لک لک ها + قسمت دوم

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: لک لک ها+ قسمت دوم
نویسنده: هانس کریستین آندرسن

قصه گو: سمینا❤️

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

بچه های عزیز برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا برای گروه های سنی (الف، ب، ج) به سایت رادیو قصه کودکانه مراجعه کنید.

بعد از این که لک لک ها مجبور شدن روی لبه لونه بایستند مامان لک لکه گفت: فقط به من نگاه کنید باید سرتونو اینطوری نگه دارید، پاهاتونم اینطوری عقب بکشید یک دو. این همون چیزیه که توی همه زندگی به دردتون میخوره و بعد خودش مسافت کوتاهیو پرواز کرد و برگشت. بچه ها با هر زحمتی که بود کمی بالا و پایین پریدن و تالاپ تالاپ روی بام افتادن و بعد دیگه نتونستن از جاشون تکون بخورند. چون حسابی خسته شده بودن. یکی از لک لک ها دوباره خودشو به …

لک لک ها + قسمت اول

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: لک لک ها+ قسمت اول
نویسنده: هانس کریستین آندرسن

قصه گو: سمینا❤️

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

بچه های عزیز برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا برای گروه های سنی (الف، ب، ج) به سایت رادیو قصه کودکانه مراجعه کنید.

روی بام آخرین خونه ی دهکده کوچیک لک لکی لونه داشت، مامان لک لکه با چهارتا جوجه اش توی لونه نشسته بود، جوجه ها سرهای کوچیک و منقارهای سیاهشونو از لونه بیرون آورده بودند و به اطراف نگاه می کردن رنگ منقاراشون بعدها قرمز می شد. کمی اون طرف تر بابا لک لکه روی لبه ی بام ایستاده بود و نگهبانی می داد. یکی از پاهاشو هم به زیر بالش جمع کرده بود تا زیاد بیکار نباشه چنان بی حرکت ایستاده بود که انگار یک مجسمه چوبیه… 

مو فرفری

گوش کنید :

اسم قصه: مو فرفری?‍??‍?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :
” مو فرفری”” . اَاَه…چقدر مامان گیر میده . میگه “برو موهاتو کوتاه کن . وزوزی و بلند شدن جلوی آیینه ی اتاقم می ایستم و دستی به موهام می کشم و با صدای بلند ،جوری که مامان بشنوه ،میگم ” آخه مگه موهام چه ” شونه ؟!خیلی هم خوبن و مد هستن اما مامان جواب نمیده و مشغول مطالعه کردنه . انگار نه انگار که من دارم حرف میزنم و همچنان غرق داستان کتاب شده که انگار میخواد خلاصه ای از داستان رو بنویسه” دوباره صدامو بلند می کنم و می گم “مامان ! من موهامو کوتاه نمیکنم مامان سرشو از روی کتاب برمی داره و انگشتشو می زاره لای کتاب و میاد سمت اتاقم و به من نزدیک میشه ” چی شده امیر”محمد!چرا اینقدر غر می زنی ؟ ” با اخم نگاه مامان می کنم و میگم “دیروز گفتی امروز برم موهامو کوتاه کنم ولی من کوتاه نمی کنم مامان آه بلندی می کشه و می گه ” باشه .کوتاه نکن . ” بعد برمی گرده سمت اتاق پذیرایی و روی مبل می شینه و انگشتشو از . لای کتاب در میاره و همون صفحه ای رو که قبلا داشت می خوند رو دوباره می خونه با تعجب مامان رو تماشا می کنم و از رفتار مامان و خونسردی اش سر در نمیارم. شانه هایم را بالا می اندازم و بی خیال. خونسردی مامان می شم ” حوله و لباسهامو حاضر می کنم و دم در حموم که می رسم، بازهم صدامو بلند میکنم و میگم “مامان !من رفتم حموم شامپو رو می ریزم کف سرم و چنگ می اندازم لای موهام تا تمیز شسته بشن که ناگهان انگشت هام گیر می کنه توی موهام . هی انگشتامو می کشم تا از لای موهام بیرون بیان ولی فایده ای نداره . اشک از چشمام می ریزه بیرون و بعد با صدای بلند”…. می گم “آییییی….کمک”مامان با عجله در حموم رو باز می کنه و می گه “چی شده ؟” با بغض می گم ” انگشتام لای موهام گیر کرده” مامان کمی مکث می کنه و می گه ” صبر کن. الان برمی گردم بعداز چند دقیقه مامان قیچی به دست برمی گرده توی حموم . با دیدن قیچی داد می زنم و میگم “نه ..نمی خوام موهامو” کوتاه کنی ..نمی خوام ولی مامان میگه ” مگه نمی خوای انگشتات از لای موهات در بیاد!چاره اش فقط قیچی کردن موهاته .حالا تکون نخور تا” موهاتو کوتاه کنم مامان ،موهای فرفری امو،موهایی که بچه های کلاس منو باهاش می شناختن و امیر محمد مو فرفری صدام می کردن رو داره. کوتاه می کنه” مامان می خنده و می گه “چشماتو باز کن. چقدر خوشگل شدی امیر محمد!قیافه ات هم چقدر تغییر کرد. چشمامو باز میکنم و میرم جلوی آیینه ی حموم و نگاه می کنم . چقدر قیافه ام عوض شده . مطمئنم بچه ها منو نشناسن از حموم که بیرون میام ،مامان ،موهامو سشوار می زنه. جلوی آیینه ی اتاقم می رم و دوباره خودمو نگاه میکنم و از موهای . جدیدم خوشم اومده ساعت کلاس آنلاین که می شه و بچه ها ویدیوی منو که از درس تاریخ فرستاده ام رو می بینن ،کلی ایموجی و تشویق برام ” توی گروه می فرستن و حتی آقا معلم هم می گه “چقدر خوب شد موهاتو کوتاه کردی امیر محمد جان”! شب که میشه و بابا خونه میاد ،با دیدن من شوکه میشه و میگه “امیر محمد !چقدر عوض شدی پسر” لبخندی می زنم و می گم “مامان کوتاه کرد. آخه رفتم حموم و انگشتام لای موهام گیر کرد و مجبور شدم کوتاه کنم” بابا می خنده و می گه “دست مامانت درد نکنه

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

اسباب کشی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی اسباب کشی?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

 متن داستان :

” اسباب کشی”
.امیر محمد جان!بیا بیرون . تا کی می خوای توی اون اتاق بمونی . بالاخره که چی ؟باید از این خونه بریم_مامان هی صدام می کنه و می خواد مثلا اتاقمو و خونه مونو فراموش کنم اما من این خونه رو خیلی دوست دارم و دلم نمی خواد از این خونه بریم. پارسال که اومدیم توی این خونه به مامان و بابا گفتم که این اتاق بالکن دار برای من تا هر وقت دلم بخواد پرده ی اتاقمو بزنم کنار و برم توی بالکن و فرزاد ،همکلاسی مو، که پنجره ی خونه شون دقیق روبروی بالکن خونه مون بود رو ببینم . چقدر خاطره از این اتاق و فرزاد و بالکن دارم. فرزاد هم مثل من ناراحته و دیشب پیام داد که امیر محمد خیلی ناراحتم . ای کاش نمی رفتید”. مامان دوباره صدام می زنه “امیر محمد جان ! بیا بیرون .کامیون اومده و وسایلامونو میخواد بار بزنه .در رو بازکن” با بغض می گم “نمیام . خونه ی جدید کوچیکه. تازه شم بالکن نداره .بعدشم اتاق جدیدمم کوچیکه .نمیام”.صدای بابا رو می شنوم که به مامان میگه “ولش کن. الان خودم باهاش صحبت می کنم بابا در اتاق رو می زنه و می گه “امیر محمد جان! نگران نباش. توی اتاق جدیدت مطمئن باش همه وسایلت جا میشه . تازه “. اونجا می تونی دوستای جدید پیدا کنی”!جواب بابا رو نمیدم . صدای کارگرها رو می شنوم ” همه وسایلو رو بردیم پایین . دیگه وسیله ای نیست ؟” بابا جواب میده “نه . وسیله ای نیست . الان میاییم پایین بابا دوباره به در اتاق می زنه و می گه “امیر محمد!شنیدی !همه وسایلا رو بار کامیون کردن و داریم می ریم ها .بیا بیرون “.پسرم . اشکالی نداره قفل در رو باز می کنم و با چشمهای گریان از اتاق بیرون میام . مامان و بابا با دیدنم لبخندی می زنند و همگی به سمت خانه. جدید اسباب کشی می کنیم .به خانه ی جدید که می رسیم و کنار آسانسور منتظر می مانیم تا در آسانسور باز بشه که ناگهان خشکم می زنه پیام ،همکلاسی دیگرم ،رو می بینم که از آسانسور پیاده می شه و با دیدن من تعجب می کنه و می گه ” عه …امیر محمد !تو “اینجا چیکار میکنی ؟ . خونه ی جدیدمون اینجاست_راست میگی. طبقه ی چندم ؟_.طبقه ی سوم_عه…پسر !ما هم طبقه ی سومیم .نکنه همون واحد روبرویی ما که چند وقته خالی بود میخواین بیاین ؟_. آره فکر کنم . من یه بار اومدم با مامان و بابا برای دیدنش و مامان و بابا پسندیدنش ولی من خوشم نیومد .خیلی کوچیکه_. آره . خونه ی ما هم کوچیکه . چه خوب شد اومدین همسایه ی ما شدین_”. بعد از چیدن وسایل اتاق جدیدم به فرزاد ،پیام فرستادم ” فرزاد،ما همسایه روبرویی پیام اینا شدیم”فرزاد جواب داد ” عه.. چه جالب . اگه گفتی کیا اومدن به جای شما ؟کیا؟_. سپهر و خانواده اش_من و فرزاد کلی به ناراحتی خودمون خندیدیم و به همدیگه قول دادیم که با پیام و سپهر که همسایه های جدیدمون هستن، مهربون باشیم

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

لوبیای من

گوش کنید :

اسم قصه: لوبیای من?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

 متن داستان :

” لوبیای کوچک من”
. وای خدا ! یادم رفت . حالا چیکار کنم ؟همش تقصیر باباه که دیروز موقع خرید کردن ،یادم ننداخت که لوبیا بخرم ! اَاَه…حتی آرین و هادی و سپهر هم لوبیا کاشتن جز من . حالا این سه نفر چه زرنگ شدن از اتاقم بیرون میام و میرم روی مبل کنار بابا می شینم . چنان اخمی کردم که بابا متوجه می شه و میگه “چی شده امیر محمد
“!چرا اخمات توی همه ؟ با اخم نگاه بابا می کنم و می گم ” چرا یادم ننداختی لوبیا بخرم . الان سپهر و هادی و آرین درست کردن و گذاشتن توی گروه”. و آقا معلم هم تشویقشون کرد” بابا پِقی می زنه زیر خنده و میگه “اوووووه…فکر کردم چی شده .حالا عیبی نداره .فردا می خرم”عصبانی می شم و می گم “عیبی نداره ! من از بچه های کلاس عقب بیافتم واقعا عیبی نداره؟”بابا اخم می کنه و می گه ” حالا عصبانی بشی و سر من که بابات هستم داد بزنی کاردستی ات درست میشه ؟. جواب بابا رو نمی دم و با دلخوری میرم توی اتاقم و در رو محکم می کوبم” توی اتاقم، تبلت رو از روی میز برمی دارم و میرم توی خصوصی آقا معلم و پیام می دم”سلام . ببخشید من نتونستم لوبیا بخرم و توی گلدون بکارم . میشه فردا این کار رو انجام بدم و عکس و ویدئو بفرستم ؟” آقا معلم جواب میده “عیبی نداره . فردا درست کن با خودم فکر می کنم “ای کاش وقتی لوبیا رو می کارم مثل جَک ،همون پسری که توی کتاب لوبیا ی سحر آمیز ،لوبیاش بزرگ” . شد و از اون بالا رفت ،لوبیای منم همون طوری بشه آخ اگه لوبیام سحر آمیز بشه ،چی میشه ! اون وقت هادی و سپهر و آرین از تعجب شاخ در میارن وقتی منو بالای لوبیا سحرآمیز ببین صبح که از خواب بیدار می شم و سر میز صبحونه میرم ،یه بسته لوبیا روی میز می بینم . تعجب می کنم . از مامان می پرسم “”بابا که الان سرکاره و قراره عصری برام لوبیا بخره .پس این لوبیاها از کجا اومدن؟” . یهو یه صدای آشنایی از پشت سرم می شنوم ” خب معلومه من خریدم برمی گردم و پشت سرمو نگاه می کنم . باورم نمیشه خاله نگین جلوی چشمامه .خاله نگین بعد از مدتها از کانادا اومده . خونمون”می پرم بغل خاله و میگم “کِی اومدی خاله ؟این لوبیاها رو از کانادا آوردی ؟خاله نگین می خنده و می گه “خواستم سورپرایزت کنم و به مامان و بابات گفتم که بهت نگن . نصفه شب خواب بودی و من اومدم . صبح کله سر هم رفتم نون بربری خریدم و این لوبیاها هم برای این خریدم که دلم یه قورمه سبزی حسابی می خواد”. که مامانت زحمت می کشه و برام درست میکنه” با لب و لوچه آویزون شده ،میگم “آهان . فکر کردم بابام گفته که لوبیا بخری تا من بکارم و برای معلم مون بفرستم”خاله نگین اشاره ای به مامان میکنه و می گه “جریان لوبیا چیه ؟” قبل از اینکه مامان جواب بده،من جواب میدم و میگم ” قراره لوبیا برای درس علوم امروز بکارم خاله نگین میگه “این که کاری نداره . من کمکت میکنم .اصلا یه دونه از همین لوبیاها رو بردار و توی گلدون بکار .یا اینکه اصلا یه کار دیگه بکنیم .بعد از صبحونه باهم بریم گل فروشی و یه گلدون کوچیک با خاک مخصوص گلدون بخریم و بعد بیاییم” خونه و لوبیا بکاریم “!دستامو بهم میزنم و میگم “آخ جون!چه فکر بکری همراه خاله نگین می رم گل فروشی و یه گلدون کوچیک با خاک می خرم و بعد لوبیا رو می کاریم.بعد ویدیو و عکس کاشتن . لوبیا رو برای آقا معلم می فرستم بعداز چند روز لوبیام ،جوونه ی سبز کم رنگ می زنه و بازهم ویدیو و عکس از اون می گیرم و می فرستم و بهترین نمره رو. می گیرم

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

کفش های هیپا و شیپا + قسمت دوم

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: کفش های هیپا و شیپا + قسمت دوم
نویسنده: مرتضی خسرو نژاد

قصه گو: سمینا❤️

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

بچه های عزیز برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا برای گروه های سنی (الف، ب، ج) به سایت رادیو قصه کودکانه مراجعه کنید.

اون حیوون عجیب هر لحظه به اونا نزدیک تر می شد، اوه چه صدایی داشت، چه چشمایی داشت، کفشا کفشاتو در بیار هیپا و شیپا هر دو توی یک لحظه این جمله رو شنیدن، هیپا فکر کرد شیپاست، و شیپا تصور کرد که صدای هیپاست. اما توی اون لحظه فرصت هیچ فکر و تصوری نبود، هیپا به سرعت کفشاشو در آورد، و توی آب رها کرد، شیپا هم همین طور. بله تنها راه فرار همین بود… 

ستاره شناس

گوش کنید :

اسم قصه: ستاره شانس?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

“امیرمحمد ستاره شناس می شود”
دایی سعید یه تلسکوپ بزرگ داره که توی بالکن خونه اش گذاشته و شبا ،ماه و ستاره ها رو از داخل دوربین تلسکوپ تماشا . می کنه . دایی با اینکه دندانپزشک هست،علاقه شدیدی به دیدن ماه و ستاره ها داره هروقت خونه ی دایی میرم ،پشت تلسکوپ می ایستم و ماه و ستاره ها رو تماشا می کنم . ستاره ها توی تلسکوپ خیلی . بزرگتر از ستاره هایی هستن که بدون تلسکوپ دیده می شن و چشمک می زنن “یه شب از دایی پرسیدم “دایی !میشه بگی ستاره شناس هادرس ستاره شناسی خوندن ؟دایی لبخندی زد و گفت “خب آره .ستاره شناس ها توی دانشگاه درس های مربوط به نجوم یا همون ستاره شناسی رو خوندن “. می خوای ستاره شناس بشی ؟ “… سرمو تکون دادم و گفتم “خیلی دوست دارم برم ستاره ها و ماه رو از نزدیک ببینم ولی “دایی نگام کرد و پرسید “ولی چی ؟ توی چشمای دایی زل زدم و جواب دادم “ولی خیلی سال طول می کشه تا من بزرگ بشم و دانشگاه برم و درس ستاره شناسی ” . رو بخونم دایی با هیجان گفت ” چرا چند سال طول بکشه . هفته ی دیگه با بچه های تور گردشگری قراره برم یزد و چند شب هم میمونیم . تلسکوپم هم میبرم. تو هم می تونی بامن بیای .البته اگه مامان و بابات اجازه بدن” با ذوق دستامو بهم زدم و گفتم “آخ جون! اجازه از مامان و بابا که حله . خودم اجازه رو می گیرم مامان و بابا اول مخالفت کردند ولی بعد موافقتشونو اعلام کردن مخصوصا وقتی دایی قول داد که توی کویر یزد چشم ازم” برنداره و کاملا مراقبم باشه سفر من و دایی سعید از صبح روز جمعه توی مرداد ماه شروع شد. با ماشین دایی به محل قرار رفتیم و بچه های تور گردشگری رو که همسن و سال دایی بودن رو دیدیم و بعد پشت سر ماشین آنها راه افتادیم .از تهران که راه افتادیم تا شهر یزد۶ ساعت توی راه بودیم . البته بین راه هم توقف کردیم و همراه بچه های تور استراحت کردیم و دوباره حرکت کردیم _۷ ،وقتی یزد رسیدیم ،توی یکی از خونه های قدیمی یزد ساکن شدیم و وسایلمونو گذاشتیم و بعد از استراحت و شام ، همگی به  طرف کویر راه افتادیم خیلی ذوق داشتم ستاره ها رو از آسمون کویر ببینم . دایی و بچه های تور خیلی تعریف کردن و گفتن که ستاره ها توی کویر مخصوصا کویر یزد نزدیک به زمینه وقتی رسیدیم کویر ،باورم نمی شد که اینقدر ستاره ها نزدیکن. اونقدر نزدیک بودن که دستمو بالا بردم و می خواستم یکی . شونو بگیرم و بزارم توی دستم اما نشد دایی و بچه های تور گردشگری همگی تلسکوپ هاشونو از توی ماشین بیرون آوردن و به من هم اجازه دادن که از داخل دوربین . تلسکوپ شان ،ستاره ها رو ببینم و حتی اطلاعاتی در مورد هر کدوم از ستاره ها به من گفتن توی چند روزی که همراه دایی سعید و بچه های تور گردشگری بودم ، چیزهای جدیدی از ستاره ها یاد گرفتم و حتی کهکشان راه شیری و دب اکبر و دب اصغر رو از نزدیک دیدم و اطلاعات مربوط به اونها رو یاد گرفتم . تازه بازار یزد هم رفتم و یه  جعبه قطاب و یه جعبه باقلوا ،از شیرینی های خوشمزه و معروف یزد ،خریدم من حالا یه ستاره شناس تجربی هستم. همه ی ستاره ها رو از نزدیک دیدم و تجربه کردم

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

هدیه + قصه صوتی کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: هدیه
نویسنده: جعفر ابراهیمی?.
قصه گو: سمینا ❤️

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio

شما می توانید ما را از طریق رادیو قصهکودک برای شنیدن قصه شب و قصه صوتی کودکانه با صدای خاله سمینا دنبال کنید.

به چاقالو کوچولو قول داده بودم که براش جشن تولد بگیرم، یک روز وقتی دایی جونم به خونه ما اومد ازش پرسیدم: دایی جون شما چرا از سربازی برگشتین دایی جون خیلی تعجب کرد، گفت: چتور مگه. گفتم: اخه روزی که شما از سربازی برگشتین چاقالو کوچولو رو برای من هدیه آوردی همون روز، روز تولد اون بوده. دایی جون خندید و گفت: آهان حالا فهمیدم، فکر می کنم یک سالی میشه که از سربازی برگشته ام شهریر ماه بود، ۳۰ ام شهریور، چند روز بیشتر به تولد اون نمونده …

گوریل نارگیلی+قصه صوتی

گوریل نارگیلی+قصه صوتی

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: گوریل نارگیلی ?

نویسنده: مژگان شیخی ?
قصه گو: سمینا ❤️
گروه سنی: الف، ب

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

شما می توانید ما را از طریق رادیو قصه برای شنیدن قصه شب و قصه صوتی کودکانه با صدای خاله سمینا دنبال کنید.

یکی بود یکی نبود، توی یک جنگل سبز و پر درخت چند گوریل زندگی می کردند، اونا باهم دوست بودن، از صبح تا شب از شاخه ها آویزان می شدند و بازی می کردند، موز و نارگیل می خوردند، سر و صدا راه می انداختند. اسم یکی از گوریلا نارگیل بود اون با گوریلای دیگه فرق داشت…

گوش فیل جادویی+ قصه شب

گوش فیل جادویی + قصه شب

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: گوش فیل جادویی ?

نویسنده: شکوه قاسم نیا?
قصه گو: سمینا ❤️
گروه سنی: الف، ب

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

شما می تونید ما را از طریق رادیو قصه برای شنیدن قصه شب و قصه صوتی کودکانه با صدای خاله سمینا دنبال کنید.

یکی بود یکی نبود آقا فیلی بود که مثل همه ی فیلا دوتا گوش پهن و بزرگ داشت، اما گوشای این آقا فیله با گوش فیلای دیگه فرق داشت فرقش چی بود، جادویی بود. جادوشم این بود که صداهای خیلی خیلی دور رو هم به راحتی می شنید. خود آقا فیله توی جنگل های هندوستان زندگی می کرد…