هانای اَبَر قهرمان ❤️ این قصه تقدیم به هانا جان کیانی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: هانای اَبَر قهرمان💪قصهگو: سمینا ❤️نویسنده: ناهید پورزرین ☘تنظیم: رویامومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradio》》》قصه اختصاصی صوتیرادیو قصه کودک
راهکار موشی و سنجاب کوچولو اسم قصه: قصه صوتی راهکار موشی و سنجاب کوچولوقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد 🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: خرابکاریآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن قصهروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، حیوونای زیادی زندگی می کردن.یه روز صبح سنجاب کوچولو با سرو صدای بلندی از خواب بیدار شد.سنجاب کوچولوفوری و با ترس از لونه اش بیرون اومد و با صحنه عجیبی برخورد کرد.یه طناب بزرگ از تنه ی درختی که لونه ی سنجاب کوچولو توش بود تا تنه ی درخت روبرویی کشیده شده بود و بچه های گردشگردان جنگل روش تاب می خوردن و می خندیدن.سنجاب کوچولو عصبانی شد و با خودش گفت:ای آدمای بدجنس! تنه ی درخت ها رو خراب کردید و من هم ترسوندید. باید یه فکری کنم سنجاب کوچولو با عصبانیت شروع کرد به فکر کردن و فکر کردن. بعد از مدتی سنجاب کوچولو از درخت پایین اومد و سراغ موشی رفت. موشی با دیدن سنجاب کوچولو تعجب کرد و گفت: چی شده سنجاب کوچولو؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟سنجاب کوچولو ماجرای طناب کشیدن آدم ها به دور تنه ی درختها رو برای موشی تعریف کرد.موشی گفت:من یه فکری دارم. من الان همراهت میام و با دندونام طناب رو می جوئم. اینطوری طناب پاره میشه و دیگه نمی تونن تاب بازی کنن. سنجاب کوچولو پیشنهاد موشی رو قبول کرد و هردو راهی لونه ی سنجاب کوچولو شدن. وقتی رسیدند، بچه های آدم مشغول توپ بازی بودند و تاب خالی بود. موشی از فرصت استفاده کرد و شروع کرد به جویدن و طناب پاره شد. وقتی بچه های آدم توپ بازی رو تموم کردند و به سمت تاب برگشتند تا دوباره تاب بازی کنند، دیدند که طناب پاره شده و نمی تونند تاب بازی کنند. یکی از بچه های آدم گفت: بچه ها! اونجا رو نگاه کنید. یه موش و سنجاب کنار درخت هستند. فکر کنم کار اون دوتاست.یکی دیگه از بچه های آدم گفت:_فکر کنم مزاحمشون شدیم. نباید به درختا طناب می بستیم. بهتره بریم و دیگه هیچ وقت به درختا طناب نبدیم.بچه های آدم دور شدند و موشی و سنجاب کوچولوهم با خیال راحت به لونه هاشون برگشتند.🦋رادیو قصه کودکخاله سمینا
کلاغی خبرچین اسم قصه: قصه صوتی کلاغی خبرچین🐦⬛️قصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد 🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: خبرچینیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی :https://zarinp.al/someina.com******متن قصهروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، حیوونای زیادی زندگی می کردن. بین حیوونای جنگل یه کلاغ بالای درخت کاج زندگی می کرد و حیوونای جنگل، کلاغی صداش می زدن. کلاغی یه رفتار عجیبی داشت. هرروز صبح که از خواب بیدار می شد و صبحونه شو می خورد، دم در لونه ی سنجاب کوچولو می رفت. بعد خبرهایی که توی لونه ی سنجاب کوچولو شده بود حتی رازهای سنجاب کوچولو رو به بقیه ی حیوونای جنگل می گفت. سنجاب کوچولو هروقت از لونه اش بیرون می رفت، حیوونای جنگل از رازهای سنجاب کوچولو می پرسیدند و سنجاب کوچولو هم با ناراحتی می گفت: _ کی این حرفها رو به شما گفته؟ حیوونای جنگل هم جواب می دادند: _کلاغی بهمون گفته. یه روز که مثل هر روز کلاغی بعد از خوردن صبحونه اش به دم در لونه ی سنجاب کوچولو رفت، سنجاب کوچولو با عصبانیت در لونه رو باز کرد و گفت: _کلاغی خبرچین! دیگه حق نداری بیای لونه ام. دیگه نمی خوام ببینمت. تو همه ی رازهامو به همه گفتی. تو راز نگه دار نیستی. بعد در لونه شو محکم بست. کلاغی که متوجه ی رفتار بدش شده بود، پیش جغد دانا رفت. جغد دانا گفت:_بهتره امشب که همه ی حیوونای جنگل وسط جنگل برای جشن تولد فیلی میان، بیایی و از سنجاب کوچولو جلوی همه معذرت خواهی کنی. کلاغی پیشنهاد جغد دانا رو قبول کرد و همون شب از سنجاب کوچولو معذرت خواهی کرد و سنجاب کوچولو هم کلاغی رو بخشید. از فردای اونروز کلاغی دیگه خبرچین نبود و راز نگه دار شد. رادیو قصه کودکخاله سمینا
پنگوئن رویایی اسم قصه: قصه صوتی پنگوئن رویایی🐧قصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد 🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: خیالپردازیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradio☆☆☆☆☆☆☆متن قصه :روزی روزگاری یه پنگوئن کوچولو بود که بین پنگوئن های بزرگ زندگی می کرد.پنگوئن کوچولو خیلی دوست داشت پرواز کنه و توی رویاهاش می دید که در حال پرواز توی آسمونه.پنگوئن کوچولو همیشه از مامان پنگوئن می پرسید:مامان! چرا ما پنگوئن ها پرواز نمی کنیم؟ مامان پنگوئن با مهربونی جواب می داد: عزیزم! خدا، ما پنگوئن ها رو این شکلی آفریده.پنگوئن کوچولو با دلخوری می گفت:ولی من خیلی دوست دارم پرواز کنم. مامان پنگوئن جواب می داد: ولی تو نباید به پرواز فکر کنی چون نمی تونی.اما پنگوئن کوچولو به حرف مامان پنگوئن گوش نمی داد و به پرواز کردن فکر می کرد.تا اینکه یه روز تصمیم خودشو گرفت و روی صخره ی بلندی ایستاد تا پرواز کردن رو شروع کنه.پنگوئن کوچولو با هیجان دستهاشومحکم تکون داد و می خواست از روی زمین بلند بشه ولی نتونست.پنگوئن کوچولو حرفهای مامان پنگوئن رو به یاد آورد و بعد با خودش گفت:_باید به حرف مامان پنگوئن گوش بدم و به پرواز فکر نکنم.از اونروز به بعد پنگوئن کوچولو به پرواز فکر نکرد و از پنگوئن بودنش راضی بود.🦋رادیو قصه کودک🌹خاله سمینا
موشی و مزرعه ذرت اسم قصه: قصه صوتی موشی و مزرعه ذرتقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد 🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: دزدیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی :https://zarinp.al/someina.comمتن قصه:روزی روزگاری یه مزرعه ی ذرت نزدیک یه جنگل سرسبزوزیبا بود. مزرعه خیلی بزرگ و پر از ذرت های شیرین و خوشمزه بود.حیوونای جنگل هرروز صبح با بوی ذرت تازه و شیرین از خواب بیدار می شدند.روزگار گذشت تا اینکه یه روز جشن تولد خرسی شد. خرسی به در لونه ی همه ی حیوونا رفت تا برای جشن تولدش دعوتشون کنه اما وقتی به در لونه ی موشی رفت، موشی از لای در به خرسی گفت:تولدت مبارک ولی امشب من نمیتونم تولدت بیام. بعد در لونه شو محکم بست. خرسی از این رفتار موشی ناراحت و متعجب شد. آخه هیچ وقت موشی رو اینطوری ندیده بود. وقتی شب شد و جشن تولد خرسی شروع شد، آقا راکون به خرسی گفت: خرسی! چرا موشی نیست؟ اصلا موشی رو برای تولدت دعوت کردی؟خرسی ماجرای دم در لونه ی موشی رو برای همه ی مهمونا تعریف کرد و بعد همگی تصمیم گرفتن بعد از جشن تولد به سراغ موشی برن.وقتی دم در لونه ی موشی رفتن هرچقدر در زدن، موشی در رو باز نکرد.خرسی گفت: بیاین برگردیم. موشی خونه نیست.اما وقتی می خواستن برگردن، موشی رو دیدن که با ذرت توی دست به لونه اش برگشت.موشی با دیدن دوستاش تعجب کرد و ذرت رو پشتش قایم کرد.خرسی با ناراحتی گفت: حالا فهمیدم چرا نیومدی تولدم، موشی؟ تو رفته بودی دزدی. هر شب میری دزدی. وقتی اومدم برای تولدم دعوتت کنم بوی ذرت از توی لونه ات میومد. تازه شم چند وقتیه مزرعه دار مزرعه ذرت از گمشدن ذرت هاش ناراحته.موشی خجالت زده گفت: آخه من ذرت خیلی دوست دارم.خرسی گفت: ما هم خیلی ذرت دوست داریم ولی نمیریم مزرعه و ذرت برداریم.آقا راکون گفت:موشی! بهتره ذرت هایی که برداشتی و توی لونه ات گذاشتی رو به مزرعه دار برگردونی و مزرع دار رو خوشحال کنی .موشی قبول کرد و همون شب موشی ذرت ها رو به مزرعه برگردوند.رادیو قصه کودکخاله سمینا
حاجی فیروز 🍭 رادیو قصهایها امشب یه قصه قشنگ منتظر شماست😉اسم قصه: قصه صوتی حاجی فیروزقصه گو: سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز 🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۳ تا ۸ سالآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی :https://zarinp.al/someina.comمتن قصه :عید نوروز نزدیک بود.همتا کوچولو خیلی عید رو دوست داشت. آخه روزهای عید خیلی قشنگ بود و اون می تونست هم خیلی خوراکی بخوره و هم خیلی به مهمونی بره و با دوستاش بازی کنه.یک روز از همین روزهای نزدیک عید با مادرش به خیابون رفت تا برای خودش کفش بخره.خیابونا خیلی خیلی شلوغ بودن و مردم زیادی برای خرید به بازار اومده بودند.مامان گفت:همتا جان مواظب باش که دست من رو ول نکنی چون ممکنه یه موقع گم بشی! چشم مامان جون،قول می دم.همتا خیلی مواظب بود و دست مامانشو محکم گرفته بود.فروشنده ها خوراکیها، لباسها و خیلی چیزهای دیگه رو گذاشته بودن توی خیابون و داشتن داد می زدند تا مردم بیان و ازشون خرید کنن.وقتی به بازار شهر رسیدند، همتا دید دو نفر که لباس های قرمز و جلیقه مشکی پوشیدن جلو باز دارن آواز می خونن و می رقصند..همتا قبلآ از تلویزیون مثل این دو تا آقا و با همین لباس ها رو دیده بود اما، نمی دونست که اینها چرا صورتشون سیاه هست و اینطوری لباس پوشیدن.از مامانش پرسید:مامان جون، این دو تا آقا چرا انقدر صورتهاشون سیاهه؟چرا لباسهاشون با ما فرق داره، اصلآ چکار می کنند؟ مامان و همتا جلوتر رفتن که اونا رو بهتر ببینند مامان گفت: همتا جان، وقتی عید میشه، ما شاد هستیم و برای شادی کارهای زیادی می کنیم. این دو تا آقا هم دوست دارن ما بیشتر شاد و خوشحال باشیم. تو می دونی اسمشون چیه؟ همتا گفت:نه،نمی دونم! مامان گفت: اسمشون حاجی فیروزه،، وقتی نوروز میشه صورتهاشون رو سیاه می کنند، آواز می خونن، تنبک می زنند که مردم خوشحال بشن. میخوان به مردم بگن که عید نوروز اومدده. حاجی فیروز وقتی همتا کوچولو رو دید نزدیکتر اومد و شروع کرد آواز خوندن: ارباب خودم سلام وعلیکم…ارباب خودم چرانمی خندی..؟ همتا شروع کرد به خندیدن.بعد مامان همتا کیف پولشو باز کرد و به حاجی فیروز عیدی داد و حاجی فیروز هم یدونه شکلات خوشمزه به همتا داد.همتا اون روز خیلی خوشحال بود چون تونسته بود حاجی فیروز رو بشناسه و اونو از نزدیک ببینه.رادیو قصه کودکخاله سمینا
بهار خانم اسم قصه: قصه صوتی بهار خانمقصه گو: سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۳ تا ۶ سالموضوع: آمدن بهارآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.comمتن داستانعمو زمستون دیگه خیلی خسته شد بود. کوله بارش رو بسته بود و داشت می رفت. چون هر چی برف و سرما با خودش آورده بود رو به همه داده بود و دیگه برفی با خودش نداشت. دلش می خواست بره بخوابه تا بتونه یکسال دیگه دوباره با کلی برف خوشگل برگرده..وقتی خانوم بهار رو دید گفت:سلام بهار خانوم، من دارم می رم، حالا دیگه شما باید باشی تا همه جا سرسبز بشه. خانم بهار زیبا که خودش آماده اومدن بود و بارش روهم بسته بود. گفت: سلام عمو زمستون مهربون، من دارم می یام، می خوام برم به همه جا تا همه خوشحال بشن.عمو زمستون هم خداحافظی کرد و رفت.بهار خانوم که با خودش کلی سوغاتی آورده بود، رفت و رفت تا به دشت و کوه و صحرا رسید.می دونید سوغاتی های بهار خانوم مهربون چی بود؟اون تو کوله بارش کلی سبزه و گل و شکوفه گذاشته بود تا همه جا رو پر از گل و شکوفه کنه.و وقتی از کوهها و دشت ها و صحرا ها می گذشت با دستهاش کلی سبزه و گل و شکوفه می پاشید و همه جا رو زیبا می کردکم کم همه جا قشنگ می شد، گلهای رنگارنگ روی زمین و شکوفه های سفید و صورتی روی درختها نشستند. و زمین ها سرسبز شدند.ابرسفید از توی آسمون این منظره های زیبا رو می دید و لذت می برد. به بهار خانم گفت :سلام بهار خانوم، خوش اومدین، مرسی که این همه گل و سبزه آوردین. بهار خانوم گفت: سلام ابر سفید پف پفی..تو هم باید با آقای باد کمک کنید تا همه گلها و سبزه ها بزرگ بشن.باد صدای خانم بهار رو شنید و زود خودشو به اونجا رسوند و گفت:_سلام به بهار خانوم زیبا، من برای کمک آماده ام.آقای باد همراه با ابرپف پفی راه افتادند، توی راه چند تا ابر دیگه هم با اونا همراه شدند و وقتی می رفتند مرتب به همدیگه می خوردند و قلقلکشون می اومد و می خندیدند و تند تند نور افشانی می کردند .و بعد هم رعد و برق شد و بارون که توی ابرها خونه داشت، بیدار شد و شروع به بارش کرد و به تمام گلها و سبزه ها آب داد.سبزه ها و گلها وقتی آب بارون رو می خوردند ، مرتب بزرگ و بزرگ ترمی شدند.جنگلها،سبز شدند.پرنده ها،آواز می خوندند.حیوونا هم خیلی خوشحال بودند و بازی و شادی می کردند. .خلاصه همه جا پرشد از زیبایی و شادی ..از همه مهمتر، همه مامانا و باباها و بچه ها از اومدن بهارخانوم شاد شدند.بزرگترها خونه هاشون رو تمیز کرده بودند، لباسای نو پوشیده بودند، سبزه درست کرده بودند و منتظر بهار خانوم بودند.بعد به همه شیرینی دادند و جشن گرفتند ،چون با اومدن بهار خانوم عید نوروز هم از راه رسیده بود و می تونستند کلی شادی کنند و خوراکیهای خوشمزه هم بخورند.رادیو قصه کودکخاله سمینا
مسافرت نوروزی اسم قصه: قصه صوتی مسافرت نوروزیقصه گو: سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۳ تا ۷ سالموضوع: احترام به پلیسآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.comمتن قصه:مادربزرگ همتا در شمال ایران و شهر نوشهر زندگی می کرد.حالا که عید شده بود و هوا بهاری، همتا و مامان جون و باباجونش می خواستن برن خونه مامان بزرگش.صبح که شد همتا وسایلش رو که اسباب بازیها و لباس ها و خانم بهار عروسک خوشگلش بود رو آماده کرده بود و منتظر بود تا حرکت کنند.همتا خیلی مسافرت رو دوست داشت و مادر بزرگش رو هم خیلی زیاد دوست داشت به خاطر همین خیلی خیلی خوشحال بود.وقتی همه حاضر شدند، وسایل شون رو گذاشتند تو ماشین و همتا هم بهارخانوم عروسک موطلایی رو بغل کرد و سوار شدند و حرکت کردند.همتا و پدر و مادرش تهران زندگی می کردند و تا خونه مادر بزرگ چند ساعتی راه بود.یکی دو ساعت که رفتند و به جاده شمال رسیدند، جاده خیلی شلوغ بود.همتا از شیشه ماشین بیرون رو نگاه می کرد، کمی جلوتر کنار جاده ماشین آقای پلیس ایستاده بود و داشت دستهاشو تکون می داد.همتا پرسید:بابا جون، آقای پلیس چکار می کنن؟ بابا گفت: دخترم آقای پلیس راننده ها رو راهنمایی می کنه که از کدوم مسیر برسند تا ترافیک ایجاد نشه. همتا گفت: آخه مگه مردم خودشون بلد نیستن که کجا باید برن و چکار کنن؟بابا گفت:چرا بلدند، اما پلیس ها بخاطر این که همیشه توی جاده ها هستند و با پلیس های دیگه ارتباط دارن از ما بهتر خبر دارن. همتا گفت: پس آقای پلیس باید همیشه تو جاده باشه؟ اینطوری که خسته می شه..بابا گفت:_بله دخترم، آقای پلیس خیلی زحمت می کشه تا ما راحت تر سفر کنیم. ما هم باید بهشون احترام بذاریم و به حرفشون هم گوش کنیم.راه بازتر شده بود و ماشین ها می تونستن تند تر راه برن.وقتی به نزدیک ماشین آقای پلیس رسیدند، همتا از شیشه پنجره برای آقای پلیس دست تکون داد.آقای پلیس هم خندید و برای همتا دست تکون داد.همتا خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد چقدر آقای پلیس رو دوست داره.بعدهم دوباره بهار خانوم رو بغل کرد و مشغول خوردن خوراکی خوشمزه ش شد.رادیو قصه کودکخاله سمینا
اتاق راکون کوچولو اسم قصه: قصه صوتی اتاق راکون کوچولوقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: نامرتب بودن آدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.comمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، حیوونای زیادی زندگی می کردن.بین حیوونای جنگل، راکون کوچولو همراه مامان راکون و بابا راکون و راکونی، برادر کوچولوش، زندگی می کرد.راکون کوچولو یه اتاق پر از اسباب بازی های قشنگ داشت. از ماشین و عروسک بگیر تا ساختمون سازی و دومینو توی اتاق راکون کوچولو پیدا می شد.راکون کوچولو یه رفتارعجیبی داشت. هر وقت بازی با اسباب بازیهاش رو تموم می کرد ، اونها رو از روی زمین جمع نمی کرد و هر چقدر هم مامان راکون می گفت:راکون کوچولو! لطفاً اسباب بازی ها رو از روی زمین جمع کن. اما راکون کوچولو به حرف مامان راکون گوش نمی داد و اسباب بازیها رو از روی زمین جمع نمی کرد. تا اینکه یه روز وقتی راکونی، تاتی تاتی توی اتاق راکون کوچولو رفت یهو جیغ زد. مامان راکون فوری خودشو به اتاق راکون کوچولو رسوند و دید که پای راکونی روی یه قطعه ساختمون سازی رفته. مامان راکون، راکونی رو بغل کرد و پاشو ماساژ داد. راکونی با ماساژ آروم شد. راکون کوچولو با ناراحتی گفت: ببخشید. همش تقصیر منه.از اونروز به بعد راکون کوچولو بعد از بازی با اسباب بازیهاش، اونها رو سر جاشون می گذاشت و اتاقش مثل روز اول تمیزمی شد.رادیو قصه کودکخاله سمینا
مهمانی خدا اسم قصه: قصه صوتی مهمانی خداقصه گو: سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۳ تا ۷ سالآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.comمتن داستانماه رمضون بود. مامان و بابای آیهان روزه بودند.آیهان فقط پنج سالش بود و نمی تو نست روزه بگیره. مامان می گفت:_ در ماه رمضون ما باید هم روزه بگیریم و هم کارهای خوب بیشتر انجام بدیم چون ما همه میهمان خدا هستیم.آیهان خیلی دلش می خواست اونم میهمان خدا بشه.به مامانش گفت:مادر جون ،حالا که نمی تونم روزه بگیرم، چطوری می تونم میهمان خدای مهربون باشم؟ مامان گفت: عزیزم، تو خیلی کارها می تونی انجام بدی.می تونی اتاقت رو شلوغ نکنی، وقتی ما در حال استراحت هستیم سرو صدا نکنی، دعا کنی و خیلی کارهای دیگه، اینطوری تو هم میهمان خدا می شی.آیهان گفت:باشه مامان جون ،پس من الان میرم تا اسباب بازیهام رو جمع کنم. اتاق آیهان خیلی شلوغ بود. آیهان سبد اسباب بازی شو برداشت و همه اسباب بازیهاشو ریخت توی سبد. مداد رنگی ها و دفتر نقاشی اش رو هم گذاشت تو کمدش. بعد هم ماشین هاش رو برداشت و گذاشتن کنار همدیگه و آروم شروع کرد به بازی کردن. با ماشین کوکی. یه مدتی که گذشت ، مامان اومد. وقتی دید اتاق آیهان مرتب شده خیلی خوشحال شد و گفت: آفرین پسرم، تو کارت عالیه.آیهان گفت:مامان جون قول میدم همیشه اتاقم رو خودم مرتب کنم. مامان بغلش کرد و صورت آیهان رو بوسید و گفت: آفرین عزیزم، برو نهار تو بخور و بعد هم بیا پیش من تا وقتی نمازم رو خوندم، با هم دعا بخونیم.آیهان اون روز کارهای خوبی انجام داده بود. تازه وقتی عصر شد موقع چیدن سفره افطاربه مامان کمک کرد.اون خیلی خوشحال بود چون مامان و بابا بهش گفته بودند با این کارهای خوبی که امروز انجام دادی، حتما تو هم میهمان خدا هستی.بعد هم بهمراه مامان و بابا شروع به خوردن افطاری خوشمزه کرد.رادیو قصه کودکخاله سمینا