غازی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی غازی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

غازی

خانه ی موطلایی در ساحل دریا بود. او خواهر و برادری نداشت. تنهای تنها بود. اما یک روز سرد پاییزی همه چیز تغییر کرد و او از تنهایی درآمد. دخترک در حیاط خانه شان مشغول تماشای غازهای سفید مهاجر بود که یکی از آنها راهش را کج کرد و درست جلوی پای او فرود آمد.غاز سفید مجروح بود. از بالش خون می چکید. موطلایی پدرش را صدا کرد. پدر زخم غاز را بست. مادر برایش غذا آورد. آنها غاز را به انباری خانه بردند تا حالش خوب شود. موطلایی خیلی خوشحال بود. او دوست جدیدی پیدا کرده بود. اسمش را گذاشت غازی، هر روز به او سر می زد. یک روز غازی شروع کرد به حرف زدن. موطلایی با تعجب گفت:” غازی تو با‌زبون ما حرف می زنی؟!”
غازی گفت:” بله که حرف می زنم. ما غازها بلدیم با زبون آدما حرف بزنیم.”
غازی فقط با موطلایی حرف می زد. اگر پدر و مادر او به انباری می آمدند چیزی نمی گفت. پاییز و زمستان گذشت و بهار شد. بال زخمی غازی خوب شد. او می توانست بدون زحمت پرواز کند. پدر و مادر موطلایی می خواستند به مسافرت بروند. وقتی غازی موضوع را فهمید به موطلایی گفت:” دلت می خواد سوار من بشی همراه پدر و مادرت بریم؟”
موطلایی با تعجب گفت:” مگه می شه؟ غیر ممکنه!”
غازی از انباری بیرون آمد. بالهایش را به هم زد و به موطلایی گفت:” بیا سوار شو امتحان کن ببین می شه یا نمی شه!”
موطلایی سوار غازی شد. غازی پرواز کرد. چرخی در آسمان زد و فرود آمد. پدر و مادر موطلایی متوجه پرواز او نشدند. روز بعد آنها آماده ی سفر بودند. سوار ماشین شدند اما موطلایی گفت:” من با غازی می آم!”
مادرش گفت یعنی چی با غازی می آی؟!”
موطلایی سوار غازی شد و گفت:” پرواز کن پدر و مادرم ببینن!”
غازی پرواز کرد. پدر و مادر موطلایی با تعجب نگاه می کردند. پدر گفت:” واقعا پرواز کرد!”
مادر گفت:” یه موقع نیفته؟!”
پدر گفت :” نمی افته. غازی داره آروم پرواز می کنه. بهتره زودتر حرکت کنیم.
پدر و مادر موطلایی سوار ماشین از شهر دور شدند. غازی هم بالای سر انها در حال پرواز بود. موطلایی با خوشحالی به مناظر زیر پایش نگاه می کرد.
✍ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

پ.ن:
@sunewatts: تصویرگر

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

پینگو

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی پینگو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

پینگو

پینگو، پنگوئن کوچولوی بازیگوش با پدر و مادرش در قطب جنوب روی یک کوه یخی بزرگ زندگی می کرد. او به شنا در آبهای سرد قطبی و شکار ماهی  علاقه زیادی داشت.هر روز از روی کوه یخی به داخل آب شیرجه می زد و ساعت ها با دوستانش شنا می کرد و ماهی های کوچک را شکار میکرد. تا اینکه سر و کله ی یک کشتی بزرگ پیدا شد. پینگو  گفت:” اون چیه پدر!؟”
پدرگفت:” کشتی شکار ماهیه پسرم! مواظب باش بهش نزدیک نشی!”
مادر پینگو گفت: ” عزیزم پدرت راست می گه. ممکنه ملوان های کشتی تو رو بگیرن. اون وقت من از غصه دق می کنم.”
پینگو به پدر و مادرش قول داد به آن کشتی نزدیک نشود. اما خیلی زود قولش را فراموش کرد و بدون آنکه به دوستانش چیزی بگوید خودش به تنهایی به طرف کشتی بزرگ رفت. دور کشتی چرخید.یکی از ملوان ها تورش را به داخل آب پرتاب کرد. پینگو در تور گیر کرد. ملوان او را بالا کشید. روی عرشه انداخت و به دوستانش گفت:” الان می خندونمتون.”
ملوان با دست به پشت پینگو زد و گفت:” زود باش راه برو! همون جور خنده داری که راه می ری!”
پینگو به ملوان محل نگذاشت. ملوان باعصبانیت گفت:” نشنیدی چی گفتم فسقلی؟!”
بقیه ملوانها آن ملوان را هو کردند. ملوان پینگو را گرفت و گفت حالا که راه نمی ری برو پیش ماهی ها!”
ملوان پینگو را پرت کرد داخل مخزن ماهی. هزاران ماهی شکار شده آنجا بود. پینگو به یاد پدر و مادرش افتاد. کاش به حرف آنها گوش داده بود.شب قطبی شروع شد. شبی که شش ماه طول می کشید. ماه در آسمان می درخشید. چند ساعت بعد پینگو صدای ضعیفی شنید.
– پسرم کجایی؟ پینگو جواب بده!
پینگو نگاهی به سقف باز مخزن انداخت و گفت:” من اینجا هستم پدر لطفا نجاتم بدید.”
لحظه ای بعد پدر سرش را در مخزن خم کرد و پینگو را دید. ملوانها خواب بودند. پینگو گفت:پدر زود باش منو از این جا در بیار می ترسم.”
پدر گفت:” آروم باش یه فکری بکنم. اگه سر و صدا کنی ملوانها بیدار می شن.”
پدر پینگو‌ دور و برش را نگاه کرد.چشمش به یک طناب بزرگ افتاد. سرطناب را داخل مخزن انداخت و از پینگو خواست آن را دور کمرش محکم ببندد. پینگو به حرف پدرش گوش کرد. پدر به سختی او را از مخزن بیرون کشید.  پینگو در آغوش پدرش پرید و گفت:” منو ببخشید. اشتباه کردم اومدم سمت این کشتی!”
پدر گفت:” اشکال نداره. زود باش باید فرار کنیم. هر لحظه ممکنه سر و کله ی ملوانها پیدا بشه.”
پینگو و پدرش کنار عرشه کشتی رفتند. هر دو به داخل آبهای سرد  اقیانوس پریدند و با سرعت به سمت کوه یخی شنا کردند.
✍ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

هیراد بو گندو

گوش کنید :

قصه صوتی : هیراد بوگندو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

” هیراد بو گندو “
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود یه پسر کوچولویی بود به اسم هیراد . هیراد کوچولو فقط ۶ سالش بود . هیراد کوچولو با هادی ، داداش بزرگش و مامان و باباش زندگی می کرد.هیراد کوچولو برعکس هادی که خیلی تمیز و مرتب بود، پسر مرتب و تمیزی نبود هادی همیشه به هیراد می گفت ” هیراد جان ! موهاتو شونه بزن ،حموم برو ،یه خوشبو کننده به خودت بزن و لباسهای تمیز ” بپوش . اما هیراد کوچولو فقط هفته ای یکبار به زور مامان و بابا و هادی می رفت حموم و توی حموم گریه میکرد هادی وقتی می دید اتاق هیراد بهم ریخته ست ،می گفت ” هیراد جان ! اتاقتو مرتب کن . آدم وقتی میاد توی اتاقت ، پاش” گیر میکنه روی اسباب بازی هایی که روی زمین افتادن”. اما هیراد کوچولو می گفت ” نمی خوام .اتاق خودمه و دوست دارم اسباب بازی ها روی زمین پخش باشن. یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که باعث شد هیراد کوچولو نامرتب بودن رو بزاره کنار و پسر مرتب و خوش بویی بشه هیراد کوچولو همراه مامان و بابا و هادی رفته بودن فروشگاه برای خرید . هیراد کوچولو بین قفسه های خوراکی دنبال پفیلا. می گشت که یهو چشمش افتاد به ساسان ساسان دوست هیراد کوچولو بود و البته از هیراد کوچولو مرتب تر بود . ساسان سلام کرد و گفت ” هیراد ! تو هم اومدی” !خرید” هیراد کوچولو جواب داد ” آره .دنبال پفیلا می گردم . مامان و بابام و هادی هم باهام هستن. باهم اومدیم خرید” ساسان یه لبخندی زد و گفت ” خوش به حالت .منم با دوست جدیدم ، پاشا ، اومدم خرید .منم دنبال پفیلا میگردم “! هیراد کوچولو عصبانی شد و گفت ” دوست جدید! چرا دوست جدید پیدا کردی ! من فقط دوست تو هستم ” ! ساسان با اخم گفت ” مگه چه اشکالی داره در همین لحظه پاشا ، دوست جدید ساسان ، نزدیک شد و گفت ” وای وای وای ! چه بوی بدی میاد ! چه بوی گندی میاد ! خفه “! شدم ساسان ! بیا بریم ” ساسان به هیراد کوچولو گفت ” خداحافظ اما هیراد کوچولو جواب خداحافظی ساسان رو نداد و بعد دماغشو بالا کشید و بو کرد. پیش خودش گفت ” آره چه بوی گندی .میاد. اَاَه…” بعد لباسشو بو کرد . بوی گند از لباس هیراد کوچولو میومد هیراد کوچولو خجالت کشید و رفت پیش مامان و بابا و هادی که مشغول خرید بودن .هیراد کوچولو در گوشی هادی ” گفت ” میشه زودتر بریم خونه .میخوام برم حموم و بعد لباسامو عوض کنم . تازه میخوام اتاقمم تمیز کنم هادی هاج و واج به هیراد کوچولو نگاه کرد . باورش نمی شد که هیراد کوچولو اینقدر تغییر کرده .هادی با مامان و بابا صحبت کرد و همگی به خونه برگشتن . هیراد کوچولو اتفاقی که توی فروشگاه با دیدن ساسان و پاشا براش افتاده بود رو . برای مامان و بابا و هادی تعریف کرد .مامان و بابا و هادی از تصمیم هیراد کوچولو برای مرتب بودن و حموم کردن ، خوشحال شدند . از آن روز به بعد هیراد کوچولو دیگه هیراد بوگندو نبود بلکه هیراد خوش بو بود

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

تینا تلویزیونی

گوش کنید :

قصه صوتی : تینا تلویزیونی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

تینا تلویزیونی
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یه شهر قشنگ یه دختر کوچولویی به اسم تینا بود .تینا کوچولو ۹ سالش بود و همراه مامان و بابا و داداش کوچولوش ، طاها ، زندگی می کرد تینا کوچولو ، تلویزیون رو خیلی دوست داشت مخصوصا وقتی برنامه کودک از تلویزیون پخش می شد ، درس و مشق رو رها می کرد و می نشست پای تلویزیون و بعضی وقتا ادای شخصیت های کارتونی رو در می آورد. یه بار ادای پاندا کونگ فوکار . رو در می آورد ، یه بار ادای میچکا رو در می آورد ، یه بار دیگه ادای آن شرلی رو در می آورد طاها کوچولو مثل خواهرش تینا علاقه به برنامه کودک داشت و هروقت تینا کوچولو ، تلویزیونو روشن می کرد ، مثل “! خواهرش برنامه کودک تماشا می کرد . بعضی وقتا به تینا کوچولو می گفت ” تینا تلویزیونی اما تینا کوچولو از این حرف خوشش نمی اومد و مدام سر این موضوع با طاها دعواش می شد . اونقدر دعوا بالا می گرفت “. که مامان و بابا می اومدن پادرمیونی و می گفتن ” تینا جان! تو بزرگتری ! با داداشت دعوا نکن.حالا باهم آشتی کنید .اما تینا کوچولو می زد زیر گریه و به حرف مامان و بابا گوش نمی داد یه روز تینا کوچولو به مامان گفت ” مامان ! من می خوام دوبلور بشم ! دوبلور انیمیشن ها! اصلا هم حوصله درس خوندنو ” ندارم و دوست ندارم دکتر و مهندس بشم مامان با مهربونی گفت ” تینا جان ! عزیزم ! من و بابا دوست داریم هر شغلی که دوست داری رو برای آینده ات انتخاب کنی ولی باید اول درس بخونی و بعد اطلاعات در مورد دوبلوری بدست بیاری و صدا تو تقویت کنی . اونوقت یه دوبلور موفق “. میشی. بعدشم خیلی تلویزیون تماشا می کنی .می ترسم چشمات ضعیف بشه ” تینا کوچولو ناراحت شد و گفت ” نه .من حوصله درس خوندنو ندارم. من می خوام فقط دوبلور بشم .بعد رفت طرف تلویزیون و روشنش کرد یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. تینا کوچولو از خواب که بیدار شد، هر چقدر سعی کرد و چشماشو باز و بسته کرد تا واضح . ببینه ولی نشد . همه جای اتاق رو تار می دید تینا کوچولو از تختخواب که پایین اومد یهو سرش گیج رفت و نزدیک بود بخوره زمین . تینا کوچولو جیغ زد . از صدای جیغ “تینا کوچولو، مامان با عجله اومد توی اتاق و گفت ” چی شده تینا ! چرا جیغ می زنی ؟” تینا کوچولو با گریه گفت ” همه جا رو تار می بینم . سرم گیج میره . داشتم میخوردم زمین . مامان ! کور شدم ” مامان ، تینا کوچولو رو بغل کرد و گفت ” نه عزیزم ! نگران نباش. الان باهم میریم دکتر چشم پزشک ، چشمای تینا کوچولو رو معاینه کرد و بعد گفت ” خب تینا جان ! تلویزیون زیاد نگاه میکنی ! موبایل و تبلت ” چطور؟”. تینا نگاهی به مامان انداخت و جواب داد ” بله. تلویزیون زیاد نگاه می کنم. آخه میخوام دوبلور انیمیشن ها بشم چشم پزشک لبخندی زد و گفت ” خب من یه عینک کوچولو برات نوشتم . از این به بعد باید با عینک تلویزیون نگاه کنی . بعدهم فاصله ات رو از جلوی تلویزیون زیاد کن . اگه کمتر تلویزیون نگاه کنی ، بهتره . تازه می تونی توی کلاس های دوبلوری ” شرکت کنی . این کلاس ها برای هم سن و سال های تو هم برگزار میشه
. تینا کوچولو و مامان ، عینک فروشی رفتن و یه عینک با سلیقه ی تینا خریدناز آن روز به بعد تینا کوچولو سر ساعت تلویزیون تماشا می کرد و سر ساعت درسشو می خوند و توی کلاس دوبلوری هم ” . پیشرفت کرد.

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

بچه عنکوبت

گوش کنید :

قصه صوتی : بچه عنکبوت?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بچه عنکبوت

روزی روزگاری توی یه انباری بزرگ ، پشت یه عالمه وسایل قراضه ، یه بچه عنکبوت و دوتا موش و یه سوسک بالدار، زندگی می کردند .بچه عنکبوت و موش ها و سوسک بالدار ، دوستهای خوبی برای همدیگه بودند. یه روز آقای فرهادی ، صاحب انباری ، تصمیم گرفت همه ی وسایل قراضه و به درد نخور انباری رو بفروشه بچه عنکبوت با شنیدن این خبر ، نگران شد و گفت ” اگه آقای فرهادی ، وسایل قراضه رو بفروشه ، اون وقت ما رو می بینه و”می کشتمون موش موشی خندید و گفت ” نه بابا ! من و موشی ، همین امشب قبل از اینکه آقای فرهادی بیاد و وسایل قراضه رو ببره و ” . بفروشه ، میریم “بچه عنکبوت به سوسک بالدار نگاهی انداخت و گفت ” تو چطور سوسکی ؟تو چیکار می کنی ؟ تو هم میری ؟ سوسک بالدار ، بال هاشو بهم کوبید و با عصبانیت گفت ” من که جایی رو ندارم برم .کسی رو هم بیرون انباری ندارم که” منتظرم باشه . من اینجا رو خیلی دوست دارم .من از اینجا نمیرم موش موشی گفت ” اگه از اینجا نری ، با سَم کشته میشی .مگه نشنیدی آقای فرهادی گفت بعد از فروختن وسایل، یه سم پاش میاره تا کل انباری رو سم پاشی کنه و بعد چند تا بَنّا و بیل و کلنگ میاره تا انباری رو خراب کنند و یه فروشگاه شیک” بسازند!؟ بچه عنکبوت شروع کرد به گریه کردن. سوسک بالدار، دستشو روی شانه ی عنکبوت گذاشت و گفت ” گریه نکن عنکبوتی ! یه ” راه حلی پیدا می کنیم “بچه عنکبوت گریه کنان گفت ” آخه چطوری؟سوسک بالدار آهی کشید و گفت ” خب تو می تونی امشب همراه موش موشی و موشی بری . منم بالای سرتون بال می زنم و” میامبچه عنکبوت گریه اش قطع شد و گفت ” ولی چطوری از اینجا بیرون بریم ؟ مگه یادت نیست پارسال آقای فرهادی همه ی سوراخ های انباری رو سیمان گرفت تا هیچ جونِوَری توی انباری نیاد. من و تو و موشی و موش موشی هم از اون موقع تا حالا ” . توی این انباری گیر افتادیم سوسک بالدار از بچه عنکبوت دور شد و به موش موشی نزدیک شد و پرسید ” ببینم شما ها چطوری از این انباری امشب “…. میخواین برید بیرون ؟ مگه یادتون نیست موش موشی یهو گفت ” بله می دونیم که همه سوراخهای انباری با سیمان پوشیده شده ولی من و موشی یه راهی پیدا کردیم. “”!سوسک بالدار هیجان زده پرسید” چه راهی ؟موش موشی به سقف انباری نگاه کرد و گفت ” از سقف می تونیم بریم بیرون . ” بعد خندید و گفت ” مثل اینکه آقای فرهادی” سوراخ گوشه ی سقف رو یادش رفته سیمان بگیره.بچه عنکبوت و سوسک بالدار و موش موشی و موشی به سقف زل زدند و برای چند دقیقه سکوت شدبعد بچه عنکبوت گفت ” چه فکر بکری ! آخ جون ! من تار می بندم تا سقف و بعد بیرون میرم . سوسک بالدار هم پرواز می کنه”!و بیرون میره . راستی موش موشی و موشی! چطوری می خواین از سقف بالا برید ؟” موش موشی گفت ” فکرشو کردم. من و موشی با قدرت تمام تا سقف می دوییم و از انباری بیرون میریم وقتی شب شد بچه عنکبوت و سوسک بالدار و موش موشی و موشی، همگی به سمت سوراخ گوشه ی سقف رفتند و از انباری.بیرون رفتند” ! بچه عنکبوت با دیدن ماه و ستاره های درخشان، نفس عمیقی کشید و با هیجان گفت ” وااای ! چه شب قشنگی موش موشی گفت ” آره . شب قشنگیه ! حالا بهم بگو تو و سوسک بالدار کجا می خواید برید ؟ من و موشی تصمیم گرفتیم” . بریم سمت جنگل و تا آخر عمرمون توی جنگل زندگی کنیم”! بچه عنکبوت فکری کرد و گفت ” چه خوب ! میشه منم باهاتون بیام جنگل ؟”موش موشی گفت ” چرا که نه ! حتما ! سوسکی تو چطور؟سوسک بالدار آهی کشید و گفت ” فکر خوبیه . درسته که دلم برای انباری تنگ میشه ولی با شما دوستام بیشتر خوش میگذره.” پس منم با شما میام
.بچه عنکبوت و سوسک بالدار و موش موشی و موشی، همگی به سمت جنگل راه افتادند و برای همیشه توی جنگل موندند

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

برفی

گوش کنید :

اسم قصه: برفی⛄️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

 

برفی

امید آدم برفی اش را صبح یک روز زمستانی درست کرد. کلاه سرش گذاشت. شال گردنش انداخت. جای دماغ برایش هویج گذاشت و جای چشم دو تا دکمه ی بزرگ که از مادرش گرفته بود. کارش که تمام شد. نگاهی به آسمان انداخت که پر از ابرهای خاکستری بود. ابرها آنقدر زیاد بودند که خورشید نمی توانست نورش را به زمین بتاباند. امید آدم برفی اش را در کوچه ی باریک پر از برفشان ساخته بود. دو سه روزی گذشت. مرتب به آدم برفی اش سر می زد. اسمش را گذاشته بود برفی، برفی سر و مر و گنده سر جایش ایستاده بود و روبرو را نگاه می کرد. بالاخره آن روز که امید نگرانش بود از راه رسید. ابرها از مقابل خورشید کنار رفتند. بچه های شهر آدم برفی های زیادی ساخته بودند. برفی آرام آرام شروع کرد به آب شدن. امید به خانه رفت. بعد از ظهر از پنجره ی کوچک اتاقش کوچه را نگاه کرد. برفی نصف شده بود. سر و گردن و سینه و دست هایش آب شده بود. امید با خودش فکر کرد نکند آدم برفی اش درد بکشد. حتما درد می کشید. آفتاب که غروب کرد دیگر اثری از برفی بر جای نماند. امید به کوچه رفت. جای برفی تل کوچکی از برف دیده می شد.شبی سرد و مهتابی بود. امید به خانه برگشت. به اتاقش رفت. ساعتی بعد از پنجره کوچه را نگاه کرد. باورکردنی نبود. برفی ایستاده بود و دست و پایش را تکان می داد و دور خودش می چرخید. درست مثل یک آدم، امید همه ی این ها را در نور مهتاب دید. با عجله به کوچه رفت. برفی به سمت آسمان پرید اما با دیدن امید برگشت روی زمین، امید گفن:” تو زنده ای برفی؟آدم هستی؟!”
برفی گفت:”بله زنده ام اما آدم نیستم. آدم برفی هستم!”
امید گفت:” داشتی کجا می رفتی؟”
برفی مکثی کرد و گفت:” سرزمین برفستان
– برفستان کجاست؟
– یه جای دور اون طرف دریاهای سرد و کوه های یخی، اونجا همه ی سال پر از برفه. تموم آدم برفی ها وقتی آب شدن می رن اونجا. در آسمان برفستان دیگه خورشیدی نیست که اونارو ذوب کنه.
– منو می بری برفستان
– اگه قول بدی به کسی چیزی نگی می برمت.
– قول می دم
– دستتو بده به من!
امید دستش را در‌دست برفی گذاشت و هر دو به سمت آسمان پرواز کردند…
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

#قصصه های صوتی

#قصه های صوتی کودکانه

روباه و زاغ

گوش کنید :

اسم قصه: روباه و زاغ
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

روباه و زاغ

آقا روباهه داشت از زیر سایه درخت رد می شد که چشمش به خانم زاغه افتاد که یک تکه بزرگ پنیر به منقار گرفته بود. نزدیک رفت وگفت:«به به خانم زاغه! چه سری چه دمی عجب پایی! چه بال های سیاهی! می شه یه دهن آواز بخونی ای خوش صدا ترین پرنده ی جنگل!»
خانم زاغه تکه پنیر را روی شاخه درخت گذاشت و گفت:« برای من فیلم بازی نکن! چون اول مهر رفتم کلاس پنجم. شعر روباه و زاغ رو هم از حفظم. اگر پنیر دلت می خواد کلک سوار نکن حقیقتو بگو»
آقا روباهه سری تکان داد و گفت:« آره خوب یه جورایی دلم می خواد. روده کوچیکم داره روده بزرگمو می خوره!»
خانم زاغه گفت:«حالا شد. آفرین پسر خوب‌ بالاخره یه حرف راست تو عمرت زدی. بدو برو نونوایی!»
آقا روباهه گفت:« نونوایی برای چی؟!»
– یه سنگگ بگیر با پنیر بخوریم.اگر پنیر خالی بخوریم که خر می شیم دیوونه!
– نونوایی کجاست؟ من تا حالا نونوایی نرفتم. هرچی لازم داشتم دزدیدم!
خانم زاغه آدرس نانوایی را به روباهه داد. روباهه هم رفت آنجا نوبتش که شد؛ شاطر سیبیلو جلو آمد و گفت:« پول بده نونت بدم!»
روباهه گفت:« پول ندارم!»
– دمت رو می برم جاش بهت نون می دم!
روباهه از ترس عقب عقب رفت. تمام آدم هایی که در نانوایی بودند با صدای بلند خندیدند. آقا روباهه می خواست دست از پا دراز تر از نانوایی خارج شود که شاطر خندید و گفت:« بیا شوخی کردم. کاری به دمت ندارم‌ امروز نون مجانیه! یه نفر نذری داشته!»
آقا روباهه نان سنگگ را گرفت و با خوشحالی پیش خانم زاغه رفت. خانم زاغه گفت:«چه زود اومدی. حالا بریم خونه ننه پیرزن»
– خونه ننه پیرزن برای چی؟
بریم تو راه بهت می گم.
ننه پیرزن با روی خوش به آنها خوش آمد گفت و سماور را برایشان آتش کرد و چای تازه دم کرد. سفره را هم پهن کرد و گفت:« خوش اومدید. صفا اوردید.بچه های من سال به دوازده ماه این طرفا پیداشون نمی شه. خیلی همت کنند یه زنگ بهم بزنن.امروز خیلی دلم گرفته بود که خدا شما رو فرستاد خونه ی من، خیلی هوس نون سنگگ کرده بودم!»
ننه پیرزن سه تا استکان کمرباریک وسط سفره گذاشت. با قوری داخلشان چای ریخت و با شکر پاش شیرینشان کرد. آنوقت هر سه با خوشحالی مشغول خوردن نان و پنیر و چای شیرین شدند و گل گفتند و گل شنیدند.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

#قصه های صوتی

#قصه های صوتی کودکانه

#قصه های خواب

دماغ فندقی

گوش کنید :

اسم قصه: دماغ فندقی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

دماغ فندقی

اسمش جلاله. جلال صندوقی، دماغ گردی داره. بچه ها تو مدرسه بهش می گن دماغ فندقی، اصلا از این اسم بدش نمی آد. چون همه بهش توجه می کنن. خانم معلم هم بعضی وقتا برای این که خستگی اش دربره با صدای تودماغی اش می گه: دماغ فندقی پای تخته! ، پسرک با اعتماد به نفس فراوان می ره پای تخته، خانم معلم پغی می زنه زیر خنده و می گه برو بشین جانم فکر کردم غایبی! بچه ها می خندند. دماغ فندقی بین کلاس اولی های مدرسه بدجوری توی دیده. عاشق انجام دادن کارهای عجیب و غریبه. مثلا امشب می خواد وقتی مامان و باباش خوابیدن با عروسکش خرسی بره باغ وحش، نصف شب می شه و دماغ فندقی و خرسی راه می افتن.وقتی به باغ وحش می رسن آقا شیره رو می بینن که در باغ وحش رو باز کرده و یه دسته کلید بزرگ توی دستشه. حیوونای باغ وحش پشت سرش هستند. اونها با دیدن دماغ فندقی عقب عقب می روند. پسرک وارد باغ وحش می شه. با هر قدمی که بر می داره حیوانات یه قدم عقب می رن. دماغ فندقی نگاهی به اونا می اندازه و می گه:” شما چرا توی قفس هاتون نیستید؟” آقا شیره دسته کلید رو نشون می ده و می گه من در قفسهارو باز کردم. دسته کلید نگهبان باغ وحش رو کش رفتم. یه تونل زدم از قفسم به اتاقک نگهبانی!” دماغ فندقی می گه :” ایول مثل فیلما!” شیر ادامه می ده حالا زود باش مثل بچه ی آدم برو خونه تون ما باید بریم” دماغ فندقی می گه :” به سلامتی کجا؟!” حیوانات یکصدا می گویند:” آفریقا!” دماغ فندقی می گه :” اما من خرسی مو اوردم شماهارو تماشا کنه!”آقا شیره می گه :” بچه برو خونه. نصفه شبی کدوم الاغی می ره باغ وحش؟!” دماغ فندقی می گه برین تو قفساتون و گرنه داد می زنم نگهبان بیدار بشه!” فیله می گه :” بچه ها محلش نذارید الکی می گه!” ببره می گه:” از کجا معلوم سوتی جیغی چیزی نزنه. بهتره بریم تو قفس هامون!” خرسه می گه:” ببری راست می گه زود باشید برین !” حیوانات به قفسهایشان می روند. بازدید دماغ فندقی که تمام می شود. دسته جمعی فرار می کنند. پسرک از باغ وحش خارج می شود. نگهبان که از سر و صدای حیوانات بیدار شده از نگهبانی بیرون می آید و با دیدن قفس های خالی دو دستی توی سر کچلش می کوبد و می گوید:” ای خدا بدبخت شدم!” نگهبان با دیدن دماغ فندقی می گوید :” پسر جان چند تا حیوون وحشی این طرفا ندیدی؟!” دماغ فندقی می گوید:” چرا دیدم” نگهبان با دستپاچگی می گوید:” کجا رفتند؟ کجا رفتند؟!” دماغ فندقی مکثی می کند و می گوید‌:” رفتن آفریقا!”

✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

پ.ن: تصویرگر robpetersart@

#قصه های صوتی

#قصه های کودکانه

#داستان های کودک

#خواب کودک

عمو نوروز و کیسه‌های شکوفه

گوش کنید :

اسم قصه: عمو نوروز و کیسه‌های شکوفه?‍♂?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

 عمو نوروز وکیسه های شکوفه 

عمو نوروز  شکوفه ها را بین درخت ها پخش کرد. بعد دفترچه ی یادداشتش را بیرون آورد و نوشت:

یک کسیه شکوفه ی صورتی به درخت هلو

یک کیسه و نیم شکوفه ی سفید به درخت آلبالو

 ۱۰ شکوفه به نهال  گیلاس

او دفترچه ی یادداشتش را آهسته بست و نگاهی به کیسه های شکوفه کرد. دو کیسه  شکوفه ی سفید و آبی را از بقیه ی کیسه ها جدا کرد و گفت:این هم برای گل­های خودروی کنار جوی آب. بعد دستش را به درخت سپیدار تکیه داد و بلند شد. به کیسه ها نگاهی کرد و آهسته گفت:باید عجله کنم. درخت ها منتظر هستند. درخت سپیدار خودش را کمی خم کرد و گفت: خدا قوت عمو نوروز! اگر می­توانستم راه بروم مثل باد همه­ی کیسه ها را پخش می­کردم تا کمی استراحت کنی.

عمو نوروز نگاهی به سپیدار کرد.از پارسال چند متر بلند تر شده بود و چند شاخه ی جدید هم روی سرش روییده بود. او دستش را دور درخت سپیدار حلقه کرد و گفت: ممنون سپیدار مهربان

سپیدار خودش را بیشتر خم کرد و گفت: حالا که نمی توانم ریشه هایم را از خاک بیرون بیاورم شاید بتوانم کار دیگری انجام بدهم.

عمو نوروز به گل های خودروی کنار جوی نگاه کرد و گفت: کمی خسته هستم اما باید عجله کنم؛ همه ی درخت ها منتظر شکوفه هایشان هستند.

سپیدار به اطراف خود نگاه کرد. درخت ها با خوشحالی شاخه هایشان را تکان می دادند. سپیدار شاخه ی پایینی اش را به کیسه ی روی دوش عمو نوروز  نزدیک کرد و گفت: حتما یک راهی هست.

عمو نوروز به سختی از روی سنگ بلند شد. یکی از کیسه ها را روی دوشش انداخت و به سمت درخت های آن‌طرف کوه به راه افتاد. سپیدار شاخه هایش را به هم نزدیک کرد. به گنجشک هایی که از بالای سرش عبور کردند نگاهی کرد و با خوشحالی گفت: فهمیدم باید چکار کنیم؟

بعد شاخه هایش را برای گنجشک ها تکان داد و گفت: هی پرنده ها، دلتان می‌خواهد همه ی درخت ها خیلی زود شکوفه بدهند ؟ گنجشک ها با خوشحالی جیک جیک کردند و روی شاخه های سپیدار نشستند تا حرف های سپیدار را بشنوند. سپیدار شاخه هایش را به هم نزدیک کرد و با گنجشک ها حرف زد. چند دقیقه بعد دسته گنجشک ها به سمت عمو نوروز رفتند. یکی از کیسه ها را بلند کردند و به سمت درختی که اسمش روی کیسه نوشته  شده بود پرواز کردند. عمو نوروز با تعجب نگاهی به گنجشک ها کرد. درخت سپیدار شاخه هایش را تکان داد و بلند گفت: همه با هم به شما کمک می­کنیم.

عمو نوروز نگاهی به آسمان کرد. پرنده ها دسته دسته به سمت کیسه های شکوفه می آمدند. عمو نوروز خندید و با خوشحالی گفت: این هم بهار.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های خاله سمینا

# قصه های کودکانه

یک حوض پر از شکوفه

گوش کنید :

اسم قصه: یک حوض پر از شکوفه
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

یک حوض پر از شکوفه

درخت سیب  با شاخه ی پایینی اش به نهال کوچولو اشاره کرد و گفت: فکر کنم خشک باشه، زمستون خیلی سردی داشتیم.

درخت هلو سرش را چرخاند و با دقت نگاهی به نهال کوچولو کرد و جواب داد: اگر خشک بود که باغبان اون رو توی باغچه نمی کاشت.

نهال کوچولو خودش را کمی به جلو خم کرد. بعد سرفه ی کوچکی کرد و گفت: سلام درخت های زیبا، نکنه من خشک باشم؟ به نظرتون  روی سر من هم شاخه و شکوفه بیرون میاد؟

درخت سیب نگاهی به شاخه های بلندش کرد و گفت: بهار نزدیکه. موقعی که من هم تازه توی باغچه کاشته شدم خیلی کوچولو بودم و هیچ شاخه ای نداشتم. اما چند تا بهار که گذشت بزرگ شدم، شاخه های زیادی بیرون آوردم و روی سرم  پر از شکوفه شد.  بعد با ذوق شاخه های پایینی اش را به هم گره زد و ادامه داد: تازه عید گذشته یه اتفاق عالی واسم افتاد!

نهال کوچولو با کنجکاوی به شاخه های بلند درخت سیب نگاه کرد تا آن اتفاق عالی را پیدا کند اما قدش کوتاه تر از آن بود که بتواند شاخه های بالایی درخت سیب را ببینید.

درخت سیب با خنده  شاخه هایش را خیلی آرام خم کرد و با شاخه ی پایینی اش به لانه ی کوچکی اشاره کرد که دو پرنده داخلش خوابیده بودند.

نهال کوچولو جیغ کوچکی کشید و گفت: وای ، یه بهار پر از پرنده! ای کاش من یک آینه داشتم تا حداقل شکوفه های روی سرم رو می دیدم.

درخت هلو خندید و گفت: چه فکر جالبی ! یک درخت پر از آینه درخت سیب لبخندی زد و گفت: فقط باید کمی صبر کنی، حتما  وقتی بزرگتر بشوی پرنده های زیادی به سراغت می آیند.

نهال کوچولو خمیازه ای کشید. چشمانش را آهسته بست و خودش را تصور کرد که پر از شکوفه های بهاری شده و پرنده ها روی شاخه هایش لانه کرده اند.

 روز بعد چند قطره آب روی صورت نهال کوچولو پاشیده شد و صدایی با خنده  گفت: نهال کوچولو  بیدار شو؛ بهاره !

نهال کوچولو چشم هایش را باز کرد، حوض آب را دید که آواز می خواند و قطره های کوچکش را به این طرف و آن طرف پرت می کند. نهال کوچولو خودش را خم کرد و به داخل حوض آب نگاه کرد. روی سرش چند جوانه و شکوفه روییده بود. حوض آب دوباره خندید و چند قطره آب روی سر نهال کوچولو پاشید. نهال کوچولو با دقت به شکوفه های روی سرش و قطره های آبی که در حال لیز خوردن بودند نگاه کرد و با خوشحالی گفت: یک حوض پر از شکوفه!

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#قصه کودکانه