غازی

 

گوش کنید :

 

اسم قصه: قصه صوتی غازی?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

غازی

خانه ی موطلایی در ساحل دریا بود. او خواهر و برادری نداشت. تنهای تنها بود. اما یک روز سرد پاییزی همه چیز تغییر کرد و او از تنهایی درآمد. دخترک در حیاط خانه شان مشغول تماشای غازهای سفید مهاجر بود که یکی از آنها راهش را کج کرد و درست جلوی پای او فرود آمد.غاز سفید مجروح بود. از بالش خون می چکید. موطلایی پدرش را صدا کرد. پدر زخم غاز را بست. مادر برایش غذا آورد. آنها غاز را به انباری خانه بردند تا حالش خوب شود. موطلایی خیلی خوشحال بود. او دوست جدیدی پیدا کرده بود. اسمش را گذاشت غازی، هر روز به او سر می زد. یک روز غازی شروع کرد به حرف زدن. موطلایی با تعجب گفت:” غازی تو با‌زبون ما حرف می زنی؟!”
غازی گفت:” بله که حرف می زنم. ما غازها بلدیم با زبون آدما حرف بزنیم.”
غازی فقط با موطلایی حرف می زد. اگر پدر و مادر او به انباری می آمدند چیزی نمی گفت. پاییز و زمستان گذشت و بهار شد. بال زخمی غازی خوب شد. او می توانست بدون زحمت پرواز کند. پدر و مادر موطلایی می خواستند به مسافرت بروند. وقتی غازی موضوع را فهمید به موطلایی گفت:” دلت می خواد سوار من بشی همراه پدر و مادرت بریم؟”
موطلایی با تعجب گفت:” مگه می شه؟ غیر ممکنه!”
غازی از انباری بیرون آمد. بالهایش را به هم زد و به موطلایی گفت:” بیا سوار شو امتحان کن ببین می شه یا نمی شه!”
موطلایی سوار غازی شد. غازی پرواز کرد. چرخی در آسمان زد و فرود آمد. پدر و مادر موطلایی متوجه پرواز او نشدند. روز بعد آنها آماده ی سفر بودند. سوار ماشین شدند اما موطلایی گفت:” من با غازی می آم!”
مادرش گفت یعنی چی با غازی می آی؟!”
موطلایی سوار غازی شد و گفت:” پرواز کن پدر و مادرم ببینن!”
غازی پرواز کرد. پدر و مادر موطلایی با تعجب نگاه می کردند. پدر گفت:” واقعا پرواز کرد!”
مادر گفت:” یه موقع نیفته؟!”
پدر گفت :” نمی افته. غازی داره آروم پرواز می کنه. بهتره زودتر حرکت کنیم.
پدر و مادر موطلایی سوار ماشین از شهر دور شدند. غازی هم بالای سر انها در حال پرواز بود. موطلایی با خوشحالی به مناظر زیر پایش نگاه می کرد.
✍ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

پ.ن:
@sunewatts: تصویرگر

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

پینگو

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی پینگو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

پینگو

پینگو، پنگوئن کوچولوی بازیگوش با پدر و مادرش در قطب جنوب روی یک کوه یخی بزرگ زندگی می کرد. او به شنا در آبهای سرد قطبی و شکار ماهی  علاقه زیادی داشت.هر روز از روی کوه یخی به داخل آب شیرجه می زد و ساعت ها با دوستانش شنا می کرد و ماهی های کوچک را شکار میکرد. تا اینکه سر و کله ی یک کشتی بزرگ پیدا شد. پینگو  گفت:” اون چیه پدر!؟”
پدرگفت:” کشتی شکار ماهیه پسرم! مواظب باش بهش نزدیک نشی!”
مادر پینگو گفت: ” عزیزم پدرت راست می گه. ممکنه ملوان های کشتی تو رو بگیرن. اون وقت من از غصه دق می کنم.”
پینگو به پدر و مادرش قول داد به آن کشتی نزدیک نشود. اما خیلی زود قولش را فراموش کرد و بدون آنکه به دوستانش چیزی بگوید خودش به تنهایی به طرف کشتی بزرگ رفت. دور کشتی چرخید.یکی از ملوان ها تورش را به داخل آب پرتاب کرد. پینگو در تور گیر کرد. ملوان او را بالا کشید. روی عرشه انداخت و به دوستانش گفت:” الان می خندونمتون.”
ملوان با دست به پشت پینگو زد و گفت:” زود باش راه برو! همون جور خنده داری که راه می ری!”
پینگو به ملوان محل نگذاشت. ملوان باعصبانیت گفت:” نشنیدی چی گفتم فسقلی؟!”
بقیه ملوانها آن ملوان را هو کردند. ملوان پینگو را گرفت و گفت حالا که راه نمی ری برو پیش ماهی ها!”
ملوان پینگو را پرت کرد داخل مخزن ماهی. هزاران ماهی شکار شده آنجا بود. پینگو به یاد پدر و مادرش افتاد. کاش به حرف آنها گوش داده بود.شب قطبی شروع شد. شبی که شش ماه طول می کشید. ماه در آسمان می درخشید. چند ساعت بعد پینگو صدای ضعیفی شنید.
– پسرم کجایی؟ پینگو جواب بده!
پینگو نگاهی به سقف باز مخزن انداخت و گفت:” من اینجا هستم پدر لطفا نجاتم بدید.”
لحظه ای بعد پدر سرش را در مخزن خم کرد و پینگو را دید. ملوانها خواب بودند. پینگو گفت:پدر زود باش منو از این جا در بیار می ترسم.”
پدر گفت:” آروم باش یه فکری بکنم. اگه سر و صدا کنی ملوانها بیدار می شن.”
پدر پینگو‌ دور و برش را نگاه کرد.چشمش به یک طناب بزرگ افتاد. سرطناب را داخل مخزن انداخت و از پینگو خواست آن را دور کمرش محکم ببندد. پینگو به حرف پدرش گوش کرد. پدر به سختی او را از مخزن بیرون کشید.  پینگو در آغوش پدرش پرید و گفت:” منو ببخشید. اشتباه کردم اومدم سمت این کشتی!”
پدر گفت:” اشکال نداره. زود باش باید فرار کنیم. هر لحظه ممکنه سر و کله ی ملوانها پیدا بشه.”
پینگو و پدرش کنار عرشه کشتی رفتند. هر دو به داخل آبهای سرد  اقیانوس پریدند و با سرعت به سمت کوه یخی شنا کردند.
✍ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

عمو نوروز و کیسه‌های شکوفه

گوش کنید :

اسم قصه: عمو نوروز و کیسه‌های شکوفه?‍♂?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

 عمو نوروز وکیسه های شکوفه 

عمو نوروز  شکوفه ها را بین درخت ها پخش کرد. بعد دفترچه ی یادداشتش را بیرون آورد و نوشت:

یک کسیه شکوفه ی صورتی به درخت هلو

یک کیسه و نیم شکوفه ی سفید به درخت آلبالو

 ۱۰ شکوفه به نهال  گیلاس

او دفترچه ی یادداشتش را آهسته بست و نگاهی به کیسه های شکوفه کرد. دو کیسه  شکوفه ی سفید و آبی را از بقیه ی کیسه ها جدا کرد و گفت:این هم برای گل­های خودروی کنار جوی آب. بعد دستش را به درخت سپیدار تکیه داد و بلند شد. به کیسه ها نگاهی کرد و آهسته گفت:باید عجله کنم. درخت ها منتظر هستند. درخت سپیدار خودش را کمی خم کرد و گفت: خدا قوت عمو نوروز! اگر می­توانستم راه بروم مثل باد همه­ی کیسه ها را پخش می­کردم تا کمی استراحت کنی.

عمو نوروز نگاهی به سپیدار کرد.از پارسال چند متر بلند تر شده بود و چند شاخه ی جدید هم روی سرش روییده بود. او دستش را دور درخت سپیدار حلقه کرد و گفت: ممنون سپیدار مهربان

سپیدار خودش را بیشتر خم کرد و گفت: حالا که نمی توانم ریشه هایم را از خاک بیرون بیاورم شاید بتوانم کار دیگری انجام بدهم.

عمو نوروز به گل های خودروی کنار جوی نگاه کرد و گفت: کمی خسته هستم اما باید عجله کنم؛ همه ی درخت ها منتظر شکوفه هایشان هستند.

سپیدار به اطراف خود نگاه کرد. درخت ها با خوشحالی شاخه هایشان را تکان می دادند. سپیدار شاخه ی پایینی اش را به کیسه ی روی دوش عمو نوروز  نزدیک کرد و گفت: حتما یک راهی هست.

عمو نوروز به سختی از روی سنگ بلند شد. یکی از کیسه ها را روی دوشش انداخت و به سمت درخت های آن‌طرف کوه به راه افتاد. سپیدار شاخه هایش را به هم نزدیک کرد. به گنجشک هایی که از بالای سرش عبور کردند نگاهی کرد و با خوشحالی گفت: فهمیدم باید چکار کنیم؟

بعد شاخه هایش را برای گنجشک ها تکان داد و گفت: هی پرنده ها، دلتان می‌خواهد همه ی درخت ها خیلی زود شکوفه بدهند ؟ گنجشک ها با خوشحالی جیک جیک کردند و روی شاخه های سپیدار نشستند تا حرف های سپیدار را بشنوند. سپیدار شاخه هایش را به هم نزدیک کرد و با گنجشک ها حرف زد. چند دقیقه بعد دسته گنجشک ها به سمت عمو نوروز رفتند. یکی از کیسه ها را بلند کردند و به سمت درختی که اسمش روی کیسه نوشته  شده بود پرواز کردند. عمو نوروز با تعجب نگاهی به گنجشک ها کرد. درخت سپیدار شاخه هایش را تکان داد و بلند گفت: همه با هم به شما کمک می­کنیم.

عمو نوروز نگاهی به آسمان کرد. پرنده ها دسته دسته به سمت کیسه های شکوفه می آمدند. عمو نوروز خندید و با خوشحالی گفت: این هم بهار.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های خاله سمینا

# قصه های کودکانه

یک حوض پر از شکوفه

گوش کنید :

اسم قصه: یک حوض پر از شکوفه??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

یک حوض پر از شکوفه

درخت سیب  با شاخه ی پایینی اش به نهال کوچولو اشاره کرد و گفت: فکر کنم خشک باشه، زمستون خیلی سردی داشتیم.

درخت هلو سرش را چرخاند و با دقت نگاهی به نهال کوچولو کرد و جواب داد: اگر خشک بود که باغبان اون رو توی باغچه نمی کاشت.

نهال کوچولو خودش را کمی به جلو خم کرد. بعد سرفه ی کوچکی کرد و گفت: سلام درخت های زیبا، نکنه من خشک باشم؟ به نظرتون  روی سر من هم شاخه و شکوفه بیرون میاد؟

درخت سیب نگاهی به شاخه های بلندش کرد و گفت: بهار نزدیکه. موقعی که من هم تازه توی باغچه کاشته شدم خیلی کوچولو بودم و هیچ شاخه ای نداشتم. اما چند تا بهار که گذشت بزرگ شدم، شاخه های زیادی بیرون آوردم و روی سرم  پر از شکوفه شد.  بعد با ذوق شاخه های پایینی اش را به هم گره زد و ادامه داد: تازه عید گذشته یه اتفاق عالی واسم افتاد!

نهال کوچولو با کنجکاوی به شاخه های بلند درخت سیب نگاه کرد تا آن اتفاق عالی را پیدا کند اما قدش کوتاه تر از آن بود که بتواند شاخه های بالایی درخت سیب را ببینید.

درخت سیب با خنده  شاخه هایش را خیلی آرام خم کرد و با شاخه ی پایینی اش به لانه ی کوچکی اشاره کرد که دو پرنده داخلش خوابیده بودند.

نهال کوچولو جیغ کوچکی کشید و گفت: وای ، یه بهار پر از پرنده! ای کاش من یک آینه داشتم تا حداقل شکوفه های روی سرم رو می دیدم.

درخت هلو خندید و گفت: چه فکر جالبی ! یک درخت پر از آینه درخت سیب لبخندی زد و گفت: فقط باید کمی صبر کنی، حتما  وقتی بزرگتر بشوی پرنده های زیادی به سراغت می آیند.

نهال کوچولو خمیازه ای کشید. چشمانش را آهسته بست و خودش را تصور کرد که پر از شکوفه های بهاری شده و پرنده ها روی شاخه هایش لانه کرده اند.

 روز بعد چند قطره آب روی صورت نهال کوچولو پاشیده شد و صدایی با خنده  گفت: نهال کوچولو  بیدار شو؛ بهاره !

نهال کوچولو چشم هایش را باز کرد، حوض آب را دید که آواز می خواند و قطره های کوچکش را به این طرف و آن طرف پرت می کند. نهال کوچولو خودش را خم کرد و به داخل حوض آب نگاه کرد. روی سرش چند جوانه و شکوفه روییده بود. حوض آب دوباره خندید و چند قطره آب روی سر نهال کوچولو پاشید. نهال کوچولو با دقت به شکوفه های روی سرش و قطره های آبی که در حال لیز خوردن بودند نگاه کرد و با خوشحالی گفت: یک حوض پر از شکوفه!

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#قصه کودکانه

لنگی گلدان

گوش کنید :

اسم قصه:لنگی گلدان

قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نام داستان: لنگی گلدان

لنگی چشمانش را بست و به سال گذشته همین موقع  فکر کرد:

  • سلام آقای فروشنده، اون کفش بنفش که بندهای قرمز داره فروشیه؟
  • سلام گل پسر، بله که فروشیه! مدل های جدید برای عید امساله

لنگی پلک هایش را به هم فشار داد و سعی کرد تمام خاطراتش را با جزئیات کامل به خاطر بیاورد. پسر با خوشحالی او و لنگه اش را از داخل کارتون بیرون آورد و کنار جوی آب نشست تا دوباره به آنها نگاه کند. همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه…

لنگی چشمانش را باز کرد و به طرافش نگاه کرد. دقیقا بعد از یک سال تک و تنها کنار رودخانه داخل جنگل رها شده بود. زبانه اش را کمی عقب داد و از داخل آب رودخانه به خودش نگاه کرد. دیگر نه بنفش بود و نه نو!

لنگی آهی کشید. خودش را کمی تکان داد و آب داخل شکمش را بیرون ریخت. دوباره چشمانش را بست و لحظه ای فکر کرد که پسر با خوشحالی به او نگاه می کرد و به خاطر آورد که چطوری از دست پسر داخل جوی پر از آب افتاد و پسر گریان هر چه تلاش کرد نتوانست او را از آب بگیرد.

لنگی به شکوفه ها نگاه کرد و دوباره به لحظه ای فکر کرد که قرار بود یک سال عالی را شروع کند. اما حالا پر از گِل و آب شده بود و بعد از یک سال سفر با جویبار به این جنگل ساکت رسیده بود.

او به درخت ها نگاه کرد که با خوشحالی منتظر باز شدن شکوفه هایشان بودند و با خودش گفت: مطمئنا یک لنگه کفش پاره و رنگ و رو رفته در این جنگل به درد هیچ کس نمی خوره!

او به آرزوهای فوتبالی‌اش با پسرک فکر کرد. با این آروز بعد از مدت ها دلش قلقلک شد. خودش را تکان داد و کمی خندید. با خوشحالی به صدای آواز پرنده ها گوش کرد و دوباره دلش مثل آرزوهای فوتبالی قلقلک شد.

 لنگی با تعجب به خودش نگاه کرد و گفت: حتی آن موقع ها که یک لنگه کفش سالم و شاد بودم دلم اینطوری قلقلک نشده بود.

او با دقت به خاک های داخل شمکش نگاه کرد و با فریاد گفت: وای! این جوانه های کوچک را ببین. بعد زبانه اش را داخل آب کرد و چند قطره آب برداشت و روی جوانه ها پاشید.

 لنگی با خوشحالی به جوانه ها نگاه کرد و با خودش گفت: مگر چند تا لنگه کفش در دنیا می توانند مثل من  تبدیل به یک گلدان بهاری بشوند!

او دوباره چشمانش را بست و به لنگه ی بنفش و پسرک گریان فکر کرد. به صدای جویبار گوش کرد و آهسته برایشان دعا کرد که این عید آنها هم خوشحال باشند.

 

آدرس کانال تلگرام?
?@childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#قصه صوتی

خانه ی شکلاتی

گوش کنید :

اسم قصه: خانه شکلاتی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

خانه ی شکلاتی

دریکی از روزهای بهاری که بوی شکوفه ها همه جا را پر کرده بود ونم باران هم زمین را خیس کرده بود، در شهر آبنباتی مسابقه ی خوشمزه ترین وزیباترین کیک برگزار شد. جایزه ی این مسابقه خانه شکلاتی بود.
قرارشد تمام آبنبات های شهر در آن مسابقه شرکت کنند.
شاتوت کوچولو که یکی از این آب نباتهای شرکت کننده بود، با خوشحالی به خانه ی خود رفت، تا پختن کیک را شروع کند. وقتی وسایل و مواد لازم را روی میز چید، متوجه شد که در خانه خامه ندارد. به سمت مغازی خامه فروشی رفت و یک عالمه خامه های رنگی خرید. ودر خیال خودکیکهای زیبا وخوشمزه رامی دید. به خانه برگشت تا کیک را بپزد و تزیین کند. او دلش می‌خواست تصویر شاتوت را روی کیک تزیین کند. اما نمی‌توانست چون نقاشی بلد نبود. به یاد دوستش بلوبری افتادو گفت.:حالا پیش بلوبری میروم و از او کمک می گیرم. چون،او نقاش خوبی است و مطمئنم میتواند کمکم کند. و دوتایی باهم در مسابقه شرکت میکنیم و تصویر هردو را روی کیک میکشیم.
با عجله به سمت خانه ی دوستش رفت. شاتوت کوچولو مودبانه سلام کردوگفت: ببخشید، با بلو بری کار دارم. پدر، بلوبری را صدا زد و خودش به داخل خانه برگشت. آن دوشروع به صحبت کردند. وشاتوت کوچولو ماجرای مسابقه و درخواستش از بلو بری راتعریف کرد. وگفت: آیا موافقی؟و کمکم میکنی؟
بلوبری پاسخ داد: معلومه که کمکت می کنم. تو دوست خوب من هستی. وقتی کیک را پختی، وموقع تزئین آن شد؛ کیک را به خانه ی ما بیاور تا ان را تزیین کنم. تو نگران نباش دوستی به درد همین روزها می‌خورد.
شاتوت کوچولو کیک را پخت وموقع تزئین، ان را به خانه ی بلوبری برد. بلوبری گفت : بعداز ظهرکارکیک که تمام شد؛ به دنبالت می آیم تا باهم به محل مسابقه برویم. عصر روز مسابقه شاتوت با ذوق و شوق زیاد لباس مخملی قرمز زیبایش را پوشید و منتظر بلوبری شد. اما بلوبری دنبال شاتوت نیامد، که نیامد. و خودش با کیک به میدان برگزاری مسابقه رفت. بلوبری روی کیک شاتوت کوچولو تصویر خودش را درست کرد.
شاتوت کوچولو از انتظار خسته شدو خودش تنهایی به میدان مسابقه رفت . داور ها مزه ی کیکهای را چشیدندوتزئین کیکها راهم نگاه کردند.ودر اخر کیک بلوبری را که هم خوشمزه بودوهم زیبا شده بود برنده اعلام کردند. بلوبری باخوشحالی بالا وپایین می‌پرید.
وقتی شاتوت کوچولو این ماجرا را دید. خیلی ناراحت شد. پیش داورهای مسابقه رفت و ماجرا را تعریف کرد.وگفت: من به بلوبری اعتماد کردم ولی او مرا گول زد.
داور ها واهالی شهر آبنباتی بسیار از کار بلوبری ناراحت شدند. واو را از مسابقه اخراج کردند.
خانم هلو داور مسابقه باصدای بلند گفت: در این مسابقه شاتوت کوچولو برنده میشود. واین خانه ی شکلاتی جایزه ی اوست. همه ی آب نباتهای شهر آب نباتی به شاتوت کوچولو تبریک گفتند.
بلوبری، نه تنها در مسابقه برنده نشد، بلکه دوست قدیمی خود راهم ناراحت کرده بود. اوپیش شاتوت کوچولو آمد و گفت: من خیلی پشیمانم. میخواهم مرا ببخشی ودوباره بامن دوست باشی. شاتوت کوچولو اورا بوسید وگفت: دوستی ارزشش خیلی بیشتر از این حرفها ست ما هردو برنده هستیم. همه برایشان دست زدند و با خوشحالی کیک را خوردند.
نوشته سهیلا اعرابی

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#قصه نوروز

#بهار

ماه و ماهان

گوش کنید :

اسم قصه: ماه و ماهان ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

ماه و ماهان

آن روز معلم از بچه ها خواست آرزوهایشان را بگویند. ماهان گفت:” من دلم می خواد با ماه دوست بشم .”
بچه ها خندیدند. معلم گفت:” نخندید. هر کسی می تونه هر آرزویی داشته باشه.”
آن شب ماهان پنجره ی اتاقش را باز کرد. ماه را در آسمان دید. ماه به ماهان لبخند زد. ماهان به ماه خندید. پسرک می خواست پنجره ی اتاقش را ببندد که ماه صدایش کرد.
– هی پسر کوچولو اسمت چیه؟!
– ماهان
– چه اسم قشنگی، منم اسمم ماه است
ماهان خندید و گفت:” همه اسم تو رو می دونن. ولی اسم منو خیلیا نمی دونن!
ماه پایین آمد و گفت:” می آی تاب بازی کنیم؟!”
– توی پارک تاب بازی می کنن. اینجا که تاب نیست
– من تاب دارم ماهان!
ماه با تابش پایین آمد. ماهان اولش ترسید ولی کمی بعد سوار تاب شد. آن قدر سریع که فرصت نکرد کفش هایش را پا کند. طناب های تاب را محکم در دست گرفته بود. ماه دست هایش را دراز کرده بود و تاب را تکان می داد. آنها از روی شهر گذشتند. چراغ خانه ها روشن بود. ماه بالا رفت. بالا و بالاتر، خانه ها کوچک شدند. کوچک و کوچکتر، ماهان ترسید. آهسته به ماه گفت:” داری کجا می ری؟!”
ماه نگاهی به آسمان انداخت و گفت:” دارم می برمت خال آسمون! اگه دوست نداری برگردیم پایین.”
ماهان زیر پایش را نگاه کرد و گفت:” نه! برو بالا، هرچی بالاتر بهتر. از کبوترا هم بالاتر برو!”
ماه گفت:” اطاعت می شه قربان، اینقدر می برمت بالا که زمین اندازه ی یه توپ فوتبال بشه!”
باد خنکی به صورت ماهان می خورد. آنها بالا و بالاتر رفتند تا به ستاره ها رسیدند. ماه رفت سر جایش و ایستاد. تاب را بالا کشید. ماهان قدم روی ماه گذاشت. سبک شده بود. پایش را که بلند می کرد چند قدم آن طرف تر فرود می آمد. حسابی بازی کرد‌. خسته که شد نشست و زمین را نگاه کرد. ماه راست می گفت. زمین به اندازه ی یک توپ فوتبال شده بود. ساعتی بعد حوصله اش سر رفت. می خواست برگردد. دلش برای پدر و مادر و خواهر کوچکش تنگ شده بود. از جا بلند شد و گفت:” آقای ماه لطفا منو برگردون زمین!”
ماه گفت:” به این زودی خسته شدی؟ آدما آرزوشونه بیان اینجا، اونوقت تو نیومده می خوای برگردی!”
ماهان جواب داد:” آره می خوام برگردم. خواهش می کنم!
ماه آهی کشید و گفت:” باشه الان برت می گردونم.
ولی یادت باشه خودت خواستی با من دوست بشی!”
ماهان زیرلب گفت:” می دونم ولی می خوام برگردم”
ماه گفت:” بسیار خوب محکم بشین که رفتیم.”
ماه در یک چشم به هم زدن ماهان را به زمین رساند و به آسمان برگشت. ماهان از پنجره بیرون را نگاه کرد. ماه با او قهر کرده بود. پشت ابرهای خاکستری پنهان شده بود.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#قصه کودکانه

قهرمان جنگل

گوش کنید :

اسم قصه: قهرمان جنگل??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

قهرمان جنگل

گوزن پیر قصه گو ، کتابشو باز می کنه، دوباره با نام خدا، قصه رو آغاز می کنه.خرگوش و سنجاب و روباه،بچه موشا دور و برش، پرنده های کوچولو، روی درخت بالا سرش، آهو می گه عمو گوزن، موضوع قصه تون چیه؟،خنده داره یا گریه دار؟، قهرمان قصه کیه؟ گوزن می گه ای ناقلا، خنده‌داره قصه ی ما، بزرگترا‌ این قصه رو، می گن برای بچه ها،قهرمان قصه ی ما، که قهرمان جنگله، بهش می گن حسن کچل، طفلی یه خورده تنبله، زبون حیوونا رو اون، وارده و خوب بلده، می فهمه که خوبی چیه، یا که چه چیزایی بده، یه روز یه زنبور عسل، اومد پیش حسن کچل،گفت خرس قهوه ای ما رو،چند روزیه کرده مچل، عسل های کندومونو، می خوره اون هلپ هلپ، روی عسل آب می خوره، آب خنک قلپ قلپ، بیا مارو نجات بده، از دست این زبون نفهم، تا که دوباره شاد باشیم، تو کندو در کنار هم، حسن کچل گفت ای به چشم،الان می آم دنبال تون، تا باز دوباره خوب بشه، هم حال و هم احوال تون،‌ حسن کچل تنهایی رفت،سراغ خرس قهوه ای،گفت چرا دزدی می کنی، می زنمت یه دفعه ای، آقا خرسه خندید و گفت، هیچ کسی نیست دور و برت، همین حالا برو بگیر، اجازه از بزرگترت، حسن کچل خرسو گرفت، برد بالا و زد به زمین، زنبورا دست زدن براش، گفتن بهش صد آفرین، خرس شکم گنده گذاشت، با عجله پا به فرار، حسن کچل گفت زنبورا، با من ندارید دیگه کار، زنبورا گفتن قهرمان، درد نکنه دست شما، یه دنیا از تو ممنونیم، از این که هستی فکر ما، گوزن پیر خندید و گفت، قصه ی ما به سر رسید، آقا خرسه خیلی دوید.اما به خونه نرسید.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصصه های کودکانه

#قصه کودکانه

پلیس افتخاری

گوش کنید :

اسم قصه: پلیس افتخاری?‍♀
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

” پلیس افتخاری ”
!از عقاب به شاهین ! از عقاب به شاهین! شاهین صدامو می شنوی ؟ شاهین ! به گوشم _. سوژه ی مورد نظر پیدا شد . توی یه میوه فروشیه . همین الان دستگیرش کنید _ اطاعت_آخ چه کیفی میده پلیس بشم . بی سیمی رو که بابا بزرگ برای جشن تولدم هدیه داده بود رو می زارم روی میز و میرم آنلاین میشم .موقع درس خوندن اصلا حواسم نیست و آقا معلم دو بار صدام می زنه تا متوجه میشم که باید جواب درسو بدم کلاس آنلاین که تموم میشه ، دوباره بی سیم رو برمی دارم و دوباره پلیس بازی می کنم که ناگهان صدای مردانه ای از بالکن” خونه مون می شنوم . بیا دیگه . زودباش .تا صاحبخونه نیومده همه وسایلو ببریم _رنگ از صورتم می پره .یعنی درست شنیدم ! دزد اومده توی ساختمون مون ! به نرده ها نزدیک میشم . سرم رو می گیرم بالا وطبقه بالا رو نگاه می کنم .صدا از طبقه بالا می اومد. درست از خونه آقای اصفهانی. توی تاریکی و ساعت ۶ شب زمستون و.دزدی از خونه آقای اصفهانی ! پس آقای اصفهانی و خونواده اش خونه نبودن .اگه خونه بودن دزد نمیومدآروم و بی سروصدا از بالکن میرم توی اتاقم و بعد میرم سمت اتاق پذیرایی . بابا طبق معمول همیشه روی کاناپه نشسته و با. کنترل تلویزیون، شبکه ها رو عوض میکنه و مامان هم کتاب توی دستشه و مشغول مطالعه کردنه” به بابا نزدیک میشم و با هیجان میگم ” بابا ! بابا ! خونه آقای اصفهانی دزد اومده ! خودم شنیدم ! باید به ۱۱۰ زنگ بزنیم” !بابا یهویی از روی کاناپه می پره و میگه ” چی گفتی ؟ دزد ؟ مطمئنی؟”. با هیجان جواب می دم ” آره بابا .زود باش زنگ بزن مامان هاج و واج نگاه من و بابا می کنه و می گه ” دیروز ثریا خانم گفت که امشب با آقای اصفهانی و بچه ها می خوان برن” مهمونی. ای وای ! زودتر زنگ بزنید پلیس بابا زنگ می زنه به پلیس . یک ربع بعد یه ماشین پلیس جلوی در ساختمونمون هست و دزدها با دستبند توی ماشین پلیس . می رن . آقای اصفهانی و خونواده اش هم با تماس مامان به ثریا خانم جلوی در ساختمون مون هستن سرهنگ و آقای اصفهانی از بابا بابت تماس با پلیس و غافلگیری دزدان تشکر میکنه .بابا لبخندی می زنه و میگه ” خواهش می کنم جناب سرهنگ . از پسرم ممنونم که منو خبردار کرد دزد اومده سرهنگ به من نگاهی می اندازه و میگه ” به به ..پس حتما یه نشان پلیس افتخاری به پسرتان میدم و افتخار میکنم که پسری” مثل امیر محمد با تیزهوشی اش باعث شد که یک اتفاق به خیر بگذره . سرهنگ یک لباس و کلاه و نشان پلیس افتخاری به من میده و من با ذوق و شوق تحویل می گیرم.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

پدر

گوش کنید :

اسم قصه: پدر
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

پدر

قدقد خانم به قوقولی خان گفت:”می دونی امروز تولد دخترمونه؟”
قوقولی خان گفت:” البته که می دونم. کدوم پدره که روز تولد دخترشو ندونه؟!”
قدقد خانم گفت:” می خوام براش کیک تولد گردویی درست کنم ولی یه دونه گردو هم نداریم.می دونی که جیک جیکو چقدر کیک گردویی دوست داره؟!”
قوقولی خان گفت:” البته که می دونم. کیه که کیک گردویی دوست نداشته باشه. اونم کیکی که دست پخت‌ شما باشه. اصلا ناراحت نباش. الان می رم پیش آقا سنجابه ازش گردو می گیرم. یه کیسه ی کوچیک به من بده.”
جیک جیکو بیرون لانه در حال بازی بود. قوقولی خان گفت:” برو تو لونه دخترم. هوا ابریه. ممکنه بارندگی بشه.”
قوقولی خان به جنگل رفت و آقا سنجابه را صدا زد. آقا سنجابه از لانه اش بیرون آمد و گفت: ” سلام دوست عزیز چکار داری؟”
قوقولی خان گفت:” چند تا گردو می خواستم. ”
آقا سنجابه‌ گفت:” به خدا یدونه گردو هم ندارم. یعنی داشتم. اول پاییز تو زمین چال کردم.هرچی می گردم جاشو پیدا نمی کنم.اگه نمی ترسی برو دره ی دایناسور ها الان کلی گردو زیر درختاش ریخته!”
قوقولی خان گفت:” چاره ای نیست. می رم اونجا!”
قوقولی خان به دره ی دایناسور ها رفت. نزدیک ظهر بود. اما گله ی دایناسور ها هنوز این ور و اون ور دره خواب بودند. قوقولی خان پاورچین پاورچین خودش را به درختان گردو رساند. زیر درخت ها پر از گردو بود. با عجله گردوها را در کیسه اش ریخت. می خواست برگردد که با دیدن یک دایناسور بزرگ کیسه از دستش به زمین افتاد. دایناسور گردن درازش را خم کرد و گفت:” فسقلی تو به چه جرئتی اومدی اینجا؟! ”
زبان قوقولی خان از ترس بند. دایناسور بزرگ گفت: من رئیس دایناسورها هستم. رئیس تنبل هایی که تا لنگ ظهر می خوابن. اگه صبح زود بیدار می شدن غریبه ای مثل تو جرئت نمی کرد سر و کله اش اینجا پیدا بشه!”
قوقولی خان فکری کرد و گفت:” قربان اجازه می دید بیدارشون کنم؟!”
رئیس دایناسور ها گفت:” چطوری می خوای این غولهای بی شاخ و دم رو بیدار کنی؟!”
قوقولی خان روی تخته سنگی پرید و با صدای بلند قوقولی قوقو کرد. تمام دایناسورها بیدار شدند. با تعجب به این ور و آن ور نگاه می کردند. رئیس دایناسورها به قوقولی خان گفت:” آفرین! بیا گردوهاتو جمع کن و برو، فقط ازت می خوام چند روز صبح زود بیایی اینجا و این تنبلا رو بیدار کنی. قول می دی؟!”
قوقولی خان گفت:” البته که می آم!”
او پس از گفتن این حرف کیسه ی گردو را برداشت و با سرعت از دره دایناسورها خارج شد.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

درس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی