزد بدجنس تا دید در طویله باز شده و پشمی بع بع می کنه ،گونی پر از کاهو و کلم رو توی مزرعه انداخت و پا به فرار . گذاشت درهمین لحظه پشمی صدایی شنید .صدای ضعیف واق واق سگ مزرعه بود .

پشمی به سمت صدا رفت و با تعجب دید که دزد بدجنس دهن سگ مزرعه رو چسب زده تا سر وصدا نکنه و گلنار خانم رو ار خواب بیدار نکنه تا با خیال راحت کاهو و کلم ها  رو بدزده.

پشمی به سگ مزرعه کمک کرد تا چسب رو از روی دهنش برداره در همین موقع که سگ مزرعه از پشمی داشت تشکر می کرد ،گلنار خانم به پشمی نزدیک شد و گفت “آفرین به تو پشمی “.مهربون .

گاو سیاه دیده بود که تو چطوری دزد رو فراری دادی .

از آن روز به بعد گلنار خانم پشمی و گوسفندا اجازه داد که یک ساعت بیرون از طویله گردش کنن.

 

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

 

مو فرفری

گوش کنید :

اسم قصه: مو فرفری?‍??‍?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :
” مو فرفری”” . اَاَه…چقدر مامان گیر میده . میگه “برو موهاتو کوتاه کن . وزوزی و بلند شدن جلوی آیینه ی اتاقم می ایستم و دستی به موهام می کشم و با صدای بلند ،جوری که مامان بشنوه ،میگم ” آخه مگه موهام چه ” شونه ؟!خیلی هم خوبن و مد هستن اما مامان جواب نمیده و مشغول مطالعه کردنه . انگار نه انگار که من دارم حرف میزنم و همچنان غرق داستان کتاب شده که انگار میخواد خلاصه ای از داستان رو بنویسه” دوباره صدامو بلند می کنم و می گم “مامان ! من موهامو کوتاه نمیکنم مامان سرشو از روی کتاب برمی داره و انگشتشو می زاره لای کتاب و میاد سمت اتاقم و به من نزدیک میشه ” چی شده امیر”محمد!چرا اینقدر غر می زنی ؟ ” با اخم نگاه مامان می کنم و میگم “دیروز گفتی امروز برم موهامو کوتاه کنم ولی من کوتاه نمی کنم مامان آه بلندی می کشه و می گه ” باشه .کوتاه نکن . ” بعد برمی گرده سمت اتاق پذیرایی و روی مبل می شینه و انگشتشو از . لای کتاب در میاره و همون صفحه ای رو که قبلا داشت می خوند رو دوباره می خونه با تعجب مامان رو تماشا می کنم و از رفتار مامان و خونسردی اش سر در نمیارم. شانه هایم را بالا می اندازم و بی خیال. خونسردی مامان می شم ” حوله و لباسهامو حاضر می کنم و دم در حموم که می رسم، بازهم صدامو بلند میکنم و میگم “مامان !من رفتم حموم شامپو رو می ریزم کف سرم و چنگ می اندازم لای موهام تا تمیز شسته بشن که ناگهان انگشت هام گیر می کنه توی موهام . هی انگشتامو می کشم تا از لای موهام بیرون بیان ولی فایده ای نداره . اشک از چشمام می ریزه بیرون و بعد با صدای بلند”…. می گم “آییییی….کمک”مامان با عجله در حموم رو باز می کنه و می گه “چی شده ؟” با بغض می گم ” انگشتام لای موهام گیر کرده” مامان کمی مکث می کنه و می گه ” صبر کن. الان برمی گردم بعداز چند دقیقه مامان قیچی به دست برمی گرده توی حموم . با دیدن قیچی داد می زنم و میگم “نه ..نمی خوام موهامو” کوتاه کنی ..نمی خوام ولی مامان میگه ” مگه نمی خوای انگشتات از لای موهات در بیاد!چاره اش فقط قیچی کردن موهاته .حالا تکون نخور تا” موهاتو کوتاه کنم مامان ،موهای فرفری امو،موهایی که بچه های کلاس منو باهاش می شناختن و امیر محمد مو فرفری صدام می کردن رو داره. کوتاه می کنه” مامان می خنده و می گه “چشماتو باز کن. چقدر خوشگل شدی امیر محمد!قیافه ات هم چقدر تغییر کرد. چشمامو باز میکنم و میرم جلوی آیینه ی حموم و نگاه می کنم . چقدر قیافه ام عوض شده . مطمئنم بچه ها منو نشناسن از حموم که بیرون میام ،مامان ،موهامو سشوار می زنه. جلوی آیینه ی اتاقم می رم و دوباره خودمو نگاه میکنم و از موهای . جدیدم خوشم اومده ساعت کلاس آنلاین که می شه و بچه ها ویدیوی منو که از درس تاریخ فرستاده ام رو می بینن ،کلی ایموجی و تشویق برام ” توی گروه می فرستن و حتی آقا معلم هم می گه “چقدر خوب شد موهاتو کوتاه کردی امیر محمد جان”! شب که میشه و بابا خونه میاد ،با دیدن من شوکه میشه و میگه “امیر محمد !چقدر عوض شدی پسر” لبخندی می زنم و می گم “مامان کوتاه کرد. آخه رفتم حموم و انگشتام لای موهام گیر کرد و مجبور شدم کوتاه کنم” بابا می خنده و می گه “دست مامانت درد نکنه

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

اسباب کشی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی اسباب کشی?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

 متن داستان :

” اسباب کشی”
.امیر محمد جان!بیا بیرون . تا کی می خوای توی اون اتاق بمونی . بالاخره که چی ؟باید از این خونه بریم_مامان هی صدام می کنه و می خواد مثلا اتاقمو و خونه مونو فراموش کنم اما من این خونه رو خیلی دوست دارم و دلم نمی خواد از این خونه بریم. پارسال که اومدیم توی این خونه به مامان و بابا گفتم که این اتاق بالکن دار برای من تا هر وقت دلم بخواد پرده ی اتاقمو بزنم کنار و برم توی بالکن و فرزاد ،همکلاسی مو، که پنجره ی خونه شون دقیق روبروی بالکن خونه مون بود رو ببینم . چقدر خاطره از این اتاق و فرزاد و بالکن دارم. فرزاد هم مثل من ناراحته و دیشب پیام داد که امیر محمد خیلی ناراحتم . ای کاش نمی رفتید”. مامان دوباره صدام می زنه “امیر محمد جان ! بیا بیرون .کامیون اومده و وسایلامونو میخواد بار بزنه .در رو بازکن” با بغض می گم “نمیام . خونه ی جدید کوچیکه. تازه شم بالکن نداره .بعدشم اتاق جدیدمم کوچیکه .نمیام”.صدای بابا رو می شنوم که به مامان میگه “ولش کن. الان خودم باهاش صحبت می کنم بابا در اتاق رو می زنه و می گه “امیر محمد جان! نگران نباش. توی اتاق جدیدت مطمئن باش همه وسایلت جا میشه . تازه “. اونجا می تونی دوستای جدید پیدا کنی”!جواب بابا رو نمیدم . صدای کارگرها رو می شنوم ” همه وسایلو رو بردیم پایین . دیگه وسیله ای نیست ؟” بابا جواب میده “نه . وسیله ای نیست . الان میاییم پایین بابا دوباره به در اتاق می زنه و می گه “امیر محمد!شنیدی !همه وسایلا رو بار کامیون کردن و داریم می ریم ها .بیا بیرون “.پسرم . اشکالی نداره قفل در رو باز می کنم و با چشمهای گریان از اتاق بیرون میام . مامان و بابا با دیدنم لبخندی می زنند و همگی به سمت خانه. جدید اسباب کشی می کنیم .به خانه ی جدید که می رسیم و کنار آسانسور منتظر می مانیم تا در آسانسور باز بشه که ناگهان خشکم می زنه پیام ،همکلاسی دیگرم ،رو می بینم که از آسانسور پیاده می شه و با دیدن من تعجب می کنه و می گه ” عه …امیر محمد !تو “اینجا چیکار میکنی ؟ . خونه ی جدیدمون اینجاست_راست میگی. طبقه ی چندم ؟_.طبقه ی سوم_عه…پسر !ما هم طبقه ی سومیم .نکنه همون واحد روبرویی ما که چند وقته خالی بود میخواین بیاین ؟_. آره فکر کنم . من یه بار اومدم با مامان و بابا برای دیدنش و مامان و بابا پسندیدنش ولی من خوشم نیومد .خیلی کوچیکه_. آره . خونه ی ما هم کوچیکه . چه خوب شد اومدین همسایه ی ما شدین_”. بعد از چیدن وسایل اتاق جدیدم به فرزاد ،پیام فرستادم ” فرزاد،ما همسایه روبرویی پیام اینا شدیم”فرزاد جواب داد ” عه.. چه جالب . اگه گفتی کیا اومدن به جای شما ؟کیا؟_. سپهر و خانواده اش_من و فرزاد کلی به ناراحتی خودمون خندیدیم و به همدیگه قول دادیم که با پیام و سپهر که همسایه های جدیدمون هستن، مهربون باشیم

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

لوبیای من

گوش کنید :

اسم قصه: لوبیای من?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

 متن داستان :

” لوبیای کوچک من”
. وای خدا ! یادم رفت . حالا چیکار کنم ؟همش تقصیر باباه که دیروز موقع خرید کردن ،یادم ننداخت که لوبیا بخرم ! اَاَه…حتی آرین و هادی و سپهر هم لوبیا کاشتن جز من . حالا این سه نفر چه زرنگ شدن از اتاقم بیرون میام و میرم روی مبل کنار بابا می شینم . چنان اخمی کردم که بابا متوجه می شه و میگه “چی شده امیر محمد
“!چرا اخمات توی همه ؟ با اخم نگاه بابا می کنم و می گم ” چرا یادم ننداختی لوبیا بخرم . الان سپهر و هادی و آرین درست کردن و گذاشتن توی گروه”. و آقا معلم هم تشویقشون کرد” بابا پِقی می زنه زیر خنده و میگه “اوووووه…فکر کردم چی شده .حالا عیبی نداره .فردا می خرم”عصبانی می شم و می گم “عیبی نداره ! من از بچه های کلاس عقب بیافتم واقعا عیبی نداره؟”بابا اخم می کنه و می گه ” حالا عصبانی بشی و سر من که بابات هستم داد بزنی کاردستی ات درست میشه ؟. جواب بابا رو نمی دم و با دلخوری میرم توی اتاقم و در رو محکم می کوبم” توی اتاقم، تبلت رو از روی میز برمی دارم و میرم توی خصوصی آقا معلم و پیام می دم”سلام . ببخشید من نتونستم لوبیا بخرم و توی گلدون بکارم . میشه فردا این کار رو انجام بدم و عکس و ویدئو بفرستم ؟” آقا معلم جواب میده “عیبی نداره . فردا درست کن با خودم فکر می کنم “ای کاش وقتی لوبیا رو می کارم مثل جَک ،همون پسری که توی کتاب لوبیا ی سحر آمیز ،لوبیاش بزرگ” . شد و از اون بالا رفت ،لوبیای منم همون طوری بشه آخ اگه لوبیام سحر آمیز بشه ،چی میشه ! اون وقت هادی و سپهر و آرین از تعجب شاخ در میارن وقتی منو بالای لوبیا سحرآمیز ببین صبح که از خواب بیدار می شم و سر میز صبحونه میرم ،یه بسته لوبیا روی میز می بینم . تعجب می کنم . از مامان می پرسم “”بابا که الان سرکاره و قراره عصری برام لوبیا بخره .پس این لوبیاها از کجا اومدن؟” . یهو یه صدای آشنایی از پشت سرم می شنوم ” خب معلومه من خریدم برمی گردم و پشت سرمو نگاه می کنم . باورم نمیشه خاله نگین جلوی چشمامه .خاله نگین بعد از مدتها از کانادا اومده . خونمون”می پرم بغل خاله و میگم “کِی اومدی خاله ؟این لوبیاها رو از کانادا آوردی ؟خاله نگین می خنده و می گه “خواستم سورپرایزت کنم و به مامان و بابات گفتم که بهت نگن . نصفه شب خواب بودی و من اومدم . صبح کله سر هم رفتم نون بربری خریدم و این لوبیاها هم برای این خریدم که دلم یه قورمه سبزی حسابی می خواد”. که مامانت زحمت می کشه و برام درست میکنه” با لب و لوچه آویزون شده ،میگم “آهان . فکر کردم بابام گفته که لوبیا بخری تا من بکارم و برای معلم مون بفرستم”خاله نگین اشاره ای به مامان میکنه و می گه “جریان لوبیا چیه ؟” قبل از اینکه مامان جواب بده،من جواب میدم و میگم ” قراره لوبیا برای درس علوم امروز بکارم خاله نگین میگه “این که کاری نداره . من کمکت میکنم .اصلا یه دونه از همین لوبیاها رو بردار و توی گلدون بکار .یا اینکه اصلا یه کار دیگه بکنیم .بعد از صبحونه باهم بریم گل فروشی و یه گلدون کوچیک با خاک مخصوص گلدون بخریم و بعد بیاییم” خونه و لوبیا بکاریم “!دستامو بهم میزنم و میگم “آخ جون!چه فکر بکری همراه خاله نگین می رم گل فروشی و یه گلدون کوچیک با خاک می خرم و بعد لوبیا رو می کاریم.بعد ویدیو و عکس کاشتن . لوبیا رو برای آقا معلم می فرستم بعداز چند روز لوبیام ،جوونه ی سبز کم رنگ می زنه و بازهم ویدیو و عکس از اون می گیرم و می فرستم و بهترین نمره رو. می گیرم

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?