یاسین و قلک جادویی

❤️ این قصه تقدیم به یاسین  جان توحیدی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: یاسین و قلک جادویی✨⚱🧒🏻
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
🎧📻رادیو قصه کودک
🌹جهت سفارش قصه اختصاصی صوتی کلیک کنید

رایان و راه قهرمانی

❤️ این قصه تقدیم به رایان جان باقری عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: رایان و راه قهرمانی💪
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
🌹رادیو قصه کودک
》》》قصه اختصاصی صوتی

نیل آی و قصه های چین چین چرخونک

❤️ این قصه تقدیم به نیل آی جان براری عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: نیل آی و قصه های چین چین چرخونک 👧🏻 ✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

《《《قصه اختصاصی صوتی

لینک حمایت مالی(دونیت)

زاغی باهوشه (قسمت دوم)

اسم قصه: قصه صوتی زاغی باهوشه(قسمت دوم)
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع:اعتماد به نفس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆
متن قصه☆
زاغی کوچلو از رو زمین تعدادی سنگ با نوکش برداشت و داخل لیوان انداخت.لیوان که از سنگ پر میشد آب درون لیوان بالا میومد .
وقتی کاملا بالا اومد زاغی نوکشو وارد لیوان کرد و شروع کرد آب خوردن.
همه با تعجب به زاغی نگاه می کردن که چه طور تونست این کارو انجام بده.
کبوتر کف زنان به زاغی نزدیک شد و بال زاغی رو به عنوان برنده بالا برد.
همه پرنده ها زاغی رو تشویق کردن و جایزه به زاغی رسید.
زاغی خوشحال بود و می خواست سریع خودشو به خونه برسونه تا به مادرش بگه که جایزه گرفته.
همکلاسی های زاغی هم باهاش همراه شدن .
همین جور که می رفتن بین راه چند پسر بچه رو دیدن که تیرکمون به دست از دیوار باغ بالا کشیدن و به سمت لانه گنجشک رفتن تا گنجشگ ها رو شکار کنن.
گنجشگ کوچلو که دید جون خواهر و برادرش در خطره جیک جیک می کرد و کمک می خواست .اما اون قدر کوچلو بود که صداش به گوش کسی نمی رسید.
پرستو و فاخته و بلبل تا پسر بچه ها رو دیدن از ترس فرار کردن و رفتن.
زاغی با صدای بلند قار قار می کرد و کمک می خواست .
و برای دور کردن بچه ها از لانه گنجشک با نوکش محکم رو دست پسرا می زد تا از کمونشون تیری به جوجه گنجشک ها برخورد نکنه.
امیر و عمه جون که مشغول میوه چیدن بودن با سر و صدای زاغی خودشون رو سریع به لانه گنجشک ها رسوندن. امیر یکی از جوجه ها که از لانه بیرون افتاده بود رو آروم تو دستش گرفت و از درخت بالا رفت و تو لانه گذاشت .
عمه جون پسر بچه ها رو به خاطر کار زشتشون دعوا کرد و بهشون گفت از باغ بیرون برن.
با رفتن امیر و عمه جون ، گنجشک کوچلو از زاغی خیلی تشکر کرد که تنهاش نذاشت و جون خواهر و برادرهاشو نجات داد.
زاغی کوچلو تا به خونه رسید همه ماجراها رو برای مادرش تعریف کرد.
مادر زاغی کوچلو رو بغل کرد و بوسید و به خاطر هدیه مسابقه تبریک گفت و از اینکه به گنجشک و خواهر و برادرهاش کمک کرده بود تحسینش کرد.
بعد گفت : زاغی کوچلوی من حالا فهمیدی که خدای مهربون هیچ چیز رو بی دلیل نیافریده؟
نوک محکم ، پر سیاه و حتی صدای تو که می گفتی زشته ، بی دلیل آفریده نشدن.
تو خودتو قبول نداشتی اما دیدی که همه اون چیزهایی که در خودت زشت می دونستی امروز چه فایده های بزرگی داشتن.
زاغی اون شب به حرفای مادرش خوب فکر کرد و متوجه شد چقدر اشتباه کرده بود .
از اون روز به بعد دیگه تنها نبود و دوستان زیادی پیدا کرد و خودشو باور کرد که هیچ چیز در وجودش بی دلیل آفریده نشده.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

❤️ کودک شما در دنیای قصه ها

زاغی باهوشه

اسم قصه: قصه صوتی زاغی باهوشه
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع:اعتماد به نفس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆♡♡♡♡♡♡♡
متن قصه :
در باغ سرسبز و قشنگ پدربزرگ امیر
که پر بود از درختان میوه ، پرندگان زیادی کنار هم به خوبی و خوشی در آشیانه هاشون زندگی می کردند.
در میان این پرنده ها کلاغ سیاهی بود که بهش می گفتند زاغی کوچلو.
زاغی کوچلو خیلی بچه خوبی بود .باهوش و زرنگ و مهربان .اما تنها بود و هیچ دوستی نداشت.
مادرش هر وقت می گفت برو با دوستات بازی کن گوش نمیداد .
زاغی کوچلو می گفت: نه . من سیاه و زشتم .نوک بلند و صدای زشتی دارم.نمی خوام با کسی دوست بشم .آخه مسخره ام می کنن و بهم می خندن.
مادرش از اینکه نمی تونست برای زاغی کوچلو کاری کنه ناراحت بود.
تا اینکه یه روز زاغی کوچلو از مدرسه اومد و به مادرش گفت: مامان آقا معلم یه مسابقه هوش گذاشته .هرکی برنده بشه جایزه داره.
مادرش گفت : تو که پسر باهوشی هستی خب شرکت کن .
اما زاغی با ناراحتی زانوهاشو بغل گرفت و گفت : نه مادر.من نمی تونم .نمی خوام اگه باختم کسی مسخره ام کنه.
مادر زاغی دیگه چیزی نگفت و از اینکه پسرش خودشو قبول نداشت ناراحت شد.
روزمسابقه فرا رسید.
کبوتر، معلم مدرسه شرکت کننده ها رو صدا زد .
همه منتظر بودن تا سوال مسابقه طرح بشه!
کبوتر یه لیوان رو میز گذاشت و نصف لیوان رو آب ریخت .بعد از شرکت کننده ها خواست که بدون اینکه لیوان رو از رو میز جا به جا کنن آب درون لیوان رو بخورن.
گنجشک کوچلو اولین شرکت کننده بود .رفت کنار میز و هرچی این ور و اون ور لیوان پرید نتونست آب بخوره .نوکش کوچیک بود و ته لیوام نمی رسید.
پرستو نفر دوم بود. رو لبه لیوان نشست و سرشو فرو برد تو لیوان اما نوکش به آب نرسید .
بلبل نفر بعدی بود که نتونست از لیوان آب بخوره .بعد با صدای زیباش آواز سر داد و خوند :
” نمیشه آی نمیشه ! …
چه جور میشه که بشه؟
اگر نشه چی میشه ؟
جایزه برا هیچکی نمیشه! “
نوبت فاخته شد.
پر زد و اومد کنار لیوان نشست
کلی دور لیوان چرخید اما نتونست آب بخوره
همه شرکت کننده ها به نوبت اومدن .اما هیچ کدام موفق نشدن که بدون جابه جایی ، از لیوان آب بخورن.
بحث و همهمه بین شرکت کننده ها وتماشاچی ها بالا گرفت .هرکدوم نظری میدادن اما نتیجه نمی گرفتن
زاغی کوچلو که تمام این مدت ساکت بود و فقط نگاه می کرد با صدای لرزان به کبوتر گفت :
من بلدم جواب رو
اما جزو شرکت کننده ها نیستم.
می تونم بیام انجام بدم؟
کبوتر گفت: بله .اگر درست جواب بدی جایزه مال تو میشه.
ادامه داستان در قسمت بعدی…
رادیو قصه کودک
قصه صوتی شب
خاله سمینا

لیلی و تمرین نه گفتن

اسم قصه: قصه صوتی لیلی و تمرین نه گفتن
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۳ تا ۱۰ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

مداد جادویی

اسم قصه: قصه صوتی مداد جادویی✨✏️
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن قصه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
مداد ابی هر چی دنبال مداد قرمز میگشت نمیتونست اونو پیدا کنه…..با ناراحتی گفت: قرمزی جونم کجایی؟نمیبینمت. مداد زرد با کلافگی گفت: خواهش میکنم اگه میشه نارنجی رو پیدا کن. ابی سرشو تکون داد و گفت: میدونی زردی جونم ، دیگه خسته شدم ، خسته شدم از کارهای زشت صاحبمون.دیروز همه ما رو اینطرف و اونطرف پخش کرد و من قل خوردم و رفتم زیر در.پشتم گرفته شد به در و رنگ پشتم ریخت….خیلی خیلی ناراحت شدم. زردی بهش گفت: اره منم واقعا خسته شدم.دیروز وقتی ما رو اینطرف و اونطرف پرتاب کرد سر من محکم خورد به میز.سرم شکست…..ببین.
ابی با ناراحتی سر تکه شده مداد زرد رو نوازش کرد…..مداد سبز از زیر تخت داد زد: بچه ها کمکم کنید من اینجا گیر کردم.ناگهان صدای مداد بنفش اومد که گفت: به منم کمک کنید….سر من توی تراش گیر کرده….منو حتی از توی تراش بیرون نیاوردن…..و بعد با صدای بلند گریه کرد.مداد زرد و ابی که وضعشون از بقیه مداد رنگیها بهتر بود به بقیه مدادها کمک کردن و اونهارو اروم اروم توی جا مدادی بردند. وضع مداد قرمز خیلی بد بود چون تهش حسابی جویده شده بود و مداد قرمز از درد گریه میکرد.ابی هم اروم با اون گریه میکرد چون اصلا نمیتونست دوستاشو توی این وضع ببینه.
وقتی همه مدادها کنار هم و توی جا مدادی جمع شدن ، ابی فکری کرد و گفت: بچه ها جون بیاید از اینجا فرار کنیم.بنظرم صاحبمون مارو دوست نداره…..زردی گفت: نه مارو دوست داره ولی نمیدونه چطوری با ما رفتار کنه…..بنفش گفت: حالا چکار کنیم بچه ها؟
سبز گفت:بیاید از مداد جادویی کمک بگیریم.اونها اهسته مداد جادویی رو صدا کردن و اون ظاهر شد.مداد جادویی با مهربونی بهشون گفت:نگران نباشید من امشب تو خواب صاحبتون میرم  و باهاش صحبت میکنم.اگه از فردا با شما مهربون بود که چه بهتر و گرنه فردا شب میام و شماهارو با خودم به شهر ارزوها میبرم تا دست صاحبتون دیگه به شما نرسه.
همه مداد رنگیها خوشحال و امیدوار شدن چون اونها واقعا صاحبشونو دوست داشتن و نمیخواستن به شهر ارزوها برن.
شب ، مداد جادویی به خواب پسر کوچولوی قصه ما رفت و حسابی باهاش صحبت کرد.صبح که پسر کوچولو از خواب بیدار شد اولین کاری که کرد پیدا کردن و ناز کردن مداد رنگیها بود.اون فهمید که چقدر اشتباه میکرده و مدادهاشو اذیت کرده……مدادهاشو اروم سر جاشون گذاشت و اونها رو بوسید.از اون به بعد مدادها و پسر کوچولو روزهای خوبی رو کنار هم سپری کردند و مدادها هم چون خوشحال بودن، نقاشیهای زیباتری میکشیدن.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

قصه اختصاصی

کوشا و ستاره ی آرزوها

❤️ این قصه تقدیم به کوشا جان کدخدایی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: کوشا و ستاره ی آرزوها   ✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: الهه منصوری ☘
تنظیم: رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

قصه اختصاصی

آرنیک و تی تی شجاع

❤️ این قصه تقدیم به آرنیک جان هراتی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: آرنیک و تی تی شجاع✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

✔️قصه صوتی اختصاصی سفارش بدید

سورنا می تواند

❤️ این قصه تقدیم به سورنا جان امامی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: سورنا می تواند✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

✔️برای سفارش قصه اختصاصی کلیک کنید