لنگی گلدان

گوش کنید :

اسم قصه:لنگی گلدان

قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نام داستان: لنگی گلدان

لنگی چشمانش را بست و به سال گذشته همین موقع  فکر کرد:

  • سلام آقای فروشنده، اون کفش بنفش که بندهای قرمز داره فروشیه؟
  • سلام گل پسر، بله که فروشیه! مدل های جدید برای عید امساله

لنگی پلک هایش را به هم فشار داد و سعی کرد تمام خاطراتش را با جزئیات کامل به خاطر بیاورد. پسر با خوشحالی او و لنگه اش را از داخل کارتون بیرون آورد و کنار جوی آب نشست تا دوباره به آنها نگاه کند. همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه…

لنگی چشمانش را باز کرد و به طرافش نگاه کرد. دقیقا بعد از یک سال تک و تنها کنار رودخانه داخل جنگل رها شده بود. زبانه اش را کمی عقب داد و از داخل آب رودخانه به خودش نگاه کرد. دیگر نه بنفش بود و نه نو!

لنگی آهی کشید. خودش را کمی تکان داد و آب داخل شکمش را بیرون ریخت. دوباره چشمانش را بست و لحظه ای فکر کرد که پسر با خوشحالی به او نگاه می کرد و به خاطر آورد که چطوری از دست پسر داخل جوی پر از آب افتاد و پسر گریان هر چه تلاش کرد نتوانست او را از آب بگیرد.

لنگی به شکوفه ها نگاه کرد و دوباره به لحظه ای فکر کرد که قرار بود یک سال عالی را شروع کند. اما حالا پر از گِل و آب شده بود و بعد از یک سال سفر با جویبار به این جنگل ساکت رسیده بود.

او به درخت ها نگاه کرد که با خوشحالی منتظر باز شدن شکوفه هایشان بودند و با خودش گفت: مطمئنا یک لنگه کفش پاره و رنگ و رو رفته در این جنگل به درد هیچ کس نمی خوره!

او به آرزوهای فوتبالی‌اش با پسرک فکر کرد. با این آروز بعد از مدت ها دلش قلقلک شد. خودش را تکان داد و کمی خندید. با خوشحالی به صدای آواز پرنده ها گوش کرد و دوباره دلش مثل آرزوهای فوتبالی قلقلک شد.

 لنگی با تعجب به خودش نگاه کرد و گفت: حتی آن موقع ها که یک لنگه کفش سالم و شاد بودم دلم اینطوری قلقلک نشده بود.

او با دقت به خاک های داخل شمکش نگاه کرد و با فریاد گفت: وای! این جوانه های کوچک را ببین. بعد زبانه اش را داخل آب کرد و چند قطره آب برداشت و روی جوانه ها پاشید.

 لنگی با خوشحالی به جوانه ها نگاه کرد و با خودش گفت: مگر چند تا لنگه کفش در دنیا می توانند مثل من  تبدیل به یک گلدان بهاری بشوند!

او دوباره چشمانش را بست و به لنگه ی بنفش و پسرک گریان فکر کرد. به صدای جویبار گوش کرد و آهسته برایشان دعا کرد که این عید آنها هم خوشحال باشند.

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#قصه صوتی

ماه و ماهان

گوش کنید :

اسم قصه: ماه و ماهان
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

ماه و ماهان

آن روز معلم از بچه ها خواست آرزوهایشان را بگویند. ماهان گفت:” من دلم می خواد با ماه دوست بشم .”
بچه ها خندیدند. معلم گفت:” نخندید. هر کسی می تونه هر آرزویی داشته باشه.”
آن شب ماهان پنجره ی اتاقش را باز کرد. ماه را در آسمان دید. ماه به ماهان لبخند زد. ماهان به ماه خندید. پسرک می خواست پنجره ی اتاقش را ببندد که ماه صدایش کرد.
– هی پسر کوچولو اسمت چیه؟!
– ماهان
– چه اسم قشنگی، منم اسمم ماه است
ماهان خندید و گفت:” همه اسم تو رو می دونن. ولی اسم منو خیلیا نمی دونن!
ماه پایین آمد و گفت:” می آی تاب بازی کنیم؟!”
– توی پارک تاب بازی می کنن. اینجا که تاب نیست
– من تاب دارم ماهان!
ماه با تابش پایین آمد. ماهان اولش ترسید ولی کمی بعد سوار تاب شد. آن قدر سریع که فرصت نکرد کفش هایش را پا کند. طناب های تاب را محکم در دست گرفته بود. ماه دست هایش را دراز کرده بود و تاب را تکان می داد. آنها از روی شهر گذشتند. چراغ خانه ها روشن بود. ماه بالا رفت. بالا و بالاتر، خانه ها کوچک شدند. کوچک و کوچکتر، ماهان ترسید. آهسته به ماه گفت:” داری کجا می ری؟!”
ماه نگاهی به آسمان انداخت و گفت:” دارم می برمت خال آسمون! اگه دوست نداری برگردیم پایین.”
ماهان زیر پایش را نگاه کرد و گفت:” نه! برو بالا، هرچی بالاتر بهتر. از کبوترا هم بالاتر برو!”
ماه گفت:” اطاعت می شه قربان، اینقدر می برمت بالا که زمین اندازه ی یه توپ فوتبال بشه!”
باد خنکی به صورت ماهان می خورد. آنها بالا و بالاتر رفتند تا به ستاره ها رسیدند. ماه رفت سر جایش و ایستاد. تاب را بالا کشید. ماهان قدم روی ماه گذاشت. سبک شده بود. پایش را که بلند می کرد چند قدم آن طرف تر فرود می آمد. حسابی بازی کرد‌. خسته که شد نشست و زمین را نگاه کرد. ماه راست می گفت. زمین به اندازه ی یک توپ فوتبال شده بود. ساعتی بعد حوصله اش سر رفت. می خواست برگردد. دلش برای پدر و مادر و خواهر کوچکش تنگ شده بود. از جا بلند شد و گفت:” آقای ماه لطفا منو برگردون زمین!”
ماه گفت:” به این زودی خسته شدی؟ آدما آرزوشونه بیان اینجا، اونوقت تو نیومده می خوای برگردی!”
ماهان جواب داد:” آره می خوام برگردم. خواهش می کنم!
ماه آهی کشید و گفت:” باشه الان برت می گردونم.
ولی یادت باشه خودت خواستی با من دوست بشی!”
ماهان زیرلب گفت:” می دونم ولی می خوام برگردم”
ماه گفت:” بسیار خوب محکم بشین که رفتیم.”
ماه در یک چشم به هم زدن ماهان را به زمین رساند و به آسمان برگشت. ماهان از پنجره بیرون را نگاه کرد. ماه با او قهر کرده بود. پشت ابرهای خاکستری پنهان شده بود.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#قصه کودکانه

قهرمان جنگل

گوش کنید :

اسم قصه: قهرمان جنگل??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

قهرمان جنگل

گوزن پیر قصه گو ، کتابشو باز می کنه، دوباره با نام خدا، قصه رو آغاز می کنه.خرگوش و سنجاب و روباه،بچه موشا دور و برش، پرنده های کوچولو، روی درخت بالا سرش، آهو می گه عمو گوزن، موضوع قصه تون چیه؟،خنده داره یا گریه دار؟، قهرمان قصه کیه؟ گوزن می گه ای ناقلا، خنده‌داره قصه ی ما، بزرگترا‌ این قصه رو، می گن برای بچه ها،قهرمان قصه ی ما، که قهرمان جنگله، بهش می گن حسن کچل، طفلی یه خورده تنبله، زبون حیوونا رو اون، وارده و خوب بلده، می فهمه که خوبی چیه، یا که چه چیزایی بده، یه روز یه زنبور عسل، اومد پیش حسن کچل،گفت خرس قهوه ای ما رو،چند روزیه کرده مچل، عسل های کندومونو، می خوره اون هلپ هلپ، روی عسل آب می خوره، آب خنک قلپ قلپ، بیا مارو نجات بده، از دست این زبون نفهم، تا که دوباره شاد باشیم، تو کندو در کنار هم، حسن کچل گفت ای به چشم،الان می آم دنبال تون، تا باز دوباره خوب بشه، هم حال و هم احوال تون،‌ حسن کچل تنهایی رفت،سراغ خرس قهوه ای،گفت چرا دزدی می کنی، می زنمت یه دفعه ای، آقا خرسه خندید و گفت، هیچ کسی نیست دور و برت، همین حالا برو بگیر، اجازه از بزرگترت، حسن کچل خرسو گرفت، برد بالا و زد به زمین، زنبورا دست زدن براش، گفتن بهش صد آفرین، خرس شکم گنده گذاشت، با عجله پا به فرار، حسن کچل گفت زنبورا، با من ندارید دیگه کار، زنبورا گفتن قهرمان، درد نکنه دست شما، یه دنیا از تو ممنونیم، از این که هستی فکر ما، گوزن پیر خندید و گفت، قصه ی ما به سر رسید، آقا خرسه خیلی دوید.اما به خونه نرسید.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصصه های کودکانه

#قصه کودکانه

پلیس افتخاری

گوش کنید :

اسم قصه: پلیس افتخاری
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

” پلیس افتخاری ”
!از عقاب به شاهین ! از عقاب به شاهین! شاهین صدامو می شنوی ؟ شاهین ! به گوشم _. سوژه ی مورد نظر پیدا شد . توی یه میوه فروشیه . همین الان دستگیرش کنید _ اطاعت_آخ چه کیفی میده پلیس بشم . بی سیمی رو که بابا بزرگ برای جشن تولدم هدیه داده بود رو می زارم روی میز و میرم آنلاین میشم .موقع درس خوندن اصلا حواسم نیست و آقا معلم دو بار صدام می زنه تا متوجه میشم که باید جواب درسو بدم کلاس آنلاین که تموم میشه ، دوباره بی سیم رو برمی دارم و دوباره پلیس بازی می کنم که ناگهان صدای مردانه ای از بالکن” خونه مون می شنوم . بیا دیگه . زودباش .تا صاحبخونه نیومده همه وسایلو ببریم _رنگ از صورتم می پره .یعنی درست شنیدم ! دزد اومده توی ساختمون مون ! به نرده ها نزدیک میشم . سرم رو می گیرم بالا وطبقه بالا رو نگاه می کنم .صدا از طبقه بالا می اومد. درست از خونه آقای اصفهانی. توی تاریکی و ساعت ۶ شب زمستون و.دزدی از خونه آقای اصفهانی ! پس آقای اصفهانی و خونواده اش خونه نبودن .اگه خونه بودن دزد نمیومدآروم و بی سروصدا از بالکن میرم توی اتاقم و بعد میرم سمت اتاق پذیرایی . بابا طبق معمول همیشه روی کاناپه نشسته و با. کنترل تلویزیون، شبکه ها رو عوض میکنه و مامان هم کتاب توی دستشه و مشغول مطالعه کردنه” به بابا نزدیک میشم و با هیجان میگم ” بابا ! بابا ! خونه آقای اصفهانی دزد اومده ! خودم شنیدم ! باید به ۱۱۰ زنگ بزنیم” !بابا یهویی از روی کاناپه می پره و میگه ” چی گفتی ؟ دزد ؟ مطمئنی؟”. با هیجان جواب می دم ” آره بابا .زود باش زنگ بزن مامان هاج و واج نگاه من و بابا می کنه و می گه ” دیروز ثریا خانم گفت که امشب با آقای اصفهانی و بچه ها می خوان برن” مهمونی. ای وای ! زودتر زنگ بزنید پلیس بابا زنگ می زنه به پلیس . یک ربع بعد یه ماشین پلیس جلوی در ساختمونمون هست و دزدها با دستبند توی ماشین پلیس . می رن . آقای اصفهانی و خونواده اش هم با تماس مامان به ثریا خانم جلوی در ساختمون مون هستن سرهنگ و آقای اصفهانی از بابا بابت تماس با پلیس و غافلگیری دزدان تشکر میکنه .بابا لبخندی می زنه و میگه ” خواهش می کنم جناب سرهنگ . از پسرم ممنونم که منو خبردار کرد دزد اومده سرهنگ به من نگاهی می اندازه و میگه ” به به ..پس حتما یه نشان پلیس افتخاری به پسرتان میدم و افتخار میکنم که پسری” مثل امیر محمد با تیزهوشی اش باعث شد که یک اتفاق به خیر بگذره . سرهنگ یک لباس و کلاه و نشان پلیس افتخاری به من میده و من با ذوق و شوق تحویل می گیرم.

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

پدر

گوش کنید :

اسم قصه: پدر
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

پدر

قدقد خانم به قوقولی خان گفت:”می دونی امروز تولد دخترمونه؟”
قوقولی خان گفت:” البته که می دونم. کدوم پدره که روز تولد دخترشو ندونه؟!”
قدقد خانم گفت:” می خوام براش کیک تولد گردویی درست کنم ولی یه دونه گردو هم نداریم.می دونی که جیک جیکو چقدر کیک گردویی دوست داره؟!”
قوقولی خان گفت:” البته که می دونم. کیه که کیک گردویی دوست نداشته باشه. اونم کیکی که دست پخت‌ شما باشه. اصلا ناراحت نباش. الان می رم پیش آقا سنجابه ازش گردو می گیرم. یه کیسه ی کوچیک به من بده.”
جیک جیکو بیرون لانه در حال بازی بود. قوقولی خان گفت:” برو تو لونه دخترم. هوا ابریه. ممکنه بارندگی بشه.”
قوقولی خان به جنگل رفت و آقا سنجابه را صدا زد. آقا سنجابه از لانه اش بیرون آمد و گفت: ” سلام دوست عزیز چکار داری؟”
قوقولی خان گفت:” چند تا گردو می خواستم. ”
آقا سنجابه‌ گفت:” به خدا یدونه گردو هم ندارم. یعنی داشتم. اول پاییز تو زمین چال کردم.هرچی می گردم جاشو پیدا نمی کنم.اگه نمی ترسی برو دره ی دایناسور ها الان کلی گردو زیر درختاش ریخته!”
قوقولی خان گفت:” چاره ای نیست. می رم اونجا!”
قوقولی خان به دره ی دایناسور ها رفت. نزدیک ظهر بود. اما گله ی دایناسور ها هنوز این ور و اون ور دره خواب بودند. قوقولی خان پاورچین پاورچین خودش را به درختان گردو رساند. زیر درخت ها پر از گردو بود. با عجله گردوها را در کیسه اش ریخت. می خواست برگردد که با دیدن یک دایناسور بزرگ کیسه از دستش به زمین افتاد. دایناسور گردن درازش را خم کرد و گفت:” فسقلی تو به چه جرئتی اومدی اینجا؟! ”
زبان قوقولی خان از ترس بند. دایناسور بزرگ گفت: من رئیس دایناسورها هستم. رئیس تنبل هایی که تا لنگ ظهر می خوابن. اگه صبح زود بیدار می شدن غریبه ای مثل تو جرئت نمی کرد سر و کله اش اینجا پیدا بشه!”
قوقولی خان فکری کرد و گفت:” قربان اجازه می دید بیدارشون کنم؟!”
رئیس دایناسور ها گفت:” چطوری می خوای این غولهای بی شاخ و دم رو بیدار کنی؟!”
قوقولی خان روی تخته سنگی پرید و با صدای بلند قوقولی قوقو کرد. تمام دایناسورها بیدار شدند. با تعجب به این ور و آن ور نگاه می کردند. رئیس دایناسورها به قوقولی خان گفت:” آفرین! بیا گردوهاتو جمع کن و برو، فقط ازت می خوام چند روز صبح زود بیایی اینجا و این تنبلا رو بیدار کنی. قول می دی؟!”
قوقولی خان گفت:” البته که می آم!”
او پس از گفتن این حرف کیسه ی گردو را برداشت و با سرعت از دره دایناسورها خارج شد.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

درس کانال تلگرام
 @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

چهار دوست

گوش کنید :

اسم قصه: چهار دوست
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده:مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

چهار دوست

زنبور عسل و پروانه پرواز کنان به خانه ی هزار پا رفتند. زنبور در زد. هزارپا در را باز کرد. با دیدن دوستانش خوشحال شد و گفت :” پس کفشدوزک کجاست؟!”
پروانه بالهایش را تکان داد و گفت:” زود باش حاضر شو با هم می ریم دنبالش”
زنبور ویز ویزی کرد و گفت:” بعدش می ریم دشت گلها خوش بگذرونیم!”
هزار پا شاخک هایش را تکان داد و گفت:” آخ جون دشت گلها! من می میرم برای دشت گلها! صبر کنید الان می آم. تا ده بشمرید اومدم!”
هزار پا برگشت داخل خانه. پروانه به زنبور گفت: “بیا تا ده بشمریم!”
بعد هردو با صدای بلند خندیدند. چون می دانستند تا هزار پا کفش هایش را بپوشد یکی دو ساعتی طول می کشد. زنبور و پروانه حوصله شان سر رفته بود. چرخی در آسمان زدند و برگشتند. هزار پا هنوز داخل خانه اش بود. اما بالاخره بیرون آمد و گفت:” بریم بچه ها!”
در راه هر حیوانی که هزارپا را میدید می ایستاد و نگاهش می کرد. آقا خرگوشه ریز ریز خندید و گفت:” بیچاره هزارپا! نصف کفشاش پاره و خراب است.”
هزار پا با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد. اما به راه خود ادامه داد. در این موقع خانم کلاغه از بالای درخت قار قاری کرد و گفت:” هزارپا چه کفشهای درب و داغونی داری! با این کفشا که کسی از خونه بیرون نمی ره!”
خلاصه هر کسی چیزی می گفت. هزارپا ایستاد و گفت:” بچه ها من نمی آم. وضع کفشام خیلی خرابه.حیوونا مسخره ام می کنن!”
پروانه گفت:” محلشون نذار!”
زنبور عسل گفت:” عجله کن باید زودتر بریم سراغ کفشدوزک دیرمون می شه!”
هزار پا بدون این که چیزی بگوید سرش را زیر انداخت و برگشت تا به خانه اش برود. زنبور عسل و پروانه صدایش کردند اما محلشان نگذاشت و به راه خود ادامه داد. زنبور عسل و پروانه به مغازه ی کفشدوزک رفتند و همه چیز را برای او تعریف کردند. کفشدوزک فکری کرد و گفت:” چند تا از کفشاش خرابه؟!”
پروانه گفت:” نمی دونیم.”
کفشدوزک گفت :” برید بشمرید و بهم بگید تا براش کفش بدوزم. البته شما هم باید کمکم کنید وگرنه خیلی طول می کشه.”
پروانه و زنبور عسل سراغ هزارپا رفتند و کفشهای خراب او را شمردند. هزار پا وقتی موضوع را فهمید از خوشحالی نمی دانست چکار کند. دوختن کفشها سه شبانه روز طول کشید. روز چهارم پروانه و زنبور عسل هزارپا را به مغازه ی کفشدوزک بردند. هزاپا بادیدن کفشهای نو از شدت خوشحالی گریه اش گرفت. ساعتی بعد هر چهار دوست آوازخوانان به سمت دشت گلها رفتند.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

درس کانال تلگرام
 @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

بند رختی

گوش کنید :

اسم قصه: بند رختی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بَند رَختی
نویسنده
نوشین فرزین فرد
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود در یک جنگل سرسبز و زیبا ،یک خانم جوجه تیغی ،پایین درخت بلوط، لانه داشت .خانم جوجه تیغی همراه بچه هایش،لپ قرمزی و شنل قرمزی ، زندگی می کرد خانم جوجه تیغی عصرها که از خواب بیدار می شد ،اول از همه ورزش می کرد .بعد لپ قرمزی و شنل قرمزی را از خواب بیدار می کرد تا به دنبال غذا بروندخانم جوجه تیغی و لپ قرمزی و شنل قرمزی تا شب دنبال غذابودند . لپ قرمزی و شنل قرمزی خیلی حلزون دوست داشتند و بیشتر اوقات حلزون پیدا می کردند و با اشتها می خوردند . خانم جوجه تیغی هم حشره دوست داشت و خیلی خوب می تونست حشره پیدا کند و بخورد لباسهای خانم جوجه تیغی و لپ قرمزی و شنل قرمزی ،وقتی غذا پیدا می کردند و می خوردند و به خانه برمی گشتند ،کثیف می شدخانم جوجه تیغی خیلی تمیز بود . لباسهای خودش و بچه هایش را داخل ماشین لباسشویی می انداخت تا شسته شوند و تمیزو مرتب برای فردا شب باشند وقتی لباسها شسته می شدند و ماشین لباسشویی زنگ می زد ، خانم جوجه تیغی،لباسها را از داخل ماشین لباسشویی بیرون می آورد و توی یک سبد بزرگ می گذاشت و از لانه بیرون می آمد
خانم جوجه تیغی،سبد را روی زمین ،کنار درخت بلوط ،می گذاشت و لباسها را یکی یکی از داخل سبد بیرون می آورد و روی بند رختی که یک طرف آن به شاخه پایینی درخت بلوط و یک طرف دیگر آن به تنه ی درخت بلوط وصل شده بود،پهن می کرد حیوانات جنگل ، با دیدن خانم جوجه تیغی که لباسهای خودش و بچه هایش را روی بند رخت می انداخت ،می خندیدند و می” گفتند “آخه نصف شبی چرا لباس می شوری و پهن می کنی ؟خانم جوجه تیغی به آرامی جواب می داد ” خب به خاطر اینکه صبح که شد ،نور آفتاب به لباسها بخوره و خشک بشن .خودتون که می دونید ما جوجه تیغی ها از صبح تا عصر می خوابیم و عصرها هم که از خواب بیدار میشیم، باید بریم دنبال” غذا و وقتی برمی گردیم خونه همه لباسامون کثیف شدند و نصفه شبی باید بشورمشون بعضی اوقات ، حیوانات جنگل ،خانم جوجه تیغی را صدا می زدند ” بند رختی !باز هم رخت پهن کردی ! “و می خندیدند. اماخانم جوجه تیغی ناراحت نمی شدگوش مروارید،خرگوش تیزپای جنگل و همسایه ی بند رختی ، بیشتر از بقیه ی حیوانات جنگل، از وجود بند رختِ خانم جوجه تیغی ناراحت بود و با اخم می گفت “وای از دست تو بند رختی ! هر وقت می خوام برم توی لونه ام ،گوشام گیر می کنه به بند ” ! رخت بعضی شب ها گوش مروارید، وقتی می دید ، خانم جوجه تیغی و لپ قرمزی و شنل قرمزی ،دنبال غذا رفتند ،آرام و بی سروصدا، از لانه اش بیرون می آمد و بند رخت را با دندانهای تیز و خرگوشی اش می کَندخانم جوجه تیغی مهربان،وقتی می دید بند رخت، کنده شده، آن را از روی زمین برمی داشت و دوباره به شاخه و تنه ی درخت می بست و حرفی به گوش مروارید نمی زدیک روز یک اتفاق عجیبی افتاد .وقتی خانم جوجه تیغی و لپ قرمزی و شنل قرمزی در لانه خواب بودند، ناگهان صدایی شنیدند. شنل قرمزی از تختخواب پایین آمد و به بیرون از لانه رفت شنل قرمزی با صحنه عجیبی روبرو شد .باورش نمی شد گوش مروارید از لای در لانه اش، بالای درخت بلوط را نگاه می کند و از ترس به خود می لرزد! شنل قرمزی بالای درخت بلوط را نگاه کرد . وای خدا ! چی می دید یک عقاب بزرگ، روی شاخه بالایی درخت بلوط نشسته بود و به لانه ی گوش مروارید کمین کرده بود” گوش مروارید با صدای لرزان از شنل قرمزی کمک خواست” کمکم کن ! کمکم کن!این عقاب لونه مو پیدا کرده و تا منو شکار نکنه ،از اینجا نمیره” شنل قرمزی به لانه رفت و صدا زد “مامان !مامان !گوش مروارید کمک می خوادخانم جوجه تیغی مهربان فکری کرد و بعد از لانه بیرون آمد . بند رخت کنده شده را که طبق معمول به دست گوش مروارید،کنده شده بود را دوباره به شاخه و تنه ی درخت بلوط بست . عقاب بزرگ بند رخت را دید .کنجکاو شد . بال هایش را باز کرد و به سمت بند رخت پرواز کرد ناگهان چنگالهای عقاب به بند رخت گیر کرد . حیوانات جنگل که از دم در لانه ی خانم جوجه تیغی و گوش مروارید عبور می کردند ،با دیدن گیر افتادن عقاب بزرگ ،همگی به کمک عقاب بزرگ آمدند و اورا نجات دادند. وقتی عقاب از بند رخت نجات پیدا کرد ،به سمت آسمان پرواز کرد و رفت گوش مروارید برای تشکر از خانم جوجه تیغی و شنل قرمزی ،به بازار رفت و یک بند رخت تازه برای خانم جوجه تیغی خرید.از آن روز به بعد گوش مروارید و خانم جوجه تیغی، بهترین همسایه و دوست های خوبی برای هم شدند.

پایان

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio?

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#داستان کودکانه

شتر دیدی ندیدی

گوش کنید :

اسم قصه: شتر دیدی، ندیدی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

شتر دیدی ندیدی
○○○
در ایام تعطیلی نوروز که هو ا خیلی خوب و دلپذیر بود. کارن با مادرش به پارک نزدیک خانه رفتند. مادر روے نیمکت نشست و کارن از سرسره بالا رفت و با خنده وشادی سر خورد و پایین آمد. اودر نوبت تاب ایستاده بود که متوجه صدای مادری شد که بلند میگفت:دزد، دزد، کیفم را دزدیدند.
مامور پارک گفت:خانم؟ شما مطمئنید که کیفتان را از منزل با خودتان آورده اید؟
زن میگفت:بله همراهم بود.
کارن به مادرش گفت: من کیف این خانم را دیدم. همان کیفے که زرد بود و درونش یڪ کیف کوچڪ سبز رنگ بود. حالا میروم مشخصات کیف را به مامور پارک میدهم. در همین موقع مادرش جلوے او را گرفت و گفت: نه این کارو نکن
کارن گفت:برای چی؟ مادر گفت: مگر ضرب المثل شتر دیدے ندیدے را نشنیده اے؟
کارن گفت: نه!!!
مادر کارن پسرش را بوسید وگفت: بیا بشین تا برات تعریف کنم.
روزے مردے در صحرا شترش را گم کرده بود و به دنبال شترش میگشت به پسر با هوشے مثل تو برخورد کرد مرد از پسر پرسید: شتر مرا ندیدے؟ پسر گفت: همان شترے که یڪ چشم چپش کور بود؟ مرد گفت: بله! بله! خودش است.
پسر گفت: همان شترے که یڪ طرف بار ش شیرین و یڪ طرف دیگر بارش ترش بود؟ مرد گفت:بله! بله درست است. کجاست؟
پسر گفت من ندیدم!
مردگفت: تو شتر مرا دزدیده ای. تمام نشانه‌های آن را درست میدهی و باز میگویے من ندیده‌ام؟ پس مرد پسر را پیش قاضے شهر برد.
قاضی گفت: ای پسر اگر توشتر این مرد را ندیده‌اے؟ پس چطور تمام نشانے ها را درست مے دهے؟
پسر گفت: چون دیدم فقط علفهای سمت راست جاده خورده شده پس گفتم باید چشم چپش کور باشد. وچون یڪ طرفه جاده مگس ها جمع شده بودند و یڪ طرف دیگر جاده پشه ها جمع شده بودند. گفتم چون مگس ها چیز شیرین دوست دارند و پشه‌ها چیز ترش پس باید یڪ طرفه بارش شیرین باشد و یڪ طرف دیگر بارش ترش و گرنه من شتر اورا ندیده ام.
قاضے گفت تو پسر با هوشے هستے و به همه چیز دقت مے کنے اما زبانت تورا به دردسر می‌اندازد. تا از چیزے مطمئن نیستے نبایدآن را بگویی. از قدیم گفته اند شتر دیدے ندیدے.
کارن فکرے کرد و گفت :من موقع بازی کیف این خانم که روی دوشش بود رادیدم واز رنگ زردش خوشم آمد. ووقتی میخواست برای دخترش بستنی بخرد از داخل کیفش کیف کوچک سبز رنگش را دراورد. ولی نمیدانم. کیفش کجاست!!! پس شتر دیدی ندیدی!!!
هر دو با هم خندیدند و از پارڪ خارج شدند. و کارن یاد گرفت تا از چیزی مطمئن نیست در باره ی آن صحبت نکند .

 

آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

خانه تکانی خال خالی عنکبوت

گوش کنید :

اسم قصه: خانه تکانی خال خالی عنکبوت
قصه گو : سمینا
نویسنده: راضیه احمدی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نام داستان: خانه تکانی خال خالی عنکبوته
عنکبوت خال خالی از صندوق پستی نامه ای دریافت کرد. نامه را برداشت.روی تار نشست و به اسم فرستنده و آدرسش نگاه کرد: از طرف: خاله عنکبوت و بچه عنکبوت ها آدرس:جنگل پشت کوه عنکبوت خال خالی از خوشحالی یک تارش را به هوا پرت کرد و نامه را باز کرد.خاله عنکبوت نوشته بود: خال خالی عزیزم دلمان می خواهد لحظه تحویل سال جدید را در کنارت باشیم.خیلی وقت است که تو را ندیده ایم. خیلی زود به دیدنت می آییم. دوستت داریم از طرف خاله عنکبوت و بچه عنکبوتهای کوچولو خال خالی خیلی خوشحال شد. روی خانه ی تاری اش بالا و پایین پرید اما همین که چشمش به وسایلی که روی هم ریخته شده بودافتاد؛ساکت شد. نگاهی به اطرافش کرد. خانه ی تاری اش پر از گرد و خاک بود.لباس هایش نامرتب کنار کمد ریخته بود. آشپرخانه هم پر از وسایل کثیف و نامرتب بود. خال خالی نگاهی به نامه ی خاله عنکبوت کرد و با ناراحتی گفت:حالا من با این خانه ی کثیف چکار کنم؟ بعد فکری به ذهنش رسید. سه تا از دست هایش را بالا برد و هورایی کشید و گفت: من یک عالمه دست و پا دارم یعنی دقیقا هشت تا دست و پا. می توانم با سرعت اینجا را مرتب کنم. اول باید تارهایم را بتکانم نه اول باید برای خاله عنکبوت نامه بنویسم. خال خالی یک کاغذ و خودکار برداشت و جواب نامه ی خاله عنکبوت را نوشت: از طرف خال خالی آدرس: جنگل آن طرف کوه خاله عنکبوت و بچه عنکبوت های کوچولو، خیلی خوشحال هستم که شما هنگام تحویل سال نو در کنار من هستید. البته تا آن زمان من باید یک عالمه کار انجام بدهم. باید تارتکانی ام را تمام کنم و همه ی خانه را هم مرتب و تمیز کنم.تازه اگر وقت بیاورم باید تارهای اضافی داخل انبار را هم به آقای عنکبوت بازیافت بدهم تا با آنها وسایل جدیدی درست کند.
منتظر شما هستم
زودتر بیایید
عنکبوت خال خالی

 

درس کانال تلگرام?
? @childrenradio

 

 #قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

بهار

گوش کنید :

اسم قصه: بهار??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بهار????????

ویز ویزے خیلے کوچیڪ بود وتا حالا بهار رو ندیده بود.
درکندوزنبورها درباره ے بهارو بوے عطرگلهاصحبت می‌کردند. ویز ویزے گوش می‌دادووسط حرف اونا میپریدومیگفت: بهارمےخوام، منم بهارو مےخوام. همه مے خندیدند. و مادرش بهش میگفت :ویز ویزے هنوز بهار نیومده.
دریکے از روزها که زنبورهاخواب بودند واستراحت می‌کردند، زنبور قرمز که خیلے شیطون و بازیگوش بود هوس کرد، سربه‌سر ویزویزے بزاره. پس کناراون اومدوگفت: دلت میخواد بهاروببینے؟
ویز ویزے گفت:بله، بله، دلم میخواد!! زنبورقرمزگفت: فردا صبح، اول وقت که بیدار شدے از اون طرف که نور واردلانه شده بروو بهارروببین.
شب شدوویز ویزے ازذوق دیدن بهار خیلے زود خوابید.
صبح شد، ویز ویزے بدون این که از مادرش اجازه بگیره، به سمت نور حرکت کردوبیرون رفت.
نورخورشید مثل یڪ سوزن توے چشمش فرو رفت وچشمش شروع به سوختن کرد. ویز ویزے ناله کنان به درون لونه برگشت.
مادر ویز ویزے اومدوگفت: مگه نگفتم نبایداز خونه بیرون بری؟
چرا به حرف بزرگترت گوش نمےکنے؟
ویز ویزے که به اشتباه خودش پے برده بود. گفت :ببخشید من اشتباه کردم.
زنبور قرمزهم وقتے چشماےویزویزے که قرمزوپرآب شده بود دید از کار خودش خجالت کشیدوازویز ویزے عذر خواهے کرد و گفت : منو ببخش، شوخےبدےکردم.
ویز ویزے چشماش رومالید و گفت: دیگه ازاین شوخے ها نکن. اگر من سلامتے چشمام رواز دست میدادم چقدر ناراحت میشدی؟
خبرکه به ملکه رسید، گفت: باید ویز ویزے خودش دنبال بهار بگردد تا زمان ونشانه هاے امدن بهار را یاد بگیرد.
چند روز گذشت. ملکه به ویز ویزے گفت: برو ودنبال بهار بگرد.
ویز ویزے مادرش روبوسیدو پرواز کنان از خانه بیرون امد.
در بین راه باخودش گفت : وای!!!! نشانه هاے بهار را نپرسیدم! من که تاحالا بهارو ندیدم.
ولے از لانه خیلے دور شده بود. رفت و رفت ورفت تا به یڪ مترسڪ وسط مزرعه رسید روے سر مترسڪ نشست و گفت: سلام، دوست من بهار، چه‌شکلیه؟ مترسڪ نگاهے به ویز ویزے کرد وگفت: سلام، حالا چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ ویز ویزے گفت :تو نشانه هاش رو بگو!!!!!
مترسڪ گفت:فقط میدونم بهار بوے خوبے داره،وتوے بهارهوا خیلے سرد نیست. ولے الان هم بهار اینجا نیست. ویز ویزے تشکر کردو نگاهے به اطرافش انداخت و دوباره شروع به پرواز کرد.
رفت ورفت ورفت، تابه رودخانه رسید. خیلے تشنه شده بود. لب رودخانه نشست و کمے آب خوردوگفت : ببخشید!بهار کجاست؟ چه شکلیه؟
رودخانه یه نگاهے به زنبور کرد وگفت: الان چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ فقط میدونم بوےخوبے داره، هوا ش خیلے سرد نیست، خیلے هم قشنگه، ولے الان اینجا نیست.
ویز ویزے تشکر کردو دوباره شروع به پرواز کرد.
رفت و رفت و رفت، تا رسید به یڪ پرنده.
گفت : سلام! ببخشید بهار کجاست؟ چه شکلیه؟
پرنده گفت: الان چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ فقط میدونم بوے خوبے داره، هواش خیلے سرد نیست، خیلے قشنگ، خیلے هم رنگارنگه.
زنبور دوباره رفت و رفت ورفت. تا به یڪ شاخه ے گل رسید که تازه باز شده بود.
پیش خودش گفت :واے این بهاره چون هم قشنگه، هم بوے خوبے میده، وهم رنگش خیلے قشنگه.
داد زد:توبهاری؟
گل گفت: من؟ منو میگی؟
ویز ویزے گفت:بله!! توهمه ے نشانه‌هاے بهار و داری!!
گل گفت: بله،ولے هنوز بهار نیامده. زمانے بهار میاد که همه جا پراز شکوفه باشه، پر ازگلهاےرنگارنگ باشه، بوےگل، همه جا رو پر کرده باشه. درختها دوباره سبز شده باشند.
من یڪ گلم که خیلے زودتر از بهار باز شده. ولے نمیشه بگیم بهار اومده. چون هنوز هواخیلے سرده.
ویز ویزے روے گل نشست وکمے شیره ے گل رو مکید واز گل خداحافظے کردو به طرف لانه برگشت.

در راه به پرنده رسید.
گفت :هنوزبهارنیامده وبا یڪ گل بهار نمیشه.
به رودخونه رسید فریاد زد :بهار هنوز نیامده بایڪ گل بهارنمیشه.
به مترسڪ هم همین رو گفت و رفت.
وقتے به لانه رسید. همه ے ماجرا را براے ملکه تعریف کردوگفت:ملکه! بهار هنوز نیامده!!
ملکه گفت: ولے تو گفتے گل رو دیدے و شیره ے گل رو مکیدے؟
ویز ویزے گفت: بله! ولے فقط یڪ گل بود که زودتراز وقتش باز شده بود و اون گل گفت، با یڪ گل بهار نمیشه! باید همه ے درختها ے میوه شکوفه بدهند. درختها دوباره برگ سبز بدهند. اونوقته که بهار اومده.
ومن فهمیدم که بهار چه شکلیه.
ملکه گفت: خسته نباشے! وقتے بهار بشه همه باهم بیرون میریم و از گل‌ها و بوے عطر گلها استفاده می‌کنیم.
ویز ویزے که خیلے خسته بود در آغوش مادرش بخواب رفت. وخواب بهار رو دید.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی