اسم قصه: عمو سنجاب رفتگر قصه گو : سمینا نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم : رویا مومنی گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: آشنایی با مشاغل آدرس کانال تلگرام @childrenradio متن داستان روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، عمو سنجاب ، رفتگر بود. عمو سنجاب هرروز صبح زود از خواب بیدار می شد ، صبحونه ی کامل می خورد ، بعد لباس مخصوص رفتگری رو می پوشید ، جاروی بزرگشو برمی داشت و از لونه اش بیرون می رفت . عمو سنجاب برگهای خشک درختها که روی زمین ریخته شده بودند و زباله هایی که توی جنگل بودند رو با جارو جمع می کرد و داخل سطل زباله بزرگ جنگل می انداخت . یه روز یه اتفاق عجیبی برای عمو سنجاب افتاد. وقتی عمو سنجاب مثل همیشه صبح زود با لباس مخصوص رفتگری و جاروش از لونه اش بیرون اومد ، یه عالمه زباله دم در لونه اش دید . با خودش گفت (( وااای ! این همه زباله از کجا اومده ؟؟ اینا رو کی اینجا ریخته و رفته ؟)) در همین موقع میمون کوچولو از لونه اش که روبروی لونه ی عمو سنجاب بود ، بیرون اومد و گفت (( من میدونم کی این زباله ها رو ریخته ؟)) عمو سنجاب پرسید (( کی ریخته ؟)) میمون کوچولو جواب داد (( دیشب شیر همه این زباله ها رو آورد اینجا )) عمو سنجاب ناراحت و عصبانی به سمت لونه شیر رفت و گفت (( آقای شیر! چرا اون همه زباله رو جلوی لونه ی من گذاشتی ؟)) شیر خمیازه ای کشید و گفت (( من خسته ام . از دیشب تا حالا دارم زباله هایی که توی جنگل ریخته شده رو جمع می کنم.)) عمو سنجاب عصبانی شد و گفت (( برای چی جلوی لونه ی من زباله ها رو ریختی ؟ زباله ها رو توی سطل زباله بزرگ جنگل می انداختی )) شیر دوباره خمیازه ای کشید و گفت (( خسته بودم و نتونستم برم زباله ها رو توی سطل بندازم . حالا برو می خوام بخوابم )) عمو سنجاب با ناراحتی توی جنگل راه افتاد و با تعجب دید که همه جنگل تمیز شده و هیچ اثری از زباله نیست. با خودش گفت (( حتما از شیر باید تشکر کنم که به من کمک کرده . بهتره برم تا بقیه حیوونا از خواب بیدار نشدند زباله ها رو داخل سطل بندازم )) در همین موقع صدای غرش شیر به گوش عمو سنجاب رسید . وقتی عمو سنجاب سرشو برگردوند، شیرنزدیک عمو سنجاب شد و گفت (( سلام عمو سنجاب ! صبح بخیر ! )) عمو سنجاب لبخندی زد و گفت (( سلام ! صبح بخیر ! ممنون از اینکه دیشب به من کمک کردی )) شیر خندید و گفت (( می خوام از امروز به شما کمک کنم . چون دوست دارم جنگل همیشه تمیز باشه . الان زباله ها رو می برم توی سطل می اندازم )) عمو سنجاب خوشحال شد و همراه شیر زباله ها رو توی سطل انداختند . وقتی هردو به لونه هاشون برمی گشتند ، عمو سنجاب گفت (( از فردا، صبح زود از خواب بیدار شو. من جارو می کنم و شما زباله ها رو داخل سطل بنداز )) شیر خندید و گفت (( مچکرم )) از فردای آن روز عمو سنجاب و شیر با همکاری همدیگه ، جنگل رو تمیز می کردند و حیوونای جنگل هم از کار هردوشون راضی و خوشحال می شدند. رادیو قصه کودک قصه های کودکانه قصه های آموزنده خاله سمینا
اسم قصه: من و یخچال نه پله قصه گو : سمینا نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم : رویا مومنی گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال موضوع: ایرانگردی آدرس کانال تلگرام @childrenradio متن داستان بابا ماموریت به ارومیه داشت . من و مامان تا به حال ارومیه رو از نزدیک ندیده بودیم و روزی که بابا خبر داد ماموریت به ارومیه داره ، خواهش کردم من و مامانو همراه خودش به ارومیه ببره . بابا موافقت کرد و فردای اون روز همگی سوار هواپیما شدیم و راهی ارومیه شدیم . وقتی ماموریت چند روزه بابا تموم شد و من و مامان هم حسابی بازار ارومیه رو گشتیم و نُقل هم که سوغاتی معروف ارومیه هست رو خریدیم ، بابا پیشنهاد داد (( چطوره قبل از اینکه برگردیم خونه ، یکی از آثار تاریخی ارومیه هم ببینیم ؟)) هیجان زده جواب دادم (( عالیه )) همون روز به یخچال نُه پله ی ارومیه که در دوره قاجار توسط حاکم وقت ارومیه ساخته شده و اتفاقا نمایشگاه صنایع دستی هم داخل انبار یخچال برقرار بود ، رفتیم . وقتی رسیدیم و از پله های آجری که پایین می رفتیم، گفتم (( چقدر پله داره . حاکم ارومیه برای چی اینجا رو ساخته ؟)) بابا جواب داد (( برای رفع نیاز آب مردم این منطقه درتابستون . این یخچال برای ذخیره برف و آب بوده .)) بعد از بازدید ازیخچال نه پله و نمایشگاه صنایع دستی و خرید صنایع دستی به فرودگاه برگشتیم و راهی خونه شدیم . رادیو قصه کودک
اسم قصه: مربی مرغابی قصه گو : سمینا نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم : رویا مومنی گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: آشنایی با مشاغل آدرس کانال تلگرام @childrenradio روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، مرغابی، مربی ورزشی و هم مربی هنری بود. مربی مرغابی هرروز صبح حیوونا جنگل رو کنار برکه جمع می کرد و با هم ورزش می کردند . بعد از ورزش همگی صبحونه می خوردند و بعد از صبحونه کلاس گلدوزی مربی مرغابی شروع می شد. یه روز که مثل همیشه بعد از صبحونه، کلاس گلدوزی شروع شد و مربی مرغابی مشغول آموزش گلدوزی بود، سمور کوچولو گریه کرد. همه با تعجب به سمور کوچولو نگاه کردند. مربی مرغابی نزدیک سمور کوچولو شد و با مهربونی پرسید (( چرا گریه می کنی سمور جون ؟)) سمور کوچولو گریه کنان جواب داد(( گلدوزی ام خراب شد .همش خراب میشه )) مربی مرغابی لبخندی زد و گفت (( اشکالی نداره عزیزم . دوباره یادت میدم )) مربی مرغابی نخ و سوزن و پارچه ی گلدوزی رو از سمور کوچولو گرفت و با حوصله گلدوزی رو به سمور کوچولو دوباره یاد داد. از اون روز به بعد گلدوزی سمور کوچولو خراب نشد و بهترین گلدوزی شد . رادیو قصه کودک
اسم قصه: من و نهارخوران قصه گو : سمینا نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم : رویا مومنی گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال موضوع: ایرانگردی آدرس کانال تلگرام @childrenradio
متن داستان یه روز گرم تابستون خاله سودی به خونه مون زنگ زد و پیشنهاد داد همگی آخر هفته به گرگان سفر کنیم . مامان و بابا پیشنهاد رو قبول کردند و وقتی آخر هفته از راه رسید ، با دو ماشین راهی گرگان شدیم . من همراه خاله سودی و پویا و پریا، داخل ماشین شوهر خاله سهراب نشستم. وقتی ماشین به وسط های اتوبان رسید و من و پویا مشغول بازی آنلاین بودیم و پریا مشغول عروسک بازی بود ، خاله سودی گفت (( فردا همین موقع ناهار خوران چادر زدیم و داریم تفریح می کنیم )) پویا و پریا با خوشحالی گفتند (( آخ جون . )) پریا گفت (( امشب توی هتل می مونیم )) با تعجب پرسیدم (( ناهار خوران!؟)) پریا با ذوق و شوق جواب داد (( ناهار خوران یه جنگل بزرگ توی گرگانه و شهر بازی هم داره .ما قبلا رفتیم )) دوباره پرسیدم (( چرا اسمش ناهار خورانه؟)) خاله سودی به جای پریا جواب داد(( قدیم ها وقتی حاجی ها از مکه یا مشهد برمی گشتند ، فامیلاشون توی این جنگل ازشون استقبال می کردند و ناهار می دادند .به همین خاطر اسم این جنگل به ناهار خوران معروف شده .)) گفتم (( چه جالب )) خاله سودی به شوهر خاله سهراب گفت (( راستی سهراب جان ! بعد از ناهار خوران ، روستای زیارت هم بریم )) در همین موقع پریا گفت (( اول شهربازی ناهار خوران بریم بعد آبشار دوقلوها توی روستای زیارت )) شوهر خاله سهراب لبخندی زد و گفت (( چشم حتما. امامزاده ی روستای زیارت هم می ریم و یه زیارت هم می کنیم )) پریا که بیشتر از همه ذوق و شوق رسیدن به گرگان رو داشت ، دوباره گفت (( ناهار هم توی چادر بخوریم. بعد شب برگردیم هتل )) گفتم (( خب توی چادرهم میشه خوابید . چرا بریم هتل ؟ )) پریا با ناراحتی جواب داد (( من دوست ندارم شب توی چادر بخوابم . دوست دارم توی هتل بخوابم )) خاله سودی با سر تایید کرد که پریا از خوابیدن در چادر خوشش نمیاد. فردای اون روز وقتی به جنگل ناهار خوران رسیدیم و چادر زدیم ، درختان کاج و درختان سرو وبید مجنون و درختچه های تمشک و درختچه های اَزگیل توجهمو جلب کردند. وقتی من و پویا و پریا از شهربازی ناهار خوران دیدن کردیم و حسابی بازی کردیم ، به چادربرگشتیم و بعد از ناهار و جمع آوری چادر همگی به روستای زیارت و آبشار دوقلوها رفتیم و در آخر زیارت از امامزاده کردیم و به هتل برگشتیم . رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
اسم قصه: خانه داری مامان کانگورو قصه گو : سمینا نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم : رویا مومنی گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: آشنایی با مشاغل آدرس کانال تلگرام @childrenradio
متن داستان روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، مامان کانگورو همراه دوقلوهاش توی لونه اش زندگی می کرد. مامان کانگورو هر وقت بیرون می رفت ، دوقلوهاشو توی کیسه اش می گذاشت و همراهش می برد. یه روز مامان کانگورو همراه دوقلوهاش به فروشگاه رفت . مامان کانگورو از داخل قفسه ها یه قوطی رب گوجه فرنگی، یه بسته ماکارونی ، یه بسته سویا و یه بسته قارچ برداشت . قُل اولِ مامان کانگورو گفت (( آخ جون. مامان! می خوای ماکارونی درست کنی ؟)) مامان کانگورو لبخندی زد و گفت (( بله عزیزم )) قُل دومِ مامان کانگورو گفت (( آخ جون . ماکارونی خیلی دوست دارم)) مامان کانگورو گفت (( خب بچه ها ! بریم صندوق )) مامان کانگورو و دوقلوهاش به صندوق فروشگاه نزدیک شدند. صندوق دار قوطی رب گوجه فرنگی و بسته ی ماکارونی و بسته ی سویا و بسته ی قارچ رو از مامان کانگورو گرفت و قیمتشو به مامان کانگورو اعلام کرد . وقتی مامان کانگورو دست توی کیفش برد تا کارت بانکی شو بیرون بیاره ، صندوق دار گفت (( راستی خانوم کانگورو! زعفرون درجه یک با قیمت مناسب آوردیم . برای شما که خانوم خونه دار هستی و زعفرون درجه یک دوست داری پیشنهاد میکنم حتما این زعفرونو بخرید )) مامان کانگورو یه بسته زعفرون هم خرید و پول همه ی خوراکی ها رو حساب کرد و همراه دوقلوهاش از فروشگاه بیرون رفت. وقتی به خونه برمی گشتند، قل اول پرسید (( خونه دار کیه مامان !چرا خانوم صندوق دار به شما گفت خونه دار؟)) قل دوم گفت (( من بگم ؟)) مامان کانگورو لبخندی زد و گفت (( بگو عزیزم )) قل دوم گفت (( خونه دار به کسی میگن که از صبح تا شب توی خونه ست و کارهای خونه رو انجام میده. مثل مامان کانگورو که از صبح تا شب توی خونه ست و غذا درست میکنه ، لباسامونو میشوره ، خونه رو جارو می کنه )) مامان کانگورو اضافه کرد (( به درس و مشق بچه ها رسیدگی می کنه ، خرید های خونه رو انجام میده و به گل و گیاهان خونه رسیدگی می کنه )) قل اول و قل دوم باهم گفتند (( آفرین به مامان خونه دارمون)) مامان کانگورو لبخند زد. رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
اسم قصه : امید و آقای امدادگر قصه گو : سمینا نویسنده: فاطمه علیباز تنظیم: رویا مومنی گروه سنی : ۳ تا ۷ سال موضوع: آموزشی آدرس کانال تلگرام @childrenradio متن داستان: خانم بهار آمده بود وهمه جا را پر از سبزه و گل و شکوفه کرده بود. هوا گرم تر می شد و امید می تونست با پدر و مادرش به گردش و تفریح پارک بره. آنروز امید ومادرش توی بالکن خونشون بودند. مادرامید داشت گلدانهای توی بالکن که تازه درآنها گل کاشته بود رو آب می داد. آفتاب گرم بهار روی همه جا تابیده وامید از هوای خوب بهارلذت می برد. نزدیک ظهربود وامید دیگه کم کم داشت گرسنه می شد. به مادرش گفت : ((مادرجون، امروز نهار چی داریم ؟)) مادرش گفت: ((پسرم تو چی دوست داری برات درست کنم؟)) امید فوری جواب داد: (( خوب معلومه .. ماکارونیِ پیچ پیچی..)) امید خیلی ماکارونی دوست داشت. مادرش گفت: ((باشه پسرم ، برات درست می کنم.)) بعد یدونه سیب قرمز خوشمزه رو شست وقاچ کرد وتو بشقاب گذاشت وگفت: ((حالا تو این سیب رو بخور تا من هم برات ماکارونی درست کنم.)) امید با خوشحالی سیب رو گرفت و رفت تا کارتن ببینه و مادرش هم چهاریایه چوبی رو برداشت واز اون بالا رفت تا از طبفه بالا کابینت بسته ماکارونی رو برداره .. اما….پایه چهارپایه لق بود ومادر امید یدفعه ای از روی اون پرت شد و صدای ناله اش بلند شد و هر کاری کرد، نتونست از جا بلند بشه.. امید خیلی ترسیده بود و نمیدونست باید چیکار کنه. دوید رفت پیش مادرش و گفت : ((چی شده مادر جونم ..واااای)) و گریه افتاد مادر امید که هم پاهاش درد گرفته بود و هم سرش، و دستش رو به سرش گرفته بود ، با همان حال و ناله گفت: ((امید جان ؛ پسرم گریه نکن عزیزم. ببین، من حالم خوب نیست و تو باید کمک کنی..حالا برو تلفن را بردار و به اورژانس زنگ بزن.)) امید خیلی ترسیده بود ، رفت سراغ تلفن و گفت: (( حالا چیکار کنم مادر جون؟)) مادر امید گفت: (( حالا شماره ۱۲۵ رو بگیر.)) امید قبلاً از پدرش اعداد یک تا ده رو یاد گرفته بود. به خاطر همین به مادرش گفت: ((مادر جون من بلد نیستم این عدد رو بگیرم. من فقط تا ده بلدم)) مادر امید با همون حال گفت: (( امید جان؛ من میگم تو شماره رو بگیر پسرم. باشه؟)) امید گفت: ((چشم مادر جون)) مادر گفت:(( پسرم اول عدد ۱ رو بگیر.. حالا عدد ۲.. و بعد هم عدد ۵ رو بگیر..)) امید گفت:((خوب، این یک، اینم دو، اینم پنج..گرفتم مادرجون ..)) تلفن بوق میزد و یکدفعه آقایی از پشت خط گفت: (( بفرمایید..اینجا اورژانسه !!)) امید وقتی که صدا رو شنید یه دفعه گریه افتاد و گفت: (( آقا مامانم خورده زمین و پاش درد میکنه .)) اون آقا گفت: (( پسرم ..عزیزم ..گریه نکن. آروم باش .باشه ؟من امدادگر هستم و الان میام به مادرت کمک می کنم.)) امید گفت:(( باشه آقا..)) آقای امدادگر گفت:(( حالا خوب گوش کن و بگو خونتون کجاست؟)) امید گفت: ((خونه ما یه آپارتمانه.. نزدیک خونه ما همه پارکه..)) مادر امید با ناله گفت: (( امیدجان.. گوش کن و هر چی من میگم به آقای امدادگر بگو .)) امید هم هر چی که مادرش می گفت برای آقای امدادگر تکرار می کرد. خیلی زود ماشین اورژانس اومد. امید به پدرش هم زنگ زده بود و پدرش هم اومده بود. آقای امدادگر به همراه دوستش آمدند داخل خونه و یک تخت هم دستشون بود.باید مادر امید رو به بیمارستان می بردند. آقای امدادگر وقتی امید را دید دستی به سرش کشید و گفت: (( آفرین پسرم.. تو قهرمان من هستی .امروز تو کارِ خیلی خوبی انجام دادی.)) امید خوشحال بود. چون فهمید کار خوبش رو درست انجام داده و اورژانس به موقع رسیده بود. اونوقت با پدرش به خونه مادر بزرگش رفت تا بعد پدرش بتونه به همراه مادرش به بیمارستان بره.
اسم قصه: اسبی ترسو قصه گو : سمینا نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: ترس آدرس کانال تلگرام @childrenradio
متن داستان روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، اسبی کوچولو همراه مامان اسب و بابا اسب زندگی می کرد. اسبی کوچولو خیلی ترسو بود حتی موقع بازی با دوستاش هم می ترسید و دوستاش هم به اسبی کوچولو می خندیدند و صدا می زدند (( اسبی ترسو ! اسبی ترسو !)) و اسبی کوچولو اشک توی چشماش جمع میشد و به خونه برمی گشت تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد . اسبی کوچولو همراه مامان اسب و بابا اسب توی جنگل قدم می زدند ناگهان اسبی کوچولو صدای عجیبی شنید که می گفت (( کمک ! کمک! )) اسبی کوچولو به سمت صدا راه افتاد و از مامان اسب و بابا اسب جدا شد. وقتی نزدیک صدا شد، با تعجب دید که کبوتر کوچولو توی تله افتاده و ناله کنان کمک می خواد. اسبی کوچولو به اطراف نگاه کرد اما کسی برای کمک نبود . پس با خودش گفت (( باید کمک کنم . کبوتر کوچولو گناه داره . اگه کمکش نکنم می میره )) اسبی کوچولو با همین فکر ، شروع کرد به بیرون آوردن کبوتر کوچولو از داخل تله . وقتی کبوتر کوچولو از داخل تله بیرون اومد ، نفس عمیقی کشید و از اسبی کوچولو تشکر کرد . بعد از این اتفاق اسبی کوچولو ترسشو کنار گذاشت و با دوستاش با شجاعت بازی کرد و اونا هم اسبی ترسو صداش نزدند. رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
اسم قصه: فیلی بدریخت قصه گو : سمینا نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: بدریختی_ بدشکلی آدرس کانال تلگرام @childrenradio
متن داستان روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، فیلی همراه مامان فیلی و بابا فیلی زندگی می کرد. فیلی از بدنش راضی نبود مخصوصا از خرطومش و مدام می گفت (( چرا اینقدر من بدریختم ؟؟ چرا خرطوم دارم ولی حیوونای دیگه ندارن ؟؟ من دوست ندارم خرطوم داشته باشم)) مامان فیلی هم با مهربونی جواب می داد (( پسرم ! خرطومت خیلی هم قشنگه و با اون می تونی توی آب برکه آب بازی کنی )) اما فیلی گوش به حرف مامان فیلی نمی داد . تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد. وقتی فیلی به کنار برکه رفت تا مثل همیشه آب بازی کنه ، صدای گریه شنید . به اطراف نگاه کرد و راکون کوچولو دید که گریه می کرد . فیلی به راکون کوچولو نزدیک شد و گفت (( سلام راکون ! چی شده ؟چرا گریه می کنی؟)) راکون کوچولو گریه کنان جواب داد (( توپ قشنگم توی برکه افتاد و نمی تونم بِرَم بیارمش)) فیلی فکری کرد و گفت (( صبر کن .من الان میارمش)) بعد خرطومشو داخل آب برکه برد و بعد از چند دقیقه توپ راکون کوچولو رو بیرون آورد و به دست راکون کوچولو داد. راکون کوچولو با خوشحالی از فیلی تشکر کرد و گفت (( فیلی ! اگه خرطومت نبود دیگه توپمو هیچ وقت نمی دیدم . ممنون)) و بعد از فیلی خداحافظی کرد و رفت. فیلی با خوشحالی به خونه برگشت و ماجرای گم شدن توپ راکون کوچولو و پیدا کردنش با خرطومشو برای مامان فیلی و بابا فیلی تعریف کرد و گفت (( چه خوب شد خرطوم دارم )) وبعد همگی خندیدند .
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ این قصه تقدیم به ژوان محمدی ، عزیز و مهربان خاله سمینا امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل اسم قصه: ژوان و جادوی پرپری قصهگو: سمینا نویسنده: راضیه احمدی تنظیم : رویا مومنی با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا دنیای کودک را بساز پشتیبانی: @mhdsab @childrenradio رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
اسم قصه: راسو صندوقدار قصه گو : سمینا نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم : رویا مومنی گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: آشنایی با مشاغل آدرس کانال تلگرام @childrenradio
متن داستان روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، راسو خان ، صندوق دارِ رستورانِ بزرگِ جنگل بود. راسو خان هرروز صبح به رستوران بزرگ جنگل می رفت و پشت میز صندوق رستوران می نشست و منتظر می موند تا مشتری ها ، غذا شونو بخورند و بعد برای حساب کردن پول غذا نزدیک صندوق بشن. بیشتر وقتا رستوران بزرگ جنگل به خاطر مشتری های زیاد تا آخر شب باز می موند و راسو خان هم تا آخر شب پول غذا شونو حساب می کرد. یه روز که مثل همیشه راسو خان پشت میز صندوق نشسته بود و منتظر مشتری ها بود ، خرس مهربون نزدیک صندوق شد و گفت (( سلام راسو خان! حالت چطوره؟)) راسو خان با مهربونی جواب داد (( سلام خرس مهربون ! خوبم . شما چطوری ؟)) خرس مهربون جواب داد (( خوبم .یه مدته بیکار شدم. میشه صندوق داری یادم بِدی ؟)) راسو خان لبخندی زد و گفت (( خوشحال میشم صندوق داری یادت بدم خرس مهربون.با مدیر رستوران صحبت می کنم .اگه اجازه داد خبرت می کنم)) خرس مهربون با خوشحالی به خونه اش برگشت. صبح فردای اون روز خرس مهربون با زنگ تلفن راسو خان از خواب بیدار شد . راسو خان گفت (( خرس مهربون! مدیر رستوران اجازه داد از امروز صندوق داری یادت بدم )) خرس مهربون با خوشحالی به رستوران بزرگ جنگل رفت و کنار راسو خان پشت میز صندوق نشست. هر مشتری که نزدیک صندوق می شد ، راسو خان ،از مشتری نوع غذایی که خورده رو می پرسید و بعد از اینکه مشتری جواب می داد، راسو خان نگاهی به قیمت غذاهای رستوران روی صفحه مانیتورش می انداخت وقیمت رو به مشتری می گفت. مشتری کارت بانکیشو به دست راسو خان می داد وراسو خان کارت بانکی مشتری روی دستگاه کارت خوان می کشید و رسید کارت رو به مشتری تحویل می داد. خرس مهربون فوری صندوق داری رو یاد گرفت و مدیر رستوران بزرگ جنگل، مانیتور جدید خرید و خرس مهربون پشت میز صندوق و مانیتور نشست و با راسو خان همکار شد. از اون روز به بعد وقتی حیوونای جنگل به رستوران بزرگ جنگل می رفتند ، دو صندوق دار می دیدند و از رفتار خوب دو صندوق دار راضی بودند.